زندگی روانشناختی یعنی زندگی کردن به صورت تصوری

زندگی روانشناختی یعنی زندگی کردن به صورت تصوری

 زندگی روانشناختی یعنی زندگی کردن به صورت تصوری

خردِ روان : روانشناسیِ عمقی بعد از علوم اعصاب

ژینِت[۱] پاریس ، Ph.D.

ترجمه: بهار سامانی[۲]

 

مقدمه

 ما تنها یکبار بدنیا می آییم و یکبار از دنیا می رویم. اما از لحاظ روانشناختی، هزار بار می میریم و زنده می شویم. هنگامی که رنج بزرگی را متحمل می شویم، آن لحظات پر رنج و مشقت نشانه ای هستند مبنی بر این که خود قدیمی[۳] باید بمیرد. اما به دلیل دردناک[۴] بودن این کار ، ما به دنبال راه حل هایی سریع می گردیم، و خود را با این توهم[۵] مرسوم گول می زنیم که هر “مشکل” روانشناختی نیازمند یک “راه حل” مثبت می باشد.، اما این رویکرد که نیتی خیر خواهانه در پسِ آن نهفته هست با نادیده گرفتن یکی از بزرگترین پارادوکس های خرد[۶] روانشناختی، رنج را افزایش می دهد ؛ فعالسازیِ حقیقت[۷] مرگ نسبت به هر چیز دیگری دارای بیشترین قدرت در روان است. اگر قرار باشد از شرِ چیزی که ما را فرومی نشاند[۸] خلاص شویم، این تکانه ی  تخریب گر[۹] می تواند حائز اهمییت باشد. به عبارت دیگر تا زمانی که پایِ زندگی درونی ما وسط باشد می توان اینطور گفت: هر کجا مرگ حضور دارد امید نیز حضور دارد! با مرگ خودقدیمی، خودجدید[۱۰] فرصت تولد پیدا می کند. اما ابتدا باید یک رهایی از تمامی خودِ آرمانی های مثبت[۱۱] وجود داشته باشد.

  مطالب زیادی در روانشناسی در خصوص تعارض های بین فردی و چگونگی حل کردن آن ها نوشته شده است. بسیاری از نویسندگان کتاب های مشهور روانشناسی و بیشتر مراکز درمانی در خصوص نحوه ی نجات یک زندگی مشترک، بهبود روابط، بالابردن عزت نفس و دستیابی به عشق و موفقیت توصیه هایی را ارائه می دهند. من روی نقطه ی مقابل این موارد تمرکز می کنم: عنصری در روان که قصدِ تخریب روابط را دارد، قصد ترک کردن، مردن، و قصد کمرنگ(غیر فعال) بودن و در سطح نبودن  تا زمانی که هویت قدیمی بمیرد. این تمایل به سمت درون و رو به پایین از حسی ناخوداگاه نشأت می گیرد که اگر من[۱۲] قدیمی نمیرد، بدن من آرزوی این مرگ را به شیوه ای واقعی[۱۳] و کشنده[۱۴] به دوش خواهد گرفت.

 چیزی که روان از پذیرش آن سرباز می زند، بدن همیشه آشکارش می سازد. هر زمان که بدن می گوید ” بیشتر از این نه”، پیغامی را می فرستد که باید توجه ما را جلب کند؛ ممکن است در حال دعوت ما به سفری عمیق باشد. حتی اگر به صورت غیر قابل تحملی دردناک باشد، چنین سفری می تواند مخاطره آمیز و ماجراجویانه[۱۵] باشد، بخاطر این که این سفر قابلیت آشکار کردن خرد طبیعی روان را دارد. به طور معمول، چیزی که ما را در خصوص ماجراحویی و مخاطره آمیزی هیجان زده می کند، جنبه ی شگفتی آور و دردِ شدید آن می باشد، دردِ فیزیکی و یا روانشناختی. سفرهای خطرناک[۱۶]، درونی و یا بیرونی، به نظر می رسد برای ما گنجینه ای بی نهایت از شگفتی را باز می کنند: یعنی ناخودآگاه را.

 واژه ی “ناخودآگاه” ممکن است بیش از اندازه تکنیکی و یا فرویدی به نظر بیاید. می توان آن را با واژه ای که در زمان رنسانس استفاده می شد جایگزین کرد، یعنی “تصور”[۱۷]. در لحظات افسردگی و اضطراب، تصور ما از کار افتاده[۱۸]، سرد و خالی می شود. برخلاف توصیه های ارائه شده در بیشتر کتاب های روانشناسی معروف کمک به خود[۱۹] ، راه خلاص شدن از این حالت دردناک، با تلاشی مشتاقانه[۲۰]، مثبت و رو به بالا از ایگو آغاز نمی شود، بلکه با باز کردن تصور انجام می شود، که اغلب تصاویری ترسناک، پیچیده و تاریک را تولید می کند، که نمادی از چیزهایی است که نیاز به مردن دارند.

من آدم اهل سفری هستم و به کشورهای بسیاری سفر کرده ام. از میان تمام سفرهایی که در طول زندگیم رفته ام، جذابترین آن سفری بود که به اعماق تاریک روان خود داشتم، مکانی که در آن ساکن هستیم، همانند یک کابوس، مکانی که یونانی های باستان آن را  دنیای مردگان می نامیدند و ما آن را ضمیر ناخودآگاه می نامیم. تماشای فرآیند خود تخریبگری[۲۱] من افسون کننده بود مانند تماشای مار کبرایی که برای حمله ژست گرفته باشد. وقتی ناخودآگاهی باز می شود، هر عادتی را بهم می ریزد و زندگی کیفیت شگفت انگیزی را لمس می کند. خانم مرگ اصرار می کند که تسلیم شدن تمام و کمال باشد. چهارده سال پیش برای زندگی به کالیفرنیا آمدم، از آب و هوای سرد ساحل اقیانوس اطلس فرار کردم. از روزِ اولِ زندگیم در ساحل اقیانوس آرام ، من متوجه این نکته نشدم که اینقدر نور و انرژی چطور می تواند نشاط آور باشد. بتدریج آنچه در زندگی متعلق به مرگ بود را از دست دادم ـ مثل حس کردن محدودیت ها ،حس فرسودگیِ شکل هایِ قدیمی، حس خستگی قدم زدن در مسیری یکنواخت، حسِ ناچیزِ بودنم در هستی. آب و هوای سانتا باربارا تقریبأ بی نقص است. موقعیت خلیج، اقلیمی به خوشآیندی آب و هوای پرووِنس ایجاد می کند،بدون گرمای خفه کننده ی تابستان پروونس.

این شهر جادویی زنانه دارد: کوچک ، زیبا ، آرام ، دوست داشتنی ، امن. باغ هایش بیش از پارکینگ ها هستند، یک طرف اقیانوس یک طرف کوهها، یک طرف طبیعت یک طرف فرهنگ. بخاطر زندگی کردن با این نوع زیبایی، من به این نکته توجه نکردم که این تاریکی ،خموشی و کندی روزهای سرد زمستانی ،ریتمی(روندی) را ایجاد می کرد که برای من ضروری بود. من بی وقفه کار کردم، زندگی محکم می کشیدم تا آنچه را می خواستم از آن بدست آورم، به صورت شرم آوری از سخاوت طبیعت غیر انسانی ناخودآگاهی سوء استفاده کردم، مثلِ اسب خوبی که آنقدر می دود تا از نفس بیفتد.

من نتوانستم توالی رویاهایی را بفهمم، رویاهایی که اشاره می کردند به:  فکر می کنی خواسته یِ تو بیرون رفتن از این مارپیچ است؟ اشتباه می کنی! به دنبال ورودی بگرد. مجموعه ای از حوادث روانشناختی و تصادفیِ تقریبأ کشنده حباب درخشنده ی کالیفرنیای من را ترکاند. به معنای واقعی کلمه، به داخل یک استخر خالی پرت شدم و داشتن خونریزی مغزی، دوز مناسبی از مرگ برای بازگشت به تعادل بود.

روانشناسی ترس ها را بر اساس عمق آن ها طبقه بندی می کند، بین این سطح[۲۲] (برای سادگی اجازه دهید از عبارت “خودآگاهی ایگو” استفاده کنیم) و عمق[۲۳] (یا “ناخودآگاهی”)، ترس های فراوانی وجود دارد، ماهی های کوچک و بزرگی که می توانند به تورِ روانکاوی بیفتند، احتیاط ایجاب می کند که سفرم به اعماق روان آهسته و با راهنمایی یک روانکاو باشد ،اما اگر شخصی عجله داشته باشد، ممکن است یک تراژدی، این فرآیند را تسریع کند. در اعماق روان[۲۴]، ترس واحدی آرمیده است: یعنی مرگ. آه! شما اینجا هستید خانم مرگ. از ملاقات شما خوش وقتم. در روزهای بعد از آسیبِ مغزیم ، رویارویی با مرگ چیزهای زیادی در مورد روان به من یاد داد، بیشتر از چیزهایی که سالها از تحلیل یادگرفتم. برای یک روانشناس، چنین آشکارسازی[۲۵] عذاب آور[۲۶] است، چون که به تو می گوید راهی مستقیم تر به هسته ی وجودی[۲۷] یک فرد وجود دارد. تحلیل یک مسیر پر پیچ وخم جذاب به خودآگاهی است، همچنین شاهراهی است  برای رو برو شدن با شخص مرگ. ناخوشایند[۲۸] ، پرمخاطره[۲۹] ، دردآور، اما سودمند[۳۰].  انتخابِ برنامه ی سفر در دستِ تو نیست؛ این برنامه مانند مواجه با الهه ی سرنوشت اساطیر یونان برای تو اتفاق می افتد.

همه ترس ها اساسأ ترس از مرگ هستند ، اما آن ها در طعم و مزه متفاوت می شوند. در بخش مراقبت های ویژه، اولین بار از ترسم  برای احتمال از دست دادن توانایی راه رفتن آگاه شدم؛ ترسی جسمانی[۳۱] و ابتدایی. یک ساعت بعد، ترسی احساسی[۳۲] را تجربه کردم، ترس از اینکه ممکن است بمیرم و نتوانم به کودکانم و پدرشان و همه یِ دوستانم بگویم که چقدر آن ها را دوست دارم. حسِ ترس از مرگ در تبعید، بدون خداحافظی با عزیزانم بود، در قرون وسطی تجربه ی چنین اتفاقی، به اندازه یِ خودِ حقیقت مردن، هولناک بود. روز بعد، با داشتن این تجربه که چطور آسیب مغزی می تواند توانایی های روانی را تقلیل بدهد، نگرانِ احتمال از دست دادن هویتم به عنوانِ یک معلم، درمانگر و نویسنده بودم، ترسی که طعم متمایزی[۳۳] از ایگو را در بر داشت. از آنجا بود که فهمیدم، مرگ یعنی از دست دادن تعداد بیشماری از خوشی های کوچک زندگی:  گیلاس های ماهِ جون از بازار کشاورزها ،کنار دریا پیک نیک رفتن، خواندن یک رمان خوب، آشپزی با شخصی یا برای شخصی،خنده و گفتگو با دوستان، شنا کردن، تانگو رقصیدن.

من فهمیدم که مجموع تمامیِ این تجلی های[۳۴] کوچک، بیکران می باشد. تا آن موقع، هنگامی که با یک شرایط سخت مواجه می شدم، به حالتِ قهرمانانه تغییر حالت می دادم: نلرز، به جلو پیش برو. با تمامِ نیرو، به سمت جلو! اما نه این دفعه. آقایِ شجاعت سرِ موقع حاضر نشد، و صحنه را به خانم مرگ واگذار کرد؛ او وارد صحنه شد تا آسیب پذیری و شکنندگی من را یادآوری کند. تمامِ کاری که من توانستم انجام دهم، لرزیدن بود. این اتفاق درس بزرگی بود. بیشتر اوقات در زندگیم، تسلیم شدن و لرزیدن و رنج بردن خیلی عاقلانه تر از ادای قهرمان بازی درآوردن برای من بود. من وارد تیره ترین دوره ی زندگی ام شدم و به اندازه ی بیمارانِ عذاب[۳۵] کشیده ام، عذاب کشیدم. رنج بردن، حسِ ارتباطِ متقاعد کننده یِ روانشناسیِ عمقی را تجدید کرد. من در چنان تاریکی ای بودم که هیچ انکاری در مورد این موضوع وجود نداشت که روان عمقی باور نکردنی دارد، و من در حال سقوط به اعماقش بودم.

به صورت متناقضی، همین طور که تعهد من به شغلِ حرفه ایم را برایم تجدید می کرد، اعتقادم را تقریبأ به تمامیِ تئوری های روانشناسی از دست دادم. سی سال مطالعه، تبدیل به هیچ شد! آن تئوری های برجسته، آن خواندن ها، حاشیه نویسی ها، مرور کردن درس ها و مقاله ها- همه ی آن ها بنظر بی فایده آمدند. روانشناسیِ عمقی، اشتیاق و علاقه یِ شدید بسیار عقلانیِ زندگیِ من بود. حالا مثلِ این بود که هارد درایو من کلأ پاک شده بود. (منظور از هارد درایو، ذهن نویسنده و تمامی اطلاعات موجود در آن می باشد)، تمامی فایل های ذهن من خالی شده بودند. بدونِ اعتمادی به تئوری های روانشناسی- بیش از هر زمانِ دیگری در زندگیم- کمی احساس ضد و نقیضی برای حسِ نیاز به بینشِ روانشناختی داشتم. من شروع به تحقیق کردم در خصوص این که چه چیزی واقعأ برای من تغییر کرده بود، هم از لحاظِ تئوری و هم شخصی. من هر چیزی که در مورد روان تحلیلی و روان درمانی می دانستم را دوباره بازبینی کردم، مواردی در خصوص مسائل احساسی[۳۶] ، در خصوص بزرگ شدن و به یک بزرگسال تبدیل شدن، در خصوص طبیعت و عشق انسان.

 به همین دلیل این کتاب از دو دیدِ متفاوت به قضایا نگاه می کند. یکی، از دیدِ درمانگری که نقدی در زمینه ی کاری من می نویسد،و سیر تکاملِ حرفه ام را از نقطه نظر تئوری مشاهده می کند. بعد از سی سال تدریس و کارِ روانشناسی از رویکردهای مختلف، حال، پرسشنامه ای شخصی را برای خودم تکمیل می کنم: کدام ایده همچنان سودمند و کدام بدردنخور می باشد؟ با در نظر گرفتن این موضوع که روانشناسی عمقی جایگزینِ عصب شناسی و داروشناسی شده، آینده ی روانشناسیِ عمقی چه می شود؟ چه چیزی در روانشناسی های آینده خواهد آمد؟

  آن دید دیگری به این اندازه جداشدنی نیست و از دیدِ شخصی معمولی با لحنی که دارای اطمینان کمتری می باشد، بیان می شود، که تجربه ای معمولی از حقارت[۳۷]، شکنندگی[۳۸]، شکست[۳۹] و درد را فاش می کند. این امر از نیازی برای امتحان کردنِ تمامی تئوری ها در مقابلِ تجربه ی خود من از رنج کشیدن می باشد- حالتی بسیار متفاوت نسبت به موضعِ عالیِ استاد و درمانگر می باشد. این مورد یک حالت پدیدار شناختی می باشد، و به همین دلیل واژه شناسی تفسیری بالینی من را حذف می کند، و از مدل پزشکی، پویش های روان دور شده و به سمتِ ادبیات حرکت می کند.

فصلِ یک، کاربردِ این رویکرد تصوری[۴۰] ـ ادبیِ پدیدار شناختی برحسب شرحِ خودم در خصوصِ شیرجه ای به درون رودخانه ی تاریک استیکس می باشد. در نوشتن همین سبک تصوری بود نه سبک بالینی، که من برای اولین بار حسِ رها شدن از اصطلاحاتِ معمول انجیل حرفه ی مورد نظر را احساس کردم: (منظور از انجیل حرفه ی مورد نظر، کتاب رشته ی  روانشناسی به نام: کتابچه تشخیصی آماری اختلال های روانی می باشد.) آنقدر رها کننده بود که من شروع به پرسیدن از خودم کردم که: اگر من در سرتاسر حرفه ام، تاریخچه ی وضعیت بیمارانم را با همان توجه ادبی ای نوشته باشم که اکنون در حال نوشتن تجربه ی خودم هستم، چی؟ اگر برای وضعیت آن ها همان آزادی عمل خیالی را بکار برده باشم، چی؟

اگر موقع نوشتنِ تاریخچه ی بیمار، رده بندیِ بالینی را فراموش کنیم ، فقط به داستان بچسبیم و تاریخچه نویسی را رها کنیم چه می شود؟ در سرتاسر کتاب، متن های کوتاهی، نتایجِ بازنویسی من از برخی بینش های بیمارانم را نشان می دهد ( با اجازه ی آن ها). برای حفظ زندگی، روان نیازمند لذت[۴۱]، شادی[۴۲] و جذابیتی[۴۳] با دنیا می باشد. این موارد در هنگام تجربه درد شدید غیر ممکن بنظرمی رسند. اما من همچنان باور دارم که این تناقض را می توان حفظ کرد،  اگر شخصی آمادگیِ تجربه ی تحملِ کنجکاوی و احترام یک زائرِ سفر کرده به دنیای درون را داشته باشد.  من معتقدم سیرتکامل بعدیِ روانشناسی کمتر به آسیب شناسی مرتبط باشد ـ این کار را به عهده ی عصب شناسی می گذارد ـ و بیشتر شبیه به یک آموزش فلسفی می شود که قادر است شخص را برای سفری به سرزمین درد و شادی آماده کند- روانشناسیِ عمقی به صورت هنر هدر ندادنِ شادیِ زندگی.

لزومِ سفر به دنیای درون، ایده ی مرکزیِ روانشناسیِ عمقی می باشد، چیزی که من مایلم دوباره در این کتاب، کاوش کنم.

 همه دارای یک روانشناسی هستیم چون همه یِ ما یک تصور را داریم. تصوریرسازی های ذهنیِ[۴۴] درونی نیاز به بروز رسانی دوره ای دارند، زیرا واقعیت های تصوری[۴۵] که در روان جریان دارند، همیشه نیاز به تغییر دارند. هنگامی که نسخه ی قدیمی (منظور خودِ قدیمی می باشد) دیگر شگفتی های جدید و یا فضایی بیشتر برای حرکت، ارائه نمی دهد، شخص نیازمند هویت جدیدی می باشد. این امر چیزی نیست که یک رویکردِ بالینیِ متمرکز بر آسیب بتواند انجام دهد، زیرا جستجویِ عمقِ روان ما قطعأ متعلق به بشریت و هنر می باشد.

کلیه حقوق توسط نویسنده محفوظ است. حق چاپ ژینِت پاریس،۲۰۰۹

برای دانلود مقاله اصلی اینجا کلیک کنید.

پانویس‌ها:

[۱] Ginette

[۲] از استاد بزرگوار جناب آقای دکتر بقولی و همکار گرانقدر آقای دکتر یابنده برای همکاری در ترجمه ی متون تشکر و قدردانی می کنم.

[۳] Old self

[۴] painful

[۵] illusion

[۶] wisdom

[۷] principle

[۸] oppress

[۹] destructive

[۱۰] New self

[۱۱] Positive ego ideals

[۱۲] me

[۱۳] literal

[۱۴] terminal

[۱۵] adventure

[۱۶] dangerous

[۱۷] imagination

[۱۸] paralyzed

[۱۹] self

[۲۰] willful

[۲۱] Self-destruction

[۲۲] surface

[۲۳] abyss

[۲۴] bottom

[۲۵] revelation

[۲۶] troubling

[۲۷] being

[۲۸] unpleasant

[۲۹] risky

[۳۰] expedient

[۳۱] animal

[۳۲] sentimental

[۳۳] distinctive

[۳۴] epiphanies

[۳۵] torment

[۳۶] heart

[۳۷] inferiority

[۳۸] brokenness

[۳۹] failure

[۴۰] imaginal

[۴۱] pleasure

[۴۲] joy

[۴۳] fascination

[۴۴] imagery

[۴۵] virtual

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه