نوشته: هانا سگال
ترجمه و تلخیص: دکتر الینا خدیوی زند
در مرحلهی پارانوید- اسکیزوئید، در ماههای اولیه رشد نوزاد، تجربه کردن اضطراب منجر به سازماندهی تدریجی دنیای او میشود. فرایندهای درونفکنی، فرافکنی و دونیمهسازی به ادراک، هیجانات و جداسازی ابژه بد و خوب کمک می کند . نوزاد خودش را از طرفی با یک ابژهی ایدهآل که عاشقش است و سعی میکند بدستش بیاورد و با او همانندسازی می کند و از طرف دیگر با یک بد ابژه که تکانههای پرخاشگری خود را به او پروجکت میکند و او را تهدیدی برای خود و ابژهی ایدهآلش میداند، مواجه می بیند.
وقتی شرایط رشدی رضایتبخش باشد، نوزاد احساس میکند ابژهی ایدهآل و تکانههای لیببیدنال خودش قویتر از بد ابژه و تکانههایش است و بیش از بیش قادر به همانندسازی با ابژهی ایدهآل خواهد بود. به واسطهی این همانندسازی و رشد فیزیولوژی و رشد ایگو که به خوبی انجام میشود، ایگو قویتر میشود و بیشتر میتواند از خود و ابژه های ایدهآلش محافظت کند و کمتر از ایمپالسهای بدِ خود میترسد و کمتر آنها را به بیرون پروجکت میکند. زمانی که پروجکت کردن تکانه های بد کاهش مییابد، انرژی ای که به آنها اختصاص یافته کمتر میشود، تحمل نوزاد برای غریزهی مرگ افزایش مییابد و ترسهای پارانویدش کم میشود. دونیمهسازی و پروچکشن کاهش مییابد و به سمت یکپارچهسازی ایگو میرود.
* از همان آغاز، همانطور که گرایش به دونیمهسازی وجود دارد، گرایش به یکپارچهسازی نیز وجود دارد و نوزاد در ماههای اولیه کمابیش این را تجربه میکند اما فرایند یکپارچهسازی به صورت باثبات و دائمی در فاز جدید رشد بنام مرحلهی دپرسیو بوجود میآید.
*پوزیشن دپرسیو، مرحلهای که ملانی کلاین به عنوان فاز رشدی ای معرفی کرد که نوزاد Whole object را تشخیص میدهد، مادر خود را میشناسد و آدمهای دیگر محیط خود را میشناسد که عموماً اول پدر است.
وقتی صحبت از تشخیص مادر به عنوان یک whole object داریم منظور مقایسه با part object و spilit object است و نوزاد نه تنها با سینهی مادر، چشمانش، دستانش، صورتش به عنوان ابژههای جداگانه، بلکه با مادر به عنوان یک whole person ارتباط دارد کسی که هم میتواند خوب باشد و هم بد. هم حاضر باشد و هم غایب و هم میتواند عاشقش باشد و هم از او متنفر باشد.
و کودک یک مادر واحد را به عنوان کسی که هم منبعِ خوبی و هم بدی است، تجربیات خوب و بد دارد تجربه می کند. کسی که به عنوان یک موجودیت مستقل با دیگران هم ارتباط دارد. و نوزاد درماندگی خود و وابستگی مطلق را به مادرش و حسادت نسبت به دیگران را کشف می کند.
با اصلاح شدنِ ادراکِ نوزاد از مادر یک تغییر اساسی در ایگو بوجود میآید؛ وقتی مادر به whole object تبدیل میشود، ایگوی نوزاد هم به whole ego تبدیل میشود و کمتر به اجزاء خوب و بد اسپلیت میشود.
یکپارچهسازی ایگو و ابژه به طور همزمان انجام میشود و پیش میرود.
کاهش فرایندهای فرافکنانه و افزایش یکپارچهشدن ایگو باعث میشود دریافت ابژه کمتر با تخریب همراه باشد و بد ابژه و ابژهی ایدهآل به هم نزدیکتر شوند.
*وقتی مادر به عنوان یک whole object دریافت میشود، نوزاد بهتر قادر خواهد بود که او را به خاطر بسپارد و در نبودنش خوشحال باشد.
*در پوزیشن پارانوید- اسکیزوئید، اضطراب اصلی این است که ایگو توسط بد ابژهها نابود شود و در پوزیشن دپرسیو، اضطراب اساسی کودک این است که تکانه های تخریبکننده، ابژهای که او دوست دارد و به آن وابسته است را نابود کند.
*در پوزیشن دپرسیو، تا حدی بخاطر کاهش مکانیسمهای فرافکنانه و تا حدی بخاطر دریافت نوزاد از وابستگی خود به ابژه، فرایندهای درونفکنی شدت مییابد.
*پوزیشن دپرسیو با مرحلهی دهانی رشد، آغاز میشود وقتی که عشق و نیاز منجر به بلعیده شدن میشود.
*همه توانی مکانیسمهای فرافکنانه دهانی به اضطراب میانجامد که شاید تکانه های تخریبکنندهی قدرتمند نه تنها گود ابژههای بیرونی بلکه گود ابژههای درونی را هم نابود کند.
گود ابژه درونی، هستهی ایگو و دنیای درونی نوزاد را شکل میدهد و نوزاد با اضطرابی روبرو میشود که مبادا همهی دنیای درونیاش را نابود کند.
*نوزادی که یکپارچهتر شده حالا میتواند به خاطر بسپارد و عشق نسبت به گود ابژه را حتی وقتی که از او متنفر است، حفظ کند . در این مرحله احساسهایی که در پوزیشن اسکیزوئید پارانوید کمتر شناخته شده است از جمله سوگ و احساس گناه را نشان میدهد.
او به یاد میآورد که مادرش را دوست دارد اما احساس میکند بخاطر مواقعی که مادر در دنیای خارجی در دسترس نیست مادر را میبلعد و تخریب میکند. با افزایش احساسات دپرسیو، رنج نوزاد بیشتر میشود، تا حدودی واپس روی دوباره اتفاق میافتد و احساسات بد دوباره پروجکت خواهد شد و با آزاردهندههای درونی(Persecutor Object) همانندسازی میکند.
اینجا رویایی را آوردیم که توسط بیماری که با تجربیات نومیدی و یأس دپرسیو تهدید میشود دیده شده است. بیمار مانیک دپرسیو بود و وقتی خواب میدید به طور واضح از افسردگی یا مانیا رها بود. روز قبل از رویا برایش مشخص شده بود که روند تحلیل او بخاطر مشکلات مالی تهدید میشود. و از من سؤال کرد که اگر برای مدتی قادر به پرداخت هزینه نباشد ، میتواند درمان را ادامه دهد؟ مشکلات او در دنیای خارجی کاملاً واقعی بود، بهش نشانههایی دادم که به پایان دادن جلسات درمان فکر نکردهام. در روز بعدی بیمار جلسه را با شکایت کردن از اتاق انتظار که خیلی سرد و خستهکننده است، شروع کرد. بعد از تداعیها، خوابش را تعریف کرد.
گفت که یک خواب ساده از دریایی از کوه های یخ شناور که روی موجهای بیپایان میآمدند طوری که دریا رو نمیتوانستم ببینم. کوههای یخ سفید روی موجهای بزرگ یکی پس از دیگری میآیند. در رویا میدانست که کوههای یخ خیلی عمیق هستند و کوههای سرد در سطح دریا، تیکههایی از یخهای کوه مانند در زیرِ سطح هستند.
وقتی از خواب بیدار شد اولین فکرش این بود که شاید دوباره افسرده شود. او میگفت که این رویا بیشتر از قبل برایش مشخص میکرد که افسردگیاش شبیه یک کوه یخ است که بدون هیچ گرمی و هیچ احساسی است. سپس یک شعر در مورد یک کشتی رها شده و قدیمی شبیه یک قوی خوابیده برایش تداعی شد. و همچنین یادش افتاد از موهای فرفری و موجدار و سفید یک دوست قدیمیاش که با او مهربان بود و به او کمک میکرد و او نادیده میگرفت (خانوم آ) و این باعث احساس حزن و گناه می شد.
*بعد از این تداعیها ، من تعبیر دادم که اتاق انتظار سردِ من مثلِ سردی کوههای یخ در رویای او بود؛ او احساس میکرد که تقاضایش دربارهی ندادن هزینه یا کم کردنِ هزینه نیروی مرا کم میکند- اتاق انتظار من کسلکننده و دلتنگکننده است- او در واقع مرا کشته بود و من شبیه یک کوه یخ سرد میشدم که از احساس گناه و آزار و شکنجه پُر شدم. بعد از آن چند تا تداعی اضافه کرد و ناگهان متوجه شد که موجهای وحشی سینه بودند. سینههای یخ زده یا مرده و همچنین لبههای ناهموارشان شبیه دندان بود. به من گفت که شب قبل در یک پارتی خانوم آ را ملاقات کرد و یه فنجان چای به او تعارف کرد اما او تشکر کرد و قهوه را ترجیح میداد. در آن لحظه اندک اخطاری از افسردگی عودکننده را تجربه میکرد. او فکر میکرد به نگاهِ سردِ خانوم آ و سپس خود را با این فکر آرام کرد که شاید خانوم آ بخاطر فوت دامادش که همین تازگی بوده، ناراحت بود.
تداعیها رویایش را بیشتر توضیح میداد. تداعیها روشن کرد که تقاضای بیمار از من در مورد مسائل مالی را به شکل ناخودآگاهی با طمع و حرص و گاز گرفتن و بلعیدن سینهی من تجربه میکرد.
گذشته از این، او احساس درماندگی در ترمیمِ من (که در خانوم آ بازنمایی شد) بعد از آسیب رساندن که موجب احساس افسردگیاش شد معلوم بود.
و تلاش او برای جبران (پیشنهاد فنجان چای) رد شد. او احساس میکرد که پیشنهاد چای او رد شد به این خاطر که او (مراجع)، خانم است. خانوم آ فنجان قهوه از دامادش میخواست. از آنجایی که مراجع آقا نیست، احساس میکند که قادر نیست سینه (برست) را ترمیم کند. خانوم آ را به عنوان آزاردهنده تجربه می کند. در رویا جزء آزاردهنده در سینههای یخی بازنمایی شده که دندان دارند. بعد از اینکه مراجع حس میکند سینه را خالی کرده و گاز گرفته، او حالا احساسِ یک سینهی سرد، خالی، مرده را تجربه میکند، همانطور که آبی دریا در رویا دیده نمیشود. احساس افسردگی نوزاد را که آرزوی ترمیم ابژههای تخریب شده را دارد مجهز میکند.
او میل دارد که ضربهی وارد شده در فانتزی همه توانی اش را جبران کند و ابژهی دوست داشتنیِ از دست رفته را ترمیم کند و دوباره بدست آورد و به زندگی برگرداند.
همانطور که اعتقاد دارد ضربههای تخریبکنندهی خودش در نابودی ابژه مسئول است معتقد است که عشق و مواظبت او تأثیر پرخاشگریاش را خنثی خواهد کرد.
*تفکیکپذیری اضطرابهای افسردگی و دوباره به دست آوردن گود ابژه به صورت درونی و بیرونی، نوزاد را قادر خواهد ساخت تا در واقعیت و در فانتزی همهتوانیاش ابژههای بیرونی و درونی را ترمیم کند.
*در پوزیشن دپرسیو که یک مرحلهی مهم در رشد نوزاد است، نوزاد از خودش آگاه میشود و از ابژهها آگاه میشود که جدا از خودش هستند و از فانتزیها و تکانه هایش باخبر میشود و شروع به تشخیص دنیای بیرونی و فانتزی میکند، رشدِ دنیای روانی با رشدِ حس دنیای بیرون محدود میشود و تمایز بین آنها آغاز می شود.
*وقتی که ایگو یکپارچهتر میشود و همچنین پروجکشن کاهش مییابد و زمانی که شروع به دریافت وابستگیاش به یک ابژهی بیرونی می کند و دوسوگرایی بین غریزه و هدفش را میفهمد، واقعیت درونیاش را کشف میکند.
*آزمون واقعیت (reality testing) از زمان تولد وجود دارد. کودک تجربیاتش را آزمایش میکند و به عنوان خوب و بد طبقهبندی میکند. اما در پوزیشن دپرسیو آزمون واقعیت معنیدارتر و تثبیتشدهتر میشود و رابطه با واقعیت روانی نزدیکتر میشود. در شرایط مطلوب، حضور مادر بعد از غیبت و توجه و مراقبتش به تدریج باور نوزاد از همهتوانی تکانه های تخریبکنندهاش را اصلاح میکند. شکستِ خوردن در ترمیم کردن سحرآمیزش منجر به تقلیل باور نیروی همه توانی اش می شود و به تدریج محدودیت نیروی عشق و نفرتش را کشف میکند.
*در خلال رشد و حل و فصل پوزیشن دپرسیو، با رشد و جذب گود ابژهها که در ایگو و همچنین در سوپر ایگو درونی شدهاند ، ایگوی قدرتمندتری به وجود می آید.
*تثبیت شدن در ساختار سایکوتیک در مرحلهی پارانوید- اسکیزوئید و ابتدای مرحلهی دپرسیو اتفاق میافتد. وقتی واپس روی به نقطهی آغاز رشد برمیگردد، حس واقعیت از دست میرود و فرد سایکوز میشود. وقتی که پوزیشن دپرسیو تا حدی خوب پیش رود، ساختار نوروتیک میشود.
*ظرفیت جدیدی که کودک در مرحلهی دپرسیو بدست میآورد این است که احساس نگرانی او در مورد ابژههایش به تدریج به او یاد میدهد که تکانه هایش را کنترل کند.
*ساختار و ویژگیهای سوپرایگو تغییر میکند. ابژههای ایدهآل و آزاردهنده که در پوزیشن پارانوید- اسکنروئید درونی شدهاند، اولین ریشهی سوپر ایگو هستند.
ابژههای آزاردهنده در حالت ظالمانه و قصاصگر و تنبیهگر تجربه میشوند و ابژههای ایدهآل که ایگو مایل است با آنها همانندسازی کند یک قسمت از سوپرایگو به نام ایگو ایدهآل (ego-ideal) میشوند که نیازمند کمال است. سوپر ایگو یکپارچهتر میشود و به عنوان یک internal whole تجربه میشود.
در ابتدای مرحلهی دپرسیو، سوپر ایگو هنوز خیلی خشن و آزاردهنده است اما همانطور که ارتباط با whole ابژه پایهریزی میشود، سوپر ایگو جنبههای هیولاگونهاش را از دست میدهد. و سوپر ایگو دیگر نهتنها منبع احساس گناه بلکه ابژه ی عشق، و همچنین در کشمکش در برابر تکانههای تخریبکننده، به شکل کمک کننده، تجربه خواهد شد.
*دردِ سوگ در این مرحله تجربه میشود و فعالیتهای جبرانی برای ترمیم کردن ابژههای دوستداشتنی درونی و بیرونی پایهی خلاقیت و والایش است. که این فعالیتها اندکی در راستای نگرانی و احساس گناه در مورد ابژه و آرزوی ترمیم کردن و حفظ آن و اندکی برای حفظ خود است.
*مکانیسمهای سایکوتیک به تدریج جای خود را به مکانیسمهای نوروتیک بازسازی، جابجایی و سرکوبی میدهند. فرایندهای والایش و شکلگیری سمبلها که بهم مربوطند و حاصل اضطراب و تعارض هستند متعلق به پوزیشن دپرسیو است.
بزرگترین کمک فروید به روانشناسی، کشف مکانیسم والایش است که ماحصلِ کنارهگیری موفق از اهداف غریزی میباشد و من اشاره میکنم که یک کنارهگیری موفق فقط در خلالِ فرایند سوگ اتفاق میافتد.
رها کردنِ هدف غریزی یا ابژه یک تکرار است مثل رها کردنِ برست.
*من اشاره کردم که ابژهی جذب شده تبدیل به سمبل در ایگو میشود . در این دیدگاه، شکلگیری سمبل نتیجهی از دست دادن است، یک کار خلاقانه که با درد همراه است و همهی کار سوگ است.
*اکنون جنبههای مختلف یکپارچهسازی ایگو که در پوزیشن دپرسیو اتفاق میافتد را با آوردن شماعی از تحلیل دختر ۴ ساله نشان میدهم. ۲جلسهای که بخشی از آن را توضیخ خواهم داد، در شب عید و تعطیلات اتفاق افتاده که همزمان با تولد آنا است. این تعطیلی برای آنا تروماتیک بود از وقتی که تعطیلی قبلی یک فاصله طولانی بین درمانش انداخته است قبل از تعطیلات عید جلسات با یک کوسن که به خودش چسبیده و انگشتش در دهان را شروع کرد و با این شک مشغول بود که از اول با سینهی مادر تغذیه شده یا شیشهی شیر (در واقع آنا از ابتدای تولد با شیشه شیر تغذیه شده است)
۲ هفته قبل از تعطیلات آنا سرمای شدیدی خورده بود و بعضی جلسات را از دست داد وقتی بازگشت مشخص بود که مرا کشته بود و نابود کرده بود و در مقابل یک مادر بد قرار داشت که از سینه محرومش کرده بود و سرماخوردگی او بخاطر سینهی با محتویات سمی و بد بود که به او آسیب میرساند.
بعد از سرماخوردگی که بازگشت به جلسات، من یک کودک بیمار شدم و از مادر تغذیهکننده اما مادر تغذیهکننده با من بد رفتار میکرد، وقتی که من گرسنه بودم غذا نمیداد، مرتباً مرا ترک میکرد و بجای غذا و حضورش، من را هدیه باران میکرد.
بجای بازی کردنِ نقش مادر انگشت خود را میمکید و به بالش میچسبید و من قادر بودم به او نشان بدهم که با مادری همانندسازی کرده است که تمام برست را برای خودش نگه داشته است و لذت میبرد و مرا در پوزیشن بچهی محروم شده قرار داد. او در مقابل اضطراب افسردگی، بخاطر جدا شدن و حمله به برست درونی با وارونهسازی و همانندسازی فرافکنانه از خودش حمایت میکرد. او قسمتی از خودش را به من پروجکت کرد وقتی که به طور جادویی از طریق درونی کردن با من (مادر) همانندسازی کرده بود. ۴روز قبل از تعطیلات در آخر جلسه از من خواست که ساعتی برایش درست کنم و مثل یک زنجیر وصل کنم، از اوسؤال کردم که چه تایمی را نشان دهد و بدون تأمل گفت ساعت ۷٫ وقتی پرسیدم چطور گفت ساعت بیداری. تا قبل از ساعت ۷ صبح اجازه نداشت به اتاق خواب والدینش برود.
من تفسیر کردم که ساعت بازنماییکنندهی حس واقعیت اوست. او کودک بود و من مادری با سینه ی دایره وار که به وسیلهی ساعت بازنمایی میشود و همچنین تعطیلاتی که مثل شبهای طولانیای بود که تنها بود و مادر با پدر بود. اما ۷ صبح که ساعت بیداری را بازنمایی میکند که میتواند بعد از تعطیلات به درمان برگردد. اگر او یک ساعت- حس واقعیت (reality snse)- داشته باشد یعنی که باید شب طولانی- تعطیلات- را تجربه کند و تکانههایش را کنترل کند و از طرف دیگر این کمک میکند که بداند که من برمی گردم و دوباره مرا بدست میآورد، مثل هر روز صبح در ساعت ۷ که به مادرش دسترسی می یابد. جلسهی بعدی را با قراردادن من در بستر به عنوان یک دختر کوچولوی مریض، شروع کرد اما فوراً خواست که بیدار شوم و یک ساعت دیگر درست کنم و با آبی کمرنگ رنگش کنم و بهش زنجیر آویزان کنم و سوال کرد که آیا می تواند آن را با خود به خانه ببرد. من به این اشاره کردم که آرزویش این است که آن را پیش خودش نگه دارد چراکه بازنماییکنندهی برست است و بوسیله ی زنجیر تماس خود را با من نگه دارد (از طریق درونی کردن). مراجع از من خواست که یک ساعت دیگر همان شکلی فقط با رنگ زرد درست کنم . وقتی بهش نشان دادم که هر دو مشابه هم هستند فقط رنگشان متفاوت است، گفت که دو سینهی مشابه هستند اما محتویاتشان متفاوت است. یکی پرشده با رنگها و دیگری با ادرار (دونیمهسازی )
من تعبیر دادم که یک ساعت، سینه ی مادر است که پر از شیر است و دیگری پر از ادرار و ساعت زرد بدون زنجیر است چون نمیخواهد بد برست را در کنار خود داشته باشد سپس او با شیطنت لبخند زد و ساعتی را که جلسهی قبل برایش درست کرده بودم نشان داد که با قیچی یک سوراخ بزرگ کرده و حالا ۳ تا برست دارد، یکی پر از شیر یکی پر از ادرار و دیگری میانی که تا روز قبل خوب بود اما حالا آن را از بین برده بود. و دلیل دیگری که ساعت زرد زنجیر ندارد این است که نمیخواهد ارتباطی بین گازگرفتن و فعالیتهای پرخاشگرایانه ی خود و بد شدن برست ببیند. سپس با زنجیر بهم وصلشان کرد و به دستگیرهی کشوی بالای دراور آویزان کرد.
تعبیر دادم که چطور از میان کشف دوسوگرایی خودش، گود برست و بد برست یکپارچه میشوند. دنبال کلید برای دراور پایین بود و نمیتوانست پیدا کند و به او تعبیر دادم که دراور بالایی بازنماییکنندهی سینهی مادر و دراور پائینی، اندام تناسلی او است و نمیتواند آن را داشته باشد چون برای پدر است و تنها کلیدش آلت پدر است. به او گفتم که مرا به شکل یک برست که خوب یا بد باشد تجربه نمی کند بلکه یک whole person می بیند که براساس حس خوب یا بدی که به من دارد، برست، خوب یا بد به نظر میرسد. او من را به عنوان یک شخص با تمام بدن و رابطهی تناسلی با پدر میبیند که خودش به آن دسترسی ندارد.
نکته مهم در اینجا این است که ابعاد مختلف یکپارچهسازی چطور با هم در ارتباطند و چطور این یکپارچهسازی با فرایند حس واقعیت (realty sense) همراه است. تفسیر همانندسازی فرافکنانهی او کودک را قادر خواهد ساخت که دوباره قسمتِ بچهی محروم شدهی خود را بدست آورد، وقتی دوباره کودک میشود، دونیمهسازی برست (ساعت زرد و آبی) را دوباره تجربه میکند. تفسیر من از دونیمهسازی ، او را از یکپارچه شدن خشماش با برست، آگاه ساخت. (هر ۳ ساعت با زنجیر بهم متصل شدند)
یکپارچهسازی بد و گود برست بلافاصله با تبدیل ارتباط part object به whole object اتفاق میافتد. و به طور همزمان ادراک کودک از دوسوگرایی خود و فانتزی همهتوانی خود بوجود میآید که همهتوانی در فانتزیهایش در خلالِ آزمون واقعیت (reality testing) اصلاح میشود و او را قادر میسازد که این ایدهی مرا حفظ کند که فردی که در تعطیلات دور میشود بدون هیچ تغییری در تایم مقرر بازمیگردد.
*پوزیشن دپرسیو هرگز کاملاً عمل نمیکند. اضطرابهای مربوط به دوسوگرایی و احساس گناه، در شرایط از دست دادن، که دوباره تجربیات دپرسیو تجربه میشوند، همراه ما هستند. گود ابژههای بیرونی در زندگی بزرگسالان سمبولایز میشوند و شامل گود ابژههای اولیهی درونی و بیرونی هستند، به طوری که بعدها هر فقدانی، دوباره اضطرابِ از دست دادن گود ابژه درونی را بیدار میکند.
*جایی که پوزیشن دپرسیو به قدر کافی عمل نکند، باور عشق و خلاقیت ایگو، و تواناییاش در بدست آوردن گود ابژه به صورت درونی یا بیرونی ایجاد نمیشود و رشد مطلوب نخواهد بود. ایگو در همهی شرایط فقدان گود ابژه با یک اضطراب دائمی و ثابت همراه است و ضعیف میشود و ارتباطش با واقعیت با یک ترس همیشگی همراه خواهد بود و گاهی در شرایط تهدید واقعی به مرحلهی سایکوز واپسروی میکند.
دیدگاه کاربران