خوانشی لکانی از فانتزی، ناامیدی و امید

خوانشی لکانی از فانتزی، ناامیدی و امید

دکتر علی نیک‌جو

میل هرگز ارضا نمی‌شود؛ همواره به‌گونه‌ای کنایه‌آمیز جابه‌جا می‌شود. میل طبق بیان لکان همواره توهم آمیز و فریبنده هست‌. به این دلیل که همواره جای دیگری را خطاب می‌کند. همواره کس دیگری را آرزو می‌کند. چه آنکه، مدلول خیالی هرگز نمی‌تواند واقعی شود. واقعیت دستش را دور گلوی «فانتزی» می‌اندازد و آن‌قدر فشار می‌دهد که از نفس بیندازد. رویایی را خفه می‌کند که با آن راه می‌رویم، می‌نشینیم، می‌خوابیم، عاشق می‌شویم دردها را تاب می‌آوریم و در میان همه آنچه ما را به فنا دعوت می‌کند، بقا را می‌جوییم.

جمله معروفِ «این همان نبود که من می‌خواستم» درواقع اعتراضی است علیه ژوئیسانس محصّل و به‌دست‌آمده. همواره ژوئیسانسی که منتظرش بودیم فرسنگ‌ها با ژوئیسانسی که از آن خودکرده‌ایم فاصله دارد. گویا هیچ ابژه‌ای نمی‌تواند «ژوئیسانس محال/ ژوئیسانس دست‌نیافتنی/ ژوئیسانس گم‌شده/ ژوئسانس اهورایی» ما را تأمین کند. نتیجه آن می‌شود که میل (desire) مدام از ابژه‌ای به ابژه دیگر سرگردان می‌ماند؛ «شاید این بار بیاید...شاید این بار بماند...شاید این بار خودش باشد...شاید این بار مس زندگی مرا طلا کند...شاید این بار خوشبختی شتری شود که بر بیت من اتراق کرده است...» اما این بار هم چون همه بارها؛ «نمی‌آید، نمی‌ماند، خودش نیست، طلایی در کار نیست... سایه‌ای از فانتزی فریبا هم جلوه‌گر نیست...» و ما می‌مانیم و این‌همه رؤیا و این‌همه آرمان و این‌همه آرزو و این‌همه دل بستن و این‌همه شعر و درنهایت؛ ...این‌همه ناکامی...و این‌همه حسرت...

جالب آنجاست که منع از ژوئیسانس موجب تداوم میل می‌شود، منعی که رؤیای دستیابی بدان را زنده نگه می‌دارد ... منعی که شمشیر ژوئیسانس را برّنده تر می‌کند. منعی که آمده آرزو را سر ببرد خود پرواز رؤیاها را نظاره می‌کند...

آیا انسان با لذات موجودی شکست‌خورده است؟ آیا عدالت و آزادی با سرشت و سرنوشت بشر ناهمگون است؟ آیا رؤیای آن ژوئیسانسی است که باید در پیش پای فاکت های واقعی تاریخی سر برید؟ آیا ما آمده‌ایم که ناکام بمانیم و رنجور بمیریم؟ آیا ظلم سرنوشت محتوم بشریت است؟

آیا می‌توان درمیان همه این «نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها» در میان همه این «عسرت ها و حسرت‌ها» از امید گفت و ناامیدی را پس زد؟ آیا می‌شود در میان همه شکست‌ها، پیروزی را جست و به آن لحظه روشن در طلوعی شسته از غبار به نظاره نشست؟ آیا می‌توان در میانه تهاجم مرگ با طیب خاطر زندگی را فریاد زد؟ آیا بااستخوان‌هایی شکسته و جان‌هایی داغ‌دیده و روح‌هایی تفتیده هنوز و همچنان می‌توان سخن آن عزیز محصور را سرمشق قرار داد که؛ «امید بذر هویت ماست؟»...

آیا نتیجه محتومِ کنش جمعی/رابطه فردی شکست است؟ آیا می‌توان گفت هر کنش سیاسی در سطح کلان و یا هر رابطه فردی در سطح خرد، «به درجاتی» به شکست می‌انجامد؟ پرسش این است که چگونه است آدمیان در طی قرن‌های متمادی در پی آرمان‌های بزرگ، «شیرین‌تر از جان» را باخته‌اند اما هنوز و همچنان گریبان جهد و جهاد را رها نکرده‌اند؟ کدامین ژوئیسانس جادویی در پس پشت هزاره‌ها، چرخِ کنش مندیِ اجتماعی از یک‌سو و ارتباط فردی از دیگر سو را می‌چرخاند؟ آیا می‌توان مفهومِ «بزرگ دیگری لکانی» را تنها در قامت افراد و اشخاص محدود و محصور کرد؟ آیا آرمان‌ها و آمال تاریخی بشریت را هم می‌توان در عدادِ «بزرگ دیگری» ارزیابی و بازبینی کرد؟ آیا آرمان آزادی، آرمان عدالت، آرمان آبادی، آرمان دموکراسی و آرمان حقوق بشری به‌مثابه مفاهیم انتزاعی قابل‌طرح در کانسپتِ «بزرگ دیگری» هستند؟ چه بسیار آدمیان که عمر -و تنها و یگانه عمر خویش را- در پای مفاهیم مذکور قربانی کردند تا تاریخی/ جامعه‌ای به صواب نشیند، اما محصول رنج ایشان گنج بیشتری فرادست نیاورد. آیا از این گزاره ناامیدی و بی‌عملی و استیصال استخراج می‌شود و یا آنکه به تعبیر «شوپنهاور» امید زاده می‌شود از بطن این ناامیدی؟ این کدامین ژوئیسانس است که در حوزه فردی می‌تواند از یک آبجکتِ پر از نقص و انحراف، شمایلِ قهرمانِ منسجمِ به تمامیت رسیده بسازد؟ آیا فانتزی می‌تواند با «بزک کردنِ بزرگ دیگری» واقعیتی وهم‌آلود بسازد که با واقعیتِ واقعاً موجود در تضاد باشد؟ از آن‌سو آیا از اساس این دنیا و این روزگار بدون فانتزی و بدون رؤیا و بدون آرزو و بدون آمال، جایی برای زیستن هست؟...

«فانتزی» که قرار بود آبشخور تقلا و تکاپو باشد، از یکجایی چه در ساحت کنشگری سیاسی، چه در ساحت رابطه شخصی، سرکگبینی شد که صفرا فزود و به ضد خود بدل شد. خنیاگر شهرآشوب در پس پشت عشوه‌هایش استخوان‌ها شکست، کمرها خم کرد و آرزوها در زیر خروارها خاک دفن کرد. قصه پر غصه آنجاست که فانتزیِ فریبا وعده بهشت داد اما جهنم ساخت؛ شمایلِ اهورایی از آبجکت ایده آلایز شده نمایاند و اهریمن رونمایی کرد. فاجعه فانتزی آنجاست که وعده «جامعه بی طبقه توحیدی» داد و خشن‌ترین و بی‌رحم‌ترین تضاد طبقاتی را ساخت. عروس هفتاد رنگ فانتزی چنان نشئگی سکرآوری پدید می‌آورد که «گپ» و «گفت» و «شنید» و «گو» با چهره واقعی آبجکت ممتنع می‌شود. درد آنجاست که فانتزی در «لحظه وصال» خاتمه میابد و هیچ دورنمایی از فردا و فردا و فردا نمی‌دهد. قرار بود فانتزی زنجیر از دست و پای جامعه منجمدِ الینه شده خو کرده به رخوت بردارد اما خود زنجیری شد به دست و پای زنجیرشدگان تاریخ. قرار بود فانتزی لذت گمشده ما، لذت قربانی شده ما، آرمان ذبح‌شده ما را به ما بازگرداند، اما خود رهزنی شد که امیدهای ما را به یغما برد. البته که فانتزیِ خیال وارِ وهم‌آلود جز ناامیدی بهره نمی‌دهد؛ اما داستان اینجا به پایان نمی‌رسد. در طول تاریخ از امید شروع کردیم و پس از مدتی به ناامیدی رسیدیم. شاید باید در اینجای زمان از ناامیدی شروع کرد. آن ناامیدی‌ای که از پسِ مرگِ «بزرگ دیگری» زاده می‌شود اما این بار به امید می‌انجامد. درست است که فانتزی، واقعیات تلخ موجود را نه‌تنها قابل‌تحمل، بلکه جذاب می‌کند اما در مقابل آن «امیدِ مبتنی بر واقعیت» را از ما می‌ستاند. باید فریاد کشید؛ «بزرگ دیگری توهمی بیش نیست». بزرگ دیگری مرده است. بر جنازه این مرده باید نماز خواند. هیچ «دیگریِ یکپارچه منسجمِ پرکننده‌ای» وجود ندارد که خلأ ما از ما را پر کند. این سوگ و عزاداری نقطه تولد امیدواری واقعی است و نه امیدواری واهی. ما پرفراز مزار «بزرگ دیگری» ایستاده‌ایم و می‌دانیم از پس این ناامیدی، امیدی شسته از غبار طلوع می‌کند...

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه