آگهی ترحیم وفات شاندور فرنچی روانکاو مجارستانی در سال ۱۹۳۳

آگهی ترحیم وفات شاندور فرنچی روانکاو مجارستانی در سال ۱۹۳۳

زندگان و مردگان

شاندور مارائی

مترجم: دکتر کامران علیپناهی، روانکاو از آرژانتین

 

متنفرم از اینکه هر روز صبح روزنامه ها را مرور کنم؛ می ترسم از جواب دادن به تلفن: در این دوران، هفته ای نیست که در آن کسی از نزدیکانم از دنیا نرود. پس از این که سن و سال از جوانی بگذرد، جذابیتی که هر فرد از طرف دیگران احساس می کند شدیداً کاهش می یابد؛ همه یک جور می شوند. یک روز از خواب بلند شده و متوجه می شوی که از یک سو به شکل نا امید کننده ای تنها هستی و از سوی دیگر عضوی هستی از خانواده ای عجیب؛ حتی عجیب تر اینکه این خانواده ی آبا و اجدادی باشد: خیلی کم هستند از بین زندگان و مردگان افرادی که در این دنیای هرج و مرج با آنها ملاقات کرده باشی و روزی متوجه بشوی که بی وقفه با تو در ارتباط هستند. در این جور خانواده هم نوعی سلسله مراتب پدرانه و مادرانه حاکم است یعنی شامل پدر، مادر، احترام، اقتدار، حسادت و اختلاف نظر می شود؛ و اساس این خانواده ی کم جمعیت بدون پیوند خونی این است که بدون هیچ شک و تردیدی به آن تعلق داری. مهم نیست که دفعات زیادی آنها را ببینی، این خانواده ی دیگر، مقتدرتر، ارتباطات عاطفی مرتبط با زیر یک سقف زندگی کردن با هم را ندارد. سالها می گذرد بدون آنکه اعضای آن همدیگر را ببینند و تازه موقعی که همدیگر را می بینند فقط درباره ی مشکلات صحبت می کنند. به این خانواده دیگر برای من -و خیلی ها- شاندور فرنچی تعلق داشت زیرا یک استاد استثنایی بود.

[شاندور فرنچی] پس از فوت کرودی [دوست مارائی] از دنیا رفت؛ دوشنبه شب، هنوز هفتاد سالش نشده بود. خانواده ی من کوچک می شود… یعنی هر هفته یک نفر را از دست میدم. این ماه می چیزی ترسناک هست؛ هوا سرد، لرزان و بی قرار است. این رو می نویسم چون زندگی انسان فقط منطقی نیست. سی ساله ها اعتراض می کنند، و به حق، ولی شصت ساله ها هم زندگی را با مقاومت آنچنانی تحمل نمی کنند. مرگ فرنچی من رو به صورتی بسیار بدوی تحت تاثیر قرار داد؛ باورش نکردم. تلفن را فورا پس از دریافت این خبر قطع کردم بعد از کمی مدیتاسیون به کسی که این خبر را بهم رساند زنگ زدم و پرسیدم مطمئن هست اشتباه نکرده است؟ کمی دیرتر بیشتر به این مسأله فکر کردم و متوجه شدم که مرگ فرنچی من را به درد آورده و عصبانی کرده است؛ تفکر کودکانه ای به ذهنم می‌آمد که او چیزی را ابداع کرده بود که خودش آن را به کار نبسته بود: او فقط موقعی می توانست بمیرد که خودش خواسته باشد. فکر می کردم که هنوز نمی خواست. تازه، از طریق دیگری متوجه شده بودم که دوست نداشت بمیرد و برای ساختار بدوی زندگی و مرگ اهمیتی قایل نبود: به یکی از اعضای خانواده‌اش دستور داده بود که اگر احیانا مرد، سریع باور نکنند که مرده است و محکم تکانش دهند… این چیزی بود که درباره ی بدن تصور می کرد؛ مثل اینکه شبیه ساعتی باشد که هر از گاهی خواب بماند و لازم باشد تکانش دهند تا دوباره به کار کردنش ادامه دهد. در این سرگذشت سرد، که در آن تعلیماتی درباره ی مرگ به خانواده اش داده بود، تمام وجود انسانیش بازتاب پیدا می کنند. این هم دلیلی بود که مرگش من را به درد آورد. شاید به این دلیل که به اندازه ی کافی آنجور که لازم بود تکانش ندادند.

فرنچی به گالری چهره های روشنفکر مجاری قرن تعلق دارد حداقل شبیه استادش و دوستش فروید به تاریخ قرن بیستم تعلق دارد. اگر روانکاوی درمان است یا نیست سخت است که امروز بدانیم؛ امروزه فکر می کنم بیشتر هنر است تا درمان. وقتی تولستوی «جنگ و صلح» را نوشت قابل پیش بینی بود که پس از آن نمی رفت مزخرفات بنویسد، ولی تضمینی هم نبود که رمان بعدیش هم اثر برجسته ای شود، کما اینکه نشد و تازه با «مرگ ایوان ایلیچ» توانست موفقیت یابد. تا حدودی می توانم بگویم که امکانات عملی روانکاوی نیز چنین است: برخی روانکاوی های موفق، آثار برجسته و عالی هستند. فروید و فرنچی شاید دو یا سه بار در زندگیشان بتوانند معجزه ای انجام دهند ولی معجزه نیازمند تداوم با پشتکار، تجربه، بخت، نوع بیمار و عوامل بسیار دیگری که غیر قابل پیش بینی هستند نیز هست که امروزه سبب شده باشند که مشکل باشد که بتوان از درمان هر روزه صحبت به میان آورد. از نظر من، اهمیت روانکاوی توسط اطمینان درمانی اش به آن داده نمی شود. چیزی که فروید کشف کرد، در موقعی که در بخش شارکو بود، این بود که بیمار دچار هیستریا علایم هیستریا را در ناخودآگاه اش بازسازی می کند و از آنجا هست که علایم ناشی می شوند موقعی که بیمار از اراده و خودآگاه اش قطع شده است. از خودش سوال کرد و پاسخ داد: ناخودآگاه. فرنچی هم به صورت همزمان شجاعت تصدیق این کشف را داشت. مهمترین کار روشنفکر، نبوغ و رقابت نیست بلکه شجاعت اخلاقی است. بدون فروید و بدون آنچه فرنچی اصلاح کرد و به آن اضافه کرد به سختی بتوان تصویرنگاری درستی از روشنفکری در قرن بیستم متصور شد. واژه ی «مهار» را که امروزه خود سیاستمداران محافظه کار که آثار روانکاوی را در بازار به آتش می کشند به کار می برند، را نمی دانند آنجوری که فروید در زمان خود به کار برده بود، صورت جدیدی را از روشنفکری در جهان ایجاد کرد.

در مجارستان، این شاندور فرنچی بود که با رد این علم در همه ی جهان روبرو شده بود. یک انسان روانکاوی شده یعنی چی؟ یک پاسخ کوتاه می توانیم بدهیم: یعنی فردی بدون توهمات. فرد روانکاوی شده غیر اجتماعی است؟ طبق فروید و فرنچی نه؛ حتی بیشتر از فردی که عضو یک اتحادیه بوده و در پی پیدا کردن پناهگاهی در میان توده ها است، اجتماعی است. پس چرا همگی با شدت بی حد و مرزی از این علم جدید متنفرند: بلشویک ها آن را ضدانقلابی می دانند [پانزده سال پس از انقلاب اکتبر شوروی]، هیتلر و دار و دسته اش آن را مخرب و انقلابی می دانند [شش سال قبل از شروع جنگ جهانی دوم]، بورژوازی پروتستان منتقد آمریکایی آن را «علم یهودی» می پندارد [زمان ریاست وودرو ویلسون]، کلیسا برایش پرونده درست کرده چون بر این باور است که وحدانیت روح را از بین برده و ایمان را خدشه دار می کند. تنهایی فروید و فرنچی شبح وار بود. تنهایی روانکاوی هنوز قابل توجه است. با این حال، تعبیر رویاها، سی سال از عمرش می گذرد [امروزه نزدیک به صد و بیست سال می گذرد]، هنوز پابرجاست و مهم نیست چه سنگی بخواهد آن را تخریب کند، الان دیگر اهمیت لفظی دارد. روانکاوی راه حل نیست چون اصلا راه حلی وجود ندارد. روانکاوی فقط چیز مثبتی را ایجاد کرد که قبلاً نمی شناختیم. چیزی را در پژوهش روح انسان وارد کرد که بدون آن نمی توان جلو رفت: مفهوم ناخودآگاه. این سهم فروید بود. اهمیت این کشف هم ارز کشف باروت یا صنعت چاپ یا نظریه نسبیت بود. این چیزی بود که فرنچی نشان داد. از هفتاد سال عمرش چهل سال را به آموزش و درمان اختصاص داد؛ مسلما بدون کرسی دانشگاهی، بدون مدرک و در ابتدا با مسخره شدن و سپس مورد تنفر واقع شدن. در کشور ما [مجارستان] اهمیت آثارش مورد شک نیست [فرنچی موسس انجمن روانکاوی بوداپست و گئورگ لوکاچ موسس انجمن فلسفه بوداپست بود. لوکاچ در سال ۱۹۱۹ معاون وزیر علوم مجارستان بود و با نامه ی او فرنچی شروع به تدریس روانکاوی در دانشگاه کرد ولی در عرض کمتر از یکسال با فروپاشی دولت جمهوری مجارستان فرنچی نیز از کار برکنار شد.] او کسی بود که با شارلاتان های روانکاوی مصرانه مقابله کرد: یک حلقه ی کوچکی از پزشکان برجسته و منتخب را تشکیل داد که اجازه ی ورود افرادی را که روانکاوی را نوعی مد، از نوع عجیب و غریب، می دانستند و می خواستند با روانکاوی کاسبی راه بیاندازند را ندهد. هیچ پزشکی به مراسم خاکسپاری اش نرفت فقط دوستان روانکاوش همراهی اش کردند. از هر پژوهشگر مجاری قبل از خودش درباره ی روان انسان بیشتر می دانست. شک دارم نکند شاعر بوده باشد، نه برای اینکه شعر نوشته باشد ولی می دانست آنچه را شعرا درباره اش می نوشتند: طپش آنچه غیر قابل بیان است و راز اصلی هر روح را می سازد. هر وقت با او بودم منتظر بودم که آن را بیان کند. هیچ وقت این کار را نکرد؛ قبلش از دنیا رفت. احساس می کنم بدون پاسخ ماندم. به همین دلیل از مرگش عصبانیم.

[این متن سوگنامه ی نوشته شده توسط شاندور مارائی، نویسنده ی مجاری، درباره ی مرگ شاندور فرنچی، روانکاو مجارستانی است که در ۱۴ ژوئن سال ۱۹۳۳ در نشریه ی براسوی لاپوک در بوداپست به زبان مجاری چاپ شد و در سال ۲۰۰۰ توسط ژودیت مزاروش روانکاو مجاری به انگلیسی ترجمه و در کتاب خاطراتی از شاندور فرنچی به چاپ رسید. این اولین برگردان آن به فارسی می باشد.]

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه