اریش فروم، نامهای را که در پی میآید، در سال ۱۹۶۹ در پاسخ به نامهی ولادیمیر دوبرنکوف، فیلسوف روسی، نوشته است. این نامه، باارزشترین سندی است که نشان میدهد وی بسیار علاقهمند بوده است که با متفکران سوسیالیست پیوند برقرار کند و دربارهی تلقی خود از مارکس و سوسیالیسم، با آنها بحث کند. دوبرنکوف بر آن بود که دربارهی فروم کتابی بنویسد، به همین دلیل، باب نامهنگاری را با فروم گشود. فروم نیز کوشید، بسیاری از مباحثی را که دوبرنکوف در ارائهی ایدههای اش بدفهمیده بود، بهروشنی توضیح دهد. اما درواقع نمیتوان گفت ابهامزداییهای فروم تأثیر چندانی بر کتاب دوبرنکوف داشت، کتاب وی، “نو-فرویدی ها در جستوجوی حقیقت”، در دههی هفتاد به چندین زبان منتشر شد ( مسکو: انتشارات پروگرس). با این وصف، این نامه، چکیدهی قانعکنندهای از تصور فروم دربارهی انسان و جامعه است، و با استقبال کسانی روبرو خواهد شد که علاقه دارند با درک فروم از سرشت انسان و نظریهی اجتماعی، و همچنین تلقی وی از مارکس آشنا شوند.
کوئرناواکا ( مکزیک) دهم مارس ۱۹۶۹
آقای دوبرنکوف گرامی
نامهی شما چند روز پیش به دستم رسید، با سپاسگزاری از شما، حال میخواهم به این نامه و نامهی پیشین شما پاسخ دهم. از شنیدن این خبر که شما میخواهید دربارهی آثار من کتابی بنویسید و در آن به بسط و بازنگری ایدههای خود بپردازید، بسیار خوشحال شدم. بدیهی است، در پاسخ مفصلی که قول داده بودم به نامهی مفصل شما بدهم، بسیار خرسند خواهم شد اگر بتوانم ایدههایم را به بهترین صورت ممکن تبیین کنم. من دوباره نامهی شمارا بهطور کامل خواندم و نکاتی چند را یادداشت کردم، اما پرداختن و پاسخ دادن به همهی آن نکات نظری، مستلزم نوشتن کتابی کوچک است. بنابراین، میکوشم فقط به نکات اصلی پاسخ دهم، امیدوارم هر جا که پاسخهایم روشن نبود یا شما با آن موافق نبودید، دوباره برایم نامه بنویسید تا گفتوگوی ما ادامه یابد، شاید سرانجام بتوان همهچیز را روشن کرد. البته میدانم که شاید ممکن نباشد همهچیز را، آنگونه که من و شما میخواهیم، روشن کرد، زیرا شما نیز درست مانند من، دارای پیشفرضها و افکار و سنتهای خاص خود هستید، درنتیجه، همواره این پرسش در برابر ماست که تا چه اندازه میتوان به آن عینیت کاملی دستیافت که خواست هردوی ماست. هرچند، بیشک باید در این راستا کوشش کرد، اما هرگز نباید خود را با این پرسش آشفته ساخت که آیا کامیاب میشویم یا نه.
نگارش این نامه، ممکن است فاقد نظمی درخور باشد، ممکن است گاهی از یک شاخه به شاخهی دیگر بپرم، اما یقین دارم که شما به این مسئله اهمیت نمیدهید و ارتباط مناسب مطالب را درک خواهید کرد.
بهطورکلی، من فکر میکنم که بحث ما باید دربرگیرندهی چند موضوع باشد:
– تفسیر شما ازنظریهی من، که فکر میکنم با بدفهمیهای چندی همراه است، میکوشم تا حد امکان آنها را رفع کنم.
– انتقاد من از پیشفرضهای خاص مارکسیستی شما.
– به دلیل دیدگاهی که در بخشهای یک و دو نامهام خواهید دید، من بر این باورم که آثار من بسی بیش ازآنچه شما فکر میکنید به اندیشهی مارکس نزدیکتر است، با این وصف، البته این امری است که شما باید خود دربارهی آن داوری کنید.
– سرانجام، من باید به پرسش شما دربارهی پارهای از مطالعات تجربی که در مورد سرشت اجتماعی- روانی انسان انجام دادهام، پاسخ دهم.
یک
به نظر من اصلیترین بدفهمی درخور توجه ، درهمآمیختگی آنچه من آن را بخشی از نیازهای سرشت انسان تلقی میکنم، با نیازهایی است که بهمنزلهی رانهها، خواستهها، امیال و … در هر دورهی معین تاریخی پدیدار میشوند. این تقسیمبندی من، با درک مارکس از متمایز بودن “سرشت عام انسان” و “سرشت تغییر یا تعدیلیافتهی انسان˚ در هر دورهی تاریخی”، خیلی متفاوت نیست. در اندیشهی مارکس نیز همین تمایز وجود دارد، آنجا که وی میان “رانههای ثابت” و “رانههای نسبی” تمایز میگذارد. رانههای ثابت در تمامی اوضاعواحوال وجود دارند و فقط با تغییر شرایط اجتماعی، میتوان شکل و راستای موردنظر آنها را تغییر داد. اما خاستگاه رانههای نسبی درگرو نوع خاصی از سازماندهی اجتماعی است.
تصور و درک من از سرشت یا ذات انسان، همانگونه که در کتاب “جامعهی متعادل/ سالم” و دیگر نوشتههایم گفتهام، با دو عامل مشخص میشود: غرایز ثابت و معین به حداقل میرسد، رشد و تحول مغز و ذهن به بهترین وضعیت خود میرسد. تغییر کمّی در هر دو عامل، تبدیل به تغییر کیفی میشود، همین تضاد میان کمبود غریزه و قدرت مغز و ذهن به نقطه عطفی در فرگشت جانوری و پدیدار شدن انسان بهمثابه انسان،هم چون گونهای نو میشود. به علت همین ویژگی، انسان بهمثابه انسان درروند رشد جانوران، گونهای منحصربهفرد است. با پدیدار شدن انسان، موجود زنده برای نخستین بار از هستی خویش آگاه میشود. بدین ترتیب، رهیافت فرگشتی بر پایهی عوامل طبیعی رشد غریزه و ذهن، مبنایی برای تعریف ذات انسان بهعنوان مجموعهای تجربی از تضادها است. من ازاینجا گام دوم را برداشتم: تضاد ذاتی هستی انسان به یکراهحل نیاز دارد. انسان بدون ارضای نیازهایی که ازنظر روانی لازمهی ماهیت زیستی وی هستند، نمیتواند زندگی و کار نماید و تعادل خود را حفظ کند. انسان به ارتباط با دیگران نیاز دارد. او به چارچوب تشخیص موقعیت ( و هدفی برای دلبستگی) نیاز دارد، تا بتواند جایگاه خاص خود را در تصویر منظم جهان تشخیص دهد. او به ساختار منش( به معنای پویای آن) نیاز دارد، تا آن را جانشین غرایز کند، برای آنکه بتواند بهصورت نیمهخودکار، بدون تصمیمگیری پیش از هر عملی، هماهنگ و منظم عمل کند. این نیازهای عام انسانی، درنتیجهی تضادهای زیستی بشر، سرشت انسان را از جنبهی روانی شکل میدهند.
این برداشت از سرشت انسان و نیازمندیهای اش، مشخص نمیکند که فرد یا گروه دارای چه نوع خاصی از چارچوب تشخیص موقعیت ( و هدفی برای دلبستگی) و دارای چه نوع خاصی از ویژگیهای منشی است. درواقع همهی اینها، در فراشُدی تاریخی، بهمثابه سازگاری افراد با ساختار اجتماعی ویژهای که در آن زندگی میکنند، پرورده میشود. گونهای از ساختار اجتماعی، موجب هم کاری و همبستگی میشود، و گونهای دیگر از ساختار اجتماعی، موجب رقابت، بدگمانی و آز میشود؛ گونهای دیگر موجب پذیرش معصومانه و دیگری موجب پرخاش گری ویرانگرانه میشود. تمامی اشکال تجربی نیازها و رانههای انسانی را باید بهمثابه پیامدهای پراتیک اجتماعی ( و در تحلیل نهایی بر پایهی نیروهای مولد، ساختار طبقاتی و …) درک کرد. اما همهی اینها، باید کارکردهایی را انجام دهند که بهطورکلی ذاتی سرشت انسانیاند، یعنی به انسان اجازه دهد که خودش با دیگران رابطه برقرار کند، و در چارچوب مرجع عامی با دیگران سهیم شود.
به باور من، تضاد وجودی انسان ( و تضادی که اکنون من آن را میافزایم، یعنی تضاد میان محدودیتهایی که واقعیت به زندگی انسان تحمیل میکند، و تخیل بیحدومرزی که ذهن وی اجازه میدهد آن را دنبال کند) یکی از انگیزهها و علل پویایی روانی و اجتماعی انسان است. انسان هرگز نمیتواند متوقف شود. او باید برای رفع این تضاد، راهحلهایی پیدا کند، و همواره تا جایی که واقعیت به او مجال و فرصت دهد، باید راهحلهای بهتری پیدا کند.
اکنون پرسشی که مطرح میشود این است که آیا راهحل بهینهای وجود دارد که از سرشت انسان̊ استنتاج شود و سازندهی گرایش بالقوهای در انسان شود؟ من بر این باورم که چنین راهحل بهینهای را میتوان از سرشت انسان استنتاج کرد، من بهتازگی دریافتهام که اندیشیدن بر پایهی آنچه در جامعهشناسی و اقتصاد آن را “سیستم کاوی/ تجزیهوتحلیل سیستم” مینامند، بسیار مفید است. در گام نخست، باید با این ایده شروع کرد که شخصیت انسان- درست مانند جامعه- یک سیستم است، و همانگونه که میگویند هر جز سیستم، وابسته به دیگر اجزای آن است، و هیچ جزئی نمیتواند دگرگون شود مگر آنکه همه یا بخش بزرگی از دیگر اجزا نیز دگرگون شوند. سیستم، بهتر از بینظمی و آشفتگی است. اگر سیستمِ جامعه متلاشی شود و یا براثر ضربهای خارج از سیستم ویران شود، جامعه دچار بینظمی و آشفتگی میشود، و یک جامعهی یکسره نو، بر ویرانههای آن ساخته میشود، البته، اغلب برای ساختن جامعهی نو، از عناصر سیستم ویرانشده استفاده میشود. این اتفاق بارها و بارها در تاریخ رخداده است. اما اتفاق دیگری که ممکن است رخ دهد، این است که جامعه بهسادگی ویران نمیشود، بل سیستم دگرگون میشود و سیستم نوی پدید میآید، سیستمی که میتوان آن را بهمنزلهی دگرگونی سیستم کهنه تلقی کرد.
من بر این باورم که برداشت مارکس از سوسیالیسم چنین بود، سوسیالیسم بهمثابه دگرگونی سیستمانه ی جامعهی بورژوایی، بهگونهای که سیستم کهنه، به بیان هگلی، “نفی و رفع میشود”، اما ویران نمیشود. به همین دلیل است که مارکس به قدرت سازندهی خشونت، بهخودیخود، باور ندارد، بل خشونت را بازیگری میداند که به هنگام زایش سیستم نویی که اکنون در سیستم کهنه آماده است، هم چون ماما به ایفای نقش خود میپردازد. من بر این باورم که جوهر اندیشهی لنین نیز همینگونه بود.
برای بازگشت به موضوع اصلی و بازنمودن آن ، میخواهم تأکید کنم که عمل کرد بهینهی یک سیستم را بهمثابه یک کل، میتوان بهمنزلهی عمل کرد بهینهی تمامی اجزای آن با کمترین اتلاف انرژی و اصطکاک بین بخشهای مختلف آن سیستم و سایر سیستمهایی که به ناگزیر با آنها در ارتباط است، تعریف کرد. از سوی دیگر، هر سیستمی می باید تداوم و حفظ خود را بر هرج و مرج یا فروپاشی، ترجیح دهد. اگر ما این تعریف را شامل حال انسان نیز بدانیم، به نظر می رسد که معنای آن، « رشد کامل و هماهنگ تمامیتوانش های انسان با کمترین اتلاف و اصطکاک بین ساحت های بسیار هر فرد و بین هر انسانی با انسان دیگر است»، یعنی توصیفی عام از هدف و رشد کامل انسان. اما این که تا چه حد این رشد میتواند تحقق یابد، باید گفت، این رشد تابع عوامل تاریخی یا به عبارت دیگر، تابع توسعه ی اجتماعی و امکآنهایی است که پیش برنده یا بازدارنده ی رشد بیشتر یا کم تر شخصیت انسان اند. برای مثال، اگر موقعیت اقتصادی و اجتماعی، برده داری یا رعیت داری را امری ناگزیر سازد، طبقات برده و رعیت، واجد ویژگیهای شخصیتی خاصی خواهند شد. بیش تر آنها سر سپرده و فرمانبردار خواهند بود و اقلیتی نیز سرکش و شورشی خواهند شد. سرسپرده گان و فرمانبرداران، با انجام کاری که به آنها محول شده است، میتوانند برای ارباب شان مفید واقع شوند. آنها حتا ممکن است ارباب شان را دوست هم داشته باشند، اما سرسپرده گی و فرمانبرداری آنها، موجب ایستاده گی و مقاومت در برابر رشد استقلال، آزادی، عشق، مسؤولیت پذیری و تفکر خلاق میشود؛ به بیان دیگر، آنها به انسآنهایی زمین گیر و افلیج بدل میشوند، بدین معنا که ملول گشتن و فلج شده گی عاطفی و عقلی آنها، از عوارض جانبی موقعیت سرسپرده گی و فرمانبرداری آنهاست. هنگامی که اوضاعواحوال اجتماعی برده گان بهگونهای باشد که نه تنها امکان شوریدن، بل امکان زندگی مستقل شان نیز میسر باشد، آن گاه پیشرو ترین آنها به رهبران جنبش انقلابی بدل خواهند شد، و پیروزی شان شرایط اجتماعی را چنان تغییر میدهد که سامآنجامعه در موقعیت رشد یافته تر و انسانی تری اداره خواهد شد. در این جا ما به تجزیهوتحلیل انضمامی امیال و نیازهای روانی می پردازیم که نزد طبقات معینی بهعنوان پاسخی به شرایط خاص اجتماعی و نیازهای مربوط به آن طبقه ی معین رشد میکنند.
درواقع، رابطه و پیوند بین فراشُد اجتماعی و رشد روانی فرد، پیش از این بهروشنی توسط مارکس در نخستین جلد سرمایه، این گونه توصیف شده است:
« سازواره های اجتماعی تولید باستانی، به مراتب ساده تر و شفاف تر از سازواره های جامعهی بورژوایی اند. اما آنها یا بر نابالغی انسان˚ ازنظر فردی متکی اند،[انسانی] که هنوز بند ناف اش را از پیوند طبیعی با انسان نوعی نبریده است، و یا به مناسبات مستقیم خدایگانی و بنده گی متکی اند. این سازواره های اجتماعی [ از سویی] در قید و بند سطح پایین تکامل نیروهای مولدِ کار اند و [ از سوی دیگر] به همان نسبت اسیر روابط انسآنها در چارچوب فراشُد تولید مادی زندگی شان ، و بنابراین [ اسیر] رابطه شان با یک دیگر و با طبیعت، هستند. این اسارت واقعی به شکل مینوی در مذاهب طبیعی و قبیله ای باستانی بازتاب می یابد. بازتاب مذهبی جهان واقعی تنها هنگامی میتواند ناپدید شود که مناسبات عملی انسآنها در کار و زندگی روزانه شان با یک دیگر، هر روز، و بهسادگی و شفافی، رابطه ی عقلانی شان را با یک دیگر و با طبیعت در برابر چشمان شان بگذارد. چهره ی فراشُد زندگی اجتماعی انسان، یعنی فراشُد تولید مادی، حجاب مه آلود و راز آمیز اش را تنها آن گاه از هم خواهد درید که هم چون محصول انسان̊ آزادانه و اجتماعیت یافته، در مهار برنامه ریزی آگاهانه ی او در آید. ولی رسیدن به این مرحله مستلزم شالوده ی مادی معینی در جامعه و یا گردآمدن یک سلسله از شرایط مادی در زندگی است که خود محصول خود پوی رشد و تحول تاریخی دراز آهنگ و پر رنج است.» سرمایه، جلد نخست، ترجمه ی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه. صفحه ی ۱۰۸- ۱۰۹ با تغییراتی چند. افزوده های درون [ ] از من است.
فکر میکنم تا این جا، فقط مبانی نظر ام را که شما با آن آشنا هستید، به زبان دیگر بیان کردم، بدون آنکه به اندازه ی کافی به نکاتی که به باور من، شما بدفهمیده اید اشاره ای بکنم. پیش از این گفتم که به نظر می رسد بدفهمی اساسی و اصلی شما، درهمآمیختگی نیازهای انسان به معنای عام آن در الگوی من از سرشت انسان، با تضاد اساسی و رانههای خاص و نیازهایی اند، که بهمنزلهی راهحل این تضاد عام مطرح میشوند، راهحلی که تابع شرایط اجتماعی است. من می پندارم که بهطورکلی دیدگاه شما تا آنجا که به رابطه ی بین سرشت انسان و جامعه مربوط میشود، به جدایی به شدت مکانیکی و غیر دیالک تیکی آن دو منجر میشود، و بر پایهی چنین تلقی مکانیکی است که شما مرا به دلیل جدا سازی نظم جامعه و نظام ساختار اجتماعی، مورد انتقاد قرار می دهید. به گفته ی شما، هنگامی که من می گویم، سرشت انسان قوانین درونی خود را دارد، و هدف رشد و تحول نیز بر پایهی همین قوانین است، و سازمان اقتصادی- اجتماعی جامعه نیز قوانین خاص خود را دارد، که هیچ یک وابسته به دیگری نیست، شما ممکن است که جمله ی مرا به معنای واقعی کلمه، درواقع به معنای واقعی کلمه، نقل کرده باشید. من انکار نمیکنم که باید نظر خودم را با روشنی بیشتری در این جمله بیان می کردم، اما شما اگر این گفته را با مواضع کلی و همیشه گی من می سنجیدید، درمی یافتید که من هرگز فکر نمیکنم که عرصه های اجتماعی و روانی مستقل از یک دیگراند. از نخستین نوشته هایم در آلمان، در سال ۱۹۳۲، که باید نسخه ای از آن را برای شما بفرستم، تا به حال، برداشت من از منش اجتماعی، این بوده است که کارمایه ی/انرژی انسانی یکی از مواد اولیه ی وارد شده در فراشُد اجتماعی است، اما این کارمایه ی انسانی، هرگز بهصورت عام وارد این فراشُد اجتماعی نمیشود، بل بهصورت شخصیتی با ویژگیهای خاص وارد میشود، و منش آن بر اساس شرایط اقتصادی- اجتماعی و ساختار جامعه ای معین شکل می گیرد.
من با رفتار باوران و انسان شناسان به ویژه از این نظر اختلاف دارم که من بر این باورم، وضعیت اساسی سرشت انسان در کل، خواه ازنظر زیستی خواه ازنظر روانی، فقط راهحلهای معینی را در پاسخ به موقعیت های اجتماعی ممکن و میسر می سازد، نه شمار نامحدودی از راهحل ها را. به این معنای ساده که انسان میتواند عشق یا نفرت بورزد، تسلیم شود یا تسلط یابد، اما وی هرگز نمیتواند خود را بهطور کامل از همهی انسآنها جدا کند، مگر این که احمق یا دیوانه شده باشد، و این بدان معناست که یا عمل کرد طبیعی انسان بهطور کامل متوقف میشود، یا بدان معناست که انسان میتواند با پذیرش انفعالی، با بهره کشی، پس انداز، یا آنچه که من آن را “بازاریابی” می نامم، یا با تولید، به کسب و جذب چیزها بپردازد. اما او بهمنزلهی انسان مجبور است با طبیعت داد و ستد داشته باشد و این داد و ستد فقط میتواند به چند صورت رخ دهد.
من باید توجه شمارا به این واقعیت جلب کنم که ازنظر من رفتار انسان به مقدار قابل توجهی کارمایه/انرژی نیاز دارد. اما در مقایسه با فروید که درکی جنسی از این کارمایه داشت، من این کارمایه را کارمایه ی زندگی بخش انسانی میدانم که بر اساس قوانین زیستی، به انسان میل زندگی می بخشد، بدین معنا که خود را با ضرورت ها و نیازهای جامعه سازگار میکند. به آنچه به نظر من بدفهمی شماست برگردیم، موضع من هرگز این نبوده است که جامعه، فقط آنچه را که وجود دارد، تغییر شکل میدهد یا آشکار میکند. اگر ما نیازهای عام انسان را از خواستهها و امیال خاص انسان متمایز کنیم، آن گاه در می یابیم که جامعه نیازهای خاصی را می پرورد که تابع قوانین عام نیازهایی است که ریشه در سرشت انسان دارد.
هنگامی که شما مدعی می شوید که بر اساس دیدگاه من، کل پویایی فراشُد تاریخی به نبرد روانی میان نیازهای سرشت انسان و احتمال تحقق آنها در یک ساختار کامل اجتماعی فرو کاسته میشود، درواقع شما موضع مرا به شیوه ای انتزاعی و غیر دیالک تیکی، به شدت ساده میکنید. برای مثال من مولد بودن انسان را بهمثابه توانش ذاتی انسان تصور میکنم، درست مانند ویران گری، که به واسطه ی رشد خود انسان در فراشُد تاریخی، توسعه می یابد. میخواهم بگویم که من بهطور کامل، طرح فرگشتی مارکس را دنبال میکنم، مارکس می پندارد که تاریخ، زنجیره ای از تحولات است که در پی توسعه ی نیروهای مولد و کار انسانی، و تضاد آن با روابط تولیدی، جامعه را به سوی شکل های برتری از ساختار اجتماعی سوق میدهد، تا آنجا که انسان میتواند با اتکا به فعالیت خود و شرایط اجتماعی- اقتصادی موجود به سطحی از توسعه ی تاریخی خود دست یابد که تاریخ حقیقی انسان آغاز شود.
دو
در ادامه میکوشم ملاحظات انتقادی خود را دربارهی برخی از دیدگاه های شما، یا تفسیر مارکسیستی شما، بیان کنم. بار دیگر می گویم که نمیتوانم بهصورت روش مند بنویسم، اما امیدوارم که بتوانم تا جایی که امکان دارد نظریه ام را بهروشنی شرح دهم.
شما نوشته اید که انسان سرشتی ندارد، و ذات وی را فقط میتوان بهطور تاریخی تعریف کرد. این گفته ی شما، نه تنها با بسیاری از گفته های مارکس دربارهی سرشت عام و خاص انسان، که در بالا به آنها اشاره کردم، در تضاد است، بل̊ معنای واقعی آن نیز روشن نیست. آیا آنچه شما می گویید، بسیار مشابه پوزیتیویسم پراگماتیسمی نیست، که می گوید، دگرگونی انسان در فراشُد تاریخی بهطور مداوم رخ میدهد، و ذات انسان در حقیقت فقط دگرگونی او در فراشُد تاریخی است. هنگامی که شما در جمله ی بعدی می گویید « بنابراین واقعیت یابی توانش انسان̊ همواره با دگرگونی واقعیت̊ مقارن و منطبق است» این چیزی است که من نیز بارها گفته ام. شما سپس می گویید « نیازهای اولیه ی روانی انسان، نه تنها از بدو تولد اش در او وجود دارند، بل در فراشُد فعالیت های انسآنکه منجر به دگرگونی شرایط تاریخی وجود اش میشوند، شکل می گیرند.» در حقیقت این گفته نیز با دیدگاه شخصی من تفاوتی ندارد، اگر چه شما باید توضیح دهید که مُراد تان از گرایش انسان به دگرگونی چیست؟
پیروزی نازیسم در آلمان تا حد زیادی به علت ساختار منش ویران گر، اقتدارطلب و دگر آزار لایه های پایینی طبقه ی متوسط بود، که این نیز خود پیامد وضعیت آنها در جامعه بود ( آنها تمامی کارکرد های اجتماعی شان را از دست داده بودند، و درواقع، طبقه ای در حال زوال بودند). آنها نه تنها گرایشی به بهبود جامعه نداشتند، بل̊ به بازی خطرناکِ انتخاب̊ بین برتری کامل یا خود- ویران گری کامل، کشانده شدند. درواقع، این حقیقت همواره دربارهی طبقات محافظه کار و مرتجع صادق است.
به کارگر امریکایی نگاه کنید: او یکی از محافظه کارترین یا حتا میتوان گفت مرتجع ترین عناصر جامعهی امریکا است. به این علت گرایش بسیار محدودی به بهبود شرایط اجتماعی دارد، حتا از بسیاری جهات گرایشی به پیشرفت ندارد. این گرایش او انگیزهها و عوامل بسیاری دارد. شاید یکی از مهم ترین علل آن، افزایش خودکار- گری ( اتوماتیزاسیون) باشد، در حقیقت وی احساس میکند که تمامی- یا دست کم بخش بزرگی- از هستی اش مورد تهدید واقع شده است، بیشک، در جامعهی تکنولوژیک آینده، بخش بزرگی از کار طبقه ی کارگر منسوخ خواهد شد. او از پیشرفت موقعیت سیاهان و افزایش تقاضا برای نیروی کار آنان نیز احساس خطر میکند. افزون بر این، وی که گرانترین کارگر جهان است، تحت تأثیر صنعت تبلیغات، اشتهایش برای بیشترین مصرف̊ روز به روز برانگیخته میشود. سویه ی تا حدی متناقض نمای او این است که در حالی که وی بیش از کارگر اروپایی درآمد دارد، اما بسیار ناخشنود و ناامید است، زیرا او همهی آنچه را که صنعت تبلیغات می گوید باید داشته باشد، نمیتواند بخرد. بنابراین، باز هم این عوامل روانی تولید شده در شرایط طبقه ی کارگر است که به هر حال، سبب گرایش وی به ارتجاع و بی تمایلی وی به پیشرفت میشود. من به این موضوع باز خواهم گشت.
در این جا میخواهم این پرسش را طرح کنم که مُراد واقعی شما چیست، هنگامی که می گویید« جهانِ انضمامی تاریخی که انسان را احاطه کرده است، بیان گر محتوای ذات و محدوده ی امکآنهای اوست» آیا این نیز در حقیقت دیدگاه رفتار باورانه ی فیلسوفان فرانسوی روشنگری نیست̊ که براین باور بودند، همهچیز در انسان̊ تحت تاثیرات محیط اوست، و هر چیز ذاتی را در انسان انکار می کردند، آنها حتا هرگونه تفاوت بین زن و مرد را ( گذشته از تفاوت های آشکار کالبدی) انکار می کردند، تفاوت هایی که نمیتوان آنها را به محیط نسبت داد( گویی این روح، هیچ جنسی ندارد).
شما نوشته اید که مشکل وجودی انسان، چیزی جز تحقق نیازهای انسان و علائق انضمامی تاریخی اش نیست. این گفته به نظر من بسیار انتزاعی است. کدام یک از نیازها و علائق انضمامی تاریخی انسان، مشکل وجودی انسان را تشکیل میدهند؟ اگر مُراد شما خوردن، آشامیدن، خوابیدن، ساختن سر پناه و پوشاک، ابزار و سلاح، حفظ جوانی خود و جفت یابی است، گفته ی شما بهطور کامل درست است. اما هنگامی که ما در مورد این گونه نیازها صحبت می کنیم، مُرادمان نیازهای اساسی بقای زیستی انسان است. اما علائق فراتر ا ز این نیازها که مشکل وجودی انسان اند، کدام اند؟ آیا آزاد بودن نیز از علائق ذاتی انسان است، حتا در جامعه ای که ازنظر تاریخی، امکان تحقق انضمامی آن وجود ندارد، برای مثال در جامعهی یونان باستان؟ آیا این نیاز به آزاد بودن، در نهاد انسان ریشه ندارد، البته انسان نسبت به این نیاز ناآگاه است، زیرا چارچوب جهت یابی که جامعه به وی داده است، وی را قادر نمی سازد که از چشم انداز آزادی آگاه شود، چشم اندازی که شاید شما از آن به توانش نهفته ی انسان و حیوان یاد کنید ( البته حیوان از آن آگاه نیست، اما رفتار اش نشان میدهد که اسارت به او آسیب می رساند، او را پرخاش گر تر می سازد، حتا وی را از تولید مثل باز می دارد، در حالی که وقتی در شرایط آزاد به سر می برد، نیازهای اش̊ طبیعی تر و مطلوب تر ارضاء میشوند).
شما نوشته اید، به نظر می رسد برای عینی بودنِ ملاک داوری، باید بیرون از جامعه، یا بهطورکلی بیرون از تاریخ بود؛ و من به منظور ارزیابی تاریخ، به سپهری ویژه و فرا تاریخی از درک انسان پی برده ام. خواهشمندم توجه کنید: متفکر انقلابی و انتقادی، درحالی که همواره بیرون از جامعهی خویش است، در همان حال در درون جامعه نیز هست. در درون جامعه بودن وی، امری روشن است، اما چرا او بیرون از جامعه است؟ چون با ایده ئولوژی حاکم، مغزشویی نشده است، از این رو میتوان گفت، وی دارای استقلال فکری و عاطفی چشمگیری است، درنتیجه، داوری او میتواند بسی بیش از فرد معمولی، عینیت داشته باشد. عوامل عاطفی بسیاری نیز در این جا موثر اند. من اما در این جا قصد ندارم به مسئله ی پیچیده ی متفکر انقلابی بپردازم. اما به نظر من، متفکر انقلابی، به یک معنا، فراتر و جلوتر از جامعهی خویش است. شما شاید بگویید، چون از تحولات و امکآنهای جدید تاریخی آگاه است، در حالی که بیشتر مردم هنوز در چارچوب سنتی و قدیمی فکر میکنند. در این حقیقت نیز تردیدی نیست.
اما دربارهی متفکران ناکجا آباد̊ باور دیگر اعصار چه میتوان گفت، از پیامبرآنکه چشم اندازشان صلح ابدی بود، تا متفکران ناکجا آباد̊ باور رنسانس و…؟ آیا آنان فقط رویا پرداز بودند؟ یا کسانی بودند که از امکآنهای جدید و تغییر پذیر بودن شرایط اجتماعی، آگاهی عمیقی داشتند، کسانی که میتوانستند اشکال جدیدی از زندگی اجتماعی را تصور و تجسم کنند، حتا اگر این اشکال جدید، هنوز بخشی از قابلیت های موجود جامعه شان نباشد؟ درست است که مارکس نقدهای بسیاری بر سوسیالیسم ناکجا آباد̊ باوری نوشت، و به همین دلیل این اصطلاح نزد بسیاری از مارکسیست ها دارای بار منفی است، اما جدل های مارکس علیه مکاتب سوسیالیستی بود که به علت فقدان واقع نگری، بسیار از نظام فکری وی نازل تر بودند. در حقیقت میخواهم بگویم، هر چقدر اساس تصور و تخیل انسان از جامعهی آزاد، قوی تر و غیر واقع بینانه تر باشد، ناکجا آباد̊ باوری، تنها شکل منطقی بیان امید است. البته این ناکجا آباد̊ باوری ها، مانند تصور روز رستاخیز مسیحیان، فرا تاریخی نیست. بل آنها تاریخی و فراورده ی تصور منطقی اند، و در توانایی های عملی انسان و درک روشن وی از ویژگیهای ناپایدار جوامع پیشین و موجود، ریشه دارند.
من به واقع نمیخواهم در این جا دربارهی مسئله ی ناکجا آباد̊ باوری، که از موضوع های بسیار مهم سوسیالیستی است بحث کنم، بل̊ فقط میخواهم اشاره کنم که ملاک عینی داوری دربارهی جامعهی مطلوب، درگرو دیدگاهی فرا تاریخی نیست. اما در عین حال نباید فراموش کرد، تا آنجا که به درک من از ماهیت انسان مربوط میشود، ماهیت انسان̊ همان اندازه “بیرون از جامعه” است که فرآیندهای عصبی در انسان، یا هر عامل اساسی در ساختمان طبیعی او. بار دیگر تکرار میکنم که انسان به شیوه ای خاص، از دل تحول و تطور حیوان̊ تکوین یافته است. شاید بگویید، جایی که فرگشت̊ به معنای زیستی آن به پایان می رسد، تاریخ آغاز میشود، اما دیدگاه فرگشتی در معنای وسیع خود، دیدگاهی تاریخی است، و تعریف انسان و ماهیت وی، آنگونه که من نوشته ام، نه انتزاعی است ، نه بیرون از تاریخ. انسان̊ داده ای تاریخی است، حال پرسش این است که آیا این داده را میتوان تنها بهعنوان دستگاه فیزیولوژی عصبی تصور کرد، یا آنگونه که من نشان دادهام، باید آن را بهعنوان مجموعهای از تضادها و پیامدهای روانی در نظر گرفت.
اکنون من به آنچه شما نظریهی مارکسیستی می نامید ، می پردازم، می گویید تحولات تاریخی را نمیتوان بر اساس نظری نامشخص و دیدگاهی دل خواهانه ارزیابی کرد، بل̊ باید بر پایهی قوانین، منطق و فراشُدهای بسیار مهم اجتماعی آنها را ارزیابی کرد. با این منطق، میتوان ضرورت های تاریخی را بهمنزلهی نتیجه ی پیشرفت و تحول واقعیتی ارزیابی کرد که پیامدهای آن با نیازهای انسان سازگار و منطبق است. دلیل سازگاری انضمامی ضرورت های تاریخی و نیازهای انضمامی انسان را میتوان در ذات تاریخی فعال انسان̊ یافت. انسان̊ محصول روابط اجتماعی و در همان حال̊ فاعل فعالیت های تاریخی است.
امیدوارم، اگر بیان دیدگاه من بسیار انتقادی و نکته سنجانه است، سبب رنجش شما نشود. من یقین دارم که نیازی نیست بگویم که دیدگاه انتقادی و نکته سنجانه ی من حاصل و پیامد دانش و اندیشهی من است، نه پیشداوری و تعصب عاطفی. به نظر من، مدعای شما، درواقع انتزاعی، پوچ و صوری است. شما می گویید، قوانین، منطق و ماهیت فراشُد اجتماعی، ملاک های تاریخی اند. من گمان میکنم که منظور شما این است که ملاک پیشرفت اجتماعی، تکوین و بسط اشکال جدیدی از روابط و تولید اجتماعی است که با نیروهای مولد جدید بهتر و بیشتر سازگار و منطبق اند. البته، این یک مفهوم اساسی مارکسیستی است، و من نیز بر این باورم که درست است. اما در عین حال مشکلی در این جا نهفته که آشکار میشود.
برای مثال، به ما میگویند، میتوان اثبات کرد که سرمایه داری سهامی بیش از نظام سوسیالیستی، با نیروهای مولد جدید سازگار اند، درواقع، نه تنها در الگوی مارکس، این امر مانع نیروهای مولد نیست، بل̊ به پیشرفت آنها نیز کمک میکند. بنابراین ملاک پیشرفت چیست؟ البته شما میتوانید این استدلال را نپذیرید و بگویید که دست کم در دراز مدت، سرمایه داری نمیتواند بهتر از سوسیالیسم، نیروهای مولد جدید را مدیریت کند. ممکن است چنین باشد، اما این استدلال بسیار حدس و گمانی است.
بدیهی است که مارکس پیش بینی نمی کرد که سرمایه داری تا جایی پیشرفت میکند که خودش میتواند، ساختار اش را تا این حد تغییر دهد که تغییر داده است، و به نظر من این جزم̊ اندیشی است که بگوییم سرمایه داری هنوز هم میتواند بیشتر توسعه یابد، هنوز هم مانع شکفته شدن کامل نیروهای مولد است. انکار نمیکنم که چنین امکانی میتواند وجود داشته باشد، اما می گویم این بسیار حدس و گمانی است و نمیتواند پایهی مستحکمی برای ملاک پیشرفت اجتماعی باشد.
آنچه میتوانیم بگوییم این است که سرمایه داری در شکل کنونی خویش، نظام صنعتیِ متمرکز و دیوان سالارانه ای است که تمایل دارد نه فقط طبقه ی کارگر، بل تمامی انسآنها را هر چه بیشتر ا ز خود بیگانه و زمین گیر و فلج عاطفی- عقلی سازد. اما هنگامی که من از این ملاک برای نقد سرمایه داری بهره می گیرم، دیگر از ملاک درون ماندگار فراشُد اجتماعی بهره نمی گیرم. به عبارت دیگر، تحول و رشد انسان̊ خود ملاک اصلی پیشرفت تاریخی است.
اما ملاک شما برای پیشرفت انسان چیست؟ نمیخواهم وارد جدل، حول مفاهیم “انسان طراز نوین” شوم، مفاهیمی که از زمان بحث های شوروی با آنها آشنا هستم، اما، این که شیوه ی شتابان صنعتی شدن و بسیاری از چیزهای دیگری را که پیامد آن است، ملاک انسان طراز نوین قرار دهیم، به نظر من بسیار پرسش برانگیز است. میدانم که بسیاری از ویژگیهای انسان عهد ویکتوریایی با ویژگیهای انسان امریکایی جدید در هم آمیخته شده است، با این همه به نظرم ارزیابی نظام اجتماعی بر اساس دیدگاه رشد قابلیت های اقتصادی، بسیار دشوار خواهد بود ( ما مجبور نیستیم دربارهی احتمال و امکانات نظام سرمایه داری بحث کنیم، همان طور که خود می دانید، به نظر من این بحث ها برای انسان، بسیار زیان آور و خطرناک است).
ما حتا میتوانیم دنیایی را تصور کنیم که از تمامی نیروهای مولد خود بهره گرفته است، از این رو به ثروت مادی زیاد و مصرف روزافزونی دستیافته است (و چنآنچه مایل اید، میتوانیم بگوییم که چنین توسعه ی حداکثری، فقط در کشوری سوسیالیستی رخ میدهد) اما بعد، خواهم پرسید، ملاک ما برای داوری دربارهی نظام پیشرفته چیست؟ به باور من، با این که ازنظر پیشرفت تاریخی، تمامی موانع بهره ی گیری کامل از نیروهای مولد از بین رفته است، اما در کل، مصرف کننده به موجودی به شدت منفعل، از خود بیگانه و مهره ای ناچیز در نظام تبدیل شده است.
من دریافتهام که بر اساس دستورالعمل شما، یکی، از تحلیل انضمامی جامعهی جدید و آنچه در آن بر سر انسان میآید، غفلت می ورزد، دیگری نیز به نوعی اسیر تسلسل منطقی میشود، درنتیجه، هنگامی که دربارهی نیازهای انسانی که به وسیله ی جامعه ایجاد شده است، صحبت می کنیم، هیچ ملاکی برای داوری دربارهی آن نیاز ها وجود ندارد.
به هر حال دربارهی نیازهای سالم و ناسالم، نمیتوان بر اساس دیدگاه صرفاً اقتصادی داوری کرد. باید تصویری از انسان و امکانات اش̊ برای بهتر یا بد تر شدن داشت، این تصویر، همانگونه که کوشیدم در بخش پیش بگویم، نه تصویری انتزاعی است، نه بیرون از تاریخ، بل̊ نتیجه ی مشاهده ی انسان در فراشُد تاریخی است، از شروع نقش خویش در لحظه ای که از فرگشت حیوانات پدیدار میشود.
نکته ی اصلی من آن است که ما همواره باید درهم تنیده گی عوامل اقتصادی، اجتماعی و روان شناختی را مد نظر قرار دهیم. البته منظورم این نیست که نمیتوانیم، بدون عوامل روان شناختی، جامعه را تحلیل کنیم، اگر چنین بود، نظریهی مارکس̊ فاقد پایهی علمی می بود، زیرا در نظریه مارکس نیز فقط گاه به گاه و بهطور ضمنی به نقش عوامل روان شناختی توجه شده است. البته، پیکار طبقاتی، منافع طبقات حاکم، تحول انقلابی و غیره را میتوان بدون ملاحظات روان شناختی هم درک کرد. نظریهی زیرساخت و رو ساخت نیز در اساس درست است. من بر این باورم که سهم من در بسط مارکسیسم و کوشش برای پاسخ دادن به پرسشی است که انگلس آن را طرح کرده است، یعنی درک چه گونه گی ارتباط و پیوند زیر ساخت و رو ساخت، پرسشی که انگلس خودش به مطالعه ی جزییات آن نپرداخته است. چیزی که من میکوشم نشان دهم آن است که برای کامل کردن این تحلیل، باید نیازهای روانی را نیز در نظر گرفت، نیازهایی که به وسیله ی سازمان اجتماعی تولید به وجود می آیند ( برای نمونه مارکس می گوید: مال اندوزی، شوری است که توسط جامعهی سرمایه داری تولید شده است) من پیش از این کوشیدم، بگویم که این نیازهای روانی، پاسخی به موقعیت اجتماعی و ضرورت های آن هستند، با این حال، آنها خودشان بدیل هایی بر مبنای ماهیت زیستی انسان و برخی از نیازهای عام روانی اند، که شاید رشد آنها با نیازهای ویژه ی ساختار اجتماعی سازگار و هماهنگ نباشند.
سه
من تا این جا، تا حدودی سه نکته ی موردنظرم را طرح کرده ام. حال میخواهم آنها را صورت بندی کنم: به نظر من، مسئله ی اصلی این است که جامعه چه گونه کارمایه ی/انرژیِ انسان را در جهت اهداف خاص خویش به کار می گیرد و هدایت میکند، و نیازهای انسان نیز به نوبه ی خود چه گونه بر تولید و تحول اجتماعی تأثیر می گذارند؛ هرچند این تأثیر گاهی انقلابی است، اما از یاد نباید برد که اغلب این تأثیر واپس گرایانه است؛ زیرا ساختار منش ای که در گذشته به دست سنت، فرهنگ، آموزش، خانواده و… شکل گرفته است، بسیار کُند تر از عوامل اجتماعی- اقتصادی دگرگون میشود. درواقع میتوان گفت، این تأخیر تا حد زیادی علت کُندی فراشُد های تاریخی را معلوم میکند، در حقیقت انسان به لحاظ روانی، چندین نسل پیش از امکانات اقتصادی- فنی جدید زندگی میکند. اگر چنین نبود، تولد جامعهی نو، نباید چنین دردناک و دشوار می بود. نیازی نیست بیش از این دربارهی کارهایم سخن بگویم، زیرا شما در بخشهای از نوشته ی خویش نشان داده اید که با جنبه هایی از کارهای من موافق هستید، بنابراین نیازی به توضیح بیشتر من نیست. مشکل واقعی ما در حقیقت آن است که شما ضمن توافق با جنبه های ازنظرات من، بخش عمده ای از مبانی نظری کارهای مرا رد کرده اید، هدف من از نوشتن این نامه، کوشش برای نشان دادن بدفهمیهای شما از مقدمات و فرض های ویژه ی نظراتم بود، بدفهمیهایی که ریشه در تفکر نظری مارکسیستی شما دارد.
چهار
شما دربارهی مطالعات انضمامی که من در زمینه ی منش اجتماعی انجام دادهام، پرسیده اید. در این باره قدری سخن خواهم گفت. نخستین تحقیق من دربارهی منش اقتدار طلب در برابر منش انقلابی بود که در سال ۱۹۳۱ زیر نظر موسسه ی تحقیقات اجتماعی در دانشگاه فرانکفورت انجام شد. هدف از این تحقیق، کوشش برای پی بردن به این امر بود که اگر هیتلر به قدرت برسد، واکنش کارگران و کارمندآنچه خواهد بود. ازنظر افکار عمومی، همهی آنها صد در صد مخالف نازیسم خواهند بود. اما ما معتقد بودیم، این که آیا آنها علیه هیتلر خواهند جنگ اید، یا این که اگر هیتلر پیروز شود آنها نازی خواهند شد، یا این که آنها به مبارزان دوآتشه علیه هیتلر یا هواداران دوآتشه ی وی بدل خواهند شد، وابسته و تابع قدرت نسبی اقتدار طلبی و نیروی ضد اقتدار طلبی در ساختار منش آنهاست. ما با تحلیل ساختار منش این گروه ها (کارگران و کارمندان) قادر به پیش بینی تقریبا دقیقی از تعداد افرادی شدیم که یکی از این سه شیوه را انتخاب میکنند ( صحت این پیش بینی بعدها تایید شد.)
ابزاری که ما برای پی بردن به ساختار منش از آن بهره گرفتیم، “پرسش نامهی تفسیری” بود؛ در این گونه پرسش نامه، معنای ظاهری و آشکار پاسخ های داده شده ارزش چندانی ندارند، بل با صورت بندی خاص پاسخ ها که طی مصاحبه کلمه به کلمه نوشته شده بود، معنای ناخواسته ی آنها را تفسیر می کردیم. چنین تفسیری، با تفسیر اظهارات بیان شده در مصاحبه ی روانکاوی، که در آن جزییات بسیار کوچک نشان دهنده ی ساختار منش است، تفاوت چندانی ندارد. اگر شما صد پرسش داشته باشید، آن گاه انسجام و همخوانی الگوی به دست آمده از پاسخ ها، بیان گر آن است که تفسیر افراد از یک جمله، تصادفی و دل بخواهی نیست. من باید گزارش مفصل این مطالعه را برای شما بفرستم.
پرسش نامهای که از آن بهره گرفتیم، در کتاب “اقتدار و خانواده”، انتشارات آلکن پاریس، ۱۹۳۶، چاپ و منتشر شده است. درواقع این کتاب هزار صفحه ای شامل مطالب و مسائل بسیار مهمی در زمینه ی اقتدار و خانواده است. این کتاب هم اکنون نایاب می باشد و من نمیدانم که آیا در کتاب خانه ی مسکو یافت میشود یا نه.(۱)
با همکاری تنی چند، به ویژه دانشجوی پیشینم، دکتر ام. مک کوبی، در روستای کوچکی در مکزیک با جمعیتی نُه صد نفره، با استفاده از همان روش پرسش نامهای، البته پیرایش یافته و گسترده تر، تحقیق مشابهی انجام شده است. این تحقیق بیش از ده سال به درازا کشیده است، و نتایج آن، اواخر امسال یا اوایل سال آینده در کتابی با عنوان “طبقه و منش در یک روستای کوچک مکزیکی” منتشر خواهد شد.(۲) ما در این تحقیق، ارتباط و پیوند میان منش دهقانان و وجه تولید آنان را نشان می دهیم. با این روش، حتا میتوان جزییات خاصی مانند، علت کاشتن نیشکر به جای برنج یا حتا محصول سودآورتری مانند گوجه فرنگی و غیره را نیز توضیح داد. هنگامی که این کتاب منتشر شود، با کمال میل نسخه ای از آن را برای شما خواهم فرستاد.
در ضمن، کتاب “شخصیت اقتدار طلب” نوشته ی آدورنو، ادامه ی کار پیشین ما دربارهی منش اقتدار طلب بود. آدورنو نیز از اعضای موسسه ی پژوهش های اجتماعی در فرانکفورت بود، و از روشی بسیار پیچیده و گسترده استفاده می کرد، اما به دلیل دانش اندک وی از روانکاوی، بسیاری از روش های مرا نادیده گرفته است، و به تحقق پیشین ما که به دلایلی شخصی منتشر نشده بود، هیچ اشاره ای نمیکند. این دلایل به قدری پیچیده است که نمیتوان آن را توضیح داد. من فقط میتوانم بگویم که این خود یکی از عواملی بود که سبب جدایی من از موسسه ی پژوهش های اجتماعی، در سال ۱۹۳۹ شد.
سرانجام میخواهم از تحقیقی یاد کنم که بهتازگی دکتر ام. مک کوبی در زمینه ی منش شناسی سیاسی آن را به عهده گرفته است. او در این تحقیق به بررسی تفاوت شخصیت زندگی محور و شخصیت ضد زندگی محور در میان رأی دهنده گان امریکایی پرداخته است ( این تحقیق پیش از آخرین انتخابات در امریکا انجام شده است). او در این تحقیق از پرسش نامهای استفاده کرده است که نیازی به تفسیر ندارد. اما پرسش ها به لحاظ نظری بهگونهای تنظیم شده اند که پاسخ های “آری” و “نه”، ازنظر روان شناسی، بی واسطه دارای معنایی هستند که پاسخ دهنده آشکارا از آن آگاه نیست. ( نسخه ای از این تحقیق را برای شما خواهم فرستاد).
من دریافتهام که هم روش پرسش نامهی تفسیری، هم پرسش های معنی دار، به لحاظ نظری در پژوهش های اجتماعی- روان شناختی بسیار کارآمد اند. این روش ها، فراتر از توصیف های صرفاً رفتاری، انگیزههای عمیق تر و اغلب ناخودآگاه را هدف قرار میدهند. در حال حاضر نظر سنجی ها و مطالعات رفتاری فقط نشان میدهند که فرد امروزه چه گونه می اندیشد، در حالی که ما می دانیم، اغلب افراد دنبال الگوی تفکر اجتماعی اند، و در صورتی که اوضاعواحوال به آنها کمک کند، آنچه باعث نحوه ی عمل فردای آنها میشود، عناصر غالب در ساختار منش آنها ست. و آنچه در پیش بینی های اجتماعی و یا حتا تحلیل مهم است، نه عقیده، بل باور راسخ است؛ یعنی عقیده ای که در کل ساختار شخصیت ریشه دارد.
نمیدانم آیا پس از نوشتن این چند صفحه، توانسته ام نظراتم را به قدر کافی روشن کنم. البته هدف اصلی من توضیح موضع خودم بود، و برای این کار مجبور بودم به نقد برخی از مواضع شما بپردازم. من فقط میتوانم امیدوار باشم که شما روح نوشته ی نامهی مرا دریابید، درواقع ، شکی ندارم که شما چنین خواهید کرد. تا حدی نیز خیالم بابت ناکافی بودن نامهام آسوده است، زیرا میدانم، هر جا که گفته هایم به قدر کافی روشن نباشد، یا شما با آن مخالف باشید، لطف کرده و دلیل مخالفت خود را بیان کرده و مجال توضیح دوباره را به من عطا خواهید کرد. سرانجام، همانگونه که پیش از این گفتم، ممکن است ما به درک مشابهی نرسیم، اما دست کم میتوانیم کوشش کنیم تا حد امکان یک دیگر را بهتر درک کنیم. من براین باورم که باید پیشگفتار اصول روانشناختی را به نظریهی مارکس افزود، تا به لحاظ نظری و تجربی، قلمرو بسیار گسترده تری را در بر گیرد. بسیار خوشحالم که شما چنین کوششی میکنید.
با صمیمانه ترین آرزوها. اریش فروم ۱۹۶۹
پانوشت ها:
۱- نتایج پژوهش های فروم در دههی سی، در کتابی با عنوان “طبقه ی کارگر در وایمار آلمان. تحقیقی روان شناختی و جامعه شناختی”. به کوشش ولفگانگ بونس، انتشارات برگ، ۱۹۸۴ف لندن منتشر شد.
The Working Class in Weimar Germany. A Psychological and Sociological Study, edited and introduced by Wolfgang Bonss, London: Berg Publishers, 1984..
۲-درواقع، این تحقیق در سال ۱۹۷۰ با عنوان “منش اجتماعی در یک روستای مکزیکی. تحقیقی اجتماعی- روانکاوانه” منتشر شد.
Social Character in a Mexican Village. A Socio-psychoanalytic Study, Englewood Cliffs: Prentice Hall, 1970.
این مقاله ترجمه ای است از:
Human Nature and Social Theory. Erich Fromm.1969
دیدگاه کاربران