مقدمه ای بر کار ملانی کلاین (پوزیشن دپرسیو)

مقدمه ای بر کار ملانی کلاین (پوزیشن دپرسیو)

نوشته: هانا سگال

ترجمه و تلخیص: دکتر الینا خدیوی زند

 

در مرحله­‌ی پارانوید- اسکیزوئید، در ماه­‌های اولیه رشد نوزاد، تجربه کردن اضطراب منجر به سازمان­دهی تدریجی دنیای او می­شود. فرایندهای درون­فکنی، فرافکنی و دونیمه­‌سازی به ادراک، هیجانات و جداسازی ابژه بد و خوب کمک می کند . نوزاد خودش را از طرفی با یک ابژه­‌ی ایده­‌آل که عاشقش است و سعی می­کند بدستش بیاورد و با او همانندسازی می ­کند و از طرف دیگر با یک بد ابژه که تکانه­‌های پرخاشگری خود را به او پروجکت می­کند و او را تهدیدی برای خود و ابژه­‌ی ایده‌­آلش می­داند، مواجه می بیند.

وقتی شرایط رشدی رضایت­بخش باشد، نوزاد احساس می­کند ابژه­‌ی ایده‌­آل و تکانه­‌های لیببیدنال خودش قوی­تر از بد ابژه و تکانه­‌هایش است و بیش از بیش قادر به همانندسازی با ابژه­‌ی ایده‌­آل خواهد بود. به واسطه­‌ی این همانندسازی و رشد فیزیولوژی و رشد ایگو که به خوبی انجام می­شود، ایگو قوی­تر می­شود و بیشتر می­تواند از خود و ابژه­ های ایده‌­آلش محافظت کند و کمتر از ایمپالس­‌های بدِ خود می­ترسد و کمتر آنها را به بیرون پروجکت می­کند. زمانی که پروجکت کردن تکانه های بد کاهش می­یابد، انرژی­ ای که به آنها اختصاص یافته کمتر می­شود، تحمل نوزاد برای غریزه­ی مرگ افزایش می­یابد و ترس­‌های پارانویدش کم می­شود. دونیمه­‌سازی و پروچکشن کاهش می­یابد و به سمت یکپارچه­‌سازی ایگو می­رود.

* از همان آغاز، همانطور که گرایش به دونیمه­‌سازی وجود دارد، گرایش به یکپارچه­‌سازی نیز وجود دارد و نوزاد در ماه­‌های اولیه کمابیش این را تجربه می­کند اما فرایند یکپارچه­‌سازی به صورت باثبات و دائمی در فاز جدید رشد بنام مرحله­‌ی دپرسیو بوجود می­‌آید.

*پوزیشن دپرسیو، مرحله­ای که ملانی کلاین به عنوان فاز رشدی­ ای معرفی کرد که نوزاد Whole object را تشخیص می­دهد، مادر خود را می­شناسد و آدم­‌های دیگر محیط خود را می­شناسد که عموماً اول پدر است.

وقتی صحبت از تشخیص مادر به عنوان یک whole object داریم منظور مقایسه با part object و spilit object است و نوزاد نه­ تنها با سینه­‌ی مادر، چشمانش، دستانش، صورتش به عنوان ابژه­‌های جداگانه، بلکه با مادر به عنوان یک whole person ارتباط دارد کسی که هم می­تواند خوب باشد و هم بد. هم حاضر باشد و هم غایب و هم می­تواند عاشقش باشد و هم از او متنفر باشد.

و کودک یک مادر واحد را  به عنوان کسی که هم منبعِ خوبی و هم بدی است، تجربیات خوب و بد دارد تجربه می کند. کسی که به عنوان یک موجودیت مستقل با دیگران هم ارتباط دارد. و نوزاد درماندگی خود و وابستگی مطلق را به مادرش و حسادت نسبت به دیگران را کشف می کند.

با اصلاح شدنِ ادراکِ نوزاد از مادر یک تغییر اساسی در ایگو بوجود می­‌آید؛ وقتی مادر به whole object تبدیل می­شود، ایگوی نوزاد هم به whole ego تبدیل می­شود و کمتر به اجزاء خوب و بد اسپلیت می­شود.

یکپارچه­‌سازی ایگو و ابژه به طور همزمان انجام می­شود و پیش می­رود.

کاهش  فرایندهای فرافکنانه و افزایش یکپارچه‌­شدن ایگو باعث می­شود دریافت ابژه کمتر با تخریب همراه باشد و بد ابژه و ابژه­‌ی ایده‌­آل به هم نزدیک­تر شوند.

*وقتی مادر به عنوان یک whole object دریافت می­شود، نوزاد بهتر قادر خواهد بود که او را به خاطر بسپارد و در نبودنش خوشحال باشد.

*در پوزیشن پارانوید- اسکیزوئید، اضطراب اصلی این است که ایگو توسط بد ابژه­‌ها نابود شود و در پوزیشن دپرسیو، اضطراب اساسی کودک این است که تکانه های تخریب­کننده، ابژه­ای که او دوست دارد و به آن وابسته است را نابود کند.

*در پوزیشن دپرسیو، تا حدی بخاطر کاهش مکانیسم­‌های فرافکنانه و تا حدی بخاطر دریافت نوزاد از وابستگی خود به ابژه، فرایندهای درون­فکنی شدت می­یابد.

*پوزیشن دپرسیو با مرحله­‌ی دهانی رشد، آغاز می­شود وقتی که عشق و نیاز منجر به بلعیده شدن می­شود.

*همه توانی مکانیسم‌­های فرافکنانه دهانی به اضطراب می­‌انجامد که شاید تکانه های تخریب­‌کننده­‌ی قدرتمند نه­ تنها گود ابژه­‌های بیرونی بلکه گود ابژه­‌های درونی را هم نابود کند.

گود ابژه درونی، هسته­‌ی ایگو و دنیای درونی نوزاد را شکل می­دهد و نوزاد با اضطرابی روبرو می­شود که مبادا همه­‌ی دنیای درونی­اش را نابود کند.

*نوزادی که یکپارچه‌­تر شده حالا می­تواند به خاطر بسپارد و عشق نسبت به گود ابژه را حتی وقتی که از او متنفر است، حفظ کند . در این مرحله احساس­‌هایی که در پوزیشن اسکیزوئید پارانوید کمتر شناخته شده است از جمله سوگ و احساس گناه را نشان می­دهد.

او به یاد می­آورد که مادرش را دوست دارد اما احساس می­کند بخاطر مواقعی که مادر در دنیای خارجی در دسترس نیست مادر را می‌­بلعد و تخریب می­کند. با افزایش احساسات دپرسیو، رنج نوزاد بیشتر می­شود، تا حدودی واپس روی دوباره اتفاق می­افتد و احساسات بد دوباره پروجکت خواهد شد و با آزاردهنده­‌های درونی(Persecutor Object) همانندسازی می­کند.

اینجا رویایی را آوردیم که توسط بیماری که با تجربیات نومیدی و یأس دپرسیو تهدید می­شود دیده شده است. بیمار مانیک دپرسیو بود و وقتی خواب می­دید به طور واضح از افسردگی یا مانیا رها بود. روز قبل از رویا برایش مشخص شده بود که روند تحلیل او بخاطر مشکلات مالی تهدید می­شود. و از من سؤال کرد که اگر برای مدتی قادر به پرداخت هزینه نباشد ، می­تواند درمان را ادامه دهد؟ مشکلات او در دنیای خارجی کاملاً واقعی بود، بهش نشانه­‌هایی دادم که به پایان دادن جلسات درمان فکر نکرده‌­ام. در روز بعدی بیمار جلسه را با شکایت کردن از اتاق انتظار که خیلی سرد و خسته‌­کننده است، شروع کرد. بعد از تداعی­‌ها، خوابش را تعریف کرد.

گفت که یک خواب ساده از دریایی از کوه­ های یخ شناور که روی موج­‌های بی­پایان می­‌آمدند طوری که دریا رو نمی­توانستم ببینم. کوه­‌های یخ سفید روی موج‌های بزرگ یکی پس از دیگری می‌­آیند. در رویا می­دانست که کوه­‌های یخ خیلی عمیق هستند و کوه‌­های سرد در سطح دریا، تیکه­‌هایی از یخ‌­های کوه مانند در زیرِ سطح هستند.

وقتی از خواب بیدار شد اولین فکرش این بود که شاید دوباره افسرده شود. او می­گفت که این رویا بیشتر از قبل برایش  مشخص می­کرد که افسردگی‌­اش شبیه یک کوه یخ است که بدون هیچ گرمی و هیچ احساسی است. سپس یک شعر در مورد یک کشتی رها شده و قدیمی شبیه یک قوی خوابیده برایش تداعی شد. و همچنین یادش افتاد از موهای فرفری و موج­دار و سفید یک دوست قدیمی­اش که با او مهربان بود و به او کمک می­کرد و او نادیده می­گرفت (خانوم آ) و این باعث احساس حزن و گناه می شد.

*بعد از این تداعی‌­ها ، من تعبیر دادم که اتاق انتظار سردِ من مثلِ سردی کوه‌­های یخ در رویای او بود؛ او احساس می­کرد که تقاضایش درباره­‌ی ندادن هزینه یا کم کردنِ هزینه نیروی مرا کم می­کند- اتاق انتظار من کسل­‌کننده و دلتنگ­‌کننده است- او در واقع مرا کشته بود و من شبیه یک کوه یخ سرد می­شدم که از احساس گناه و آزار و شکنجه پُر شدم. بعد از آن چند تا تداعی اضافه کرد و ناگهان متوجه شد که موج­‌های وحشی سینه بودند. سینه­‌های یخ زده یا مرده و همچنین لبه­‌های ناهموارشان شبیه دندان بود. به من گفت که شب قبل در یک پارتی خانوم آ را ملاقات کرد و یه فنجان چای به او تعارف کرد اما او تشکر کرد و قهوه را ترجیح می­داد. در آن لحظه اندک اخطاری از افسردگی عود­کننده را تجربه می­کرد. او فکر می­کرد به نگاهِ سردِ خانوم آ  و سپس خود را با این فکر آرام کرد که شاید خانوم آ بخاطر فوت دامادش که همین تازگی بوده، ناراحت بود.

تداعی‌­ها رویایش را بیشتر توضیح می­داد. تداعی‌­ها روشن کرد که تقاضای بیمار از من در مورد مسائل مالی را به شکل ناخودآگاهی با طمع و حرص و گاز گرفتن و بلعیدن سینه­‌ی من تجربه می­کرد.

گذشته از این، او احساس درماندگی در ترمیمِ من (که در خانوم آ بازنمایی شد) بعد از آسیب رساندن که موجب احساس افسردگی‌­اش شد معلوم بود.

و تلاش او برای جبران (پیشنهاد فنجان چای) رد شد. او احساس می­کرد که پیشنهاد چای او رد شد به این خاطر که او (مراجع)، خانم است. خانوم آ فنجان قهوه از دامادش می­خواست. از آنجایی که مراجع آقا نیست، احساس می­کند که قادر نیست سینه (برست) را ترمیم کند. خانوم آ را به عنوان آزاردهنده تجربه می کند. در رویا جزء آزاردهنده در سینه­‌های یخی بازنمایی شده که دندان دارند. بعد از اینکه مراجع حس می­کند سینه را خالی کرده و گاز گرفته، او حالا احساسِ یک سینه­‌ی سرد، خالی، مرده  را تجربه می­کند، همانطور که  آبی دریا در رویا دیده نمی­شود. احساس افسردگی نوزاد را که آرزوی ترمیم ابژه­‌های تخریب شده را دارد مجهز می­کند.

او میل دارد که ضربه­‌ی وارد شده در فانتزی همه توانی اش را جبران کند و ابژه­‌ی دوست داشتنیِ از دست رفته را ترمیم کند و دوباره بدست آورد و به زندگی برگرداند.

همانطور که اعتقاد دارد ضربه‌­های تخریب­‌کننده­‌ی خودش در نابودی ابژه مسئول است معتقد است که عشق و مواظبت او تأثیر پرخاشگری­‌اش را خنثی خواهد کرد.

*تفکیک­‌پذیری اضطراب­‌های افسردگی و دوباره به دست آوردن گود ابژه به صورت درونی و بیرونی، نوزاد را قادر خواهد ساخت تا در واقعیت و در فانتزی همه­توانی­اش ابژه­‌های بیرونی و درونی را ترمیم کند.

*در پوزیشن دپرسیو که یک مرحله­‌ی مهم در رشد نوزاد است، نوزاد از خودش آگاه می­شود و از ابژه­ها آگاه می­شود که جدا از خودش هستند و از فانتزی­ها و تکانه ­هایش باخبر می­شود و شروع به تشخیص دنیای بیرونی و فانتزی می­کند، رشدِ دنیای روانی با رشدِ حس دنیای بیرون محدود می­شود و تمایز بین آنها آغاز می شود.

*وقتی که ایگو یکپارچه­تر می­شود و همچنین پروجکشن کاهش می­یابد و زمانی که شروع به دریافت وابستگی­­اش به یک ابژه­‌ی بیرونی می کند و دوسوگرایی  بین غریزه و هدفش را می­فهمد، واقعیت درونی­اش را کشف می­کند.

*آزمون واقعیت (reality testing) از زمان تولد وجود دارد. کودک تجربیاتش را آزمایش می­کند و به عنوان خوب و بد طبقه­بندی می­کند. اما در پوزیشن دپرسیو آزمون واقعیت معنی­دارتر و تثبیت­شده­تر می­شود و رابطه با واقعیت روانی نزدیک­تر می­شود. در شرایط مطلوب، حضور مادر بعد از غیبت و توجه و مراقبتش به تدریج باور نوزاد از همه­توانی تکانه ­های تخریب­کننده­اش را اصلاح می­کند. شکستِ خوردن در ترمیم کردن سحرآمیزش منجر به تقلیل  باور نیروی همه توانی اش می شود و  به تدریج محدودیت نیروی عشق و نفرتش را کشف می­کند.

*در خلال رشد و حل و فصل پوزیشن دپرسیو، با رشد و جذب گود ابژه­ها که در ایگو و همچنین در سوپر ایگو درونی شده­اند ، ایگوی قدرتمندتری به وجود می آید.

*تثبیت شدن در ساختار سایکوتیک در مرحله­‌ی پارانوید- اسکیزوئید و ابتدای مرحله­‌ی دپرسیو اتفاق می­افتد. وقتی واپس روی به نقطه­ی آغاز رشد برمی­گردد، حس واقعیت از دست می­رود و فرد سایکوز می­شود. وقتی که پوزیشن دپرسیو تا حدی خوب پیش رود، ساختار نوروتیک می­شود.

*ظرفیت جدیدی که کودک در مرحله­‌ی دپرسیو بدست می­آورد این است که احساس نگرانی او در مورد ابژه­‌هایش به تدریج به او یاد می­دهد که تکانه هایش را کنترل کند.

*ساختار و ویژگی­های سوپرایگو تغییر می­کند. ابژه­‌های ایده‌­آل و آزاردهنده که در پوزیشن پارانوید- اسکنروئید درونی شده­اند، اولین ریشه­ی سوپر ایگو هستند.

ابژه­‌های آزاردهنده در حالت ظالمانه و قصاص­گر و تنبیه­گر تجربه می­­شوند و ابژه­‌های ایده‌­آل که ایگو مایل است با آنها همانندسازی کند یک قسمت از سوپرایگو به نام ایگو ایده‌­آل (ego-ideal) می­شوند که نیازمند کمال است. سوپر ایگو یکپارچه­تر می­شود و به عنوان یک internal whole تجربه می­شود.

در ابتدای مرحله­‌ی دپرسیو، سوپر ایگو هنوز خیلی خشن و آزاردهنده است اما همانطور که ارتباط با whole ابژه پایه­ریزی می­شود، سوپر ایگو جنبه­های هیولاگونه­اش را از دست می­دهد. و سوپر ایگو دیگر نه­تنها منبع احساس گناه بلکه ابژه ی عشق، و همچنین در کشمکش در برابر تکانه­‌های تخریب­کننده، به شکل کمک کننده، تجربه خواهد شد.

*دردِ سوگ در این مرحله تجربه می­شود و فعالیت­های جبرانی برای ترمیم کردن ابژه­‌های دوست­داشتنی درونی و بیرونی پایه­ی خلاقیت و والایش است. که این فعالیت­ها اندکی در راستای نگرانی و احساس گناه در مورد ابژه و آرزوی ترمیم کردن و حفظ آن و اندکی برای حفظ خود است.

*مکانیسم­‌های سایکوتیک به تدریج جای خود را به مکانیسم­‌های نوروتیک بازسازی، جابجایی و سرکوبی می­دهند. فرایندهای والایش و شکل­گیری سمبل­ها که بهم مربوطند و حاصل اضطراب و تعارض هستند متعلق به پوزیشن دپرسیو است.

بزرگترین کمک فروید به روانشناسی، کشف مکانیسم والایش است که ماحصلِ کناره­گیری موفق از اهداف غریزی می­باشد و من اشاره می­کنم که یک کناره­گیری موفق فقط در خلالِ فرایند سوگ اتفاق می­افتد.

رها کردنِ هدف غریزی یا ابژه یک تکرار است مثل رها کردنِ برست.

*من اشاره کردم که ابژه­‌ی جذب شده تبدیل به سمبل در ایگو می­شود . در این دیدگاه، شکل­گیری سمبل نتیجه­ی از دست دادن است، یک کار خلاقانه که با درد همراه است و همه‌­ی کار سوگ است.

*اکنون جنبه­های مختلف یکپارچه­‌سازی ایگو که در پوزیشن دپرسیو اتفاق می­افتد را با آوردن شماعی از تحلیل دختر ۴ ساله نشان می­دهم. ۲جلسه­ای که بخشی از آن را توضیخ خواهم داد، در شب عید و تعطیلات اتفاق افتاده که همزمان با تولد آنا است. این تعطیلی برای آنا تروماتیک بود از وقتی که تعطیلی قبلی یک فاصله طولانی بین درمانش انداخته است قبل از تعطیلات عید جلسات با یک کوسن که به خودش چسبیده و انگشتش در دهان را شروع کرد و با این شک مشغول بود که از اول با سینه­‌ی مادر تغذیه شده یا شیشه­ی شیر (در واقع آنا از ابتدای تولد با شیشه شیر تغذیه شده است)

۲ هفته قبل از تعطیلات آنا سرمای شدیدی خورده بود و بعضی جلسات را از دست داد وقتی بازگشت مشخص بود که مرا کشته بود و نابود کرده بود و در مقابل یک مادر بد قرار داشت که از سینه محرومش کرده بود و سرماخوردگی او بخاطر سینه­‌ی با محتویات سمی و بد بود که به او آسیب می­رساند.

بعد از سرماخوردگی که بازگشت به جلسات، من یک کودک بیمار شدم و از مادر تغذیه­کننده اما مادر تغذیه­کننده با من بد رفتار می­کرد، وقتی که من گرسنه بودم غذا نمی­داد، مرتباً مرا ترک می­کرد و بجای غذا و حضورش، من را هدیه باران می­کرد.

بجای بازی کردنِ نقش مادر انگشت خود را می­مکید و به بالش می­چسبید و من قادر بودم به او نشان بدهم که با مادری همانندسازی کرده است که تمام برست را برای خودش نگه داشته است و لذت می­برد و مرا در پوزیشن بچه­‌ی محروم شده قرار داد. او در مقابل اضطراب افسردگی، بخاطر جدا شدن و حمله به برست درونی با وارونه‌­سازی و همانندسازی فرافکنانه از خودش حمایت می­کرد. او قسمتی از خودش را به من پروجکت کرد وقتی که به طور جادویی از طریق درونی کردن با من (مادر) همانندسازی کرده بود. ۴روز قبل از تعطیلات در آخر جلسه از من خواست که ساعتی برایش درست کنم و مثل یک زنجیر وصل کنم، از اوسؤال کردم که چه تایمی را نشان دهد و بدون تأمل گفت ساعت ۷٫ وقتی پرسیدم چطور گفت ساعت بیداری. تا قبل از ساعت ۷ صبح اجازه نداشت به اتاق خواب والدینش برود.

من تفسیر کردم که ساعت بازنمایی­‌کننده‌­ی حس واقعیت اوست. او کودک بود و من مادری با سینه ی دایره وار که به وسیله‌­ی ساعت بازنمایی می­شود و همچنین تعطیلاتی که مثل شب­‌های طولانی­‌ای بود که تنها بود و مادر با پدر بود. اما ۷ صبح که ساعت بیداری را بازنمایی می­کند که می­تواند بعد از تعطیلات به درمان برگردد. اگر او یک ساعت- حس واقعیت (reality snse)- داشته باشد یعنی که باید شب طولانی- تعطیلات- را تجربه کند و تکانه­‌هایش را کنترل کند و از طرف دیگر این کمک می­کند که بداند که من برمی گردم و دوباره مرا بدست می­‌آورد، مثل هر روز صبح در ساعت ۷ که به مادرش دسترسی می یابد. جلسه­‌ی بعدی را با قراردادن من در بستر به عنوان یک دختر کوچولوی مریض، شروع کرد اما فوراً خواست که بیدار شوم و یک ساعت دیگر درست کنم و با آبی کمرنگ رنگش کنم و بهش زنجیر آویزان کنم و سوال کرد که آیا می تواند آن را با خود به خانه ببرد. من به این اشاره کردم که آرزویش این است که آن را پیش خودش نگه دارد چراکه بازنمایی‌­کننده­‌ی برست است و بوسیله ی زنجیر تماس خود را با من نگه دارد (از طریق درونی کردن). مراجع از من خواست که یک ساعت دیگر همان شکلی فقط با رنگ زرد درست کنم . وقتی بهش نشان دادم که هر دو مشابه هم هستند فقط رنگشان متفاوت است، گفت که دو سینه­‌ی مشابه هستند اما محتویاتشان متفاوت است. یکی پرشده با رنگ­ها و دیگری با ادرار (دونیمه­‌سازی )

من تعبیر دادم که یک ساعت، سینه ی مادر است که پر از شیر است و دیگری پر از ادرار و ساعت زرد بدون زنجیر است چون نمی­خواهد بد برست را در کنار خود داشته باشد سپس او با شیطنت لبخند زد و ساعتی را که جلسه­‌ی قبل برایش درست کرده بودم نشان داد که با قیچی یک سوراخ بزرگ کرده و حالا ۳ تا برست دارد، یکی پر از شیر یکی پر از ادرار و دیگری میانی که تا روز قبل خوب بود اما حالا آن را از بین برده بود. و دلیل دیگری که ساعت زرد زنجیر ندارد این است که نمی­خواهد ارتباطی بین گازگرفتن و فعالیت­‌های پرخاشگرایانه ی خود و بد شدن برست ببیند. سپس با زنجیر بهم وصلشان کرد و به دستگیره­‌ی کشوی بالای دراور آویزان کرد.

تعبیر دادم که چطور از میان کشف دوسوگرایی خودش، گود برست و بد برست یکپارچه می­شوند. دنبال کلید برای دراور پایین بود و نمی­توانست پیدا کند و به او تعبیر دادم که دراور بالایی بازنمایی‌­کننده­ی سینه­‌ی مادر و دراور پائینی، اندام تناسلی او است و نمی­تواند آن را داشته باشد چون برای پدر است و تنها کلیدش آلت پدر است. به او گفتم که مرا به شکل یک برست که خوب یا بد باشد تجربه نمی کند بلکه یک whole person می بیند که براساس حس خوب یا بدی که به من دارد، برست، خوب یا بد به نظر می­رسد. او من را به عنوان یک شخص با تمام بدن و رابطه­‌ی تناسلی با پدر می­بیند که خودش به آن دسترسی ندارد.

نکته مهم در اینجا این است که ابعاد مختلف یکپارچه­‌سازی چطور با هم در ارتباطند و چطور این یکپارچه­‌سازی با فرایند حس واقعیت (realty sense) همراه است. تفسیر همانندسازی فرافکنانه­ی او کودک را قادر خواهد ساخت که دوباره قسمتِ بچه­‌ی محروم شده‌­ی خود را بدست آورد، وقتی دوباره کودک می­شود، دونیمه­‌سازی برست (ساعت زرد و آبی) را دوباره تجربه می­کند. تفسیر من از دونیمه­‌سازی ، او را از یکپارچه شدن خشم‌­اش با برست، آگاه ساخت. (هر ۳ ساعت با زنجیر بهم متصل شدند)

یکپارچه­‌سازی بد و گود برست بلافاصله با تبدیل ارتباط part object به whole object اتفاق می­افتد. و به طور همزمان ادراک کودک از دوسوگرایی خود و فانتزی همه­‌توانی خود بوجود می­‌آید که همه‌­توانی در فانتزی‌­هایش در خلالِ آزمون واقعیت (reality testing) اصلاح می­شود و او را قادر می­سازد که این ایده‌­ی مرا حفظ کند که فردی که در تعطیلات دور می­شود بدون هیچ تغییری در تایم مقرر بازمی­گردد.

*پوزیشن دپرسیو هرگز کاملاً عمل نمی­کند. اضطراب­‌های مربوط به دوسوگرایی و احساس گناه، در شرایط از دست دادن، که دوباره تجربیات دپرسیو تجربه می­شوند، همراه ما هستند. گود ابژه­‌های بیرونی در زندگی بزرگسالان سمبولایز می­شوند و شامل گود ابژه­‌های اولیه­‌ی درونی و بیرونی هستند، به طوری که بعدها هر فقدانی، دوباره اضطرابِ از دست دادن گود ابژه درونی را بیدار می­کند.

*جایی که پوزیشن دپرسیو به قدر کافی عمل نکند، باور عشق و خلاقیت ایگو، و توانایی­اش در بدست آوردن گود ابژه به صورت درونی یا بیرونی ایجاد نمی­شود و رشد مطلوب نخواهد بود. ایگو در همه‌­ی شرایط فقدان گود ابژه با یک اضطراب دائمی و ثابت همراه است و ضعیف می­شود و ارتباطش با واقعیت با یک ترس همیشگی همراه خواهد بود و گاهی در شرایط تهدید واقعی به مرحله­‌ی سایکوز واپس­روی می­کند.

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه