دکتر علی پژوهنده
پژوهشگر روانکاوی و رواندرمانگر
احتمالا داستان همراهی موسی و یک بنده ی خدا را در قرآن شنیده باشید. این داستان در سوره کهف آیات 60تا82 آمده است و به عقیده من تمثیل بسیار پر رمز و راز و عمیقی است که همچنین دربردارنده نکات دقیقی برای ما روانکاران نیز هست. داستان این است که موسی (که معلوم نیست کدام موسی است و گفته اند شاید حضرت موسی باشد و یا موسای دیگری) در جایی به نام مجمع البحرین (یعنی جایی که دو دریا به هم می رسند) با یکی از بندگان خدا (قرآن نام خضر را نبرده و گفته اند شاید خضر بوده و شاید هم نه ولی ما اینجا او را خضر می خوانیم) ملاقات می کند و از او می خواهد که او را همراهی کند. البته قبل از این داستان هم داستانک دیگری نقل می کند که چگونه شد موسی به خضر رسید زیرا موسی همراه یک جوان که او را همراهی می کرد نشانه هایی را دنبال کرد تا رسید به مجمع البحرین و خضر را ملاقات کرد. القصه، خضر به موسی می گوید: نه! تو نمی توانی با من طاقت بیاوری! برو ردِ کارَت! و یک جمله طلایی می گوید: چگونه می توانی بر چیزی که به آن احاطه علمی نداری شکیبایی بورزی؟ (68/کهف)
اما موسی همان گونه که از یک قهرمان داستان انتظار می رود اصرار می ورزد و سرانجام خضر قبول می کند به شرط آن که هیچ سوالی از او نپرسد تا اینکه خودش اگر صلاح دید چیزی بگوید و موسی نیز قول می دهد.
آنها با هم سوار یک کشتی می شوند که مردمان را از این سوی دریا به آن سو می برده و خضر هم نامردی نکرده، تا می نشیند زیر پایش را سوراخ می کند. موسی بلافاصله اعتراض می کند که چرا سوراخش کردی؟ حالا چطور برویم؟ و از این قبیل سخنان. خضر می گوید: نگفتم نمی توانی طاقت بیاوری؟! موسی هم عذر خواهی می کند و با هم ادامه می دهند. این بار خضر یک پسر نوجوان را بدون دلیل و گناهی می کشد! موسی باز هم از روی عقل زبان به سخن می گشاید که نباید انسان بیگناه را کشت. و باز هم خصر یادآوری می کند که نباید سوال می کردی. موسی که متوجه خطایش شده بود قول می دهد که اگر یک بار دیگر سوال یا اعتراضی کردم دیگر همراهیم نکن! آنها وارد شهری می شوند و از مردم شهر تقاضای آب و نانی می کنند اما کسی به آنها توجهی نمی کند. در بیرون شهر دیوار خرابه ای می یابند و خضر شروع به تعمیر و مرمّت آن می کند. پس از اتمام این کار موسی که گمان می کرده حالا خضر می خواهد بابت این کار از مردم شهر پولی دریافت کند و می بیند که نخیر چنین خبری نیست به او پیشنهاد می دهد که بد نبود اگر دستمزدی طلب می کردی!
در این جا خضر قانون را اجرا می کند و به او می گوید: هذا فراق بینی و بینک! یعنی اینجا نقطه جدایی ما از همدیگر است. اما قبل از جدایی تو را به تاویل کارهایم آگاه می کنم. و آن گاه حکمت هر یک از آن کارها را می گوید: آن کشتی مال آدمهای فقیری بود. آن طرف دریا پادشاهی می خواست به جنگ برود و دستور داده بود که هر کشتی ای که امروز بیاید را مصادره کنند پس این کشتی نباید از این بندر خارج می شد. آن نوجوان قرار بود در آینده سبب گمراهی والدینش شود و خدا پس از او فرزند نیکوتری به آنها خواهد داد. آن دیوار، زیرش گنجی برای دو بچه یتیم بود که قرار بود وقتی بزرگ شدند به نشانی آن دیوار آن را بیابند پس باید سالم می ماند تا آن زمان. حالا تاویل کارهایی را که نتوانستی طاقت بیاوری دانستی!
صرف نظر از این که این داستان زمینه تاریخی دارد یا نه و این که تا چه اندازه با عقل جور در می آید، می توان از نظرگاه روانکاوی بدان نیکو نگریست. در ادامه به چند نکته تکنیکی و تئوریک در این تمثیل اشاره می کنم که برای من روشن کننده بوده اند:
نا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی آید به جوش...
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟( مثنوی معنوی)
آری، تقاضای موسی، گریه کودک حلوا فروش و طفل همگی استعاره هایی از سودای روانکاوند که سبب به جوش و خروش افتادن سودای آنالیزان می شوند.
این نگاه، نقطه مقابل تبختر و خودکامگی روانکاوانی است که گمان می کنند آسمان پاره شده و آنها از عرش الهی به زمین افتاده اند و بر بندگان رحمت می آورند و آنها را به حضور می پذیرند! آنها که خود را سوژه ای می دانند که می داند! آنها که به هر پرسشی از جانب آنالیزان پاسخی قطعی و کامل می دهند و یا او را از پرسش شرمزده می کنند. و آنها که با پرسش های بی موقع راه را بر باز شدن ضمیر ناآگاه می بندند.
و نکته آخر این که همواره در مجمع البحرین باید به انتظار ملاقات خضر نشست. آن گونه که عطارِ دل اندرزمان می دهد:
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را درّ بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
پی نوشت ها:
قرآن
مثنوی معنوی
غزل 418 عطار
Freud, S. (1915). The Unconscious. The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Volume XIV (1914-1916): On the History of the Psycho-Analytic Movement, Papers on Metapsychology and Other Works, 159-215
عاااااالی بود مرسیییی