فعالیت کاری وینیکات در حوزه هایی با تسلط اضطراب روان پریشانه

فعالیت کاری وینیکات در حوزه هایی با تسلط اضطراب روان پریشانه

Winnicott working in areas where Psychotic Anxieties predominate: A personal record

 

فعالیت کاری وینیکات در حوزه‌هایی با تسلط اضطراب روان‌پریشانه : یک گزارش شخصی

مارگات لیتل[1]

ترجمه و تلخیص: افسانه روبراهان

مقدمه

روانکاوی‌ اگر پویا نباشد، ارزشی ندارد. توجه به رانه‌ها[2] و سائق‌های[3] انسانی و اضطراب همراه با آن‌ها، فعالیتی جدید بود و تحولی در خاستگاه روانکاوی ایجاد کرد که همیشه هم بدون دغدغه نبوده است. پس از آن تغییرات و ایده‌های نو در نظریه و تکنیک، اضطراب زیادی به همراه داشت و اغلب پس از این‌که یونگ[4]، آدلر[5]، استکل[6] و دیگران از فروید جدا شدند، اختلافاتی در این زمینه ایجاد شد و بعدها اقدامات ملانی‌کلاین[7] در انجمن روانکاوی بریتانیا[8] موجب جنجال و تشدید مقاومت شد.

   فروید دریافت: هنگامی که اضطراب مربوط به وضعیت ادیپال[9]، اختگی، از دست دادن بخشی از بدن، فقدان یک اُبژه یا عزت‌نفس باشد، درطی روانکاوی روان‌رنجوری انتقال[10] ایجاد شده و حل‌و‌فصل می‌گردد. اما در جایی که اضطراب وجودی یا اضطراب برای بقا و یا هویت‌ غالب است، روان‌رنجوری انتقال در شکل کلاسیک‌اش در روانکاوی، ایجاد نمی‌شود و اثربخش نیست ( مثل روان‌رنجوری خودشیفته‌وار[11] و روان‌پریشی)

   وینیکات طی کار با ملانی‌کلاین و دانشِ نشئت گرفته از مطالعاتِ طولانی مدت بر روی کودکان و والدین، تعداد بی‌شماری از مراجعین مبتلا به روان‌رنجوری روان‌پریشانه[12] را درمان کرد. او از روانکاوی چهرة جدیدی نسبت به قبل نشان داد و کارش جنجال زیادی درپی داشت.کار وینیکات با کودکان مشهور است. او به طورسامانه‌مند نوشت و صحبت کرد و افراد زیادی شاهد کارهای او در پدینگتون‌گرین[13] یا در کلینیک‌هایش بودند. اما در مورد بزرگسالان چون نیاز به محرمانه بودن احساس می‌شد و برخی از بیماران وی، دانشجویان یا افراد برجسته و مشهور بودند، لذا اطلاعات نسبتا کمی به جای گذاشته است. تعداد کمی از موارد بالینی به طور پراکنده در سراسر نوشته‌های او وجود دارد، اما توضیح کاملی در مورد یک بیمار نداده است. بنابراین برای کسی که مقالات او را می‌خواند و فرصتی برای بحث و گفت‌وگو ندارد، شکل دادن تصویری واقع بینانه از آن‌چه که واقعا گفته یا انجام داده، مشکل خواهد بود.

   من با ارائة گزارشی کامل از تحلیل خودم با او، می‌توانم کارش را به بهترین شکل نشان دهم. موارد بالینی همواره به‌عنوان پایه‌ای اصلی برای توسعه و فهم نظریه و فراروانشناسی[14] اهمیت دارد و شاید من در وضعیت منحصربه فردی از بودن، بتوانم آن را ارائه دهم. (همانطور که فروید از تحلیل رؤیاهایش استفاده کرد).

   قطعا کار وینیکات، بر برخی اصول استوار است. ویژگی‌های عمدة آن عبارتند از: نه تنها شناخت خود انسان، بلکه همچنین شناختی از اولین محیط او، همدلی ( درک نشانه‌های ارتباطات غیرکلامی، زبان بدن و تجربة متقابل: ثبات بدون سخت‌گیری، واپس‌روی[15] به وابستگی، نگهداری[16]و بازی.

در نوشتن این گزارش این مسئله را در نظر داشتم که ممکن است اضطراب‌هایی در برخی افراد به ویژه آن‌ها که از روانکاوی کلاسیک پیروی می‌کنند، ایجاد کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم خطرات و دردسرهای موجود را بپذیرم و بهترین شکل ممکن را برای آن ایجاد کنم. در غیراین‌صورت چیزی واقعاً ارزشمند به هدر خواهد رفت .

    این گزارش شامل تاریخچة من و خانواده‌ام و معالجه توسط دو درمانگر دیگر است، یک درمانگر یونگی، دیگری مرحوم الا فریمن شارپ[17]. من آن‌ها را همان‌طور که تجربه کردم بیان می‌کنم، تا آن‌جا که می‌توانم ابژکتیو باشم، اما به طور حتم ممکن است آن‌چه را بیان می‌کنم دیگران دوست نداشته باشند یا تأیید نکنند.

تا آنجا که می‌توانم مطالب را به ترتیب زمانی ارائه می‌دهم. درمان با این سه فرد کاملاً متفاوت به سه بخش تقسیم می شود. در هر حالت، من  فقط می‌توانم احساسی کلّی ازآن‌چه اتفاق افتاده و چند قسمت جدا از هم که مهم‌تر هستند را ارائه دهم، زیرا به‌ندرت همه چیز را ثبت می‌کردم.

تجربة من به‌عنوان تحلیل شونده[18]

روان‌درمانی با دکترx  (38 -1936)

در سال 1936 دوستی که با من زندگی می‌کرد درگیر روان‌درمانی شد. به مدت سه‌سال دوره‌های طولانی گریه و زاری، اتهامات و تهدیدهای خودکشی او ،که به نظرم جدّی بود را تحمل کردم. به محض این‌که او درمانش را شروع کرد من هم فهمیدم که نیاز به درمان دارم و درمانم را شروع کردم.

   علی‌رغم این واقعیت که من در سه هفتة اول به دلیل ترس دچار بی‌حسی شده بودم و قادر به صحبت یا حرکت روی کاناپه نبودم، دکتر x مرا در حدّ روان‌رنجوری خفیف در نظر گرفت. تشخیص او تنش طاقت‌فرسا بود و سرانجام با ماساژِ آرام شکمم، تنش را آزاد کرد. او منطقی برخورد می‌کرد و تلویحاً می‌گفت که به‌عنوان یک زن می‌توانم جذّاب باشم (که هرگز احتمال آن را باور نکردم). او مرا ترغیب کرد که به‌عنوان روان‌درمانگر درکلینیک تاویستاک[19] آموزش ببینم و مرا به‌عنوان مهمان خود به جلسات انجمن روانکاوی بریتانیا برد. اقدامات دکتر X مفید نبود. اما توانایی جدا شدن از دوستم را به من داد و موفّق به برقراری رابطة متفاوتی با او شدم تا حدی که وقتی تهدید به خودکشی می‌کرد این طور فکر می‌کردم که اگر در نهایت بخواهد این کار را عملی کند، من نمی‌توانم مانعش شوم. چند نشانة جزئی که عمدتا بدنی بودند، در طی دورة درمان با او از بین رفتند.

    چیزهای کمی از دو سال (سه جلسه در هفته) با او به یاد می‌آورم. یک روز به من گفت شما همیشه به فکر دیگران هستید و گویی از موجودیت خود  متاسف هستید، انگار که فکر می‌کنید حقی در آن ندارید.

پاسخ دادم بدیهی است که با توجه به خاطراتی که از دو سالگی به یاد دارم، گویا من یک مانع یا مشکل بودم. آن زمان من و مادر و خواهرم "روت" همگی مبتلا به سیاه سرفه شدیم. در تخت‌خوابم که درگوشه‌ی اتاق قرار داشت، سرفه و استفراغ کردم. مادرم بیدار شد و هر دو شروع به سرفه کردند؛ انگار من باعث آن سرفه‌ها بودم. پس از آن یک روز دیگر، پدرم باعجله برای صرف ناهار وارد شد و دید که اتاق پر از پوشک و ظرف و اسباب‌بازی بود و من در وسط آن‌ها سرفه و استفراغ داشتم، با عصبانیت گفت: "نمی‌توانی جلوی بیمار شدن بچه را بگیری؟

در آخرین جلسه قبل از تعطیلات کریسمس، دکتر X برایم آروزی موفقیت کرد و گفت به خاطر عشق به بهشت خودت باش.

"For the love of Heaven, be yourself."

(آن کودکِ استفراغ کننده نباش). من پاسخ دادم: نمی‌دانم چطور؟ نمی‌دانم "خودم" _ myself_ چیست؟ درمان به تدریج بدون مشکل به پایان رسید و او به من اطمینان داد که نیاز به تحلیل بیشتری ندارم و می‌توانم کار کنم. دوستی ما ادامه داشت چرا که من دیگر بیمار او نبودم، بلکه همکارش بودم.

او خانم "الا فریمن شارپ" را می‌شناخت و دوستانه مرا به او معرفی کرد. من در سال 1938 برای دیدن وی به منزلش رفتم. دکتر X خودش هم برای مدتی کوتاه با یکی از اعضای انجمن روان‌تحلیلی بریتانیا دورة تحلیل داشت و لذا خودش هم تجربة تحلیل‌شدن را داشت.

 

اِلا فریمن شارپ، 1947-1940

اولین تجربه‌ای که از دیدارِ با وی داشتم، موجب وحشتم شد. او را در غباری خاکستری مانند عنکبوتی که در توری بود (موهایش) دیدم. درآن زمان او را به صورت هذیانی[20] درک کرده (عنکبوت ذهنی) و با وحشت جلسه را ترک کردم. با این حال در همان شرایط جذّابیت زیادی داشت و احساس کردم که باید مدتی بعد دوباره او را ببینم.

  اواخر سال 1940 من با یکی از بیماران خود درگیری هیجانی داشته و احساس می‌کردم نمی‌توانم به درمان او ادامه دهم. دکتر X در دسترس نبود و من با اضطراب فراوان به‌عنوان تنها روانکاوی که داشتم، به دنبال خانم شارپ بودم. عمیقا آشفته بوده و روانکاوی برایم به معنای نابودی[21] کامل بود و ترس شدیدم با احساس اشتیاق فراوانی که داشتم در تضاد بود. او تایم خالی داشت و بلافاصله درمان را شروع کردیم.

در جلسة اول، سفت روی کاناپه دراز کشیدم و باز هم قادر به صحبت و حرکت نبودم. او ساکت بود و من شروع به فریادزدن کردم :"این نمی‌تواند واقعی باشد." یاوآوری اولین توهم دیداری‌ او  و فرار خودم. مثل یک کابوس بود. در پایان ساعت گفت: "بلند شو، بنشین تا با هم صحبت کنیم.  او ترس من را ناشی از اضطراب اختگی دانست و آن را با ملاقات وی، از طریق دکتر X که به وضوح یک مسالة ادیپال بود، تعبیر کرد. اما این تعبیر با شدت هراس من که به مراتب بیش از هرگونه وحشت مرگبار یا ترس از مرگ بود، متناسب نبود. برای او وحشت مرگبار به معنای ترس از سوپرایگو بود که خوبی با [مسائل] غیرجنسی[22] و بدی با [مسائل] جنسی[23] همراه است.

   ترس من از نوع وحشتی بود که فقط کودکان می‌توانند آن را حس کنند. تخریب مطلق[24]، تکه‌تکه‌شدن بدن، جنون غیرقابل بازگشت، محوشدن، رها و فراموش شدن توسط تمام جهان به عنوان کسی که هرگز نبوده است؛ به تاریکی رانده شدن.

مقالات وی در مورد تکنیک روانکاوی (شارپ 1930)، شرح روشنی در مورد کارش می‌دهد که بر موارد زیر بنا شده است: جنسانیت[25] نوزادی، عقدة ادیپ، و فانتزی‌های واپس رانده در مورد والدین که فقط از طریق روان‌رنجوری انتقال بهبود می‌یابد.

 ترس و وحشت من در اولین جلسه که انتظار نابودی کامل داشتم جزئی بود؛ نه به دلیل روان‌رنجوریِ انتقال، بلکه بعدها متوجه شدم ناشی از یک روان‌پریشیِ انتقال مبنی بر تجربیات واقعی دوران نوزادی و کودکی است.

تصویر کلّی من از تحلیل با خانم شارپ کشمکش مداوم بین ماست. وی اصرار داشت آن‌چه که من می‌گویم به دلیل تعارض‌های درون‌روانی با جنسانیت نوزادی تفسیر شود و من سعی می‌کردم به او بفهمانم که مشکلات واقعی من مسائل وجودی و هویت بوده است. من نمی‌دانستم "خودم" چیست.  جنسانیت کاملا بی‌ربط و بی‌معنی است مگر این‌که وجود داشتن[26] و بقا بتواند تصدیق شود و هویت‌یابی شخصیت برقرار گردد.

فروید (1913) دریاداشت‌هایی پیرامون روان‌رنجوری ‌خودشیفته‌وار (مالیخولیا[27]) و روان‌پریشی‌ها (اسکیزوفرنی و پارانویا)، تفاوت آن‌ها را با روان‌رنجوری جنسی[28] (روان‌رنجورِی روان‌پریشانه) این‌طور بیان کرده است که در این دو مورد فقط رانه‌های ایگو،  بقا و هویت  مورد توّجه هستند و روان‌رنجوری انتقال صورت نمی‌گیرد (روان‌رنجوری انتقال در آن زمان به رسمیت شناخته نشده بود). فروید (1917) نیز در آنها هیچ دوسویه‌گی[29] پیدا نکرد بلکه فقط خصومت پایداری را می‌دیدکه تحلیل را غیرممکن می‌کرد .

اما انتقالی که با اِلا شارپ صورت گرفته بود، بخشی از یک روان‌رنجوریِ انتقال بود. خصومت من با او به دلیل ناتوانی او در دیدن ماهیت واقعی اضطراب‌هایم بود.

همان‌طور که در 1930 این مطلب را بیان کرده است، رفتارش با من طوری بود که گویا در خانه‌اش مهمان هستم. بسیار مهربان و گرم و دوستانه و سخاوت‌مندانه رفتار می‌کرد. لذا این مسئله همان‌طور که فروید در 1913 توضیح داده است، برای من حالت آشفتگی و دو سویه‌گی‌ای را که با مادرم تجربه کرده بودم، به ارمغان آورد، به طوری‌ که در سطوح روان‌پریشی خانم شارپ با مادرم همسان شد. کسی که نتوانسته بود محیطی امن فراهم کند (لیتل- 1959).

   هدف خانم شارپ فراهم‌کردن جایی بود که از نظر جنسی یا پرخاشگری ایمن باشد. من متخاصم و نافرمان بودم اما به او وابسته شدم. همان‌طور که در نوزادی به مادر وابسته بودم و رؤیاهای من در آن زمان مبارزه، گیجی و تکّه‌تکّه شدن[30] بود که به‌عنوان فانتزی‌هایی از مقاربت خشن و آرزوهای واپس‌رانده برای رابطه داشتن با پدرم و از بین بردن مادرم تعبیر شد. حدود شش هفته بعد از آغاز کار به او گفتم که می‌خواهم به‌عنوان یک تحلیلگر آموزش ببینم. او مرا تشویق کرد و بعد از مصاحبه با دکتر ادوارد گِلوِر[31] که آن زمان رئیس انجمن روان‌شناسی و روانکاوی بریتانیا بود و دکتر پِین[32] (دبیر آموزش)، پذیرفته شدم و او همچنان سایر فعالیت‌هایم را نیز تشویق می‌کرد.

   تلاش ما همچنان ادامه داشت. من به او گفتم چطور می‌خواستم" یک شخص[33](شخص مهم)" باشم به این معنا که یک فرد واقعی[34] نه "هیچ‌کس[35]" یا "بدون تشخص"[36] .همان‌طور که احساس کردم هستم. این به‌عنوان آرزویی برای تصاحب جای مادر به لحاظ بدنی، جنسی، ارتباطی و ظرفیت تولید مثل تعبیر شد؛ آن‌چه واقعا می‌ترسیدم این بود که شاید خودم را به کپی ارزان قیمت دست دوم مادرم تبدیل کنم. اما درنهایت نمی‌توانستم از او عبور کنم و یا این‌کار یک مخاطرة واقعی بود. هر بار که از والدینم صحبت می‌کردم آن‌چه می‌گفتم فانتزی بود و از هرگونه اشاره به واقعیت امتناع می‌کردم. بنابراین من دو چندان گرفتار" شبکة تار عنکبوت" شدم. من دیوانه بودم، نه مادرم. مادر کسی بود که همیشه می دانست "نه من"؛ درحالی‌که شناخت من از روان‌پریشی خودم و مادرم به‌عنوان فانتزی رد شد، من بار دیگر در دوران کودکی همراه با گیجی "سرزمین عجایب"[37] یا "دنیای آینه‌ها"[38] بودم یا جایی‌که همزمان "چیزهایی را تصور کردم" و "تصوری نداشتم". "جایی‌که  آن‌چه که نمی‌دانستم را می‌دیدم و فکر می‌کردم می‌دانم. اما چیزی نمی‌دانستم".

  همواره روی کاناپه واقعیت[39] باید کنار گذاشته می‌شد. از جمله مشاهدات مربوط به سن و سلامت او و به بخصوص شرایط قلبیِ او. از سویی من این اختیار را داشتم که هر چه به ذهنم می‌رسد را عنوان کنم و از طرفی به واسطة قوانین تحلیل محدود شده بودم .         لذا در مورد نشانه‌های بیماری‌ای که تشخیص داده بودم از جمله علائم بیماری قلبی دیرینه و کبودی انگشتانش صحبت کردم. او   هیچ پاسخی نداد، لذا متوجه شدم این موضوع باید مخفی و ممنوع باشد و اظهار کردنش توسط من نوعی گستاخی بود.

   من خیلی از خانم شارپ جوان‌تر و در سلامت کامل بودم اما اجازه نداشتم به او کمک کنم. مجبور بودم بیهوده درکناری بایستم درحالی که او در معرض خطر نارسایی قلبی قرار داشت و هر جلسه کاناپة سنگین را از یک سمت به انتهای دیگر اتاق می‌کشید .(مادرم می‌گفت من همیشه بی‌جرأت بودم و مقاومتی نمی‌کردم).

   در نوامبر 1945 ناگهان والدینم بیمار شدند؛ پدرم هذیانی و غیرقابل کنترل شده بود. تشخیص بیماری او حادثه‌ی مغزی عروقی بود که نیاز به معالجه در بیمارستان داشت. پدرم در بیمارستان روانی بستری و پنج روز بعد به دلیل عفونت ریه درگذشت. بیماری و مرگ او منجر به آشفتگی بزرگی در خانواده شد. "روت" برای اولین بار از به اشتراک گذاشتن اتاقش با من خودداری کرد و از من خواست اتاق را ترک کنم. مادرم که مقرّر کرده بود در مراسم تشییع جنازه از گُل استفاده نشود، خودش نتوانست در مراسم شرکت کند؛ اتفاق تلخی بود که فقط یکی از برادرانم و من در آن شرکت کردیم ( مادرم خصومت ناخودآگاه خود را نسبت به پدر نشان داد و اجازه نداد چیزی بیش از اعلامیة مرگ او در مجلة مدرسه‌ای كه او به مدت سی‌سال تدریس كرده بود، عنوان شود).

   قرار بود من یک هفته پس از تشییع جنازة پدر، مقاله‌ای را برای عضویت در انجمن روانشناسی و تحلیلی انگلستان بخوانم.  می‌خواستم این‌کار را به تعویق بیندازم، اما خانم شارپ اصرار داشت که باید آن را بخوانم. من در این آشفتگی ناگهانی و انتقال روان‌پریشانه نتوانستم این کارش را تحمل کنم و این نظر او را به‌عنوان مداخله‌ای بزرگ در سوگواری‌ام احساس کردم. اما مقاله را خواندم و از مباحثه لذّت بردم. او از موفقیت من راضی بود و در مورد سوگ من چیزی فراتر از یک ابراز همدردی ساده و صمیمانه و دوستانه صحبتی نشد. تحلیل ادامه پیدا کرد طوری‌که گویی چیزی جز خواندنِ مقالة من اتفاق نیفتاده است. ناخشنودی من از خواندن آن بدین گونه تعبیر شد که گویا ناشی از احساس گناه در مورد رشک[40] من نسبت به توانایی او در نوشتن و ارائة مقالات بود و این برگرفته از احساس من نسبت به روابط جنسی والدین و ترس از مجازات ‌شدن بود. اگر من جرأت ابراز خودم را داشته باشم یا او را در هر زمینه‌ای به چالش بکشم، مجازات خواهم شد. در هر حال من نتوانستم رشک را انکار کنم، اما ا حساس کردم در آن زمان اهمیتی نداشت (من در مقالة خود با عنوان" انتقال متقابل و پاسخ بیمار[41]" در 1950 شرح مبسوطی از آن را بیان کرده‌ام).

   ما در آوریل 1947 توافق کردیم که پس از پایان تابستان درمان را خاتمه دهیم. او به من گفت دیگر نیازی نیست به تحلیل ادامه دهم. خانم شارپ در تعطیلات ماه مِی به طور ناگهانی درگذشت و من در اولین کنفرانس پس از جنگ در بین روانکاوان اروپایی در آمستردام دوستان جدیدی پیدا کردم و برای اولین بار از علاقة یک مرد به خودم آگاه شدم. چند روز قبل از تولّدم از خانم شارپ خداحافظی کرده بودم و او هم تولّدم را تبریک گفت. وقتی برگشتم او فوت کرده بود مثل پدرم.  

این تکرار حادثة قبلی ناشی از مرگ پدر بود که هرگز حل نشده و واقعیت همیشه انکار شده بود و در آن زمان هم انکار شد. آسیبی که قبلا هم اتفاق افتاده بود؛ زمانی که خانم شارپ در شرایطی که من سوگوار خاله‌ام بودم، مانع سوگواری شد و به تعبیر انتقال در مورد تعطیلات پیش رو پرداخت، احساس کردم مثل توضیحاتی که در مورد مادرم می‌داد غیر منطقی بود.

   سپس به ملاقات دکتر پِین[42] رفتم، بر روی کاناپه دراز کشیده و به مدت یک ساعت به طرز دیوانه‌واری گریه کردم. در پایان با صدایی متعجّب به من گفت :شما خیلی بیمار هستید؛ "پاسخ دادم این چیزی است که طی شش‌سال گذشته به خانم شارپ می‌گفتم." می‌دانستم که مشکلات واقعی من هرگز درک نشده است. به جای همدلی، آشفتگی زبان‎ها وجود داشته است (فرنزی)[43].

من که بیش از هر زمان دیگری احساس غیر شخص بودن (non-person) داشتم، بار دیگر در معرض اضطراب روانی قرار گرفتم. همراه با خشم(غیض-rage)، احساس گناه، ناتوانی و ناامیدی. دکتر پِین مرا به ماریون میلنر[44] ارجاع داد که به من در تحلیل کمک کرد و سخاوت‌مندانه‌ به مدت یک سال مرا حمایت کرد. اما شرایط من مانند زمان دانشجویی‌ام بسیار دشوار بود. پس از آن وینیکات یک جای خالی داشت و مرا پذیرفت. در این مدت دوست قدیمی و هم‌خانة من بازنشسته شد و من حرکت مهمّی انجام دادم؛ محل سکونت و اتاق مشاوره‌ام را از هم جدا کردم و برای اولین بار تنها زندگی کردم و همچنین برای اولین بار روابط جنسی با یک مرد را شروع کردم که تا قبل از آن برایم غیرممکن بود.

 

دی. دبلیو. وینیکات 1955 1949 و 1957

سیزده‌سال پس از اولین درخواستِ کمک روان‌پزشکی، اکنون در چهل‌و‌هشت‌سالگی به دیدن وینیکات آمدم. نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواست شرح واضح، منسجم یا مفصلی از جلسات او ارائه دهم. فقط می‌توانم برخی وقایع را بازگو کنم. آشنایی قبلی من با او اندک بود؛ در اولین جلسة علمی انجمن روان‌کاوی بریتانیا که من هم در آن شرکت کرده بودم، در یک بعد از ظهر شلوغ هر چند دقیقه بمب می‌زدند[45] و افراد با یکدیگر برخورد کرده و می‌افتادند. در این هنگام در حین بحث یک نفر (کسی که بعدا با او آشنا شدم) "وینیکات"، ایستاد و گفت حملة هوایی در جریان است و سپس نشست. امّا هیچ توجهی به آن نشد و جلسه مثل قبل ادامه یافت. بعداً شنیدم که او در جلسه دیگری هم صحبت کرده و مقاله ارائه داده بود.

   در اواخر 1945 وقتی مقالة عضویت خود را با عنوان :"خانه به دوش : یادداشت‌هایی در مورد یک بیمار پارانویید" خواندم، وینیکات از من پرسید که آیا می‌توانم یک بیمار کودک را بپذیرم. از این‌که از من درخواست شده بود خیلی خوشحال شدم اما متاسفانه گفتم: نه. به تازگی تحلیل یک کودک را به پایان رسانده بودم (در دورة آموزشی تحلیل کودک که هرگز آن را به اتمام نرساندم). به شدت مضطرب شدم و احساس بدی در مورد پایان راه پیدا کردم. من در مورد مرگ پدرم آشفته بودم و نمی‌توانستم به کودک دیگری فکر کنم اما راه را برای آینده باز گذاشتم.

   مدتی بعد مطلع شدم که مقاله‌ا‌ی‌ با عنوان "ترمیم براساس دفاع سازمان یافتة مادر در برابر افسردگی" (1948) ، خاطرات تولد، آسیب تولد و اضطراب" (1949) ارائه داده بود و من احساس کردم او کسی است که واقعا می‌تواند به من کمک کند.

    مصاحبة مقدماتی او کوتاه بود شاید پانزده دقیقه. وی هیچ‌گاه از شرح حال رسمی استفاده نکرد، ولی به تدریج آن‌چه که مرا آزار می‌دهد را درک و نیاز قلب مرا احساس کرد. من روابط جنسی خود را بهانه‌ای برای عدم پیگیری تحلیل قرار دادم. او هم این موضوع را پذیرفت. اما گفت که فعلا جای خالی را برایم باز نگه می‌دارد و درصورت تمایل می توانم برگردم. طولی نکشید که من به او بازگشتم زیرا روابط جنسی را دشوار دیدم.

   جلسة اول دچار وحشت شدم. وحشت‌های قبلی برایم تکرار شد. زیر پتو دراز کشیده و قادر به حرکت و صحبت نبودم. وینیکات تا اواخر ساعت ساکت بود. فقط هنگامی که گفت:" من نمی‌دانم، اما احساس می‌کنم به دلایلی مرا محبوس (مسدود) می کنید". این جمله باعث تسکین من شد زیرا وینیکات می‌توانست اعتراف کند که نمی‌داند و در صورت وجود تناقض می‌توانست اجازه‌ی بروز دهد. بعدها خیلی زود فهمیدم که به‌تدریج خودم را حبس کرده‌ و کمترین فضای ممکن را اشغال کرده بودم (پنهان شدن در رحم، اما حتّی آن‌جا هم امن نیست). در اولین جلسه با وینیکات از این که او را مجبور به فهم هرچیزی می‌کردم، احساس ناامیدی مطلق کردم. من در اتاقش سرگردان بودم و سعی می‌کردم راهی پیدا کنم. فکر کردم خودم را از پنجره بیرون بیاندازم، اما احساس کردم او مانع خواهد شد. پس از آن فکر کردم تمام کتاب‌هایش را بیرون بریزم، اما سرانجام به یک گلدان بزرگ پر از یاس بنفش حمله کرده و آن را لگد کردم. این کار را در یک لحظه که او از اتاق بیرون رفته بود، انجام دادم اما قبل از پایان ساعت که برگشت، مرا در حال تمیز کردن اتاق دید و گفت؛ احتمالا من از شما انتظار داشتم که این کار را انجام دهید. روز بعد او گلدانی با یاس بنفش را جایگزین کرده بود و چند روز بعد توضیح داد که من چیزی را تخریب کرده‌‌ام که برایش با ارزش بوده است. هیچ یک از ما مجدداً به آن اشاره نکردیم. اما فکر می‌کنم اگر این واقعه دیرتر اتفاق افتاده بود، احتمالا واکنش متفاوتی نشان می‌داد. در این مورد هم احساسم این بود که مانند مبارزاتم با خانم شارپ و مادرم بی‌فایده بوده و تا همین اواخر این موضوع را فراموش کرده بودم. سال‌ها بعد مدّت‌ها پس از ختم درمان وقتی که با او در مورد شرایط آزاردهندة بیماری صحبت کرده و به او گفتم که او را آزار داده‌ام، او پذیرفت اما اضافه کرد که این کار لازم بوده است.

    چند هفته پس از این واقعه، در تمام مدت یک جلسه من با اسپاسم‌های متناوبی درگیر شدم. احساس می‌کردم درکل بدنم تنشی ایجاد شده که به اوج می‌رسید و فروکش می‌کرد و فقط چند ثانیه بعد دوباره پدیدار می‌شد. دستانش را گرفتم تا اینکه اسپاسم‌ها برطرف شد. در پایان گفت فکر می‌کند تجربة تولد را تحمّل می‌کنم. چند دقیقه سَرَم را نگه داشت و گفت: بلافاصله پس از تولد، سرِ نوزاد برای مدتی احساس درد و سنگینی می‌کند. به نظر می‌رسید این تولّدی در یک رابطه از طریق حرکت خود به خودیِ من بود که او نیز پذیرفت (لیتل و فلارشِیم[46] 1972). اسپاسم‌ها هرگز برنگشتند و فقط به ندرت درجاتی از ترس را تجربه می‌کردم. او خیلی زود فهمید که در نیمة اول هر جلسه اتفاق خاصی نمی‌افتد و تا زمانی که من وضعیت ثابتی پیدا کنم که تحت تاثیر هیچ مزاحمتی نباشد، نمی‌توانم صحبت کنم. این در تضادّ با آشفتگی‌های دوران کودکی و اضطراب برگرفته از مادر و خصومتی که همیشه احساس می‌کردم بود و من همیشه برای کسب آرامش عقب‌نشینی می‌کردم. از آن زمان به بعد تا پایان تحلیل، او مدت زمان جلسات را به یک ساعت‌و‌نیم و با همان هزینه افزایش داد.

در این جا احساس می‌کنم، لازم است در مورد دو اصطلاحی که در مورد آنها سوء تفاهم بیشتری وجود داشته صحبت کنم:   "نگهداری"[47] و "واپس‌روی به وابستگی"[48]. وینیکات کلمة نگهداری را هم به صورت استعاری و هم واقعی به کار برد. در استعاره حفظ وضعیت، حمایت کردن، نگه داشتن ارتباط در هر سطحی که بود و یا آن‌چه در اطراف بیمار در رابطه با درمانگر درجریان بود. به معنای واقعی کلمه او ساعت‌های طولانی دو دست مرا نگه می‌داشت، که تقریبا مثل بندناف رابطی بین من و او بود، درحالی که من اغلب درسکوت زیر پتو دراز می‌کشیدم؛ ساکت، بی‌روح، اجتنابی، در حال خشم و یا اشک ریختن و گاهی رویا می‌دیدم. گاهی اوقات او خواب‌آلود یا کسل می‌شد و می‌خوابید و ناگهان با حرکتی سریع بیدار می‌شد و من انگار که ضربه خورده‌ام واکنش نشان می‌دادم. او خودش چنین جلساتی را در گزارش‌هایش توصیف کرده است (1970). او باید ساعت‌ها خستگی و فرسودگی فراوانی را متحمّل شده باشد و حتی گاهی اوقات در دستانش دردی احساس کرده باشد. بعداً می‌توانیم درباره‌اش صحبت کنیم.

   نگهداری،که مدیریت همیشه بخشی از آن بوده است به معنای مسئولیت‌پذیری کامل، تأمین هرگونه استحکام  ایگو که بیمار نتوانسته باشد در خودش پیدا کند و به تدریج آن را پس بگیرد، می‌باشد. زیرا بیمار می‌توانست خودش آن را در دست بگیرد. به عبارت دیگر فراهم آوردن محیطی تسهیل‌گر که در آن احساس امنیت بود (1965).

     گاهی به‌ندرت نگهداری به معنای محدود کردن یا کنترل بود. او دلسوز و همواره استوار بود ولی گاهی اوقات سنگدل می‌شد؛ جایی که فکر می‌کرد این کار برای امنیت بیمارش ضروری است. در مدت کوتاهی پس از مداخلة بدنی، او از کنش[49] [مداخله‌ی بدنی] در اتاق درمان را ممانعت کرد. این کار او بسیار موثر واقع شد. زیرا ممکن است گاهی این موضوع نادیده گرفته شود و نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد و همچنین در بافت انتقال هذیانی[50] (لیتل- 1957) جزء بازداری‌های شخصی مراجع می‌شد، و این کار درمانگر باعث در سطح آگاهانه و ناآگاه باعث حرکت به سمت سلامت شد.

    گاهی اوقات این نگهداری باید واگذار می‌شد (یک مراجع وابسته را به طور موقت به صورت نیابتی به فرد دیگری تحویل می‌داد تا بتواند استراحت کند یا به تعطیلات برود، اما همیشه در ارتباط تنگاتنگ با او بود). در یکی از تعطیلاتش، بدون هماهنگی با من، با یکی از دوستانم قرار گذاشت که مرا دعوت کند تا به او و دو نفر دیگر در سوئیس ملحق شوم. در موقعیتی هم که نگران بود  ممکن است هنگام غیبتش خودکشی کنم،  ترتیب بستری من را در بیمارستان را داد ( بعدا به این موضوع برمی‌گردم).

گاهی که امکان داشت با عصبانیت اتاقش را ترک کنم، لذا تا پایان جلسه سوئیچ ماشینم را نگه می‌داشت و ترتیبی می‌داد که ساکت و آرام در اتاق دیگری دراز بکشم تا در اَمان باشم. وی برلزوم برگشتن از واپس‌روی عمیق به زندگی عادی تاکید کرد. به نظر او واپس‌روی به وابستگی به معنای واپس‌روی به زندگی دوران نوزادی یا زندگی قبل از تولّد است. (1954)

    البته همة این‌ها بر اساس دانش و درک گستردة او از کودکان در سنین متفاوت و همچنین والدین آن‌ها بنا نهاده شده است. تشخیص وی این بود که نیاز به حمایت و حضور فردی است که مسئولیت را به عهده گیرد. ظرفیت رو به رشد او برای همدلی با اید، ایگو و سوپرایگو در همه‌ی افراد و در هر سنی و همچنین درک زبان بدن ویژگی اساسی او بود.

روزی در مورد یکی از اولین فقدان‌هایم با او صحبت کردم. در مدرسه دوستی به نامA  داشتم که مرا برای دوستی انتخاب کرده بود. او ناگهان بیمار شد و درگذشت. پس از تعطیلات دیگر او را ندیدم. احساس کردم نامهربان و خودخواه بودم و نتوانستم مراقب دوستم باشم. او ( وینیکات ) به خاطر من گریه کرد و پس از آن توانستم برای حادثه‌ای که هیچ‌وقت تا آن زمان گریه نکرده بودم، سوگواری کنم.

     وینیکات از من پرسید: "چرا همیشه بی صدا گریه می‌کنی؟" پاسخ دادم: از ابتدا این‌طور یاد گرفته‌ام. یک بار در حالی‌که در پایان یک روز طولانی خسته‌کننده  دندان درد شدیدی داشتم و گریه می‌کردم. به من گفته شد بس کن! گریه نکن عزیزم! تو همه را عذاب می‌دهی. صبح روز بعد که آبسة دندانم در شب قبل ترکیده بود و درد از بین رفته بود، به من گفتند: ببین این همه سر و صدا به خاطر هیچی بود. خوشحال باش! به زودی می‌میری.

   این موضوع او را به شدّت عصبانی کرد و گفت: من واقعا از مادرت متنفّرم. وقتی به او گفتم که چطور تا ده‌سالگی هر روز تا بعدازظهر در یک اتاق بدون اسباب‌بازی و کتاب تنها بودم، شوکه شد و هنگامی که گفتم من شمع‌های نصفة کنار تختم را می جویدم، آن‌ها را تکه‌تکه کرده و می‌توانستم قطعات کوچکی از موم بدست آورم و آنها را بجَوم و فشار دهم، شرمگین شد.

   من وینیکات را شخصی درستکار و خوش رفتار شناختم. او برای همة افراد چه بیمار و چه همکاران احترام قائل بود.گرچه در برابر انتقاد رُک و بی‌پرده بود.                         

   درخواست تداعی آزاد و یا  هدایت به سمت تعبیر، رفتاری نادرست و بی‌فایده بود. او بسیار صادق بود. به مشاهدات دقّت می‌کرد. به سؤالات صادقانه پاسخ می‌داد، مگر این‌که نیازی به محافظت از شخص دیگری باشد. اما ضروری است بدانیم گاهی پاسخ او کاملاً درست نبود. او مستقیما به سؤالات پاسخ می‌داد و آن‌ها را از چند زاویه در نظر می‌گرفت و همیشه همه چیز را با خودش و اغلب با بیمار بررسی می‌کرد؛ این‌که چرا از او سؤال می‌شد و اضطراب ناآگاهِ پشت آن سؤال چیست. من اجازه داشتم با سرعت خودم کار کنم و او خودش را با آن سازگار می‌کرد. فقط در صورتی که برخی شرایط، معمولا شرایط غیرقابل پیش‌بینی و بیرونی ضروری باشد فشار می‌آورد و این موضوع برای من بسیار مهم بود. زیرا به من این امکان را می‌داد که خودم باشم آهنگ خودم را داشته باشم درحالی که در زمان‌های اولیه من به طور متناوب هُل داده شده و یا عقب نگه داشته شده بودم. طوری‌که با سرعت من در تناقض و با من ناهماهنگ بود.

   او تعبیرهای بسیار کمی داده و زمانی آنها را مطرح می‌کرد که من به جایی رسیده بودم که می‌توانست به آگاهی من برسد و آن موقع قطعا تأثیر درستی داشت. البته او هم مصون از خطا نبود .گاهی گمانه‌زنی می‌کرد. می‌گفت من فکر می‌کنم.... شاید.... نمی‌دانم ...... به نظر می‌رسد که.....

 یک روز منشیاش به من گفت که حال وی خوب نیست و کمی دیرتر به جلسه می‌رسد. وینیکات بسیار رنگ پریده و بیمار به نظر می‌رسید و گفت که مبتلا به التهاب حنجره[51] شده است. من به او گفتم شما التهاب حنجره ندارید، بیماری کرونر[52] دارید. به منزل بروید و استراحت کنید .

او اصرار داشت که بیماریش التهاب حنجره است. ولی آن روز نتوانست جلسه را ادامه دهد. شب به من زنگ زد و گفت، درست گفتی این یک بیماری کرونری است و این به معنای استراحتی طولانی و بسیار دردناک بود. اما به هرحال به من اجازه داده شده بود که واقعیت را بدانم من می‌توانستم محقّ باشم و به ادراک خودم اعتماد کنم. این نقطة عطفی بود و او این را می‌دانست.

   او قبلا دربارة من گفته بود که" بله شما بیمار هستید اما در اینجا مقدار زیادی هم سلامت روان وجود دارد. "من با اضطراب به او واکنش نشان دادم و او افزود این موضوع باشد برای بعد. اکنون مهم‌ترین مسئله بیماری شماست. او ترسی را در من مرا تشخیص داد که به نوعی انکار یا از دست دادن بینش بود. او مرا این‌طور توصیف کرد: مانند کسی هستی که از بیماری "ام اس"[53]رنج می‌برد و مغزش درگیر شده است .

  این تصویری واقعی از شریط مرزیِ[54] من در انتقال با او بود. زیرا در بیماری "ام اس" ضایعات پراکنده است و مغز درگیر می‌شود. آن‌طور که من می‌دانستم در آنجا تکّه‌هایی از بیماری و سلامت وجود داشت که شرایط مادرم را هم نشان می‌داد. زیرا دکتر دربارة مادرم صحبت کرد و گفت مادرت غیرقابل پیش‌بینی و پر از آشفتگی است و این بی‌نظمی را در اطراف خود سازمان می‌دهد. مادر تو شبیه آدمکِ جعبة جوکر[55] در همه جا هست ( رک. وینیکات 1961).

   در واقع اولین محیط من طوری بود که با وجود ثبات و اطمینان پدرم نمی‌توانستم خودم را از آن جدا کنم، زیرا آشفتگی مادر، پدر را هم تحت تاثیر قرار داده بود. بعداً اظهار کرد که اگر زودتر تحت مراقبت یک مادرخوانده‌ی ثباثبات قرار می‌گرفتم، احتمالاً حالم خوب می‌شد ( من در مدرسه شرکت کردم امتحانات را گذرانده‌ام .حتی بورس‌های تحصیلی نیز کسب کرده‌ام. در پزشکی واجد شرایط بودم. یک آزمون عمومی موفق را پشت سر گذاشتم و به‌عنوان یک روانکاو آموزشی واجد شرایط شدم .همچنین در طی دورة تحلیل با  وینیکات، سه دوره هر کدام هفت- هشت هفته، به علاوة تعطیلات، به‌عنوان یک تحلیلگر کار کردم).

   نیاز است توضیحی در مورد خانواده‌ام  بدهم. در غیر این صورت بسیاری از آن‌چه که می‌گویم غیرقابل باور یا درک آن دشوار است. من تعجب می‌کنم که چه‌طور با این‌که واقعاً با کلمات چیز زیادی در مورد آن به وینیکات نگفته‌ام، با این حال اظهار نظر او در مورد مادرم مانند یک مکاشفه بود (نه یک "تعبیر" تحلیلی) که درک و فهم بسیاری از مواردی را که قبلاً می‌دانستم، چیزهایی را که مشاهده کرده یا به من گفته بود، را برای من امکان‌پذیر و قابل پذیرش کرد.

    دوران کودکی مادرم وحشتناک بود، او در استرالیا زندگی می‌کرد، پدرش الکلی وبی‌ثبات بود و مادرش دوست داشتنی اما کنترل‌گر، گیج‌کننده و غیرقابل پیش‌بینی بود و پدربزرگم به او خیانت می‌کرد. دو برادر بزرگ‌تر داشت که یکی از آن‌ها هم مادرم را نوازش می‌کرد و هم او را می‌ترساند و اذیت می‌کرد. یک برادر کوچک‌تر هم داشت که نابینا متولد شد و در سن پنج سالگی هنگام تولد فرزند بعدی، مسئولیت مراقبت از او به عهده‌ی مادرم گذاشته شد. محیط زندگی‌اش ترسناک بود. در حوالی محل زندگی‌اش اقامتگاه محکومین بود که پدربزرگم نیروی کار خود را از آن‌جا تأمین می‌کرد و در آن نزدیکی بومی‌های آدم‌خوار زندگی می‌کردند و بوته‌های گیاهی که کودکان اغلب در آن گم شده و به‌ندرت پیدا می‌شدند.

    مادرم باید شجاع، سرگرم کننده و زیرک می‌بود. پدرش هم او را مسخره می‌کرد و هم نوازش و زورگویی. سرانجام هم از مادرم و هم از پسر نابینایش چشم پوشی کرد. مادرم یاد گرفته بود برای او برقصد و به بطری کنیاک لگد بزند، همچنین در مشاجرات والدین به دفاع از مادرش می‌پرداخت. توصیف تمام جزئیاتی که از والدین می‌دانم در اینجا مقدور نیست. اما مادرم کمی قبل از مرگ به من گفت؛ فقط با تبدیل همه چیز به یک بازی، می‌توان زندگی کرد.

     عجیب است که او تا آخر عمر با پدرم زندگی کرد. پدرم همیشه به او وفادار بود. اما آن‌ها اغلب به طور کاملا دگرآزارانه‌ای[56] یکدیگر و فرزندان‌شان را آزار می‌دادند  نظر او در مورد رابطة جنسی این بود که رابطة جنسی وظیفة ناخوشایندی است که یک زن به شوهرش بدهکار است .زایمان برایش بسیار وحشتناک بود. گویا بدنش به طرزی که برایش غیر قابل درک بود پرشده بود و زایمان برایش مساوی با دفع لایه‌ای از بدنش بود. بنابراین تا جایی که می توانست از فکر کردن به آن اجتناب می‌کرد تا زمانی که دیگر برایش کشنده بود و بچه باید متولّد می‌شد. مادرم ترسو و حقیر بود .

   پدرم ریاضیدان بود.  او چشم انداز حرفه ای‌اش را در دانشگاه رها کرد و به جای آن به‌عنوان مدیر مدرسه کار می‌کرد تا بتواند مخارج کالج خود را بپردازد. (بدهی‌ا‌‌ی که بدلیل ور شکستگی پدرش پرداخت نشده بود ).پدر باثبات و خونگرم بود. اما همه‌ی روابط و فعالیت‌های خارج از خانه‌اش از قبیل قایق‌رانی و گلف توسط مادر محدود شده بود. تنها فعالیت‌های شغلی و ارتباط با خانواده‌اش قابل قبول بود و این موضوع باعث شد که پدر به‌تدریج تحریک‌پذیر و کم حوصله شود.

  پدر بیش از حد باوجدان بود. او در ارتباط با زنان کمرو و بازدارنده بود و با فرزندانش خوددار بود. تنها زنی که می‌شناخت و با او صحبت می‌کرد، مادرم بود. او اولین عشقش بود. ( عشق در یک نگاه) و به ندرت می‌توانست با او مقابله کند. لذا فرزندانش هر کدام تا حدی آسیب دیده‌اند. مادر همیشه نگرانی خود را از این‌که ممکن است فرزندانش به طور ناشایستی بزرگ شوند، بیان می‌کرد. خواهر بزرگ‌ترم "روت" نابغه‌ بود. او سوپرایگوی وحشی و شجاغت اخلاقی و قدرت استقامت قابل ملاحظه‌ای داشت. او در زندگی‌اش به یک افسانه بدل شد. روت یک برای مادر قدّیسه‌ای غمگین بود. روت معتقد بود اگر زندگی آخرت نباشد، این زندگی ارزش زیستن ندارد.

    خواهر کوچکم "سیسیلی" پس از مهاجرت والدینم به استرالیا ( سرزمین موعود همیشگی) در سال 1934 در سن بیست‌وهشت سالگی بیمار شد و تقریبا قبل از رسیدن به آن‌جا درگذشت. آنها فقط چهارسال در استرالیا ماندند. دو برادرم  _ دو قلوهای همسان_ ده سال از من کوچک‌تر هستند و پس از یک بارداری تقریبا کشنده از مادری چهل‌و‌دو ساله که قبلا سه فرزند داشت، نارس به دنیا آمدند. برادرانم هر دو زنده هستند و مشکلات‌شان را پشت سر گذاشته‌اند.

   طبق گفتة روت من تهدیدی برای برتری او بودم. زیرا به‌عنوان کودکی که بعد از او متولّد شده بوده و بیمار هم بودم نیاز به توجه زیادی داشتم. بیماری‌ام فتق مادرزادی هیاتال[57] همراه با سلیاک[58] بود. (هر دو ژنتیکی) و هر دو زندگی مرا مشکل کرده بودند و تا اواخر دهة شصت  تشخیص داده نشدند. البته قبل از آن هم شکایاتی مثل احساس سرو صدا یا خیال‌پردازی داشتم اما همیشه چیزی هست که من "باید آن را کنترل کنم".

   اضطراب مادرم نوعی جنون تکانشی بود و همیشه احساس مالکیت می‌کرد. او فردی مداخله‌گر بود. بسیار باهوش، خونگرم، با استعداد و دوست داشتنی بود اما به روشی کاملا غم‌انگیز آسیب دیده بود. تنها نکتة قابل پیش‌بینی این بود که او غیرقابل پیش‌بینی خواهد بود. هر فردی که با او زندگی می‌کرد، تا حدی راه‌های سازگاری یا مواجهه با او را پیدا می‌کرد. تنها بازی‌های ممکن بازی با اسباب‌بازی‌ها، توپ‌ها یاکلمات بود. ولی یا بازی‌ها را متوقف می‌کرد و یا در اختیار خود می‌گرفت.

در اوایل دورة تحلیلم پس از حملة شدید دستگاه گوارش که بعداً تشخیص دادم مربوط به عود بیماری سلیاک است، احساس کردم که از نظر جسمی بسیار خسته و عمیقاً افسرده هستم و نمی‌توانستم به جلساتم بروم. وینیکات پنج‌شش و گاهی اوقات هفت روز در هفته و به مدت نود دقیقه در روز برای مدت سه‌ماه به منزل من می‌آمد. در بیشتر جلسات  من راحت دراز می‌کشیدم. گریه می‌کردم و توسط او نگه داشته می‌شدم . او هیچگونه فشای به من وارد نکرد. به شکایات من گوش می‌داد و نشان می‌داد که آشفتگی مرا تشخیص داده و می‌تواند آن را تحمل کند. با بهبودی جسمی، افسردگی هم به تدریج کاهش یافت و من توانستم دوباره کار کنم. برای او روان و بدن از هم جدا نبودند. آنها در اعماق ،جنبه های وابسته به یک واقعیت بودند. او همواره نگران شرایط جسمی من بود. گوشی پزشکی و دستگاه اندازه‌گیری فشار خون و دماسنج پزشکی را همراه داشت و استفاده می‌کرد. گاهی توصیه می‌کرد که به پزشکم مراجعه کرده و در مورد شرایط جسمی‌ام با او مشورت کنم.

   پاییز 1950 تا بهار 1952 برای من دوران بسیار دردناکی بود. زیرا وینیکات دچار حملة دوّم کرونر شد و این به معنای استراحت طولانی او بود.

    سپس از من خواسته شد که دستیار دبیر انجمن روان‌شناسی تحلیلی بریتانیا[59] و انستیتوی روانشناسی تحلیلی[60] باشم. دو سال طول می‌کشید تا خود را برای تصدّی این مسئولیت آماده کنم. پس از شرکت در تنها سه جلسة هیئت مدیره و شورا، می‌دانستم که این مسئولیت را نمی‌خواهم، اما یک هفتة بعد نفر قبل از من به طور ناگهانی درگذشت و من برای آن پُست باقی ماندم. فشار وارده بر من، برای جانشینی او و پذیرش این شغل به قدری زیاد بود که نمی‌توانستم رد کنم.

   این زمانی بود که انتقال از گلاستر[61] به منسفیلد هاوس[62] در حال برنامه‌ریزی و اجرا بود. من با اختلاف زیاد جوان‌ترین عضو هیئت مدیره و شورایی بودم که وینیکات به‌عنوان دبیر آموزش عضو بود. من با تصمیمات زیادی مخالف بودم و از یک سری کارها بیزار شدم و سعی کردم به این نتیجه برسم که یک جانشین آموزش دیده مورد نیاز است. احساس گناه، بیهودگی و ناکافی بودن کردم و می‌خواستم استعفا دهم و دوباره بیمار شدم. سرانجام در ماه مِی 1952، من با فرد دیگری جایگزین شدم و به زودی یک دبیر آموزش دیده منصوب شد، احساس گناه و افسردگی همچنان ادامه داشت، خصوصاً که فهمیدم اکنون دیگر جایی برای شرکت در طرح آموزشی ندارم، در حالی‌که در زمان مرگ خانم شارپ من قبلاً برای انجام این کار دعوت شده بودم. (درواقع  وینیکات به من گفت كه او برای ممانعت از آن مداخله كرده است زیرا من "بیش از حد بیمار بودم"). همچنین در سال 1951 پس از انتشار مقاله‌ام "انتقال متقابل و پاسخ بیمار به آن"، از من دعوت شد كه به‌عنوان تحلیلگر آموزشی به "توپکا "[63] بروم. اما مجبور شدم رد کنم چون من عمیقاً درگیر تحلیل خودم بودم.

همزمان با ناراحتی از همة این‌ها، به‌شدت نگران وینیکات بودم که خودش بعد از بیماری عروق کرونر افسرده بود. مثل سال‌های کودکی‌ام که به دلیل بارداری مادرم در مدرسه درگیر اضطراب بودم. فکر نمی‌کنم ما اصلاً در مورد افسردگی او صحبت کرده باشیم، اما من از این مسئله (مانند خانم شارپ) از تغییر شکل روش کار او آگاه بودم، زیرا هر تحلیل شونده‌ای نسبت به آن‌چه در تحلیلگرش می گذرد حساس است.

   من همیشه از این که او  سوّمین حمله‌ی عروق کرونر را داشته باشد و بمیرد، می‌ترسیدم. این برایم مرگبار بود. یک روز که برای جلسه‌ام رفتم منتظر ماندم. چندین بار از مسئول پذیرش سؤال کردم؛ " آیا او اکنون این‌جا نیست؟" سرانجام پس از چهل‌وپنج دقیقه  به اتاقش رفتم و انتظار داشتم که او را بیمار یا مرده ببینم و متوجه شدم که او روی کاناپه خوابیده و صدای زنگ را نشنیده است! بنابراین من نجات یافتم و دوباره اجازه یافتم که بدانم و از تکانه‌هایم پیروی کنم. اما افسردگی من ادامه داشت و شب نمی‌توانستم بخوابم تا این‌که با وینیکات تماس گرفتم. مرتب زنگ می‌خورد و بالاخره جواب داد.

  بعداً فهمیدم که هم عروق کرونر دوم و هم افسردگی او به خاطر پریشانی ناشی از مسئلة فروپاشی ازدواج اولش بوجود آمده است - تصمیمی که برایش ساده نبود- سرانجام او به من در مورد طلاق و ازدواج مجدد خود گفت که مبادا این موضوع را جای دیگری بشنوم یا در مطبوعات بخوانم. اما باز هم برایم مشکل بود، خصوصاً این‌که بالاخره رابطة عاشقانه خودم داشت از هم می‌پاشید. من بسیار حسود بودم و هنوز برخی مسائل ادیپال که گویا به صورت تکّه‌ای جدا باقی مانده بود، باید پردازش می‌شد.

   جلسات من مثل گذشته، اما اکنون در خانة جدید او ادامه داشت. به نظر این یک آنالیز پایان‌ناپذیر می‌آمد و من او را به خاطر درماندگی‌هایم سرزنش می‌کردم. اما در تابستان 1952 برای اولین بار در زندگیم در برابر مادرم عصیان کردم ( منفجر شدم) و به خاطر یک سری مزخرفاتی گه به من گفت، بسیار عصبانی شده و دقیقاً همان چیزهایی را که احساس می‌کردم به او گفتم. این‌که او بداخلاق و مضحک بود و برنامه‌ای برای ازدواج و بچه‌دار شدن نداشت . نظر وینیکات این بود که "تو مدت زیادی است که به خودت مدیونی". این حرکتی خودجوش و سریع بود که قبلا هرگز انجام دادنش برای من امکان‌پذیر نشده بود و گرچه من دیگر او را تا دو سال بعد هنگام مرگش ندیدم، اما هیچ وقت از این کارم پشیمان نشدم. 

   تعطیلات فرارسید. من به نقطة دوری در شمال اسکاتلند رفتم. کشوری وحشی که به تنهایی برای گردش به آنجا رفته بودم. مادرم نامه‌ای برایم نوشت و درخواست مستبدّانه‌ای از من داشت. برون‌ریزی من نادیده گرفته شده و بی‌معنی بود. بار دیگر مالکیت او بر من اثبات شد. بسیار خشمگین شدم و با عصبانیت مسیرشیب کوه را در مه غلیظ طی ‌کردم. روز بعد هنوز هم عصبانی بودم و بیرون از هتل روی چمن‌های مرطوب لیز خوردم و مچ پایم شکست. شاید هم این اتفاق روز قبل افتاده باشد و من تمام شب قبل از این‌که مرا پیدا کنند، در آن جا افتاده باشم. من به بیمارستان منتقل شده و تحت مراقبت قرار گرفتم. پایم را درگچی سبک در آتل قرار دادند.کارت پستالی که در آن این حادثه را بیان کرده بودم به وینیکات رسید و در پاسخ یک تلگرام و نامه‌ای دریافت کرد.

   سرپرست پزشکی بیمارستان بیشترین کمک را به من کرد. او در مورد افسردگی احتمالی ناشی از بی‌حرکتی، صحبت کرد زیرا خودش هم قبلا در جوانی پس از ابتلا به فلج اطفال این وضعیت را تجربه کرده بود. پس از دو هفته مرخص شدم اما برای رسیدن به خانه مشکلاتی داشتم. اتومبیل و وسایلم حدود شصت‌مایل دورتر از آنجا بود و منزلم در جهت دیگر، ششصد مایل با آن‌جا فاصله داشت. اما خوشبختانه دو دوستی که در هتل پیدا کرده بودم به من کمک کردند. یکی از آنها ماشین را برایم فرستاد و دیگری از من دعوت کرد تا در خانه‌اش که در مسیر بود بمانم تا این‌که بتوانم ترتیب سفر خود و حمل و نقل ماشین را بدهم.

    زمانی که به خانه رسیدم گچ پایم شل شده بود و باید تعویض می‌شد. گچ جدیدی که برایش در نظر گرفته بودند سنگین بود. لذا بار دیگر تحرکم محدود و راه رفتن برایم سخت شد. وقتی پس از شش هفته دوباره وینیکات را دیدم، آن‌قدر اتفاقات متفاوتی افتاده بود که گیج شده بودم و ارتباطم با آن‌چه باعث این حادثه شده بود را، از دست داده بودم و دیگر هرگز درباره‌اش با او صحبت نکردم. او فرض می‌کرد که این امرکاملا مربوط به انتقال و مرتبط با تعطیلات او است (رک. عکس العمل خانم شارپ در مورد سوگ من ). همچنین این اقدام می‌توانست تلاشی جدّی برای خودکشی باشد. به هرحال از دست دادن تحرک، افسردگی جدیدی را برایم ایجاد کردکه  فکر می‌کنم به دلیل حملة لفظی من به مادرم، امتناع من از خواستة او و حملة فیزیکی بود که می‌خواستم به مادر انجام دهم اما به سمت خودم برگشته بود.

    من هیچ خاطره‌ای از محتوای یک‌سال بعد از این اتفاق ندارم. اما فکر می‌کنم باید گیجی خودم را به وینیکات برون‌فکنی[64] کرده باشم و او نیز آن را گرفته بود. در غیر این صورت درک دلیل بستری شدنم و یا آن چیزی که چرا این حادثه اتفاق افتاده بود، دشوار است. گویا من درک کرده بودم که اکنون باید چیزی شکسته می‌شد تا من را از دام (مهار) مادرم آزاد کند و در نهایت الگوی تکراری از بین برود. من دو خاطره از کودکی دارم که مرتبط با این مسئله است. یکی این‌که مادر مچ دست‌هایم می‌گرفت و با قاطعیت می‌گفت باید خودت راکنترل کنی. ولی در واقع او داشت مرا کنترل می‌کرد.

    مورد دوم بیماری ذات‌الرّیه است که بخشی از اولین فروپاشی من در پنج‌سالگی بود که با تغییرات وسیع ناگهانی همراه شد. از جمله این‌که ما به منزل جدیدی نقل مکان کردیم. جایی که پدر مسئول یک مدرسه شبانه‌روزی بود. آن‌جا نوزده پسر بودند که من اجازة صحبت با آنها را نداشتم و در همان زمان مهدکودک من هم تغییر کرد. من مهد اوّلی را اصلا دوست نداشتم. اما از دوّمی متنفر شدم. زیرا یک پسر بزرگتر در آنجا بود که مرا اذیت می‌کرد ( یک‌سال قبل از آن هم سیسیلی یک شبه ظاهر شده بود و من به اتاقی مشترک با روت منتقل شدم که مرا مسخره می‌کرد و می‌ترساند).

    در مهدکودک جدید دچار گیجی در هویت‌یابی جنسی شدم. در یک بازی آواز به نام "پرندگان در لانه" پرندة پدر، پسر کوچکی بود که موهای فر بلند و بور، مانند من داشت ولباس بلندی پوشیده بود. اما او یک پسر بود و من یک دختر. پس او نمی‌توانست پرندة پدر باشد. به من گفته شده بود مردان و پسران موهای کوتاه دارند و شلوار می پوشند و زنان و دختران موهای بلند دارند و دامن می‌پوشند. ناگهان دچار تب و هذیان شدید شبانه شده و به اتاق پدر و مادرم منتقل شدم. محتوای هذیان‌هایم هرگز به یاد آورده نشدند. اما فکر می‌کنم مسائلی مربوط به هویت جنسی بوده است. مادرم بیان میکند که شب و روز به او چسبیده بودم و او را رها  نمی‌کردم. دریافت وینیکات این بود که "او نمی گذاشت تو بمیری" که (آن‌طور که بعدا فهمیدم ) درست هم بود. ولی اکنون می‌گویم او نمی گذاشت که من انتخاب کنم که زندگی کنم یا بمیرم من ناچار بودم برای او زندگی کنم.

   بنابراین بعد از این‌که پس از آن برون‌ریزی، مادرم مجدداً به من فشار آورد، چیزی باید شکسته می‌شد و این بار قوزک پایم بود. در بازگشت از اسکاتلند دوباره پایم را بستم. سپس دچار سردرگمی شدم که نمی توانستم بین مادرم و خودم تمایز قائل شوم و به معنای واقعی کلمه، نمیدانستم که خودم چیست. این سردرگمی به این معنا بود که من نمی‌توانستم برای وینیکات چیزی را روشن کنم. این‌که چه چیزی آن‌جا بود و چه اتفاقی افتاده بود که باعث تشدید این مسئله شده باشد، پیش از آن‌که بتوانم مادرم را به خاطر آن پریشانی قبلی یا ممانعت ازاستفراغ درک کنم.

   پس از آن واقعه من فقط توانسته بودم بیمار یا در شُرف مرگ  باشم. وینیکات هم نمی‌توانست اجازه دهد من انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم و نمی‌توانست مرا آزاد بگذارد. اما او درک نکرده بود که من قبلا (وقتی که زمین خورده بودم)، به صورت ناآگاه انتخابم را کرده بودم. بنابراین وقتی که تعطیلات تابستانی بعدی فرا رسید و وینیکات به من گفت که از من می‌خواهد به صورت داوطلبانه به بیمارستان بروم تا مطمئن شود که خودکشی نمی کنم، عصبانی شدم. به دنبال او رفتم و فکر می‌کنم او را کتک زدم گرچه مطمئن نیستم. او مچ‌هایم را گرفت و مرا نگه داشت، لذا صدمه ندید. سرانجام موافقت کردم به شرطی که او اطمینان حاصل کند که در بیمارستان به من شوک الکتریکی نمی‌دهند، می‌توانم یک اتاق خصوصی داشته باشم و اگر بخواهم می‌توانم از اتاق خارج شوم و او خودش مرا به آنجا می‌بَرَد و بازمی گرداند. او با همه‌ی آن‌ها موافقت کرد و انجام داد و به صراحت اعلام کرد که با بیمارستان هم در تماس خواهد بود. 

   وینیکات از این که سرپرست بخش پزشکی به تعطیلات رفته بود ناراحت شد. چون قبلا این موضوع را به او نگفته بود. جانشینش مردی سرسخت و مخالف تحلیل بود. لذا موافق نبود که گزارش‌های مبسوطی ارائه دهد و نیز با ممنوعیت شوک الکتریکی خیلی موافق نبود. در ابتدا وقتی وینیکات مرا ترک کرد احساس می‌کردم که مراقبت می‌شوم ولی بعد از چند روز فراموش و رها شدم. لذا درمانده و گیج شده و کمی سردرگم بودم ( از آن پنج هفته روز به روز یادداشت برداشتم که هنوز هم دارم). برای مدت ده روز با گریه و ترس در اتاق ماندم. اما با کمال تعجّب شروع به شعر گفتن کردم.

   یک روز صبح درخواست کردم که بدون مزاحم تنها بمانم و آن‌ها پذیرفتند. اما هشت‌نفر یکی پس از دیگری آمدند. وقتی نفر هشتم که خدمتکار بخش بود کنار تخت من روی زمین خم شده بود ناگهان ضربه‌ای به باسن او زدم. بلافاصله جانشین سرپرست بخش آمد و مرا تهدید کرد. او گفت لازم است گاهی اوقات به جز روانکاوی از روش‌های دیگری استفاده کند .من ممنوعیت الکتروشوک را به او یادآوری کردم. غروب آن روز لبریز از خشم بودم .سینی غذا را پرتاب کردم .چراغ مطالعه و هر چیزی را که می‌توانستم دراتاق پیدا کنم پرت کرده و بی‌درنگ تمام شب را با پرستارانی که مانند شیاطین به نظر می‌رسیدند، تنها ماندم. من پارانویا شده بودم و تمام شب را به دو چیز چسبیده بودم که بعدا ثابت شد ابژه‌های گذاری هستند(1951). یکی دستمالی بود که وینیکات به من داده بود و دیگری روسری نرم و پشمی آبی که دوستش داشتم و خودم خریده بودم .صبح روز بعد مرا به اتاقی در بخش عمومی بردند که قفل داشت و یک نگهبان خانم آن‌جا بود و مدت زمانی که درآن‌جا اقامت داشتم مانند یک نوزاد از من مراقبت می‌شد.

   جلسات من با وینیکات نمونه‌ای از مراقبت نوزادی بود. او همیشه خودش در را به روی من باز می‌کرد، هر جلسه با قهوه و بیسکویت پایان می‌یافت، او مراقبت بود که من گرم و راحت باشم و دستمال کاغذی و ... فراهم می‌کرد.

    اما اینجا "واپس‌روی به وابستگی" کامل بود، او مدام با بیمارستان در تماس بود و کارت پستال‌هایی برای من ارسال می‌کرد تا به من اطلاع دهد که کجاست. مراقبت از بیمارستان كامل و مداخله حداقل بود. همه چیز فراهم شد و هیچ تقاضایی مطرح نشد. اوقاتم را در خواب، خواندن، نوشتن و نقاشی می‌گذراندم. گاهی اوقات روی دیوارهای اتاقم نقاشی می‌کردم. در واقع بازی می‌کردم. در باغ پرسه زده و درخیابان‌ها گشت می‌زدم. زمانی که باران می‌بارید، برایم چتر ضد آب می‌آوردند. وقتی پاهایم تاول زدند، پرستار آن‌ها را پوشاند و به من گفت: "شما باید با تلفن اطلاع می‌دادید که یک ماشین دنبالتان بیاید و شما را بیاورد"

   گاهی احساس پریشانی یا آشفتگی می‌کردم. اما همچنان در همان مکان بودم و مراقبت‌ها ادامه داشت و سعی می‌شد محیطی آرام و ظاهراً بی‌مزاحمت برایم فراهم شود (این نمی‌توانست با محیط اوّلیة من متفاوت باشد. روزی را به یاد آوردم که در سال 1944 من و روت هر دو به ملاقات پدر و مادرمان رفتیم. امّا هیچ زمانی نبود که هر چهار نفر به مدت پنج دقیقه کنار هم نشسته باشیم . همیشه بهانه‌ای برای انجام کاری جود داشت. درآن زمان کمتر از این روزها می‌توانستم با آن کنار بیایم. چیزی دوباره شکسته شده بود (بشقاب‌ها، لامپ و ...) "اما من، نه"، و من الان در"مهد کودک" واقعی هستم، جایی که امن است اما کنترل نمی‌شوم. مرزها گسترده و انعطاف‌پذیر بودند و از نظر روانی، این امتدادی از اتاق مشاورة وینیکات بود که قبلاً گلدانش را خرد کرده بودم. اکنون می‌توانم انتخاب خود را برای زندگی و مرگ روشن کنم ("بودن" یا "نبودن" - رجوع کنید به نمایشنامة هملت[65] همراه با وینیکات. 1971).      استقرار من در بیمارستان تکرار واکنش او نسبت به آن سر و صدای قبلی بود، اما این بار مثل آن موقع که او مرا با خرابی‌هایی که ایجاد کرده بودم تنها گذاشت، تماسش با من قطع نشده بود( تکه‌های گلدان شکسته .م_ )

   بعداً فهمیدم که خرابی‌ها خود یک آفرینش است، زیرا تخریب و آفرینش جدایی‌ناپذیر هستند - شما نمی توانید بدون از بین بردن یک بوم سفید و لوله‌های رنگ چیزی را به تصویر بکشید (و همه چیز دارای دوسویه‌گی است)، " هیچ چیز زندگی نمی‌کند مگر این‌که چیزی بمیرد و هیچ چیز نمی‌میرد مگر این‌که چیزی زندگی کند. (تامپسون[66]) ، و "عشق مبتنی برتخریب است[67]" (وینیکات. 1963).

   گرچه موارد زیادی در بیمارستان وجود داشت که من دوست نداشتم، اما به طور کلی این بار آرام و دنج و حتی گاهی سرگرم کننده بود، یک روز دریا را نقاشی کردم و ناگهان سر هیولایی عظیم را با چشمانی شعله ور و آرواره‌های درّنده به نقاشی اضافه کردم.کاردرمانگر پشت به من ایستاد و  به آن نگاه کرد. من گفتم: "یک نمونة خوب از هنر اسکیزوفرنیک ، چطوره؟" او از اتاق بیرون پرید و پرستار با خنده گفت: "با آقای Y بیچاره چه‌کار کردی؟" او گفت؛ به نظر می‌رسید شیطان به دنبالش است! و ما با هم ، نه به او ، بلکه به نقاشی من خندیدیم. این خودانگیختگی من مورد استقبال قرار گرفت.

   اما من نمی‌توانستم این زندگی را برای مدت طولانی بپذیرم. این‌که مجبور باشم آن‌جا بمانم بیشتر افسرده‌ام می‌کرد و روزی با دیدن تکّه‌ای طناب در باغ دوباره به خودکشی فکر کردم. یک‌باره فهمیدم که این به هیچ وجه راه حلی خوبی نخواهد بود، فقط یک پیروزی برای دنیای دیوانه‌ای است که من تمام زندگی‌ام را با آن مبارزه کرده و اغلب با آن مطابقت داشتم (وینیکات. 1963) و یک عمل واقعا دیوانه وار. من دیگر هرگز به آن توجه نکردم و از واپس‌روی، به زندگی عادی (1954) بازگشتم.

حدود دو هفته پس از بازگشت به خانه شروع به کار کردم. تحلیل به سمت مرحله‌ی پایانی می‌رفت. چیزهای زیادی برای گفتن به وینیکات وجود داشت. در مورد زمان بستری شدن در بیمارستان، پردازش تجربه‌ام، گفت‌وگو درباره‌ی محتوای نقاشی‌ها و شعرهایم،  تعریف کردن در مورد بازی و تخیلاتم، همان‌طور که کودک به مادرش می‌گوید. من هنوز نیمی از شب را بیدار می‌نشستم و تصاویر وحشی می‌کشیدم و شعرهای مالیخولیایی می‌نوشتم. وینیکات به آنها نگاه می‌کرد و نظر می‌داد. او انتقاد و قضاوتی نداشت هرچند آنچه را که احساس می‌کرد بیان می‌کرد و مدتی گذشت تا فهمیدم دوست نداشتن یک عکس، به معنای تخریب آن نیست. این اثر صرفاً به‌عنوان یک آفرینش، برای او و همچنین برای من ارزش داشت.

در این مرحلة پایانی گاهی وینیکات تعبیر به خصوص و مهمّی ارائه می داد که همان کیفیت "مکاشفه" را داشت، مانند مشاهداتی که قبلاً در مورد آشفتگی مادرم داشت. او به من گفت که ترس از نابودی[68] چنان‌چه احساس می‌کردم متعلق به "نابودی" است که قبلاً اتفاق افتاده بود[69]. من از نظر روانی نابود شده بودم، اما در واقع از نظر جسمی زنده مانده بودم و اکنون از نظر احساسی تجربیات گذشته را بازتجربه می کردم. مدتی گذشت تا بتوانم این را جذب[70] کنم [سازش کنم] و از آن استفاده کنم (وینیکات. 1968). هم اکنون نیز تمایل دارم که آن را در زمان استرس فراموش کنم ، اما به محض یادآوری این تعبیر، اضطراب برطرف می شود. ("ترس فقط خاطره‌ای در زمان آینده است" - الیزابت آیرتون[71] ، روز هشتم[72])؛ و "بقا برادر دوقلوی نابودی است" ( سخنرانی چرچیل[73] .1941)

درست بود . من قبل از وجود داشتن نابود شده بودم. من خودم شخصی نبودم ، فقط ضمیمة[74] [ زائدة] شخص دیگری بودم:  این‌طور معرفی می‌شدم ، "این دختر من است" ؛ معروف به، '"خواهر روت" ؛ یکی از سه مارگارت در کلاس و دو مارگارت لیتل در مدرسه. نام دوم من، ایزابل نیز بی فایده بود: "همیشه من ، من ، من" به من گفته می‌شد و در تلاش برای خلاص شدن از خودمحوری[75]، آن  را کنار گذاشتم و فقط اخیراً از آن استفاده کردم تا خودم را از روان‌پزشک دیگری به همین نام جدا کنم.

در این زمان ویژگی جلسات تا حد زیادی تغییر کرده بود، زیرا غم و اندوه و درد و عصبانیت زیادی در آن بازی حل‌وفصل شده بود و زمینه‌ای از خلاقیت (1971) می توانست جای آن را بگیرد و رابطه‌ای که سال ها قبل از آن متولد شده بود گسترش یابد.

ظاهراً برخی تحلیلگران معتقدند هر جلسه بایستی دردناک باشد، اما در حالی که وینیکات کاملاً آگاه بود که تحلیل فقط برای کسی که واقعاً رنج برده است می‌تواند کارساز باشد، معتقد بود رابطه‌ای ارزشمند است که می‌تواند دلگرم کننده و لذّت بخش نیز باشد. بازی‌هایی که باعث شد از نظر روانی رشد کنم. از طریق طنز، داستان و مهمل‌گویی مثل مادرم. یک بار از او پرسیدم چرا تصمیم گرفته است به جای ارتش یا نیروی هوایی به نیروی دریایی بپیوندد: (یونیفرم نیروی دریایی برای چشمان آبی او مناسب‌تر بود) و یا در مورد شایعات، اراجیف و اطلاعات و بحث‌های جدّی در مورد تحلیل صحبت می‌کردیم. اما این موارد برای دفاع در برابر اضطراب، دفع خشم یا هیجان، یا منحرف کردن درد یا ناراحتی یا خنداندن من استفاده نشد. آن‌ها به من تحمیل نشدند، من می‌توانستم آن‌ها را همان‌طور که می‌خواهم داشته باشم یا نه. مهمترین چیز انسان بودن است و در هر سنّی اساسی‌ترین نقش را در زندگی انسان را بازی می‌کند.

در برابر تناقض یا دوسویه‌گی، چه در بیمار و چه در خودش، هیچ دفاعی وجود نداشت. او در مورد بیماری صحبت کرد که ماه‌ها تهدید به خودکشی داشت و این موضوع به اندازه‌ی کافی جدّی بود و نیاز به بستری داشت. اما خودکشی‌ای که احساس می‌کرد اتفاق افتاد، زیرا دستورالعمل‌های وی نادیده گرفته شده بود. وینیکات قبل از آن دوره‌ی طولانی اضطراب و احساس گناه را پشت سر گذاشته بود. زیرا از بیمار به‌خاطر رنج بردنش متنفر بود[76] (1947). او می‌خواست فریاد بزند، "به خاطر خدا ، این کار را بکن و انجامش بده." این اتفاق منجر به احساس گناه و درماندگی شد (او باید می‌توانست جلوی آن را بگیرد)، نسبت به کسانی که در اجرای دستورات او کوتاهی کرده‌ بودند خشمگین شد و در آخر احساس عمیق از دست دادن کسی که به شدت به او اهمیت می‌داد و احساسات بسیار زیادی برایش سرمایه گذاری کرده بود.

در عین حال، او به صراحت گفت که از خودگذشتگی کامل وجود ندارد. اگر او به تأمین نیازهای جسمی و هیجانی خودش اهمیت نمی‌داد، برای هیچ کس، از جمله خودش هیچ فایده‌ا‌‌ی نداشت. چرا که ازدواج، تعطیلات، موسیقی، دوستان، و ... اهمیت دارد. من تغییراتی را در نحوة کار او مشاهده کردم: چیزهای نامشهود فقط پس از وقوع درک می‌شوند. به او گفتم که ای کاش زودتر با او آشنا می‌شدم و او پاسخ داد كه زودتر نمي توانست تحليل مرا انجام دهد.

او به من احساس ارزشمندی می‌داد. من می‌‌دانستم وینیکاتی که من می‌شناسم با وینیکاتی که برای دیگران شناخته شده، متفاوت است. حتی ممکن است دیگران جنبه های مشترکی از او را بدانند، اما من او را به طور تخیلی برای خودم "آفریدم" و به همین دلیل است که من و آنها متفاوت بودیم، هرچند ممکن است همة ما شبیه هم به نظر برسیم.

سایر روابطم با همکاران و دوستانم ادامه داشت. اوایل سال 1954 مادرم درگذشت. من از زمان برون‌ریزی مادرم و روت را ندیده بودم و اکنون برای اولین بار پس از مرگ مادر ارتباط با روت امکان‌پذیر شده بود. من لذّت و رضایت‌مندی را درکارم و در جاهای دیگر، به ویژه نقاشی‌کردن در باغم، که به نظر می‌رسید تنها رابطة مثبت من با مادرم بود، می‌یافتم.

ما شروع به کاهش طول و تواتر جلسات کردیم و هزینه را در زمان مناسب افزایش دادیم و من در تابستان 1955 پذیرفتم که کار را تمام کنم. یک بار دیگر درگیر رابطة جنسی ناموفق شدم و لذا دوباره در یک وضعیت ادیپی برای دریافت کمک نزد وینیکات بازگشتم. او هفته‌ای یک بار به مدت حدود هجده ماه مرا می‌دید، در پایان صراحتاً به من گفت که وقتش رسیده که مسئولیت‌های خودم را به عهده بگیرم و به زندگی خود ادامه دهم - "خودت باش" ، اما حالا برای خودم ، نه برای او.

 

پسایند 1957-84

پایان کار خیلی سخت نبود: رابطة من با وینیکات به صورت دوستانه و راحت ادامه یافت، هرچند من هرگز نمی‌توانستم عضوی از نزدیکترین حلقة او باشم. این واضح و قابل درک بود. من می‌توانستم او را ببینم یا اگر موقعیتی به وجود می‌آمد ، گه‌گاهی زنگ بزنم و او از من دعوت کرد تا در جلسة گروهی کوچکی شرکت کنم تا در مورد کارهای جدیدش صحیت کنیم.

من دیگر بی هویت نبودم ، هویت من توسط وینیکات و افراد دیگر تأیید شدو به‌عنوان تحلیلگر آموزشی انتخاب شدم و او بیمارانی را (بزرگسال و نوجوان) به من، برای مشاوره یا تحلیل ارجاع می‌داد. جایگاه من به‌عنوان یک نقّاش نیز شناخته شد و به طور منظم نمایشگاه برپا می‌کردم و گاهی فروش داشتم. من می‌توانم باشم و بدون احساس گناه و اضطراب یا واکنش پارانوئید خودم را اثبات کنم. به گفته یکی از  دوستان قدیمیِ قبل از تحلیلم ، "من دیگر آن شخص قبلی نبودم".

از آن زمان به بعد به سلف آنالیز خود ادامه دادم. (لیتل-87-1964). حتی اخیراً دوباره روی بسیاری از تجربه‌هایم کار کردم. در ارزش واپس‌روی تجدید نظر کردم ، با وضوح بیشتری آن را دیدم، به خصوص بستری در بیمارستان زمانی برای رویارویی با این چالش بود که کدامیک قوی تر بودند، (بیماری یا سلامتی) که هر دو وجود دارد. من در زندگی شغلی و شخصی خود موفقیت و ناکامی، لذت و درد داشته‌ام و ارزشی برای زندگی پیدا کرده‌ام که قبلاً نبود. من به‌عنوان یک زن با مردی با علایق فراوان، شجاع ، وظیفه شناس و بسیار شوخ طبع، که در غم از دست دادن او عزادارم، توانمند شده‌ام.

همانند هر شخصیت برجسته‌ای، آرمانی ساختن و یا  یا تحقیر کردن وینیکات بسیار آسان است، می‌توان او را شخصیت کاریزماتیک یا فرقه‌ای دانست اما به هیچ وجه نمی توان انسانیت او را زدود. چنین تصوری خیال‌پردازی‌ای بیش نیست.

البته دوسوگرایی و اضطراب در من باقی مانده است، زیرا هیچ تحلیلی هرگز آن‌ها را به طور کامل از بین نمی‌برد. هنوز در بخشی از خودم، خشم اجتناب ناپذیر (و ارزشمندی) را در مواجهه با اشتباهات و یا سوء تفاهمات، تجربه می‌کنم. در هر صورت این موارد برای رشد و بالغ شدن ضروری است.(1963) کمال‌گرایی فایده‌ای نداشت. (او نمی‌توانست تمام مطالبات نوزادی را به من بدهد).

احساس غالبِ من، حس قدردانی عمیق و ماندگار به وینیکات است. او به من امکان داد "خود حقیقی"[77] (1960) ، خودانگیختگی، خلاقیت و توانایی بازی کردن پیدا کنم. او سلامت عقل مرا به من برگرداند (1971). من درونم کودکی را احساس می‌کنم که می‌خواهد بازی کند و از آن‌چه که به او داده شده، استفاده کند.(1968)

 

نتیجه‌گیری

در مقدمه ‌در مورد علاقه و انتقادات نسبت به کارهای وینیکات نوشتم. امیدوارم گزارشی که از هشت‌سال کار وینیکات با خودم نوشتم به فهم بیشتر مقالات وی کمک کند، به‌ویژه برای کسانی که فقط آن‌ها را خوانده‌اند و فرصتی برای بحث با او در مورد آن‌ها ندارند.

امّا احساس می‌کنم این مقاله بدون اشاره به او به‌عنوان یک معلّم ناقص است. من خودم هرگز او را در این مقامِ "رسمی" تجربه نکردم، هرچند که در طول تحلیل خود، چیزهای زیادی از او آموختم (این را هم به او مدیونم).

من فکر نمی‌کنم هیچ تحلیلگری بتواند همیشه آگاهانه از کارهایی که انجام می‌دهد و یا از این‌که چرا در یک زمان خاص، کاری را انجام می‌دهد،آگاه باشد ("چگونه می‌توانم آنچه را که فکر می کنم بدانم .تا زمانی که آنچه را که می‌گویم ببینم. " _گراهام والاس[78] ، هنرِ اندیشه). وینیکات از واکنش، یا از خودانگیخته بودن هراسی نداشت، اما اغلب آن‌چه را که می‌گفت یا انجام می‌داد، در آن زمان و گاهی در جلسة بعد توضیح می‌داد. او در طی تحلیل به طور مداوم، کارش را مرور می‌کرد و مایل بود وقتی داده‌های بیمار نیازی را نشان می‌داد که لازم به حذف یا اصلاح بود، انجام دهد.

آنچه در ادامه می‌آید از چیزهایی است که در مورد او از سمینارها و جلسات سوپرویژنِ وی به من گفته شده است. وینیکات حتی اگر با عقاید و روش‌های دیگران مخالف بود، اما سمینارها و جلساتش اغلب پرشور و دوستانه برگزار می‌شد. جلسات غیررسمی بودند و اغلب با قهوه و بیسکویت زنجبیلی پذیرایی می‌شد. او به ما آموخت که به‌عنوان یک تحلیلگر با تمام مسائل بیمار خود در ارتباط باشیم. وقتی با او صحبت می‌کردیم، به پشت خم می‌شد چشمانش را می‌بست و شروع به صحبت می‌کرد. ظاهرا آزادانه با بیمار ارتباط برقرار می‌کرد.

وینیکات معتقد بود هر چه که در مورد بیمار گفته‌اید و اتفاقی که افتاده است ،به خاطر داشته باشید که انتقاد نکردن و سوال نکردن در این مورد که که چرا این حرف را زدی مهم است. مطالبی که در مورد کار خود بیان کرده بیشتر به صورت بحث آزاد بود. وی معمولا سخنرانی نمی‌کرد. سخنرانی را روش خوبی نمی‌دانست و دانشجویان یا همکاران را تشویق می‌کرد که روش‌های کاری خود را پیدا کنند نه این‌که از او پیروی کنند. زیرا اساسا انسان ها همه منحصربه فرد هستند و شخصیت خودشان را دارند.

گرچه وینیکات کاملا متفاوت کار می‌کرد اما بدهی خود را به نظریات کلاین پرداخت و نیز همان‌طور که قبلا گفتم از روش استاندارد استفاده کرد. یعنی روش خودِ فروید: تعبیر انتقال (به ویژه از نظر محتوای پس رانده شدة ادیپال و فعالیت سوپرایگو) در کیس‌های روان‌پریش .

او معتقد بود هیچ طبقه ای از بیماری‌ها نیست که او تحلیل را برای آن‌ها غیرممکن دانسته باشد درحالی‌که فروید روان‌رنجورهای خودشیفته و روان‌پریشی را در این دسته در نظر می‌گرفت و فقط بعضی افراد را با توجه به درجه بیماری و شرایطشان می‌پذیرفت. من اطمینان دارم که تکنیک بسیارشخصی وینیکات را نمی‌توان با دستور العمل آموزش داد .تجربة مستقیمِ آن برای من بسیار مهم بود و آن‌چه که به صورت ناخودآگاه بدون کلمات فراگرفته‌ام. اما فارغ از آن‌چه که او درباره کار خود نوشته است، مطمئنا دانشجویان می‌توانند در تحلیل یا سوپرویژن با روانکاوانی که خود چیزی بیش از یک سطح فکری از آن درک می کنند، مطالبی را بیاموزند.

مشخصا دراستنباطی که از یکی از کتابهای منتشر شدة او قبل از مرگش تحت عنوان کتاب بازی و واقعیت می‌شود، چنین است که بیماران برای آموزش من هزینه کرده‌اند. اهمیت یادگیری از بیماران ما به‌عنوان مادری که از نوزاد خود یاد می گیرد بسیار مهم است زیرا ما کسانی نیستیم که میدانیم.

 

تشکر و قدردانی

من مدیون تعدادی از افرادی هستم که مرا برای نوشتن این مقاله تشویق کرده و با من در مورد آن بحث کرده‌اند، به خصوص ماریون میلنر[79] و اولوف داهلین[80] که در طول نوشتن مقاله با من همکاری کرده اند و نظرات مفیدی را ارائه داده اند. من نیز از کسانی که سخنان‌شان را وام گرفته ام سپاسگزارم، زیرا آن‌ها آن‌چه را که می‌خواستم گفته‌اند، اما بسیار بهتر از آن‌که خودم بتوانم آن را بیان کنم.

 

 


[1] Margaret I. Little

[2] instincts

[3] drives

[4] Jung

[5] Adler

[6] Stekel

[7] Melanie Klein

[8] British Psycho-Analytical Society

[9] Oedipal situation

[10] transference neurosis

[11] narcissistic neuroses

[12] psychoneurosis

[13] Paddington Green

[14] metapsychology

[15] regression

[16] holding

[17] Ella Freeman Sharpe

[18] Analysand

[19] Tavistock Clinic 

[20] delusional

[21] annihilation

[22] non-sexual

[23] sexual.

[24] utter destruction

[25] sexuality

[26] existence

[27] melancholia

[28] sexual neuroses

[29] ambivalence

[30] Fragmentation

[31] Edward Glover

[32] Payne

[33] somebody

[34] Real person

[35] Nobody                                                                                                                         کسی که کاملاً بی اهمیت است. م .

 

[36] Unperson                                                                                                          کسی که به طورکلّی از حیطة توجّه خارج می‌شود. م .

 

[37] Wonderland       اشاره به داستان آلیس در سرزمین عجایب. در کتاب آلیس در سرزمین عجایب، شیوه‌ای که آلیس جهان را می‌دید بار‌ها و بار‌ها پس ازافتادن او در سوراخ خرگوش، تغییر کرد. هر چند این داستان افسانه است. با این حال آنچه آلیس تجربه کرد برای برخی افراد واقعی است. م .

[38]Looking Glass

[39] reality

[40] envy

[41]Counter-transference and the Patient's Response

[42] Payne

[43] Ferenczi)

[44] Marion Milner

[45]   این جلسه در سال‌های جنگ جهانی دوم تشکیل شده بود. در آن سال‌ها مباحثات مناقشه آمیزی بین هواداران ملانی کلاین و آنا فروید در گرفت. وینیکات بعدها نقل کرد :اگر بمبی به آنجا اصابت کرده بود تمام افرادی که در جنبش روانکاوی بریتانیا سهیم بودند، یک جا از بین می رفتند. م .

 

[46] Flarsheim

[47] holding

[48] regression to dependence

[49] act

[50] delusional transference

[51] laryngitis

[52] Coronary بیماری قلبی که در آن عروق خونی که در ابتدا نرم و حالت کشسان دارند باریک و سفت می شوند و ورود جریان خون به قلب  مسدود        می‌شود. به دنبال آن به قلب اکسیژن و مواد مغذی نمی رسد و نمی تواند به خوبی خون را پمپاژکند. م .

[53] multiple sclerosis بیماری‌ای که در آن سیستم اینی بدن به سیستم عصبی حمله می کند و باعث ایجاد مشکلاتی در سراسر بدن می‌شود. م .          .            

[54] borderline

[55]  یک اسباب بازی متشکل از یک جعبةکوچک است که هنگام باز شدن درب آن ،شیئی (مانند سر یک دلقک) از آن بیرون می آید.م.   

[56] sadistically

[57] congenital hiatus hernia فتق هیاتال بیماری است که در اثر کشیده شدن قسمتی از معده به سمت بالا و درون دیافراگم اتفاق می افتد و علائم     گوارشی ایجاد می کند. م .

[58] coeliac.بیماری تغذیه ای مزمن است که باعث اشکال در جذب مواد مغذی می شود. م .                                                               

[59] British Psycho-Analytical Society

[60] Institute of Psycho-Analysis  

 

[61] Gloucester Place

[62] Mansfield House

[63] Topeka

[64] project

[65] Hamlet

[66] Thompson

[67] ‘love involves destruction

[68] annihilation

[69] وینیکات در مقاله ای با عنوان ترس از فروپاشی در1974 می‌نویسد: ترس ازفروپاشی ، ترس از یک فروپاشی است که قبلا  تجربه شده است. انچه در گذشته اتفاق افتاده ،از طریق فرافکنی به آینده قابل شناسایی است. مرگی که قبلا اتفاق افتاده،مرگ روانی کودک است. چیزی که ناشی از محرومیت شدید اولیه‌ای است که کودک نه قادر به فهمیدن آن بوده و نه توانسته ازآن بگریزد. جایی که غیبتِ غیر قابل تحمل مادر فراترازظرفیت انطباق کودک است که بخشی از تجربه ی کلی زندگی او می شود اما در تارو پورآن بافته نمی شودو جایگاهی پیدا نمی کند. به یک معنا پس  از نقطه‌ای خاص درزمان، کودک دیگر آن جا نیست. او به دلیل نداشتن ایگویی که بتواند انتظار تحمیل شده را در بر بگیرد و پاسخ‌گو باشد،کرخت می‌شود. کودک نمی‌تواند باور به وجود زنده‌ی مادر را در خود حفظ کند .م.

[70] assimilate

[71] Elizabeth Ayrton

[72] Day Eight

[73] Churchill

[74] appendage

[75] self-centrednes

[76]  وینیکات در مقالة نفرت در انتقال متقابل به این موضوع اشاره کرده است. او در این مقاله جمله ای را بیان می کند که مورد نقد اغلب روانکاوان قرار می‌گیرد. " اغلب روانکاوان از بیمارانشان متنفرند به خصوص بیمارانی که اوضاع وخیم تری دارند و اینکه مراقبت از بیمارانی که آسیب های روانی وخیم دارندبسیار طاقت فرساست."پاسخ وینیکات این است که ما از بیمارانمان تنفر نداریم بلکه آنها رادوست داریم آنها به خاطر درد و رنجی که دارند به ما روی می‌آورند و ما آموزش دیده ایم که به آنها کمک کنیم تا حس بهتری داشته باشند سالم تر باشند و شخصیت منسجم تری داشته باشند. اما ممکن است به جایی برسیم که از بخش های بدقلق و بد بیمارکه تحملشان بسیار هم طاقت فرساست متنفرشویم و همینطور از بخش‌های نیازمند و توجه طلب بیمار یا بخش‌هایی که با ما طوری رفتار می کنند که گویا می توانند خود را روی ما تخلیه کنند و یا ممکن است از نحوه‌ای که بیماران از ما سوء استفاده می کنند احساس تنفر کنیم. م .

[77] true self

[78] Graham Wallas

[79] Marion Milner

[80] Olov Dahlin

 

 

 

References

 

S. Ferenczi, ‘Confusion of Tongues Between Children and Adults’ (1933), in Final Contributions to the Problems and Methods of

Psychoanalysis, Hogarth, 1955, pp. 156-67.

S. Freud, ‘On Beginning the Treatment’ (Further Recommendations on the Technique of Psychoanalysis, I) (1913), Standard Edition, vol. 12, pp. 121-44.

S. Freud, Introductory Lectures on Psychoanalysis, pt. 3 (1917), Standard Edition, vol. 16.

O. Franks, A Leg to Stand on, Duckworth, 1985.

M. I. Little, ‘The Wanderer: Notes on a Paranoid Patient’ (1945), in Transference Neurosis and Transference Psychosis: Toward Basic

Unity, New York, Jason Aronson, 1980, pp. 3-31.

M. I. Little, ‘Counter Transference and the Patient's Response to it’ (1950), Int. J. Psycho-Anal. 32 (1951) and ibid., pp. 33-50.

M. I. Little, ‘On Delusional Transference’ (1957), Int. J. Psycho-Anal. 39 (1958), and ibid., pp. 81-

M. I. Little, ‘On Basic Unity’ (1959), Int. J. Psycho-Anal. 41 (1960), and ibid., pp. 109-125.

WARNING! This text is printed for personal use of PEPWEB GENERIC. It is copyright to the journal in which it originally appeared. It is illegal to redistribute it in any form.

M. I. Little, ‘Transference in Borderline States’ (1964), Int. J. Psycho-Anal. 46 (1965), and ibid., pp. 136-153.

M. I. Little, ‘Transference/Countertransference in Post-Therapeutic Self Analysis’ (1964/1978), ibid., pp. 247-263.

M. I. Little and A. Flarsheim, ‘Toward Mental Health: Early Mothering Care’ (1972), in P. Giovarchini (ed.), Tactics and Techniques in

Psychoanalytic Therapy, New York, Science House, 1972, and ibid., pp. 167-81.

R. Power, The Hungry Grass, Bodley Head, 1969, quoting an unknown source.

H. F. Searles, ‘The Effort to Drive the Other Person Crazy — an Element in the Aetiology and Psychotherapy of Schizophrenia’, Brit. J. Med. Psychol. 32 (1959) and Collected Papers on Schizophrenia and Related Subjects, Hogarth, 1965, pp. 254-83.

E. F. Sharpe, ‘The Technique of Psychoanalysis’ (1930), in Collected Papers, Hogarth, 1950, pp.

E. F. Sharpe, ‘Cautionary Tales’ (1943), ibid., pp. 170-80.

F. Thompson, ‘Ode to the Setting Sun’, in Collected Poetry, Burns, Oates and Washbourne, 1924.

L. van der Post, Yet Being Someone Other, Hogarth, 1982; Harmondsworth, Penguin, 1984.D. W. Winnicott, ‘Hate in the Countertransference’ (1947), Int. J. Psycho-Anal. 30 (1949), and Collected Papers: Through Paediatrics to Psychoanalysis, Tavistock, 1958; Hogarth, 1975 (as Through Paediatrics to Psychoanalysis), pp. 194-203.

D. W. Winnicott, ‘Reparation in Respect of Mother's Organized Defence Against Depression’ (1948), ibid., pp. 91-6.

D. W. Winnicott, ‘Birth Memories, Birth Trauma, and Anxiety’ (1949), ibid., pp. 174-93.

D. W. Winnicott, ‘Transitional Objects and Transitional Phenomena’ (1951), Int. J. Psycho-Anal. 34 (1951) and ibid., pp. 229-42.

D. W. Winnicott, ‘Mind and Its Relation to Psyche-Soma’ (1949/53), Brit. J. Med. Psychol. 27 (1954) and ibid., pp. 243-54.

D. W. Winnicott, ‘Withdrawal and Regression’ (1954a), Rev. Franç Psychanal 19 (1955); Psyche no. 10 (1956-7); ibid., pp. 255-61.

D. W. Winnicott, ‘Metapsychological and Clinical Aspects of Regression Within the Psychoanalytic Set-Up’ (1954b), Int. J. Psycho-Anal. 36 (1955) and ibid., pp. 278-94.

D. W. Winnicott, ‘Clinical Varieties of Transference’, Int. J. Psycho-Anal. 37 (1956) and ibid., pp. 295-9.

D. W. Winnicott, ‘The Theory of the Parent-Child Relationship’ (1960a), Int. J. Psycho-Anal. 41 (1961) 585-95, and in The Maturational Processes and the Facilitating Environment, Hogarth, 1965, pp. 37-55.

D. W. Winnicott, ‘Ego Distortion in Terms of True and False Self (1960b), ibid., pp. 140-52.

D. W. Winnicott, ‘The Effects of Psychotic Parents on the Emotional Development of the Child’, British Journal of Psychiatric Social Work 6 (1961) 14-20.

WARNING! This text is printed for personal use of PEPWEB GENERIC. It is copyright to the journal in which it originally appeared. It is illegal to redistribute it in any form.

D. W. Winnicott, ‘The Aims of Psychoanalytical Treatment’ (1962), in The Maturational Processes and the Facilitating Enviroment,

Hogarth, 1965, pp. 166-70.

D. W. Winnicott, ‘The Development of the Capacity for Concern’, Bull. Mennin. Clinic. 27 (1963a) 167-76, and ibid., pp. 73-82.

D. W. Winnicott, ‘Morals and Education’ (1963b), ibid., pp. 93-105, and under the title, ‘The Young Child at Home and at School’, in

W. Niblett (ed.), Moral Education in a Changing Society, Faber, 1963.

D. W. Winnicott, ‘Communicating and Not Communicating’ (1963c), in The Maturational Processes and the Facilitating Enviroment,

Hogarth, 1965., pp. 179-92.

D. W. Winnicott, ‘Psychotherapy of Character Disorders’ (1963d), ibid., pp. 203-16.

D. W. Winnicott, ‘The Mentally Ill in Your Case Load’, in New Thinking for Changing Needs, Association of Social Workers, 1963e,

and ibid., pp. 217-29.

D. W. Winnicott, ‘Psychiatric Disorder in Terms of Infantile Maturational Processes’ (1963f), in The Maturational Processes and the

Facilitating Enviroment, Hogarth, 1965., pp. 230-41.

D. W. Winnicott, ‘Dependence in Infant-Care, in Child-Care, and in the Psychoanalytical Setting’, Int. J. Psycho-Anal. 44 (1963g)

D. W. Winnicott, The Maturational Processes and the Facilitating Environment: Studies in the Theory of Emotional Development,

Hogarth, 1965.

D. W. Winnicott, ‘The Use of an Object and Relating Through Identifications (1968), in Playing and Reality, Tavistock, 1971, pp. 101-

D. W. Winnicott, ‘The Mother-Infant Experience of Mutuality’, in J. Anthony and T. Benedek (eds.), Parenthood, New York, Little,

Brown and Company, 1970, pp. 245-56.

D. W. Winnicott, ‘Creativity and Its Origins’ (1971a), in Playing and Reality, pp. 76-100.

D. W. Winnicott, Playing and Reality, Tavistock, 1971b, Harmondsworth, Penguin, 1974.

D. W. Winnicott, ‘Fragment of an Analysis’, annotated by A. Flarsheim, in P. Giovacchini (ed.), Tactics and Techniques in Psychoanalytic Therapy, New York, Science House.

 

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه