ترجمه : افسانه روبراهان
(زمان تقریبی مطالعه:30 دقیقه)
(1956). International Journal of Psycho-Analysis, 37:386-388
(On Transference-D. W. Winnicot)
سهم من درسمپوزیومِ در باب انتقال پرداختن به یکی از جنبه های خاص سوژه است. این مسئله مربوط به تاثیر درک جدیدی از مراقبت نوزاد[3] درکار تحلیلی است که به نوعی از نظریهی تحلیلی منتج شده است.
در تاريخ رونکاوی، استفادهی مستقيم از فراروانشناسي[4] تحليلي درکار تحليل، تاخیر داشته است. فروید نظریهی مراحل اولیهی رشد عاطفی فرد را زمانی تدوین کرد که نظریه فقط در درمان نمونههای رواننژند[5] که به خوبی انتخاب شده بودند، اعمال میشد. (اشاره به دورهی کاری فروید بین 1905، سه مشارکت[6] و نرگسانگی[7] در 1914 )
برای مثال، بخشی از نظریه که مربوط به فرایند اولیه[8]، همسانسازی اولیه [9]و پسرانش نخستین[10] است، فقط در قالب اهمیت بیشتری که تحلیلگران نسبت به دیگران در مورد رؤیا و واقعیت روانی[11] قائل بودند، درکار تحلیلی پدیدار شد.
اکنون همانطور که به گذشته نگاه میکنیم، میتوانیم بگوییم، مواردی به عنوان نمونه های مناسب روانکاوی انتخاب شده بودند، که در تاریخچه شخصی اوّلیهی بیمار، مراقبت کافی از نوزاد وجود داشت. این سازگاری به اندازهی کافی خوب با نیازها، از همان ابتدا ایگوی فرد را توانمند ساخته بود، در نتیجه مراحل اوّلیهی تشکیل ایگو توسط تحلیلگر مسلّم دانسته شده بود. با این روش این امکان برای تحلیلگران وجود داشت که به نحوی صحبت کنند و بنویسند که گویی اوّلین تغذیه، اوّلین تجربهی نوزاد انسان است و گویا به طور ضمنی رابطهی اُبژه بین مادر و نوزاد اولین رابطهی مهم است. این موضوع برای تحلیلگر مشغول به کار رضایت بخش بود، اما نمی توانست رضایت مشاهده کنندهی نوزادان تحت مراقبتِ مادرانشان را جلب کند.
در آن زمان نظریه به سمت درک عمیقتری از رابطهی مادر و نوزاد در تاریکی جستجو میکرد و پیش میرفت. در واقع اصطلاح "همسانسازی اولیه" بر محیطی دلالت دارد که هنوز از آنچه بعدا منحصربه فرد خواهد شد، متمایز نشده است. هنگامی که مشاهده میکنیم مادری بلافاصله پس از تولدِ نوزاد یا زمانی که هنوز به دنیا نیامده است، در حال نگهداری[12] از نوزاد است، در همان زمان میدانیم که دیدگاه دیگری نیز وجود دارد؛ بر طبق این دیدگاه چنانچه نوزاد پیش از این آنجا بوده است؛ هنوز تمایز پیدا نکرده، و چنانچه روند تمایز آغاز نشده باشد، وابستگی مطلق[13] به محیطِ بدون واسطه وشیوهی رفتار آن وجود دارد.
اکنون امکان مطالعه و استفاده از بخش اساسیِ نظریهی پیشین به روشی جدید و کاربردی درکارهای تحلیلی، کار با نمونههای مرزی[14] یا سایر مراحل و لحظات روانپریشانه[15] که در طی روانکاوی بیماران رواننژند یا افراد بهنجاراتفاق میافتد، امکان پذیر شده است. این کار مفهوم انتقال را گسترش میدهد، از این رو در طی روانکاوی این مراحل، نمیتوان ایگوی بیمار را یک ماهیت تثبیت شده دانست و هیچ روان رنجوریِ انتقالی[16] وجود ندارد که یقینا باید یک ایگوی واحد[17]، و در واقع ایگویی دست نخورده وجود داشته باشد. ایگویی که قادر به حفظ دفاع در برابر اضطراب ناشی از غریزهای است که مسئولیت آن را پذیرفته است.
من به وضعیتی که هنگام حرکت به سمت پدیدآیی همسانسازی نخستین وجود دارد، اشاره کردم. در اینجا ابتدا وابستگی مطلق است و دو نوع پیامد ممکن است اتفاق بیفتد: یکی سازگاری محیطی با نیاز به، به اندازه کافی خوب[18] ، به طوری که به سمت تشکیل ایگویی پیش میرود که به مرور زمان می تواند تکانههای اید را بیازماید، و دیگری، سازگاری با محیطی که به اندازهی کافی خوب نیست، و بنابراین هیچگونه استقرار ایگوی حقیقی وجود ندارد ، اما در عوض یک سلف کاذب[19] (شِبه سلف) رشد مییابد که مجموعهای از واکنش های بیشمار در برابرسلسله شکست ها در امر سازگاری است.
در اینجا میخواهم به مقالهی آنا فروید[20] ارجاع دهم: "حوزهی وسیعی از اشارات مربوط به روانکاوی[21]". چنانچه مرحلهی اولیه سازگاری با محیط، با موفقیت انجام شود، به رسمیت شناخته یا حتی ثبت نمیشود، به طوری که در مرحلهی آغازین هیچ گونه احساس وابستگی وجود ندارد. هرگاه محیط در وظیفهی خود برای ایجاد سازگاری فعال از کار بیفتد، به طور خودکار به عنوان نوعی نفوذ[22](ضربه) ثبت میشود، چیزی که استمرارِ بودن را قطع میکند، همان چیزی که اگر جدا نشود، خود را به ایگوی انسان تمایزیافته تبدیل میکند.
گاهی موارد شدیدی مشاهده میشود که چیزی بیش از یک سری واکنش به شکستهای محیطی در مورد سازگاری در مرحلهی بحرانی پدیدآیی همانندسازی اولیه نیست. من مطمئنم که این شرایط با زندگی و سلامت جسمانی سازگار است. در مواردی که اساس کار من است، آن را یک خود حقیقی پنهان میدانم که توسط خود کاذب محافظت شده است. این خود کاذب بدون شک جنبهای از خود حقیقی است. آن را پنهان و محافظت میکند، و در برابر شکستهای سازگاری واکنش نشان می دهد و الگویی مطابق با الگوی شکست محیطی ایجاد میکند. به این ترتیب خود حقیقی درگیر واکنش دادن نمیشود و لذا نوعی استمرارِ بودن را حفظ میکند. خودِ حقیقی پنهان دچار فقری میشود که از فقدان تجربه منتج میگردد.
خود کاذب ممکن است به یک انسجام کاذب گمراه کننده، که به آن استحکام ایگوی کاذب گفته میشود، و از یک الگوی محیطی و یک محیط خوب و قابل اعتماد استنباط شده است، دست یابد؛ زیرا به هیچ وجه نمیتوان برداشت کرد که شکست اولیهی مادر بایستی منجر به ناتوانی کلی در مراقبت از کودک شود. با این وجود خود کاذب نمیتواند زندگی را تجربه کرده و احساس واقعی بودن کند.
در حالت مطلوب، خود کاذب یک نگرش تثبیت شدهی مادرانه نسبت به خود حقیقی را رشد میدهد و برای همیشه در وضعیت نگه داشتن خود حقیقی است زیرا مادر در ابتدای تمایزیافتگی و ظهور همانندسازی نخستین نوزاد را در آغوش میگیرد.
در کاری که من در حال گزارش آن هستم، تحلیلگر از اصل اساسی روانکاوی که ناخودآگاهِ بیمار هدایت آن را برعهده دارد، پیروی میکند و متعاقب آن چیزی نیست. در مواجهه با تمایلات پسرونده ، تحلیلگر باید آمادگی داشته باشد تا روند ناخودآگاه بیمار را در صورتی که نتواند رهنمودی بدهد، دنبال کند و بنابراین خارج از نقش تحلیلگر بماند. من دریافتهام که خارج شدن از نقش تحلیلگر ضروری نیست و می توان در این نوع موارد مانند روانکاوی روانرنجوری، ناخودآگاه بیمار را دنبال کرد. با این حال، در دو نوع روش کار تفاوت وجود دارد.
در مواردی که یک ایگو دست نخورده وجود دارد و تحلیلگر می تواند جزئیات مراقبت اولیه از نوزاد را بدیهی بداند، در این صورت چارچوب[23](موقعیت) روانکاویِ نسبت به تعبیر دادن[24] اهمیت کمتری دارد. (منظور من از چارچوب، جمع بندی تمام اجزاء اداره جلسه است.) با این حال در روانکاوی رایج یک معیار اساسی اداره کردن جلسه وجود دارد که کم و بیش مورد قبول همهی تحلیلگران است.
در کاری که من توصیف می کنم چارچوب مهمتر از تعبیردادن است. اهمیت و تأكید از یكی به دیگری تغییر کرده است.
رفتار تحلیلگر، توسط آنچه من آن را چارچوب روانکاوی مینامم ، با به اندازهی کافی بودن در زمینهی سازگاری با نیاز، بازنمایی شده است و به تدریج توسط بیمار به عنوان چیزی درک میشود که امیدی را ایجاد میکند که در نهایت ممکن است خود حقیقی بتواند آن را بدست آورد. سرانجام میتواند خطرات مربوط به شروع تجربهی زندگی را بپذیرد.
در نهایت خود کاذب به تحلیلگر تسلیم میشود. این زمان وابستگی شدید، و خطر واقعی است و بیمار طبیعتا در یک وضعیت واپسروی عمیق قرار دارد . (منظور من از واپسروی در اینجا واپسروی به وابستگی و فرآیندهای اولیه رشد است). این نیز وضعیت بسیار دردناکی است زیرا بیمار از خطراتی که به وجود میآورد، آگاه است، درحالی که نوزاد در شرایط اولیه از آن آگاهی ندارد. در بعضی موارد شخص به قدری درگیر میشود که باید در این مرحله از بیمار مراقبت شود. در مواردی که این مسائل، کم و بیش، منحصربه زمان جلسات تحلیلی میشوند، روندها بهتر مطالعه میشوند.
یکی از ویژگیهای انتقال در این مرحله روشی است که در آن باید اجازه دهیم گذشته بیمار وارد زمان حال شود. این ایده توسط در کتاب خانم سِچِهای[25] با عنوان درک نمادین[26] مطرح شده است. در حالی که در روانرنجوری انتقال، گذشته به اتاق مشاوره میآید، در این کار گفتن اینکه حال به گذشته برمیگردد و گذشته است، درست تر است. بنابراین تحلیلگر خود را با فرایندهای اولیهی بیمار در موقعیتی که اعتبار اصلی خود را دارد مواجه میسازد.
سازگاری کافی که توسط تحلیلگر ایجاد میشود، دقیقاً همان نتیجهی مطلوب را دربردارد، برای مثال نوعی تغییر جهت در عملکرد اصلی بیمار از خود کاذب به خود حقیقی. در حال حاضر برای اولین بار در زندگی بیمار فرصتی برای رشد ایگو در جهت یکپارچگی آن از هستههای ایگو ، ایجاد آن به عنوان یک ایگوی بدنی و همچنین چشم پوشی[27] از محیط بیرونی با بنیان نهادن رابطه با اُبژه ها ایجاد میشود. برای اولین بار ایگو میتواند تکانه های اید را تجربه کند، و در انجام این کار، و همچنین درشرایطی که در حالت سکون و ایستایی تجربه است، میتواند احساس واقعی داشته باشد و درنهایت از اینجا میتوان تحلیلی متداول درمورد دفاعهای ایگو در برابر اضطراب را پیگیری کرد.
توانایی استفاده از موفقیتهای محدود شدهی تحلیل برای سازگاری در بیمار ایجاد میشود ، به طوری که ایگوی بیمار قادر به یادآوری درماندگیهای اولیه میگردد، همه آنها همانطور که ضبط شدهاند، درحالت آما ه باش هستند. این نقصانها در آن زمان اثر مخربی داشتند و درمان از نوعی که من توصیف میکنم تا زمانی که بیمار بتواند الگویی از نقصان اصلی داشته باشد و از آن عصبانی باشد ، بسیار پیش رفته است. با این وجود ، فقط وقتی بیمار به این مرحله میرسد، میتوان شروع به واقعیت- سنجی[28] کرد. به نظر میرسد که چیزی مانند پسرانش نخستین[29] بر این تروماهای ثبت شده غلبه میکند.
روشی که تغییر در تجربهی بودن، به صورت اخلال در تجربهی خشم ایجاد می شود موضوعی است که به طریقی خاص علاقهی من را برمیانگیزد. زیرا من در این مرحله از کارم غافلگیر شدم. بیمار از درماندگیهای تحلیلگر استفاده میکند. درماندگی بایستی وجود داشته باشد، و در واقع هیچ تلاشی برای سازگاری تمام عیار وجود ندارد. من میگویم خطا كردن با این بیماران كم خطرتر از بیماران روان رنجور است.
ممکن است تحلیلگر از این که من دریافتم که یک اشتباه فاحش ممکن است صدمه کمی وارد کند متعجب شود، اما یک خطای بسیار ناچیز در قضاوت ممکن است اثر بزرگی بر جای گذارد. این یک سرنخ است که از درماندگی تحلیلگر استفاده میشود و باید به عنوان یک شکست قدیمی درمان شود، شکست (واماندگی) که بیمار می تواند آن را دریافت کرده و در برگیرد و از آن عصبانی باشد. تحلیلگر باید بتواند از شکستهای خود در زمینهی مفهوم آنها برای بیمار استفادهی صحیح کند و در صورت امکان باید هر شکست را جبران کند حتی اگر این به معنای بررسی انتقال متقابل ناخودآگاه وی باشد.
در این مراحل مقاومت در برابر کار تحلیلی یا آن چیزی که مقاومت در کار با بیماران روان رنجور نامیده میشود، همیشه نشان میدهد که تحلیلگر اشتباه کرده است، یا در برخی جزئیات بد رفتار کرده است؛ در حقیقت، مقاومت تا زمانی ادامه دارد که تحلیلگر متوجه اشتباه شود و سعی کند آن را جبران کند و آن را به کار گیرد. اگر او در اینجا فقط از خودش دفاع کند، بیمار فرصتی را برای بیان خشم از یک شکست قدیمی از دست میدهد. درست در جایی که خشم برای اولین بار ایجاد شد. در اینجا یک تفاوت بزرگ بین این کار و روانکاوی بیماران نوروتیک با ایگوی دست نخورده وجود دارد. در اینجاست که می توان این مفهوم را درک کرد که هر روانکاوی ناموفقی شکست بیمار نیست بلکه شکست تحلیلگر است.
این کار تا حدی دقیق است زیرا تحلیلگر باید به نیازهای بیمار حساسیت داشته باشد و تمایل داشته باشدکه زمینه ای را فراهم کند که این نیازها را برآورده سازد. گذشته از همهی اینها تحلیلگر مادر سرشتی بیمار نیست.
همچنین به طرز موشکافانهای، برای درمانگر ضروریست که در زمان بروز مقاومت درجستجوی اشتباهاتش برآید. با این حال تنها با استفاده از اشتباهاتش است که می تواند مهمترین بخش درمان را در این مراحل انجام دهد، بخشی که بیمار را قادر میسازد برای اولین بار از جزئیاتی که در سازگاری اختلال ایجاد کردهاند خشمگین شود. (در زمانی که آنها اتفاق افتادند). این بخش از کار است که بیمار را از وابستگی به تحلیلگر رها میسازد.
به این ترتیب انتقال منفی در تحلیل فرد "روان رنجور" با خشم عینی در مورد شکست تحلیلگر جایگزین می شود ، بنابراین در اینجا مجددا تفاوت مهمی بین پدیده های انتقال در دو نوع روش کار وجود دارد.
ما نباید به دنبال آگاهی در سطح عمیق موفقیت های سازگاری خود باشیم، زیرا این موارد اینگونه احساس نمیشوند. اگرچه ما نمیتوانیم بدون ایجاد نظریه در مورد بحث های خود، کار کنیم ، بدون شک ما با این کار درمییابیم برد که درک ما از نیاز بیمارمان بیش از آنکه مربوط به مسائل روانتنی باشد ، مربوط به ذهن است.
من در کارهای بالینی خود کشف کردهام که یک نوع روش تحلیل مانع دیگری نیست. با توجه به روند فرایند ناخودآگاه بیمار ، متوجه میشوم که از یکی به دیگری میلغزم و دوباره بر میگردم. وقتی کار از نوع خاصی که به آن اشاره کردم به اتمام رسید، به طور طبیعی منجر به یک کار تحلیلی معمولی، روانکاوی موقعیت افسردگی و دفاع نوروتیک بیمار با ایگو ، ایگوی دست نخورده ، ایگویی است که قادر به تجربهی تکانههای اید و پیامدهای آن است.
آنچه توصیف کردم تنها آغاز کار است. برای من این مطلب بیانِ کاربردی عباراتی است که در مقاله خود با عنوان "رشد هیجانی اولیه" (1945) بیان کردم. آنچه اکنون باید انجام شود مطالعه دقیق معیارهایی است که ممکن است تحلیلگر بداند در طی کار چه زمانی باید به آنها تاکید شود، ببیند که چگونه نیازی از نوعی است که من گفتم و باید برآورده شود (حداقل با روشی علامت گذاری[30]) با سازگاری فعال، تحلیلگر همواره مفهوم همسان سازی اولیه را در ذهن دارد.
مشارکت در بحث در باب مشکلات انتقال. نوزدهمین کنگره بین المللی روانکاوی ، ژنو ، 24 تا 28 ژوئیه 1955
[1] On Transferenc
[2] D. W. Winnicott
[3] infant care
[4] metapsychology
[5] neurotic
[6] Three Contributions
[7] Narcissism
[8] primary process
[9] primary identification
[10] Primary repression
[11] psychic reality
[12] holding
[13] absolute dependence
[14] borderline
[15] psychotic
[16] transference neurosis
[17] an ego
[18] good enough
[19] pseudo-self
[20] Anna Freud
[21] 'The Widening Scope of Indications for Psycho-Analysis' ) J. Amer. (Psychoanal. Assoc., 2, 1954
[22] impingement
[23] setting
[24] interpretative
[25] Marguerite A. Sechehaye
مارگریت سچهای روان درمانگر سوئیسی ( 1964-1877). یکی از پیشگامان روانکاوی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی است که روش درک نمادین را برای درمان بیماران روان پریش گسترش داد. این رویکرد ریشه در نظریه روانکاوی و وجودی داشت. سچهای کارهای فروید و ژان پیاژه را دنبال میکرد ، زیرا معتقد بود که بین روان پریشی و روان زخمی که در کودکی تجربه شده ارتباط وجود دارد.
[26] Symbolic Realization
[27]repudiation
[28] reality-testing
[29] primary repression
[30] token
دیدگاه کاربران