دربارة انتقال[1]
دونالد وینیکات
ترجمه : افسانه روبراهان
On Transference-D. W. Winnicott (1956)
من در سمپوزیوم دربارة انتقال به جنبة خاصی از این موضوع پرداختهام. این بحث به تأثیر درک جدید از مراقبت نوزاد بر کار تحلیلی مربوط میشود، درکی که خود از نظریة تحلیلی برگرفته شده است.
در تاریخ روانکاوی غالباً در کاربرد مستقیم فراروانشناسی تحلیلی در کار تحلیل تعلل شده است. زمانی که نظریه فقط در درمان بیماران روانرنجورِ[2] انتخابشده اعمال میشد، فروید توانست نظریة مراحل آغازین تحول هیجانی فرد را صورتبندی کند (اشاره به دورة کاری فروید بین 1905، سه اصل حاکم بر ذهن[3] و خودشیفتگی در 1914).
برای مثال بخشی از نظریه که مربوط به فرایند نخستین[4]، همسانسازی نخستین [5]و پسرانش نخستین[6] است، فقط در قالب اهمیت بیشتری که روانکاوان نسبت به دیگر افراد دربارة رؤیا و واقعیت روانی[7] قائل بودند، درکار تحلیلی پدیدار شد.
با نگاهی گذشتهنگر میتوان گفت مواردی بهعنوان بیماران مناسب روانکاوی انتخاب شده بودند که در تاریخچة شخصی اولیهشان، مراقبت کافی از نوزاد وجود داشت. سازگاری بهحدکافی خوب با نیازها از همان ابتدا ایگوی فرد را توانمند ساخته و درنتیجه مراحل اولیة تشکیل ایگو توسط روانکاو مسلم فرض میشد. با این روش برای روانکاوان امکانی وجود داشت که به نحوی صحبت کنند و بنویسند که گویی اولین تغذیه، اولین تجربة نوزاد است و به طورضمنی رابطة ابژه بین مادر و نوزاد اولین رابطة مهم است. این موضوع برای روانکاو مشغول به کار رضایتبخش بود، اما نمیتوانست مشاهدهگر نوزادان تحت مراقبت مادران را راضی کند.
در آن ایام نظریه سعی داشت بینشی عمیقتر از مسئلۀ مادر و نوزاد به دست بیاورد و در حقیقت هم، اصلاحِ "همسانسازی اولیه" بر محیطی دلالت دارد که هنوز از آنچه که بعدها بهعنوان یک فرد شناخته خواهد شد، متمایز نشده است. وقتی مادری را میبینیم که در لحظات آغازین پس از تولد و یا حتی پیش از آن در وضعیت نگهداری[8] از نوزاد است، همزمان میدانیم دیدگاه دیگری نیز وجود دارد؛ دیدگاه نوزادی که حالا آنجاست و هنوز از مادر جدا نشده یا فرایند جداشدن را به تازگی آغاز کرده اما به محیط بلافصل و شیوۀ رفتار آن وابستگی مطلق دارد.
اکنون میتوان از بخش حیاتی نظریة قدیمی به روشی جدید و کاربردی در کار تحلیلی استفاده کرد، چه در کار با بیماران مرزی و چه در رویارویی با مراحل روانپریشی که لحظاتی در تحلیل بیمار روانرنجور یا افراد بهنجار رخ میدهد. این کار مفهوم انتقال را بسط میدهد. از آنجایی که در مراحل تحلیل این بیماران ایگوی بیمار نمیتواند به شکل ماهیتی پایدار فرض و درگیر روانرنجوری شود، درنتیجه نمیتوان انتظار وجود روانرنجوری انتقالی را داشت. زیرا بهطور قطع برای چنین وضعیتی باید ایگویی سالم و پایدار وجود داشته باشد که میتواند در برابر آن اضطرابی که به مسئولیتی برخاسته از رانه دامن میزند، به دفاع برخیزد.
منظورم اشاره به حالتی است که از همسانسازی نخستین آغاز میشود. در آغاز وابستگی مطلق است و دو نوع پیامد ممکن است اتفاق بیفتد: یکی سازگاری بهحد کافی خوب[9] محیط با نیازها، به طوری که به سمت تشکیل ایگویی پیش میرود که به مرور زمان میتواند تکانههای اید را بیازماید. دیگری سازگاری محیطی که بهحدکافی خوب نیست و بنابراین ایگوی حقیقی تشکیل نمیشود، اما درعوض یک سلف کاذب[10] (شِبه سلف) رشد مییابد که مجموعهای از واکنشهای بیشمار در برابر شکستهای پیاپی در سازگاری است. در اینجا به مقالهی آنا فروید[11] ارجاع میدهم: "گسترة در حال بسط شاخصههای روانکاوی"[12]. چنانچه در این مرحلهی آغازین، محیط اولیه سازگاری موفقی داشته باشد، [نوزاد] آن را شناسایی و ثبت نمیکند. زیرا در مرحلة آغازین هیچگونه احساس وابستگی وجود ندارد. هرگاه محیط در وظیفة خود در زمینة سازگاری شکست بخورد، به طور خودکار بهعنوان نوعی اخلال[13] ثبت میشود، چیزی که تداوم بودن را قطع میکند، همان چیزی که اگر شکست نخورد، به ایگوی انسان تمایزیافته تبدیل میشود.
گاهی در بیماریهای شدید شاهد بیمارانی هستیم که مسئلة اصلی انها چیزی نیست جز واکنش به شکست محیط در مرحلة بحرانی خروج از همسان سازی اولیه. مطمئنم این حالت با زندگی و سلامت جسمانی سازگار است و این مورد را «سلف حقیقی» پنهان میدانم که توسط «سلف کاذب» محافظت شده است. سلف کاذب بدون شک جنبهای از سلف حقیقی است، آن را پنهان و محافظت کرده و در برابر شکستهای سازگاری واکنش نشان میدهد و الگویی مطابق با الگوی شکست محیطی ایجاد میکند. به این ترتیب سلف حقیقی درگیر واکنشورزی نمیشود و لذا نوعی تداوم بودن را حفظ میکند. سلف حقیقی پنهان دچار فقری میشود که ناشی از فقدان تجربه است.
سلف کاذب ممکن است به نوعی یکپارچگی کاذب فریبنده دست یابد، یا میتوان به آن استحکام ایگوی کاذب گفت و از یک الگوی محیطی و محیط خوب و قابل اعتماد ایجاد شده؛ زیرا به هیچ وجه نمیتوان برداشت کرد که شکست اولیة مادر بایستی به ناتوانی کلی در مراقبت از کودک منجر شود. با این وجود سلف کاذب نمیتواند زندگی را تجربه کرده و احساس واقعی بودن کند.
در حالت مطلوب، سلف کاذب جهتگیری ثابت مادرانهای نسبت به سلف حقیقی رشد میدهد و برای همیشه در وضعیت نگهداری از سلف حقیقی است، همانطور که مادر در ابتدای تمایزیافتگی و بیرون آمدن از همسانسازی نخستین از نوزاد مراقبت (نگهداری) میکند.
آنچه مطرح میکنم پیروی روانکاو از اصل اساسی روانکاوی است که ناخودآگاه بیمار هدایت آن را برعهده دارد، و این تنها چیزی است که باید دنبال شود. در مواجهه با تمایلات واپسرونده، روانکاو باید آمادگی داشته باشد تا در شرایطی که لازم نیست رهنمون دهنده باشد، و خارج از نقش روانکاو بماند،[14] ناخودآگاه بیمار را دنبال کند. متوجه شدم که لازم نیست از نقش روانکاو خارج شویم و میتوان در این نوع موارد مانند روانکاوی روانرنجوری، ناخودآگاه بیمار را دنبال کرد. با این حال در دو نوع روش کار تفاوت وجود دارد.
در مواردی که یک ایگوی سالم وجود دارد و روانکاو میتواند جزئیات مراقبت اولیه از نوزاد را بدیهی بداند، در این صورت چیدمان[15] روانکاوی نسبت به تعبیرپردازی[16] اهمیت کمتری دارد (منظور من از چیدمان، مجموع تمام اجزاء ادارة جلسه است.) با این حال در روانکاوی رایج معیاری اساسی اداره کردن جلسه وجود دارد که کم و بیش مورد قبول همهی روانکاوان است.
در کاری که به شرح آن مشغولم، چیدمان مهمتر از تعبیرپردازی است. اهمیت و تأكید از یكی به دیگری تغییر میکند.
رفتار روانکاو در قالب آنچه من «چیدمان تحلیلی» نامیدهام بازنمایی میشود. اگر سازگاری با نیاز کافی باشد، بهتدریج از سوی بیمار بهعنوان امری درک میشود که امیدی را برمیانگیزد. امیدی که شاید سلف حقیقی سرانجام بتواند خطرات نهفته در آغاز تجربة زیستن را بپذیرد.
درنهایت سلف کاذب به روانکاو تفویض میشود. در این زمان وابستگی شدید و خطر واقعی است و بیمار طبیعتاً در وضعیت واپسروی عمیق قرار دارد (منظور من از واپسروی در اینجا واپسروی به وابستگی و فرایندهای نخستین تحول است). این وضعیت نیز بسیار دردناک است زیرا بیمار از مخاطراتی که ایجاد میشود آگاه است، درحالی که نوزاد در شرایط اولیه از آن آگاهی ندارد. در بعضی موارد شخص به قدری درگیر میشود که باید در این مرحله از بیمار مراقبت شود. در مواردی که این مسائل کم و بیش منحصربه زمان جلسات تحلیلی میشوند، این فرایند بهتر بررسی میشود.
یکی از ویژگیهای انتقال در این مرحله این است که اجازه دهیم گذشتة بیمار به زمان حال تبدیل شود. این ایده را خانم سِشهی[17] در کتاب واقعیتیابی نمادین[18] مطرح کرده است. در روانرنجوری انتقال گذشته به اتاق تحلیل میآید، در این کار بهتر است بگوییم حال به گذشته بازمیگردد و خودِ گذشته میشود. بنابراین در چیدمان تحلیلی به این ترتیب روانکاو خود را در برابر فرایند اولیة بیمار مییابد، آن هم در همان بستری که در ابتدا اعتبار و اصالت خود را داشته است.
سازگاری به حدکافی خوب روانکاو دقیقاً همان نتیجة مدنظر را دربردارد، برای مثال نوعی تغییر جهت در عملکرد اصلی بیمار از سلف کاذب به سلف حقیقی روی میدهد. برای نخستین بار در زندگیِ بیمار فرصتی برای تحول ایگو در جهت یکپارچگی از هستههای ایگو ، ایجاد ایگویی بدنی و همچنین پس زدن[19] محیط بیرونی با بنیان نهادن رابطه با ابژهها ایجاد میشود. ایگو برای اولین بار میتواند تکانههای اید را تجربه کند و در انجام این کار و همچنین در شرایطی که در حالت تجربة سکون و استراحت است، میتواند احساس واقعیبودن داشته باشد و درنهایت از اینجا میتوان تحلیل متداول دفاعهای ایگو در برابر اضطراب را پیگیری کرد.
بیمار در شرایط سازگاری توانایی استفاده از موفقیتهای محدود روانکاو را دارا میشود، به طوری که ایگوی بیمار قادر به یادآوری شکستهای اولیهای میشود که ثبت شده و در دسترس باقی مانده بودند. در آن زمان این شکستها تأثیر مخربی داشتند و زمانی که بیمار بتواند نمونهای از شکست اولیه را بیاورد و در مورد آن عصبانی شود، روش درمانی که توضیح دادم، بسیار پیشرفت کرده است
با این وجود، فقط وقتی بیمار به این مرحله میرسد، میتواند واقعیتسنجی[20] را آغاز کند. به نظر میرسد چیزی مانند پسرانش نخستین بر این تروماهای ثبت شده غلبه کرده است.
نحوهی گذار از تجربة وقفه در بودن به تجربة خشم موضوعی است که به طریقی خاص علاقهی من را برمیانگیزد. زیرا در این مرحله خودم را شگفتزده میکنم. بیمار از شکستهای روانکاو استفاده میکند. شکستهایی که اجتنابناپذیرند و درواقع هیچ تلاشی برای سازگاری تمام عیار وجود ندارد. به نظر من خطا كردن با این بیماران كم خطرتر از بیماران روانرنجور است. احتمالاً روانکاو از این که من دریافتم اشتباه فاحش ممکن است صدمه کمی وارد کند، متعجب میشوند، اما یک خطای بسیار جزئی در قضاوت میتواند اثر بزرگی بر جای گذارد نکتهی کلیدی اینجاست که شکست روانکاو از سوی بیمار مورد استفاده قرار میگیرد و باید همچون شکستی در گذشته در نظر گرفته شود. شکستی که بیمار قادر به ادراک و دربرگیری آن است و میتواند نسبت به آن احساس خشم کند.. روانکاو باید بتواند از شکستهای خود در برحسب معنای آنها برای بیمار استفادة صحیح کند و در صورت امکان باید هر شکست را جبران کند حتی اگر این به معنای بررسی انتقال متقابل ناآگاه وی باشد.
مقاومت در این مرحله از کار تحلیلی یا آن چیزی که مقاومت در کار با بیماران روانرنجور نامیده میشود، همیشه نشان میدهد که روانکاو مرتکب اشتباهی شده یا در جزئیاتی بهدرستی عمل نکرده است. درحقیقت مقاومت تا زمانی ادامه دارد که روانکاو متوجه اشتباه شود و سعی کند آن را جبران کرده و از آن بهره ببرد. اگر او در اینجا فقط از خودش دفاع کند، بیمار فرصتی را برای بیان خشم از یک شکست قدیمی از دست میدهد. درست در جایی که خشم برای اولین بار ایجاد شد. در اینجا تفاوت بزرگی بین این کار و روانکاوی بیماران نوروتیک با ایگوی نسبتاً سالم وجود دارد. اینجاست که می توان این مفهوم را درک کرد که هر روانکاوی ناموفقی شکست بیمار نیست بلکه شکست روانکاو است.
این شیوة کار از جهاتی دشوار و پرزحمت است. زیرا روانکاو باید به نیازهای بیمار حساسیت داشته باشد و تمایل داشته باشدکه زمینهای فراهم کند تا نیازها را برآورده سازد.گذشته از همة اینها روانکاو مادر سرشتی بیمار نیست.
همچنین به طرز موشکافانهای، برای درمانگر ضروریست که در زمان بروز مقاومت درجستوجوی اشتباهاتش برآید. با اینحال تنها با استفاده از اشتباهاتش است که میتواند مهمترین بخش درمان را در این مراحل انجام دهد، بخشی که بیمار را قادر میسازد برای اولین بار از مواردی که در سازگاری اختلال ایجاد کردهاند، خشمگین شود. (در زمانی که آنها اتفاق افتادند). این بخش از کار است که بیمار را از وابستگی به روانکاو رها میسازد.
به این ترتیب انتقال منفی در تحلیل فرد "روانرنجور" با خشم عینی و واقعی به شکست روانکاو جایگزین میشود، بنابراین در اینجا مجددا تفاوت مهمی بین پدیدة انتقال در دو نوع روش کار وجود دارد.
نباید انتظار آگاهی عمیقی از موفقیتهای خود در سازگاری با نیازهای بیمار داشته باشیم، زیرا این موفقیتها به این شکل احساس نمیشوند. اگرچه نمیتوانیم بدون ایجاد نظریه دربارة مباحث کار کنیم. اما بیتردید این شیوهی درمانی ما را محک میزند—به این معنا که اگر درک ما از نیازهای بیمار صرفاً در سطح ذهن باقی بماند و از روانتَن برنخاسته باشد، ناکافی خواهد بود.
من در کارهای بالینی خود کشف کردهام که یک نوع روش تحلیل مانع دیگری نیست. با توجه به روند فرایند ناخودآگاه بیمار ، متوجه میشوم که از یکی به دیگری میلغزم و دوباره بر میگردم. وقتی کار از نوع خاصی که به آن اشاره کردم به اتمام رسید، به طور طبیعی به یک کار تحلیلی معمولی منجر میشود؛ تحلیل موضع افسردهوار سازوکارهای دفاعیِ نوروتیکِ بیماری که دارای یک ایگو است، ایگوی سالم و یکپارچه که قادر به تجربة تکانههای اید و پیامدهای آن است.
آنچه توصیف کردم تنها آغاز کار است. برای من این مطلب بیانِ کاربردی عباراتی است که در مقاله خود با عنوان "تحول هیجانی آغازین" (1945) بیان کردم. آنچه اکنون باید انجام شود مطالعة دقیق معیارهایی است که ممکن است روانکاو بداند در طی کار چه زمانی باید به آنها تاکید شود، ببیند آیا نیازی در حال ظهور است که از نوعی است که من گفتهام باید (حداقل بهطور نمادین) با سازگاری فعال برآورده شود، روانکاو همواره مفهوم همسانسازی اولیه را در ذهن دارد.
[1] On Transference
مشارکت در بحث در باب مشکلات انتقال. نوزدهمین کنگره بین المللی روانکاوی ، ژنو ، 24 تا 28 ژوئیه 1955
[2] neurotic
[3] Three Contributions
[4] primary process
[5] primary identification
[6] Primary repression
[7] psychic reality
[8] holding
[9] good enough
[10] pseudo-self
[11] Anna Freud
[12] 'The Widening Scope of Indications for Psycho-Analysis' ) J. Amer. Psychoanal. Assoc., 2, 1954. (
[13] impingement
[14] منظوراز خارج شدن از نقش روانکاوبه این معناست که در نقش روانکاوصرفاً تعبیردهنده باقی نماند و گاهی لازم است که به جای تعبیر، کار دیگری انجام داد. مثلا تعدیل چیرمان-م.
[15] setting
[16] interpretative
[17] Marguerite A. Sechehaye - مارگریت سچهای روان درمانگر سوئیسی (1964-1877). یکی از پیشگامان روانکاوی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی است که روش درک نمادین را برای درمان بیماران روان پریش گسترش داد. این رویکرد ریشه در نظریه روانکاوی و وجودی داشت. سچهای کارهای فروید و ژان پیاژه را دنبال میکرد ، زیرا معتقد بود که بین روان پریشی و روان زخمی که در کودکی تجربه شده ارتباط وجود دارد.
[18] Symbolic Realization
[19]repudiation
[20] reality-testing
دیدگاه کاربران