انتقال متقابل و پاسخ بیمار به آن

انتقال متقابل و پاسخ بیمار به آن

Counter-Transference and the Patient's Response to It

Margaret Little.(1951)

 

مارگارت لیتل[2]

ترجمه: افسانه روبراهان

I

می‌خواهم با یک روایت شروع کنم:

روایت بیماری که هنگامی که مادرش به تازگی فوت کرده بود، می‌بایست در مورد موضوعی سخنرانی می‌کرد که می‌دانست روانکاوش به آن علاقه دارد. او پیش از آن، متن سخنرانی را به روانکاوش داد تا بخواند و روانکاوش فرصت شنیدن برنامه را داشت. در آن زمان بیمار به خاطر مرگ مادرش، چندان مایل نبود که آن را ارائه دهد، اما نمی‌توانست برنامه را تغییر دهد. روز بعد از سخنرانی با حالتی از اضطراب و گیجی وارد جلسه‌ی روانکاویِ خود شد.

روانکاو (که مردی بسیار باتجربه بود) پریشانی بیمار را ناشی از ترس تعبیر کرد. ترس از اینکه مبادا او (روانکاو) به موفقیت چشمگیر بیمارش حسادت کند و بخواهد وی را از نتایج آن محروم کند. تفسیر پذیرفته شد، پریشانی خیلی زود برطرف شده و تحلیل ادامه یافت.

دو سال بعد (ضمنِ اینکه تحلیل به پایان رسیده بود)، بیمار در یک مهمانی متوجه شدکه نمی‌تواند از مهمانی لذّت ببرد و دریافت که‌ آن زمان مصادف با یک هفته بعد از سالگرد مرگ مادرش است. ناگهان دریافت که آنچه در هنگام سخنرانی او را آزار داده بود، امری بسیار ساده و واضح بود، او از این که مادرش در آنجا نبود تا از موفقیت او لذّت ببرد (یا حتی از آن مطلع شود) غمگین بود و از سویی از اینکه در حالیکه مادرش مُرده بود، او داشت از آن مراسم لذّت می‌برد، احساس گناه می‌کرد و این مسئله شرایط را برای او ناگوار کرده بود. به جای اینکه بتواند (با لغو برنامه) برای مادرش عزاداری کند، ناچار بود طوری رفتار کند که گویی مرگِ او را انکار می کند ( تقریبا به روش شیدایی[3]).

وی تصدیق کرد تفسیری که در آن زمان داده شده بود، درمورد روانکاوش که در واقع به مراجع حسادت کرده بود، می‌توانست اساسا صحیح باشد، و این احساس گناهِ ناآگاه روانکاو است که منجر به تعبیر نامناسبی شده بود. پذیرش آن از طریق به رسمیت شناختن ناآگاهانه‌ی بیمار از صحتِ آن موضوع (حسادت) در مورد روانکاوش و همسان‌سازی با روانکاو به انجام رسید. اکنون او می‌توانست آن را به روشی کاملاً متفاوت، در سطحی دیگر برای خودش بپذیرد. برای مثال حسادت نسبت به موفقیت پدرش در همراهی با مادر و احساس گناه نسبت به کسب موفقیتی که بازنمایی موفقیت درکنار مادرش باشد،که باعث می‌شود پدرهم احساس حسادت کرده و بخواهد او را محروم سازد. رفتار روانکاو در ارائه چنین تعبیری را باید به انتقال متقابل نسبت داد.

II.

به طرز عجیبی، به جز کتابها و مقالاتی در مورد تکنیک که عمدتاً برای دانشجویانِ درحال آموزش نوشته شده، در مورد انتقال متقابل مطالب کمی نوشته شده است. نویسندگانِ این موارد بر دو نکته‌ی مشابه تأکید می‌کنند؛ اهمیت و خطر بالقوه انتقال متقابل، و نیاز به تحلیل دقیق روانکاوان. درمورد انتقال موارد بیشتری نوشته شده است، و بسیاری از آنها به همان اندازه درمورد انتقال متقابل نیز صدق می‌کند. من تعجب می‌کنم که چرا اینگونه است، و همچنین چرا افراد مختلف از اصطلاح  انتقال متقابل در معانی متفاوتی استفاده می‌کنند.

این اصطلاح به معنای یکی یا همه‌ی موارد زیر است:

الف. نگرش ناآگاه روانکاو به بیمار.

 ب. عناصر پس رانده شده در خودِ روانکاو، (که تا آن زمان تحلیل نشده‌اند)، که به همان روشی که بیمار در انتقال یا در معرضِ هیجانات درمانگر قرار می‌گیرد، به بیمار مرتبط می‌شوند، برای مثال وابستگی به والدین و یا ابژه‌های دوره‌ی کودکی: به عنوان مثال، روانکاو (به طور موقت و متغیر) بیمار را همانطور که پدر و مادر خودش را در نظر می‌گرفت، به شمار می‌آورد.

پ. نوعی نگرش یا مکانیسم خاص که روانکاو توسط آن با انتقال بیمار مواجه می‌شود.

ت. نگرش کلی و رفتار روانکاو نسبت به بیمارِ خود. این شامل همه موارد دیگر، و هر گونه نگرش آگاهانه نیز می‌باشد.

سوال این است که چرا انتقال متقابل تا این حد تعریف نشده یا غیرقابل تعریف است. آیا این درست است که جداسازی[4] واقعی انتقال متقابل غیرممکن است، در حالی که تصور فراگیربودن آن ناآزموده و غیرقابل کنترل است؟ من چهار دلیل پیدا کردم.

1. من می‌گویم؛ انتقال متقابل ناخودآگاه چیزی است که به طور مستقیم مشاهده نمی‌شود، بلکه فقط در اثرات آن مشاهده می‌گردد. میتوان این دشواری را با فیزیکدانانی که سعی در تعریف یا مشاهده نیرویی دارند که به صورت امواج نور، گرانش و غیره آشکار می‌شود اما به طور مستقیم قابل تشخیص یا مشاهده نیست، مقایسه کرد.

2. فکر می‌کنم بخشی از دشواری، ناشی از این واقعیت است که (با در نظر گرفتن آن از نظر فراروانشناسی[5]) گرایش کلی روانکاو دربرگیرنده‌ی تمام روانِ وی، اید و هر گونه اثری از سوپرایگو و همچنین ایگو می‌باشد (وی همچنین نگران تمام این موارد در بیمار است)، و هیچ مرز مشخصی وجود ندارد که آنها را متمایز کند.

3. هر تحلیلی (حتی خودکاوی) هم تحلیل شونده و هم تحلیلگر را مبنا قرار می‌دهد. به تعبیری آنها جدایی ناپذیر هستند. و به طور مشابه انتقال و انتقال متقابل قابل تفکیک نیستند؛ چیزی که در این حقیقت مطرح می‌شود، این است که آنچه در مورد یکی نوشته شده است می تواند تا حد زیادی در مورد دیگری اعمال شود.

4. مهمتر از همه اینها، من فکر می‌کنم گرایشی نسبت به انتقال متقابل وجود دارد، یعنی نسبت به احساسات و ایده‌های شخصی ، (که واقعا پارانوئید یا هراس آور است)، به ویژه در مواردی که احساسات ذهنی[6] هستند یا ممکن است ذهنی باشند.

فروید در یکی از مقالات خود درباره‌ی تکنیک، خاطرنشان کردکه پیشرفت روانکاوی بیش از ده سال است که به دلیل ترس از تفسیر انتقال، متوقف شده است و روان درمانگرانِ سایر مکاتب آن را بسیار خطرناک می‌دانند و از آن اجتناب می‌کنند. نگرش اکثر روانکاوان نسبت به انتقال متقابل دقیقاً یکسان است، این یک پدیده شناخته شده است اما تفسیر آن غیرضروری و همواره خطرناک است. در هر صورت، چیزی که ناآگاه است به راحتی نمی‌تواند به آگاهی درآید (اگر اتفاق بیفتد)، و تلاش برای مشاهده و تفسیر چیزی ناآگاه در خودِ انسان مانند این است که سعی کنید پشت سر خود را ببینید (دیدن پشت سر شخص دیگر بسیار آسان‌تر است).

 واقعیت انتقال در بیمار، به سهولت ازطریق برون‌فکنی[7] و عقلانی‌سازی[8] به سمت اجتناب معطوف می‌شود، که هر دو مکانیسم از مشخصات پارانویا است، و افسانه‌ای[9] که از روانکاو غیرانسانی صحبت می‌کند، ( درواقع روانکاو بی‌عاطفه‌ای که هیچ احساسی را نشان نمی‌دهد)، منطبق با این نگرش است. من فکر می‌کنم آیا شکست در استفاده از انتقال متقابل ممکن است تأثیر دقیقاً مشابه داشته باشد، تا جایی که پیشرفت روانکاوی مربوط به نادیده گرفتن یا نادیده نگرفتن انتقال باشد و آیا ممکن است اگر بتوانیم به درستی از انتقال متقابل استفاده کنیم، دریابیم که یک ابزار فوق العاده ارزشمند داریم، ( اگرچه ضروری نیست )، اما یک ابزار دیگر داریم؟

درنوشتن این مقاله دریافتن اینکه کدام یک از معانی اصطلاح انتقال متقابل را استفاده می‌کردم بسیار دشوار بود و دریافتم که تمایل به لغزش از یکی به دیگری دارم، اگرچه در ابتدا قصد داشتم آن را به موارد پس‌رانده شده محدود کنم، احساسات کودکانه، ذهنی، احساسات غیرمنطقی، برخی لذت‌بخش، برخی دردناک، متعلق به دوّمین تعریفِ من است. معمولاً انتقال متقابل است که به عنوان منبع دشواری‌ها و خطرات در نظر گرفته می‌شود.

عناصر ناخودآگاه می‌توانند بهنجار و یا آسیب شناختی باشند اما اینطور نیست که همه‌ی پس رانده‌ها بیش از همه‌ی عناصر آگاهانه آسیب‌زا هستند. کل رابطه‌ی بیمار و روانکاو به نسبت های مختلف شامل بهنجار و پاتولوژیک ، آگاهانه و ناخودآگاه ، انتقال و انتقال متقابل است. این شامل مواردی است که همواره برای هر بیمار و روانکاو منحصر به فرد است. یعنی هر انتقال متقابل با دیگری متفاوت است، همانطور که هر انتقال متفاوت است، و با توجه به تغییرات بیمار و روانکاو و دنیای بیرون، روز به روز درحال تغییر است.

 انتقال متقابلِ پس‌رانده شده محصولی از بخش ناخودآگاه ایگوی روانکاو است، آن بخشی که نزدیکترین وابسته به اید است و کمترین تماس با واقعیت را دارد. این مسئله از این مطلب نتیجه می‌شود که اجبار به تکرار به سهولت به آن تحمیل می‌شود. اما سایر فعالیت های ایگو علاوه بر پس‌رانش در رشد آن نقش دارد، که عمل سنتز یا یکپارچه سازی[10] از مهمترین آنهاست.

همانطور که می‌بینم، انتقال متقابل یکی از آن مصالحه‌‌هایی[11] است که از مهارتهای شگفت انگیز ایگو است. از این لحاظ اساساً بر طبق همان ترتیبی است که در علائم روان رنجوری، پرورژن یا والایش ایجاد می‌شود. در آن خشنودی لیبیدینال تا اندازه‌ای منع شده و تا حدی پذیرفته شده است. عنصر پرخاشگری با خشنودی[12] و ممانعت[13] در هم تنیده می‌شود و سهم پرخاشگری را نسبت هر یک از آنها تعیین می‌کند. با توجه به اینکه انتقال متقابل، مانند انتقال وابسته به شخص دیگری است، مکانیسم‌های برون‌فکنی و درون‌فکنی از اهمیت ویژه ای برخوردار هستند.

تا زمانی که درمورد انتقال متقابل دچار پارانویا باشیم، موضوع عظیمی برای بحث کردن خواهیم داشت و صحبت در مورد پاسخ بیمار ممکن است صرفاً خارج از منطق باشد، مگر اینکه بتوانیم راه ساده‌ای برای نزدیک شدن به آن پیدا کنیم. متأسفانه به نظر من بسیاری از مشکلات ما ناشی از تلاش برای ساده سازی بیش از حد و تلاش تقریباً اجباری برای جدا کردن آگاهی از نآگاه، و ناآگاه پس‌رانده شده از آنچه آگاه است اما پس رانده نشده، اغلب با نادیده گرفتن جنبه های پویای آن موضوع است. بنابراین در اینجا می‌خواهم بارِ دیگر  بگویم که گرچه عمدتا در مورد عناصر پس‌رانده شده در انتقال متقابل صحبت می‌کنم اما خودم را به این مورد محدود نمی‌سازم، بلکه اجازه می‌دهم که این عنصر به سایر عناصر موجود درکل رابطه‌ جریان یابد و در رویکرد ساده‌ی من، عمدتا صحبت راجب چند مورد معدود و تلاش برای ارتباط دادن آنها با موضوع اصلی است.

صحبت از جنبه‌های پویا سوالی را برای ما ایجاد می‌کند: نیروی محرکه در هر روانکاوی چیست؟ چه چیزی است که بیمار را به بهبودی ترغیب می‌کند؟ پاسخ مطمئناً این است که ترکیبی ازتمایلات شدیدِ اید در بیمار و روانکاو است، تمایلاتی که در روانکاو در نتیجه‌ی تحلیل خود اصلاح و یکپارچه شده‌اند، به طوری که جهت‌دار شده و تأثیرگذاری بیشتری پیدا کرده اند. به نظر من ترکیبی موفق از این تمایلات به نوع خاصی از همسان‌سازی روانکاو با بیمار بستگی دارد.

III

همه‌ی ما به طور آگاهانه، و مطمئناً تا حد زیادی ناآگاه نیز، دوست داریم که بیماران ما خوب شوند و می‌توانیم به راحتی با آنها در آرزوی خوب شدن، (یعنی با ایگوی آنها )، همسان‌سازی کنیم. اما در ناخودآگاه تمایل به همسان‌سازی با سوپرایگو و اید بیمار داریم و از این طریق با او در هر منع بهبودی و آرزوی بیمار برای وابسته ماندن او همسان‌سازی می‌کنیم، و با این کار می‌توانیم بهبودی او را کند کنیم ما ممکن است ناخودآگاه از بیماریِ یک بیمار برای اهداف خود بهره برداری کنیم، چه اهداف لیبیدینال و چه پرخاشگرانه، و او به سرعت به این مسئله پاسخ خواهد داد.

بیماری که مدت زمان قابل توجهی در حال تحلیل بوده است، معمولاً ابژه‌ی عشق روانکاوش می‌شود. او کسی است که روانکاو می‌خواهد او را اصلاح کند و تکانه های اصلاح کننده، حتی اگرآگاهانه باشند، ممکن است از طریق پس‌رانشِ ناکامل تحت فشار اجباربه تکرار قرار گیرند، بنابراین لازم است که همان بیمار مجددا بارها و بارها بهتر شود، که در واقع به معنای بارها و بارها بیمار کردن او است تا بتواند او را خوب کند.

این روندِ تکراری ممکن است پیشرونده و "بیمار کننده" باشد، که سپس شکل لازم و موثری جهت در دسترس قرار دادن اضطرابها می‌گیردکه می‌تواند تعبیر و حل و فصل شود. اما بخشی از ناآگاهِ روانکاو تمایل دارد که به بیمار اجازه ‌دهد خوب شود، استقلال یابد و او را ترک کند. به طور کلی می توانیم بپذیریم که همه‌ی این موارد برای هر روانکاوی قابل قبول است، اما عدم موفقیت در زمان  تعبیر مانند آنچه که من شرح داده ام، عدم درک، یا هر گونه تداخل در حل و فصل، ترس بیمار از خوب شدن را به همراه خواهد داشت، و همچنین ترس از دست دادن روانکاوش را، و تا زمانی که بیمار آماده نباشد و فرصتی ایجاد نکند، نمیتوان آنها را حل و فصل کرد. اگر روانکاو آماده نباشد که اشتباه قبلی خود را تکرارنکند و آن را اصلاح نکند، اجبار به تکرار بیمار با درمانگر متحد می‌شود و لذا یک بار دیگر مقاومت‌های بیمار را تقویت می‌کند.

 این عدم تمایل ناخودآگاه ازسوی روانکاو برای اجازه دادن به بیمارش برای ترک وی، گاهی اوقات می تواند اشکال بسیار ظریف یا زیرکانه‌ای داشته باشد، به طوری که خودِ تحلیل می‌تواند به عنوان عقلانی‌سازی استفاده شود. این تقاضا که بیمار نباید در شرایط خارج از تحلیل برون کنش نمایی[14] داشته باشد، ممکن است مانع شکل گیری تعدادی ارتباطات برون - تحلیلی[15] شود که در ارتباط با بهبودی وی و شواهدی از رشد و تکامل ایگو می‌باشد. اگر روانکاو بخواهد از آنها استفاده کند، انتقال با افراد خارج از تحلیل مانعی واقعی در کار تحلیلی نیست، اما ناخودآگاه ممکن است دقیقاً مانند والدینی رفتار کند که "به خاطر خودِ کودک" ، رشد او را مختل می کنند و اجازه نمی دهد که او شخص دیگری را دوست داشته باشد. البته که بیمار هم همانطور که کودک نیاز به همسان‌سازی با افراد خارج از خانه و والدین خود دارد، به آنها نیاز دارد.

 این موارد چنان موذیانه است که ما به آرامی آنها را درک می‌کنیم، و از طریق سوپرایگوی خود با سوپرایگوی بیمار، در مقاومت در برابر آنها متّحد می‌شویم. در همان زمان، تحمّل اینکه هر چیز دیگری در بیمار یا روند درمانی او شریک باشد را نداریم. ما خواهان این هستیم که فقط ما تنها عامل خوب شدن بیمار باشیم.

بیماری که روانکاوی پایان ناپذیر دارد، ممکن است قربانی نارسیسیزم (اولیه) روانکاو خود باشد، ونوعی واکنش درمانی منفی آشکار در نتیجه‌ی انتقال متقابل از نوعی که من در داستانم نشان دادم، ایجاد می‌شود.

 همه‌ی ما می‌دانیم که از بین تعابیر متعددی که در تحلیل بیان می‌شوند، در هر مرحله از تحلیل فقط چند مورد مهم و پویا هستند، اما همانطور که در داستان من بیان شده است، تعبیر مناسب برای بیمار ممکن است همان تعبیری باشد که به دلایل انتقال متقابل و مقاومت متقابل[16]، حداقل در آن لحظه برای روانکاو در دسترس است، و اگر تعبیر ارائه شده برای خودِ روانکاو کافی یا مناسب باشد، بیمار به دلیل ترس، تسلیم و ... می تواند آن را دقیقاً به همان روشی که تعبیرصحیح را با یک اثر فوری و خوب قبول می‌کند بپذیرد. بعداً مشخص می‌شود که اثر بدست آمده مورد نیاز نبوده و در نتیجه مقاومت بیمار تقویت شده، و منجر به طولانی شدن تحلیل شده است.

IV

اینطور بیان شده است که همسان‌سازی روانکاو با بیمارش اتفاقی مهلک است و همدلی[17]( متمایز از همدردی[18]) و بی‌طرفی برای موفقیت تحلیل ضروری است. اما اساس همدلی، همانندِ همدردی، همسان‌سازی است و بی طرف بودن است که باعث تمایز این دو می‌شود. این بی طرفی حداقل با استفاده از عملکرد ایگو در واقعیت سنجی با معرفی عواملی مثل زمان و فاصله رخ می‌دهد.

روانکاو لزوماً با بیمار همسان‌سازی می‌کند، اما برای او یک فاصله‌ی زمانی بین خود و تجربه‌اش وجود دارد (که برای بیمار کیفیت بی واسطه را دارد ) او می‌داند که آن تجربه مربوط به گذشته است، در حالی که برای بیمار این تجربه‌ای مربوط به اکنون است. این باعث می‌شود که چنانچه در آن لحظه روانکاو تجربه‌ی بیمار، و (نه تجربه خودش) را به عنوان یک چیز فعلی تجربه کند، در رشد بیمار مداخله می‌کند. هنگامی که تجربه‌ای مربوط به خودِ بیمار است و نه روانکاو، به طور خودکار فاصله‌ای تعریف می‌شود و استفاده‌ی موفقیت آمیز از انتقال متقابل ممکن است بستگی به حفظ این وقفه‌های زمانی و فاصله داشته باشد. همسان‌سازی روانکاو با بیمار نیاز به یک جریان درون‌فکنانه دارد نه جریان برون فکنانه.

با ایجاد چنین بازه زمانی، بیمار می‌تواند عاری از مداخله، تجربه‌ی خود را در بی واسطه بودن، احساس کند و اجازه دهد که برای او نیز "گذشته" باشد، بنابراین همسان‌سازی جدید با روانکاو می‌تواند انجام شود. وقتی فاصله ایجاد می‌شود، تجربه فقط مربوط به بیمار شده و او می‌تواند از نظر روانی از روانکاو جدا شود. رشد بستگی به ریتم متناوب همسان‌سازی و جدایی دارد که از طریق درک تجربیات و شناخت آنها در چارچوب درمانی مناسب ایجاد می‌شود.

در بازگشت به داستانی که من با آن شروع کردم، آنچه اتفاق افتاد این بود که روانکاو حسادت پس‌رانده شده‌ی ناخودآگاه بیمار را به عنوان تجربه فوری خود ( به جای تجربه‌ی گذشته) احساس و یادآوری کرد. بیمار همزمان بامسئله‌ی مرگ مادرش درگیر بود، و در این شرایط ضرورت انجام سخنرانی را تداخل در فرایند سوگواری می‌دانست، و لذّت بردن از سخنرانی را یک واکنش شیدایی می‌پنداشت، گویی مرگ مادرش را انکار می‌کند. فقط بعداً، پس از تفسیر، هنگامی که سوگِ او به روانکاوش منتقل شده و بنابراین مربوط به گذشته ‌شود، او می‌توانست موقعیت حسادت را بی‌درنگ تجربه کند، و سپس (به عنوان چیزی گذشته و به یاد مانده) واکنش انتقال متقابل روانکاوِ خود را تشخیص دهد. واکنشِ بی درنگ او نسبت به حسادت روانکاو نوعی واکنش هراس[19] بود که با همسان‌سازی (درونگرایانه) و پس‌رانش مجدد جایگزین شد.

شکست در زمان بندی‌ای از این قبیل، یا عدم تشخیص منابع انتقال، شکست عملکرد ایگو در تشخیص زمان وفاصله است. ناخودآگاه بدون زمان و بی‌منطق است، "آنچه مالِ توست، مال من است، آنچه مال من است، نیز مال من است" ؛ " نیمی از مالِ شما متعلق به من است، و نصفی از نیمه دیگر نیز متعلق به من است ، بنابراین همه این موارد متعلق به من است[20]" اینها روشهای کودکانه‌ی تفکر هستند که به همان اندازه در رابطه با احساسات و تجربیات مورد استفاده قرار می‌گیرند و هنگامی که روانکاو از آنها استفاده می‌کند، انتقال متقابل مانعی برای رشد بیمار می‌شود. روانکاو به مرد کوری تبدیل می شود که نابینایان را هدایت می‌کند، زیرا هر لحظه، از هیچ یک از دو بُعد لازم برای دانستن اینکه در کجاست استفاده نمی‌کند. اما وقتی روانکاو بتواند این فواصل را در همسان‌سازی خود با بیمارش حفظ کند، این امکان برای بیمار فراهم می شود که گامی در جهت از بین بردن آنها برداشته و سراغ تجربه‌ی بعدی برود، و این  هنگامی است که پروسه‌ی ایجاد فاصله باید تکرار شود.

این یکی از دشواری‌های اصلی دانش پژوهان در حال آموزش و یا تحلیلگری است که در مرحله‌ی پیشرفته‌تر تحلیل قرار دارد، او مجبور است در تحلیل بیماران خود به مواردی بپردازد که هنوز برای خودِ او کیفیت زمان حال یا فوری دارد، (به جای گذشته‌ای که بسیار مهم است.) در این شرایط ممکن است او همیشه نتواند این فاصله‌ی زمانی را حفظ کند، و سپس باید تحلیل کامل بیمار را به تعویق بیندازد تا تحلیلِ خود را ادامه دهد و منتظر بماند تا مطالب قبلی تکرار شود.

V

بحثهای اخیر درباره کارهای دکتر روزن[21]، در مورد انتقال متقابل چالشی جدید پیش روی ما قرار داد تا بدانیم که بسیار واضح تر از آن چیزی است که ما انجام می‌دهیم. ما شنیدیم که چگونه در طی چند روز یا چند هفته بیمارانی که سالها کاملاً دست نیافتنی بودند تغییرات قابل توجهی نشان داده‌اند که حداقل از نظر بعضی رویکردها، باید به عنوان بهبود در نظر گرفته شود. اما آنچه در اصل قرار نبود در این مصالحه باشد، این است که به نظر می‌رسد آنها به طور دائم به درمانگر مورد نظر وابسته و درگیر هستند. در اکثر موارد شرح نحوه‌ی درمان بیماران و نتایج آن، ما را به شدت تحریک و آشفته کرد و ظاهراً احساس گناه زیادی را در ما برانگیخت زیرا تعداد زیادی از افراد شرکت‌کننده در این بحث علنا احساس پشیمانی و خودزنی کردندکه ؛تقصیر من است، گناه از من است. [22]

من سعی کرده‌ام بفهمم این همه احساس گناه از کجا آمده است، و به نظرم آمد که توضیح احتمالی آن ممکن است این باشد که نوعی عدم تمایل ناآگاه در مورد رهسپار ساختن بیماران وجود دارد. بسیاری از بیماران مبتلا به بیماریهای جدی، به ویژه موارد روان پریشی، نمی‌توانند یا به دلایل درونی (روانشناختی) و یا به دلایل خارجی (مثلاً مالی) یک تحلیل کامل را پشت سرگذارند و آن را  به نتیجه‌ای رضایت بخش برسانند که شامل رشد کافی ایگو باشد تا بتوانند درعدم وابستگی واقعی به روانکاو با موفقیت زندگی کنند. در چنین مواردی، رابطه به شکل نوعی وابستگی سطحی و نامحدود ادامه می‌یابد (و واقعا ادامه می‌یابد)، با استفاده از جلسات نگهدارنده‌ی گاه به گاه، عمداً تماس توسط روانکاو حفظ می‌شود. به نظر می‌رسد با این روش می‌توانیم از چنین بیمارانی بدون احساس گناه مراقبت کنیم و گویا میزان بالای موفقیت در درمان این بیماران بستگی به رهایی خود از احساس گناه دارد.

اما بیش از آنچه در بالا گفتیم، شاید به خصوص در موارد روان‌پریشی تمایل به همسان‌سازی با اید بیمار وجود داشته باشد. در واقع  گاهی اوقات پیدا کردن ایگو برای همسان‌سازی دشوار است! این یک همسان‌سازی نرگسانگی در سطح نفرت- عشق اولیه است، که با این وجود به راحتی تبدیل به عشق به ابژه می‌شود. تحریک نیرومند شخصیتی که به شدت دچار از هم گسیختگی است، نقاط خطرناک عمیقا پس‌رانده شده و به شدت دفاعی درمانگر را لمس می‌کند و به همین ترتیب ابتدایی‌ترین (و اتفاقاً کم اثرترین) مکانیسم های دفاعی را در او فرا می‌خواند. اما درعین حال ممکن است بخش کوچکی از ایگوی درهم شکسته‌ی بیمار با ایگوی درمانگر همسان‌سازی کند. (جایی که درکِ ترس بیمار از طریق درمانگر پالایش می‌شود و او می تواند ایگوی درمانگر را به عنوان یک ابژه‌ی خوب درونی کند).

این تماس ممکن است هرگز برای بیمار کافی نباشد تا بتواند آن را به تنهایی حفظ کند و در چنین حالتی ارتباط مداوم با درمانگر ضروری است و با توجه به تغییر شرایط و وضعیت بیمار، تناوب و تکرار آن باید متفاوت باشد. من می‌توانم موقعیت بیمار را با موقعیت غرق شده‌ای مقایسه كنم كه او را به قایق آورده‌اند و در حالی كه هنوز در آب است، دستش روی لبه‌ی بالایی دیواره‌ی قایق قرار دارد و توسط نجات غریق در آنجا نگه داشته می‌شود تا زمانی كه بتواند جایی برای خود فراهم كند.

گویا حقیقتی که قبلاً به رسمیت شناخته شده این است که هرچه بیمار بیشتر دچارفروپاشی شود، نیاز بیشتری به یکپارچه سازی کامل روانکاو احساس می‌شود.

در آن دسته از بیماران روانپریش، که با گسترش انتقالِ قابل تفسیر وحل شدن، به شرایط معمول تحلیلی و روشهای رایج پاسخ ‌نمی‌دهند ، انتقال متقابل است که باید کلِ کار را انجام دهد، و به منظور پیدا کردن چیزی در بیمارکه با آن تماس برقرارکند، درمانگر ناچار است که تصورات و ارضای لیبیدینال حاصل از کارِ او را تا واپس‌روی بسیار خارق العاده‌ای تحمل کند .( به عنوان مثال ممکن است در مورد لذتی که یک روانکاو از خوابیدن بیمارانش در جلسات تحلیلی با او احساس می‌کند تعجب کنیم!) گفته شده است که وقتی بیمار چنان آشفته می‌شود که درمانگر احساسات شدید و آشفتگی عمیقی را تجربه می‌کند، نتایج درمانی بیشتری حاصل می‌شود، و مکانیسم اساسی در این مورد احتمالا همسان سازی با اید بیمار است.

اما این نتایج عمدتا در کارِ دو گروه از روانکاوان یافت می‌شود. یکی از آنها مبتدیانی هستندکه از اینکه تکانه‌های ناآگاه خود را به میزان قابل توجهی از آزادی برسانند، هراسی ندارند زیرا به دلیل کم تجربه بودن، مانند کودکان، خطرات را نمی‌دانند و تشخیص نمی‌دهند. این درموارد نسبتاً زیادی خوب کار می‌کند، زیرا احساسات مثبت غالب هستند. اما نتایج بیشتری مشاهده یاآشکار نمی‌شوند .حتی ممکن است پس‌رانده شوند. همه ما گورستان های خصوصی خود را داریم و همه‌ی قبرها دارای یک سنگ قبر نیست.

طبقه دیگر متشکل از روانکاوان باتجربه‌ای است که مرحله‌ای از احتیاط بیش از حد را پشت سرگذاشته‌اند و به جایی رسیده‌اند که می‌توانند نه تنها مستقیماً به انگیزه‌های ناآگاه خود اعتماد کنند (به دلیل اصلاحات ناشی از تحلیل‌های خودشان) بلکه همچنین قادرند در هر لحظه در موقعیت فعلی انتقال متقابل را در وضعیت آگاهی خود قرار داده تا حداقل متوجه شوند که آیا در حال پیشرفت بیمار هستند یا بهبودی بیمار را به تعویق می‌اندازند به عبارت دیگر غلبه بر مقاومتِ انتقال متقابل.

در بعضی از مواقع، خود بیمار به این امر کمک خواهد کرد، زیرا انتقال و انتقال متقابل نه تنها توسط بیمار و روانکاو سنتز می‌شوندکه به طور جداگانه نیز عمل می‌کنند، اما مانند کار تحلیلی، به طور کلی نتیجه‌ی یک تلاش مشترک است.

ما اغلب می‌شنویم که گویا روانکاو آینه‌ای را در برابر بیمار نگه می‌دارد، اما بیمار نیز آن را در مقابل روانکاو نگه می‌دارد و یک سری انعکاسهایی در هر یک وجود دارد که از نظر نوع تکراری است و به طور مداوم قابل تغییر است. آینه در هر حالت باید به تدریج واضح‌تر شود زیرا روانکاوی ادامه می‌یابد، زیرا بیمار و روانکاو با نوعی بازتابی (بازآوایی[23] ) به یکدیگر پاسخ می‌دهند و افزایش وضوح در یک آینه نیاز به پاسخدهی در یک فضای شفاف را در مورد دیگری ایجاد می‌کند.

دوسوگرایی بیمار او را وادار می‌کند که هم سعی کند مقاومت های متقابل روانکاو را در هم بشکند (که می‌تواند یک عمل ترسناک باشد) و هم با او در آنها همسان‌سازی کند و بنابراین از آنها برای مقاومت خود استفاده می‌کند. از این منظر مسئله‌ی تعبیر صحیح برای او از اهمیت بسزایی برخوردار است.

VI

وقتی چنین چیزی که من در این داستان نقل کرده‌ام، اتفاق می‌افتد، برای خنثی سازی اثر مسدودکننده‌ی یک تعبیر اشتباه یا تأکید نابجا و غلط بر روی تعبیری که ارائه شده است، ممکن است تنها، تعبیر صحیحی که بعدا می‌دهیم کافی نباشد. این اشتباه نه تنها باید پذیرفته شود (و بیمار حق دارد نه تنها عصبانیت خود را بیان کند، بلکه، از اظهار پشیمانی روانکاو برای وقوع آن برخوردار شود درست مثل زمانی که در مورد میزان حساب‌ها و یا قرار ملاقات اشتباه کرده است.)، اما  منشاء آن در انتقال متقابل ناآگاه قابل توجیه است، مگر اینکه نمایه‌های قطعی بر خلاف این نشانه‌ها وجود داشته باشد، در این صورت باید تا زمان مناسب به تعویق انداخته شود ( همانطور که مطمئناً چنین خواهد شد). چنین توضیحی ممکن است برای پیشرفت بیشتر تحلیل ضروری باشد و نتایج مفیدی خواهد داشت و باعث افزایش اعتماد بیمار در صداقت و حسن نیت روانکاو شده و نشان می‌دهد انسان به اندازه کافی حق اشتباه کردن دارد و باعث شفاف‌سازی جهانی بودن پدیده‌ی انتقال و نحوه‌ی بوجود آمدن آن در هر رابطه‌ای می‌شود. ممانعت از چنین تفسیری صرفا میتواند مضر باشد.

بگذارید روشن کنم که منظور من این نیست که فکر می‌کنم تعبیرهای مربوط به انتقال متقابل باید بی‌احتیاط یا بدون ملاحظه بر بر سر بیماران درمانده خالی شود، مانند بیشتر تفسیرهای انتقالی که امروزه بدون تفکر انجام می‌شود. منظور من این است که نباید از آنها اجتناب شود و نه اینکه آنها را محدود به احساسات موجه یا عینی، مانند احساساتی کرد که دکتر وینیکات در مقاله خود در مورد نفرت در انتقال متقابل می گوید. (مجلة بین المللی روانکاوی .[24]1949). (و البته نمی توان آنها را ارائه داد مگر اینکه چیزی از انتقال متقابل به آگاهی رسیده باشد.) ذهنی بودن احساسات باید به بیمار نشان داده شود، گرچه نیازی به ریشه واقعی آنها نیست (نباید به صورت اعتراف باشد ) باید به اندازه‌ی کافی به نیاز خودمان برای تحلیل آنها اشاره شود. اما مهمتر از همه این است که آنها باید توسط هر دو، (روانکاو و بیمار) تشخیص داده شوند.

به نظر من در هر تحلیلی زمانی فرا می‌رسد که بیمار نه تنها احساسات عینی یا موجه روانکاو را تشخیص دهد، بلکه احساسات ذهنی روانکاو را نیز بشناسد. به این معنی که یک انتقال متقابل ناخودآگاه در روانکاو ایجاد ایجاد شده و توسعه می‌یابد، با این وجود قادر است به گونه‌ای با آن مقابله کند که تا حد جدی با منافع بیمار، خصوصاً پیشرفت درمان تداخل نکند. البته نکته‌ای که درچنین بازشناسی‌ای درروانکاوی حاصل می‌شود، منحصر به فرد خواهد بود، اما بیشتر مربوط به مراحل پایانی تحلیل است تا مراحل اولیّه.

گاهی اوقات، در صورت خطاهایی درتکنیک یا اشتباهاتی مانند اشتباه درحساب‌ها و غیره، ضروری است که فرایندهای ذهنی ناآگاه روانکاو (یعنی انتقال متقابل) را در زمانی زودتر از آنچه که در نظر داشتید، بررسی کنید، اما گاهی ممکن است فقط یک ارجاع جزئی نیاز باشد که صرفا برای رفع اضطراب آنی کافی است. فشار زیاد در مراحل اولیّه باعث افزایش اضطراب می‌شودکه ممکن است به میزانی خطرناک نیز باشد.

در مورد فانتزی ‌های ناآگاه بيماران درباره روانکاوانشان تاكيد بسیاری شده است، زيرا غالباً این مطلب که بیماران واقعاً حقیقت زيادي دربارة آنها (روانکاوان) - اعم از واقعي و یا رواني- مي‌دانند، نادیده گرفته شده است. در هر صورت، حتی در صورت تمایل، نمیتوان از چنین دانشی جلوگیری کرد، اما بیماران نمی‌دانند که آن را دارند و بخشی از وظیفه‌ی روانکاو این است که آن را به آگاهی بیاورد ، و این ممکن است همان چیزی باشد که در واقع بزرگترین مقاومت است. روانکاوان معمولاً کاملاً ناخودآگاه رفتارشان مانند پدر و مادرهایی است که به گونه‌ای برخورد می‌کنند که گویا به جای اقدامی جهت رفع مشکل، حقیقت را انکارکرده[25] و فرزندان خود را آزار می‌دهند و آنها را به گونه‌ای می‌فریبند تا چیزهایی را تجربه کنند که دیدِ آنها را محدود می‌کند. و عدم مراجعه به انتقال متقابل به معنای انکار وجود آن، یا منع بیمار از دانستن، یا صحبت در مورد آن است.

درمانی که همواره برای مشکلات انتقال متقابل مطرح می‌شود، ( روانکاوی عمیق تر و دقیق ترِ روانکاو ) در بهترین حالت فقط می‌‍‌‌‌تواند یک روش ناقص باشد، زیرا الزام است که تمایلاتی برای رشد انتقال متقابلِ کودکانه‌ی ناخودآگاه باقی بماند. تحلیل نمی‌تواند به کلِّ بخش ناآگاهِ اید برسد و ما فقط باید بخاطر بسپاریم که حتی فردی که کاملا تحلیل شده هنوز رویاهایی برای به خاطر آوردن این مطالب دارد. گفته‌های فروید "جایی که اید، ایگو باشد" یک آرمان است و مانند اکثر آرمانهای دیگر، کاملاً قابل تحقق نیست. تمام آنچه که ما واقعاً می توانیم هدف قابل دسترسی را بیان کنیم، رسیدن به نقطه‌ای است که نگرش روانکاو نسبت به تکانه‌های اید، (در خودش) دیگر یک نگرش پارانوئید نیست و از نظر بیمارانش نیز اطمینان بخش است و علاوه بر این باید بخاطر داشته باشید که این مسئله هنوز هم ، با توجه به استرس‌ها و فشارهایی که در معرض آن است، روز به روز در وی متفاوت خواهد بود.

به نظر من بزرگترین خطر و دشواری در انتقال متقابل، مسئله‌ی نگرش پارانوئید یا هراس‌آور نسبت به احساسات خود روانکاو است. ترس واقعی از غرق شدن در هر نوع احساسی، خشم، اضطراب، عشق و غیره، در رابطه با بیمار و منفعل بودن نسبت به بیمار و در شفقت به او، منجر به نوعی اجتناب یا انکار ناآگاهانه می‌شود. شناخت صادقانه‌ی چنین احساسی برای فرایند تحلیل ضروری است، و طبیعتاً تحلیل شونده نسبت به هرگونه عدم صداقت در روانکاو خود حساس است و به طور حتم با خصومت به آن پاسخ خواهد داد. او با روانکاو (به وسیله‌ی درون فکنی) و به منظور انکار احساساتش در این مورد همسان‌سازی خواهد کرد و به طور کلی از هر طریق ممکن به ضرر تحلیل خود بهره خواهد برد.

من در بالا نشان دادم که انتقال متقابل ناخودآگاه (و بدون تفسیر) ممکن است مسئول طولانی شدن تحلیل باشد. به همان اندازه هم می‌تواند مسئول پایان زودرس باشد و احساس می‌کنم که برای جلوگیری از این موارد، بیشترین مراقبت در مرحله‌ی پایانی باید صورت گیرد. روانکاوانی که درباره‌ی آخرین مراحل روانکاوی و خاتمه‌ی آن می‌نویسند، بارها و بارها در مورد راهی که بیماران به یک نقطه‌ی خاص می رسند صحبت می‌کنند و سپس یا دوباره اشتباه می‌کنند و تحلیل را دقیقاً در لحظه‌ای که ادامه برای موفقیت نهایی آن ضروری است، قطع می‌کنند، یا اینکه به جای تحلیل موقعیت‌های اضطراب، بار دیگر به تکرارهای پایان ناپذیر آنها وارد می‌شوند. از این منظر شاید در این مرحله، انتقال متقابل عامل تعیین کننده باشد و تمایل روانکاو برای مقابله با آن بسیار مهم است.

بایستی اضافه کنم که من اطمینان دارم که انتقال متقابلِ ناخودآگاهِ ارزشمند نیز ممکن است اغلب مسئول انجام یک نتیجه موفقیت آمیز از تحلیل‌هایی باشد که قبلاً به نظر می‌رسید ناگزیر به سمت شکست حرکت می‌کنند و همچنین درمورد بسیاری از کارهای که توسط بیمارانی که  تحلیل آنها به طور زودرس خاتمه یافته، در مرحله‌ی پس از تحلیل انجام شده است.

در مراحل بعدی تحلیل، وقتی ظرفیت بیمار برای عینی بودن[26] افزایش می‌یابد، روانکاو باید خصوصاً مراقب تظاهرات انتقال متقابل و فرصتهایی برای تفسیر آن ( چه به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم )، به عنوان مثال زمانی که بیمار آن را برای او آشکار می‌کند، باشد. بدون آن، ممکن است بیماران، بسیاری از رفتارهای غیر منطقی والدین را که عامل بسیار مهمی در ایجاد روان ‌رنجوری است، تشخیص ندهند، زیرا هر کجا روانکاو مانند والدین رفتار می‌کند و واقعیت را پنهان می‌سازد، نقطه‌ای است که در آن پس‌رانشی که تشخیص آن اجتناب ناپذیر است، ادامه می‌یابد. این که بیمار متوجه ‌شود رفتار غیرمنطقی در بخشهایی از والدینش صرفا معطوف به شخص او نبوده است، اما قبلاً از والدینش به وی منتقل شده است، آرامش عظیمی برایش به همراه دارد و درک اینکه روانکاوش همان کار را به نوعی با شّدت کمتری انجام می‌دهد، می‌تواند ایده‌ای برای یافته‌هایش به او بدهد و کل روند را برای او قابل تحمل‌ترکند.

مطمئناً در هر تحلیلی در مورد احساس روانکاو نسبت به بیمارش فانتزی های وجود خواهد داشت (ما این را از همان ابتدا می‌دانیم) که باید مانند فانتزی‌های دیگر تفسیر شوند، اما فراتر از اینها، بیمار کاملاً می‌تواند از احساسات واقعی درمانگرش آگاه شود. حتی قبل از اینکه خودِ روانکاو کاملا از آنها آگاه باشد. ممکن است کشمکش زیادی علیه پذیرش این ایده باشد که روانکاو می‌تواند احساسات انتقال متقابل ناآگاه داشته باشد، اما هنگامی که ایگوی بیمارآن را پذیرفت، ایده‌ها و خاطرات خاصی که تا آن زمان غیرقابل دسترسی بودند، ممکن است به آگاهی بیایند، مواردی که در غیر این صورت پس‌رانده می‌شدند.

من در مورد بیماری صحبت کردم که انتقال متقابل را در روانکاو آشکار می‌سازد، و منظورم عینا همین است، هرچند ممکن است تحلیلِ روانکاو به یک "نبرد خونین[27]" منجر شود. همانطور که معمولاً امروزه گفته می‌شود، "قانون تحلیلی" بیش از شکل اوّلیهی خود برای ما مفید است. ما دیگر درخواست نمی‌کنیم که بیماران هر آنچه در ذهن دارند را برای ما بازگو کنند. برعکس، ما به آنها اجازه چنین کاری را می‌دهیم، و گاهی اوقات آنچه اتفاق می‌افتد می‌تواند بخشی از تفسیر واقعی انتقال متقابل برای روانکاو باشد. در صورت عدم تمایل به پذیرش آن، پس‌رانش مجدد با مقاومت، تقویت شده و در نتیجه قطع تحلیل و یا طولانی شدن آن اتفاق می‌افتد. درکنار فرمول بندی متفاوت قانون تحلیلی، روش دیگری برای ارائه تفسیرها یا نظرات ارائه می‌شود.

در دوره‌های گذشته روانکاوان، مانند والدین، آنچه را که دوست داشتند، در هر زمان که دوست داشتند، می‌گفتند، درست مثل آنها، و بیماران ناچار بودند آن را بپذیرند. اکنون، در ازای دریافت اجازه‌ی صحبت آزادانه یا خودداری کردنِ آزادانه، از بیماران خود می‌خواهیم که اجازه دهند برخی از موارد را بیان کنیم، و به آنها نیز این فرصت را می‌دهیم که از پذیرش آنها خودداری کنند. این امر باعث می‌شود تا با کاهش نگرش استبدادی آزادی بیشتری در انتخاب زمان برای تعبیردادن و شکلی که تعبیر ارائه می‌شود، داشته باشیم.

 اتفاقاً، بسیاری از تفسیرهای انتقال که به طور معمول ارائه می‌شوند، می‌توانند بیشتر گسترش یابند تا امکان انتقال متقابل را نشان دهند، به عنوان مثال: "شما احساس می‌کنید من عصبانی هستم، همانطور که مادر شما وقتی که ........ تا جایی که می‌دانم عصبانی نیستم، اما باید در مورد آن اطلاعاتی کسب کنم و اگر هستم، نمی دانم چرا، در من دلیل واقعی برای عصبانیت وجود ندارد."

اغلب چنین چیزهایی گفته میشود، اما همیشه به عنوان تفسیر انتقال متقابل تصور نمی‌شود. به نظر من این همان چیزی است که وجود دارد و استفاده از آنها ممکن است آگاهانه به عنوان ابزاری برای رهایی از انتقال متقابل باشد و به طور مستقیم‌تری برای استفاده در دسترس قرار می‌گیرند.

دکتر هِی‌مَن[28] در مقاله خود در کنگره زوریخ (1950) از ظهور برخی از احساسات انتقال متقابل به عنوان یک هشدار قابل مقایسه با، اضطراب به عنوان هشدار دهنده‌ی وضعیت آسیب‌زا، اشاره کرده است. اگر من او را به درستی درک کرده باشم، اختلالی که او توصیف می‌کند مطمئناً اضطراب است، اما یک اضطراب ثانویه که موجّه و عینی است و هوشیاری و آگاهی بیشتری از آنچه در حال وقوع است به ارمغان می‌آورد. او به طور خاص اظهار می‌دارد که به نظر او بهتر است از تفسیرهای انتقال متقابل اجتناب شود.

اما اضطراب قبل از هر چیز هدف دیگری را دنبال می‌کند؛ اضطراب در درجه‌ی اول روشی برای مقابله با یک روان‌زخم[29] واقعی است، اما ممکن است در این مورد مؤثر نباشد. ممکن است این اضطرابِ ثانویه، به نوعی آگاهانه و هوشمندانه بتواند اضطرابی از نوع ابتدایی‌تر را بپوشاند. زیرِ سطح آگاهی، روانکاو و بیمار می‌توانند نسبت به ترس‌های پارانوئید و احساسات آزار دهندة یکدیگر حساس باشند و به اصطلاح در مورد آنها هماهنگ باشند (یا دریک مرحله قرار گیرند)، به طوری که از تحلیل می‌توان به عنوان دفاع و ممکن است و ممکن است روانکاو از نوعی همسان‌سازی درون‌فکنانه[30] با بیمار (با از دست دادن آن فواصل زمانی و فواصلی که من قبلاً صحبت کردم) به همسان‌سازی برون‌فکنانه تغییر کند، در حالی که بیمار ممکن است به جای اینکه بتواند  اُبژه‌های آزاردهنده را به او پروجکت کند، از طریق یک همسان‌سازی درون‌فکنانه با روانکاو، از خود دفاع کند.

حل این وضعیت می‌تواند از طریق شناخت آگاهانه‌ی انتقال متقابل توسط روانکاو و یا توسط بیمار حاصل شود. عدم تشخیص آن ممکن است منجر به وقفه‌ی زودرس تحلیل یا طولانی شدن آن گردد. در هر مورد، ممکن است موجب پس‌رانشِ مجدد آنچه آگاه شده شود، و مقاومتها تقویت خواهد شد. وقفه‌ی زودرس لزوماً برای موفقیت نهایی در تحلیل مهلک نیست، اما آنچه که موجب  طولانی شدن تحلیل می‌شود مهم تر است. درک کافی، و برخی از انتقال‌های متقابل ارزشمند ممکن است پیشرفتهای بعدی را حتی پس از خاتمه‌ی درمان، به موجب سایر درون فکنی‌هایی که قبلاً انجام شده است، ممکن سازد.

البته روانکاو آرمانی فقط در تخیل وجود دارد (چه تخیلِ بیمار و چه روانکاو) و فقط در لحظات نادر چنین چیزی می‌تواند واقعی  شود. اما اگر روانکاو بتواند به تکانه‌های تغییر شکل یافته‌ی اید در خودش و پس‌رانش‌های ارزشمند خود اطمینان کند، و به چیزی مثبت در بیمار خود نیز منجر شود (احتمالاً چیزی که به او کمک کرد تا تصمیم بگیرد که تحلیل را انجام دهد) می‌تواند آن چیزی را که در محیط اولیه‌ی بیمار وجود نداشت و به شدت مورد نیاز بود، به اندازه کافی تأمین کند. شخصی که می‌تواند به بیمار اجازه دهد بدون دخالت یا تحریک بیش از حد رشد کند. سپس یک حلقه‌ی خوش خیم در موقعیت تحلیلی شکل می‌گیرد که بیمار می‌تواند از آن برای ایجاد الگوهای موزون اصلی خود استفاده کند و بر اساس آن الگوها، ریتم های پیچیده تری را ایجاد می‌کند که برای مقابله با دنیای واقعیت بیرونی و درونیِ خودکه پیوسته در حال رشد است، لازم می‌باشد.

VII

من سعی کرده‌ام نشان دهم که چگونه بیماران به انتقال متقابل ناخودآگاه روانکاوانشان و به ویژه اهمیت هرگونه نگرش پارانوئید در روانکاو نسبت به انتقال متقابل، پاسخ می‌دهند. انتقال متقابل یک مکانیسم دفاعی از نوع ترکیبی[31] است که توسط ایگوی ناآگاهِ روانکاو ایجاد می‌شود و به راحتی تحت کنترل اجبار به تکرار قرار می‌گیرد. اما انتقال و انتقال متقابل هنوز هم سنتزهای بیشتری دارند زیرا آنها محصولی از کارِ ناآگاه بیمار و روانکاو هستند. این موارد به شرایطی بستگی دارند که تا حدی درونی و تا حدی خارج از رابطه‌ی تحلیلی است و با تغییرات سریع درون و برونِ روان، هفته به هفته، روز به روز و حتی از لحظه‌ای به لحظه‌ی دیگر متفاوت است. هر دو برای تحلیل روانشناختی ضروری هستند و ترس و اجتناب از انتقال متقابل بیش از انتقال نیست. در واقع نمی‌توان از آن اجتناب کرد، فقط میتوان آن را جستجو کرد، تا حدی کنترل نموده و شاید از آن استفاده کرد.

اما فقط تا آنجا که تحلیل یک والایش واقعی برای روانکاو است و نه انحراف[32] یا اعتیاد[33] (البته گاهی اوقات فکر می‌کنم ممکن است باشد)، می توانیم از روان رنجوری انتقال متقابل جلوگیری کنیم. بخش‌هایی از روان‌رنجوریِ انتقالِ متقابلِ[34] مقطعی ممکن است هر از گاهی حتی در ماهرترین و باتجربه‌ترین روانکاوها و یا حتی روانکاوی که خوب تحلیل شده ظاهر شود، و می‌توان از آنها برای کمک به بیماران در جهت بهبودی انتقال‌هایشان استفاده کرد. با توجه به نگرش روانکاو نسبت به انتقال متقابل (که در نهایت نگرش او به انگیزه‌های شخصی خود و احساسات خود است) اضطراب پارانوئید، انکار، سرزنش[35] ، یا پذیرش، و میزان تمایل او برای اینکه به بیمار و همچنین به خودش فرصت دهدکه به سطح آگاهی درآید، بیمار یا به سوء استفاده‌ی مکرر از آن تشویق می‌شود، و یا اینکه، به تدریج از آن برای اهداف بهتر استفاده می‌کند.

در امتداد مسیری که سعی کردم درمورد تفسیر انتقال متقابل بیان کنم، از روانکاوان انتظارت بسیار سخت‌تری نسبت به قبل وجود دارد. اما تفسیر انتقال از همان ابتدا مورد استفاده قرار گرفت. این مسئله امروزه امری مسلّم و بدیهی تلقی می‌شود و جبران آن از این جهت است که تکانه‌های لیبیدینال روانکاو و خواسته‌های خلاقانه و ترمیم کننده، رضایتمندی موثری همراه با قدرت بیشتر و موفقیت بهتری در کار پیدا می‌کند. من معتقدم که اگر بتوانیم روشهای به کارگیری انتقال متقابل را پیدا کنیم، به دنبال استفاده بیشتر از آن،  نتایج مشابهی می‌تواند حاصل شود، اگرچه من باید بر آزمایشی[36] (تجربی) بودن هر یک از این ایده‌ها تأکید کنم.

 

 


[1] Counter-Transference and the Patient's Response to It

[2] Margaret Little

[3] manic

[4] isolation

[5] metapsychologically

[6] subjective

[7] projection

[8] rationalization

[9] myth

[10] integrative

[11] compromise formation

[12] gratification

[13] prohibition

[14] act out

[15] extra-analytic

[16] counter-resistance

[17] empathy

[18] sympathy

[19] phobic

[20] 'What's yours is mine, what's mine's my own'; 'What's yours is half mine, and half the other half's mine, so it's all mine'

[21] Rosen

[22] mea culpa

     به معنای "تقصیر من" در لاتین ،برگرفته از دعای اعتراف در کلیسای کاتولیک است.(م)

[23] reverberative

[24] Int. J. Psycho-Anal., 30, 1949)

[25]  در متن اصلی از اصلاح   smoke-screen ( صفحه ی دود ) استفاده شده است . اصطلاح صفحه دود یا ابر دود مصنوعی که برای پنهان کردن حرکات یا مواضع سربازان از دشمن استفاده می‌شد.این اصطلاح زمانی به کار میرود که به جای اقدام در جهت رفع مشکل، حقیقت را برای مقاصد شخصی پنهان میکنند.(م)

[26] objectivity

[27] blood-sport  

 ورزش خون (نبرد خونین ) مقوله ای از ورزش یا سرگرمی است که باعث خونریزی می شود. : یک رقابت یا درگیری بی رحمانه     

    مانند جنگ خروس ها و در نوع انسانی مانند بازی های گلادیاتور روم باستان. (م.)                                                                                     

[28] Paula Heimann -(Int. J. Psycho-Anal., 31, 1950)

[29] trauma

[30]introjective identification

[31] synthetic

[32] perversion

[33] addiction

[34] counter-transference neurosis

[35] condemnation

[36] tentativeness

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه