مرا بشنو...

مرا بشنو...

نویسنده: تحریریه روان پژوه

(زمان تقریبی مطالعه 5 دقیقه)

مادربزرگم که ما او را مادر جان صدا می کردیم پس از مرگ همسرش 33 سال تنها زندگی کرد. اوایل دخترش در همسایگی او زندگی می کرد و ما نیز بیشتر به او سر می زدیم اما کم کم بچه ها سروسامان گرفتند و به مناطق بالاتر شهر رفتند. آنها فاصله شان از مادرجان بسیار زیاد شد و دیگر نمی توانستند زود به زود به او سر بزنند. او به تدریج تنها و تنهاتر شد و انیس و مونسش رادیوی ترانزیستوری اش بود که همیشه روشن بود و با صدای آن با دنیا وصل می شد.
او همیشه منتظر بود تا یکی از بچه ها یا نوه ها بیاید و چند ساعتی را با او حرف بزند. او زندگی بسیار سختی را پشت سر گذاشته بود و در نهایت توانسته بود از محل کارش که یک حمام زنانه بود بازنشسته شود. این موضوع بزرگترین افتخار او بود که به قول خودش دست نگر کسی نشده بود و تا آخرین لحظات عمرش هم نگران همین موضوع بود. من او را یک زن بسیار قوی می دانستم که علیرغم تمام دشواری هایی که پشت سر گذاشته بود اما همیشه خنده بر لب داشت و آرام بود. او به ندرت شکایتی از کسی داشت و تنها شکایتش از روزگار بود که او را تنها رها کرده بود. عموما زمانی که می خواستم با او خداحافظی کنم با نگاه ملتمسی می گفت: علی آقا! نمی دونی چقدر تنهایی سخته مادر! و من با کوهی از غم و حس گناه از خانه اش بیرون می آمدم به دنبال تقدیر ناگزیر خود. 
مادرجان عاشق این بود که ما از او سوالی درباره گذشته بپرسیم و او با اشتیاق شروع به تعریف سرگذشت پر آب چشم خود کند. او عاشق شنیده شدن بود و تشنه صحبت. این مرا به یاد شعر محمدعلی بهمنی می اندازد که می گوید: 
حرف بزن حرف بزن سالهاست... تشنه یک صحبت طولانی ام.
قصدم از این خودافشایی درباره مادربزرگم این بود که نکته ای روانکاوانه را با شما در میان بگذارم و آن این که همه ما از یک منظر تنها هستیم و سالهاست که کسی را نیافته ایم که مشتاق شنیدن قصه پر غصه ما باشد. برخی از ما بیست سال، برخی سی، چهل، پنجاه و یا شصت سال و بیشتر است که تنهاییم و هنوز منتظر رسیدن آن قهرمان که از شنیدن قصه ها و غصه های ما نهراسد و ما را در غلبه بر دردهای روانی مان یاری رساند. ما در خانه های گوشتی تن و جان هایمان تنها شده ایم. از همان اولین روزهایی که متوجه حضور خود در هستی و بیگانگی و سپس جدایی مان از ابژه های عشق خود گردیده ایم. این همه سال تنهایی؟! بله و به خود حق نمی دهیم که به دنبال کسی باشیم که ما را بشنود. یک جفت گوش مفت! می گویم مفت از آن جهت که هر چقدر هم که پول بدهیم باز مفت است، چرا که این شنیدن از آن قبیل شنیدن هایی نیست که هر روز تجربه اش می کنیم. این شنیدن روانکاوانه است. این مرا یاد شعری از عمان سامانی می اندازد که به گمانم بهترین توصیف برای این گونه شنیدن و گفتن هاست:
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم این راز نیست 
(گنجینه الاسرار/ بخش 33)

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه