نویسنده: دکتر مجتبی ارحام صدر
)روانپزشک و رواندرمانگر تحلیلی(
زمان تقریبی مطالعه: 10 دقیقه
یک خواننده ی قدیمی پا به سن گذاشته در مصاحبه ای اعلام کرده ترانه ی میهنی معروفش را که به نام خلیج فارس اشارت دارد در کشورهای اطراف همین خلیج نمی خواند تا بگذارند چرخ کارش بچرخد و امکان برگزاری کنسرت داشته باشد!
این خواننده ی پاپ برای افکار عمومی فارسی زبانان اهمیت انکار نشدنی دارد چه ترانه ها و آهنگهایش که بعضاً حال و هوای جدی سیاسی هم دارد در اغلب محافل و نشستهای فردی و خانوادگی ایرانیان خواهان دارد و شنیده می شود..
ماجرا وقتی سورئال تر می شود که گویا همین بزرگوار چندسال قبل نیز چنین افاضاتی کرده بوده ولی از چشم و گوش وجدان ملی ما مغفول مانده!
گویی در این سالها با ترانه ی "خلیج همیشگی فارس" بی جهت استمناء ملی گرایانه می کردیم وقتی خواننده ی ترانه و صاحب اثر خودش قافیه ی ملیت و ملی گرایی و وطن را باخته و به فکر نان و نوای خویش است!
در سوی دیگر رئیس جمهور سابق که آبرویی داشته و برای این مملکت خدمتها کرده و مفاهیم مهمی را در سپهر سیاسی و فرهنگی و مدنی این کشور خلق نموده و جا انداخته و دولتش از کارآمدترین و پاک ترین دولتهای بعد از انقلاب بوده به مناسبت فوت یکی از هم لباس های روحانی اش پیام تسلیتی می دهد که آدم را ناچار به فکر فرو می برد؛برادر با خودت چند چندی؟!
شما مگر در هنگام فوت آن فقیه بزرگوار که توسط این روحانی تازه درگذشته در حصر شده بود نیز پیام وامصبیتا صادر نفرمودی؟
اینجا هم انگار مخاطب با تصویری از یک رئیس جمهور طرفدار اصلاحات و حقوق مدنی دلش خوش است در حالیکه خود بزرگوارش دارد قیقاج می رود!
در گوشه ای دیگر از قصه ی اِعوجاج و سرگیجه ی ما کارگردان اسکار گرفته ای ایستاده که نماد انتقاد هنری و صریح از شرایط اجتماعی سیاسی فرهنگی معاصر بوده و در فیلم ها و فیلم نامه های متواترش چنان تلخ و گزنده زبان به نقد زمانه و زندگی ایرانیان باز کرده که تا مقام آرتور میلر فارسی زبان خویش را برکشیده ولی ناگهان در مراسمات اکران آخرین ساخته اش آن سلوک آتشین و رعنا و بُرنده را ترک می گوید و وِلرم می شود و میانه را میگیرد به عافیت طلبی!
بازهم غافلگیر می شویم و واقعیتی عریان چونان آب سردی روی ما می ریزد!
این واقعیت منجمدکننده و آرزوکش و ضدرویا و قاتل ابژه های خوب چیست که تا این حد به ما نزدیک شده در حالیکه از آن سخت غافل بوده ایم؟!
هرچه هست این مهمان خانه ی مهمان کُش روزش تاریک سخت ما را دلگیر کرده تا جایی که شاید مانع تفکر و ژرف اندیشی ما شده و تنها واکنشی که در ما اینروزها ایجاد می کند خشم و غیض گذرایی است و دشنامی که احیاناً از سر استیصال و برای خنک شدن آتش جگر می دهیم!
مُبرهن است نمونه های بزرگتر و حیاتی تر برای موضوع این نوشتار وجود دارد و صد البته برای ذهن خواننده ی رِند این نوشتار حاضر و ناظر است که طراران این تاریخ به تکرار بر قافله ی امید و رویای مردمان زدند و بردند و ریشخند تحویلمان دادند!
سستی زمین زیرِ پا
در طول و عرض تاریخ ادبیات ما می شود از ناپایداری و گیجی و ابهام عمیقی سراغ گرفت که به اساسی ترین وجهی وجدان و ذهنیت و دنیای پیرامونی ما را در بر گرفته..
تفاسیر و تحلیل های جامعه شناسانه و فلسفه ی تاریخ توسط ایرانیان معاصر نیز مکرر به این پدیدار متوجه شده اند که تراکم و غلظت مفاهیم صوفیانه و تارک دنیایی و اِمساک گونه می توانند واکنشی به همین احساس "سستی زمین زیر پای اکنون" باشد که در تداوم گسست های پیاپی پدید می آورد و هیچ مداومتی را تاب مقاومت در برابرش نیست..
جهانی که سراسر فُسوس است و باد و به دستی کلاه دارد و به دیگر کمند و لاجرم نمی ارزد تا دل اندر سرای سِپنجی بستن که بازی نماید به هفتاد دست و زمانه ای که سراسر فریب است و بس!
در واکنش به این بی اعتباری و مهابت واقعیت موجود،ناخودآگاه جمعی ما خیلی راه دوری نمی رود وقتی دست در آستین شادخواری و گریبان طبل بی عاری می کند و با روش های مانیاک و سرخوشانه به انکار تلخ و تحمل ناگزیر رئالیتی نامُراد خطر می نماید..
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست و بنشین و دمی به شادمانی گذران که خوردن غم جهان گذران در منظومه ی پر گسست و گُسل این تاریخ جایی ندارد!
بدین سان ژانر دوم فرهنگ ما آغاز می شود که در پی سکانس وحشت و غافلگیری می آید و امر به بی غیرتی و امید واهی و دلخوشی مبتذل می کند!
تئاتر ملی ما دو پرده دارد؛تروما و دفاع مانیاک و این چرخه سده هاست تکرار می شود!
در این میان آنچه غایب است هضم و گوارش ماجرای تروما و ماهیت ضربه است که در فرآیند تفکر و تامل و مشغولیت ذهنی و اندیشناکی ژرف حاصل می گردد که البته شرایط امکان تفکر در این بستر فرهنگی قرنهاست به امتناع بدل شده است!
چنین تصویر از تاریخ فکر و عمل در این دیار سیاه و تیره است و فسرده کننده و نزدیک کننده ی چانه به سینه است به تدبّر و تامل ولی بسیاری می گویند این دار و ندار ماست که بایستی با آن سر کنیم و سپری نماییم و نفی و نقدش نکنیم و در پایش نپیچیم که بضاعت مِزجات ما همین است که اگر پاسدارش نباشیم تصدّق علینا برایمان نخواهد بود!
جای خالی سُلوچ
احمد دولت آبادی در رمانی که گویا در یک مرخصی از زندان نوشته روستایی نکبت زده و گرفتار و تباه شده زیر بار فساد و حرص و طمع و خشونت و دروغ مردمان را تصویر می کند که زنی در خانه ای از خانه هایش مبهوت و منتظر و گیج از سرنوشت مرد خانه است!
سُلوچ شوهر زن ناگهان و بی خبر رفته است و هیچ اثری از او نیست ولی زن که نامش مِرگان باشد چشم به راه و مضطرب و مُشوش اوست..
قصه از خانه ی زن و فرزندانش بیرون می آید و به روستا و مردمانش می رسد و عمق فاجعه ی تباهی و نابودی اخلاقی و اجتماعی آنها را نشان می دهد و به درون خانه ی مِرگان و فرزندانش می خزد و پرسش گزنده ی سلوچ کجاست و کجا رفت و چرا رفت به جان خواننده میفتد!
سُلوچ که فضای رمان در بهت و سوگ نصف و نیمه ی او سپری می شود مردی بوده نه چندان قوی که کار درست و حسابی نداشته و پی یافتن کار قرار بوده به شهر برود؛رفته و بر نگشته و زن و سه فرزندش را در حیرت و ناباوری و انتظار گذاشته!
اغلب ناقدان رمان جای خالی سُلوچ را از مناظر فمینیستی و رنج زنان دیده اند ولی در مقیاسی بزرگتر قصه ی سُلوچ می تواند قصه ی تاریخ افسون زده و حسرت بار و عاطل و باطل ما باشد که همواره در پی موهوم و ناشناخته ی نجات دهنده ای بوده که نه ماهیت اش معلوم است نه می شود از آن سراغ گرفت نه مشخص است کجاست نه واضح است کی می آید!
وقت رفتن سُلوچ در زمستانی سرد و منجمد و کشنده و وضع رقت بار فرزندانش بعد او بسیار گویا و نمادین است و همه ی اینها در روستایی کویری و نکبت زده و طلسم شده و اسیر در چنگال فقر و جهل و حقد و کینه و طمع و حسد و حرص رخ می دهد که مردمانش نامردمانند..
سایه ی رویای اغواکننده و ناجی سُلوچ با همه ی تهی بودگی و بی سببی و نابارور بودنش چنان بر سر رمان سنگینی می کند که خواننده هر لحظه گمان می برد مردی به نام سُلوچ می آید و این همه رنج تمامی می گیرد ولی زهی خیال باطل و دِماغ بیهُده!
تاريخ ما در همان روستای سُلوچ می گذرد با همان حسرت ها و رویاهای پرفریب و موهوم و پوچ که اگر بشود چه شود ولی افسوس که همه چیز عبث و توخالیست!
اختلال سلوک
در روانپزشکی اختلالی هست که در تعریف و کرایتریا و سناریوی زندگی مبتلایانش اگر نگویم یکتا ولی کم مانند است!
بیمار کودکی است که با اختلالات رفتاری مراجعه می کند ولی معمولاً و در بالین با مددکاران اجتماعی یا اگر شانس بیاورد با فردی از بستگانش به کلینیک می آید به عبارت دیگر والدین غایب هستند!
پدر و مادر اغلب ناپدید یا زندانی یا درگیر درمان بیماری روانپزشکی شدیدی چون اعتیاد به انواع مواد هستند و حُکماً نبوده اند و نیستند که با فرزند مبتلایشان برای درمان بیایند..
سناریو بسیار دردآور است؛کودکی خشن و عصیان زده و تکانشگر و گرفتار روبروی ماست که تقریباً هیچ حد و مرزی نمی شناسد و صلاح و خیر و شر نمی داند چون هیچ نگهدارنده و والد و دلسوز و مراقبی نداشته که برایش فضای تربیت و مراقبت ایجاد کنند و در نتیجه در سُلوک کلی زندگی اش سردرگم و گیج و وامانده است و جای خالی والدی که عرصه را ترک گفته و روان کودکی که نمی تواند از بار سنگین سوال تلخِ سُلوچی "پدرم کجاست" بگریزد و همواره درگیری پرهزینه ای خواهد داشت با اغواگری و بشارت دهندگی تباه یک جای خالی!
ترجمه ی اختلال سلوک هم الحق گویا و با مُسمّی است و به درستی بر فاجعه ای که بر سر یک انسان آوار شده اشاره دارد..
قبل تر ها به اسکیزوفرنی به استعاره سایکوما یا سرطان روان می گفته اند ولی با درمانهای نوین بیماران اسکیزوفرنیا تقریباً کمک های خوبی دریافت می کنند و به زعم من وقتش رسیده به اختلال سلوک نسبت سایکوما بدهیم!
تاریخ تروما یا تروماهای تاریخی
در روانکاوی فرضی هست که پیرامون قصه ی فرد ترومازده طرح می شود بدین شکل که برای گرفتن زهر ترومای شخصی جهان پیرامون را تا آنجا تروماتیک و مشوش و ترسناک تصویر می کند بلکه قصه ی تلخ ترومای فردی در میان سایر قصه های مشابه کمرنگ شود!
چنین جهانی به شدت ناپایدار و بی اعتبار و غدّار است و هر ناروایی در آن رواست و تفکر و اخلاق در آن جایی ندارد..
روستای رمان سُلوچ و زندگی بیمار اختلال سُلوک چنین است!
در نگاه تاریخی والدی که حاضر و مسئول و پاسخگو نیست و غایب و اغواگر و مسئولیت گریز است در واقع مبدا تاریخ ما و نقطه ی شروع ماجرای ناخودآگاه جمعی ماست!
چنین سرنوشتی روایت مارا لاجرم مغشوش و بهم ریخته و قیقاجی می کند و بازیگرانش را هم آشفته و نگونبخت و گیج می دارد و نتیجه همان می شود که در مطلع نوشته با سه نمونه ذکرش رفت و هر روز ما را "یوم العصیب" کرده است!
به بخشی از رمان جای خالی سُلوچ بر می گردم که گویی بریده ای کوتاه از زندگی و زمانه ی همه ی ماست.
کوچهها هنوز خلوت بود. گویی مردم خیال نداشتند از خانهها پا بیرون بگذارند. باد سرد زبانه میزد و در کهنه دامن سوراخسوراخ پیراهن مرگان میپیچید. انگشتهای خشکیده مرگان دستگیره پیمانه را چسبیده بودند و آن را برشانه میفشردند تا باد از جا برنکندش. سرمای پیچیده در باد، چشمهای مرگان را آب انداخته بود. اما زن، هنوز به حال خود نبود و بیاختیار نگاهش را اینسوی و آنسوی میچرخاند تا مگر سلوچ، یا نشانی از او بیابد.
دیدگاه کاربران