نگاهی روان کاوانه به غزلی از مولانا

نگاهی روان کاوانه به غزلی از مولانا

چه دانستم که این دریا مرا زین سان کند مجنون...

محمد جواد خادمی، روان درمانگر تحلیلی

 

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

 

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

 

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون

 

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی پایان شود بیآب چون هامون

 

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

 

چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون

 

چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

سخن از یک حیرانی و سرگشتگی است. در نگاه به راهی که پیموده ای، مسیری که رفته ای، حسهایی که شاید لمسشان کرده باشی اما درکشان نه! حالا میخواهی دریابی که چه بر سرت آمده و چه بر تو گذشته. تلاش برای فهمیدن آن چیزی است که شده است. چیزی که خیلی برایت روشن نیست، نمیتوانی بفهمی که چیست، با اینکه از خود تو بوده، در تو بوده، اما نمیفهمی اش.

سرگشته ای از این وجود پرتلاطم؛ از این غوغایی که در درونت برپاست، از شوری که در درونت برخاسته، و تو را با خود برده، بی آنکه بدانی کجایی؛ بدون آنکه بفهمی از چه راهی آمده ای! از این آشوبی که در پس ظاهر آرامت به راه افتاده؛ با هر موجش تو را به سویی انداخته و باز هنوز به خود نیامده ای که موجی دیگر از راه رسیده است، بلندت کرده و برده ات به جایی که خودت هم نمیدانستی در تو هست، چطور میشود که چیزی در خود داشته باشی بی آنکه چیزی از آن بدانی؟

دنیایی بدینسان بزرگ و ناشناخته در خود داشته باشی، بدون آنکه حتی حسش کرده باشی. اما انگار نیرویی در درونت جاخوش کرده است و هر بار تو را به سویی میکشاند و بی آنکه بخواهی تو را میبرد، بدون آنکه بفهمی به کجا برده میشوی؛ یا چطور برده میشوی. و حالا که کمی به خود آمده ای، میخواهی بدانی کجایی، میخواهی بفهمی، ببینی و بدانی، اما همین قدر میفهمی که چیزی نمیدانی، میدانی که نمیتوانی بفهمی. رسیده ای به ندانسته های بسیاری که تو را در سرگشتگی رها کرده اند. نمیدانم هایی که تو را حیران خویش کرده اند … با خودت مرور میکنی شاید که بتوانی چیزی دریابی، از خودت میپرسی چه گذشت بر من؟! چه اتفاقی بود که مرا اینطور غرق حیرت کرده است؟!

نیرویی در تو بیدار شده، پرتوان و پرکشش آنقدر که گویی تاب ایستادن در برابرش را نداری، پرتمنا و پرخواهش، میآید به سویت، میخواهی که بگریزی، اما راهی نداری، گویی گریزی جز رفتن در پی آن سودا نیست. سودا پرتوانتر از آن است که بتوانی در برابرش بایستی. با موج سودا همراه میشوی و میروی به هر سویی که سودا میرود؛ به هر کران که تو را با خودش میبرد. آنقدر پرفشار است که میپنداری نیرویی جز آن نمیتواند وجود داشته باشد. چنان نیرومند است که وجود خودت را هم که تسلیم موج سودا کردهای از پا در میآورد … درهم شکسته میشوی و هر بخشت به سویی کشانده میشود. طوفانی که در پی این نیروی عظیم به راه افتاده همه چیز را در هم کوبیده، ویران کرده؛ شیرهی جانت را کشیده و تو را به حال خود رها کرده …! اکنون که به خود آمدهای میبینی که همه جا به رنگ خون درآمده؛ دریایی سرخ که انگار از خون تو رنگ گرفته است! چطور میشود که چیزی در تو بیدار میشود، در تو راه میافتد، تو را با خود میبرد و در آخر تو را در هم میشکند؟! مگر میشود که چیزی در تو باشد، از تو باشد، اما خونت، جانت و وجودت را بگیرد؟! نمیدانی …!! هنوز از هیبت رویداد پیشین در حیرت مانده ای که نیرویی دیگر سربر میآورد، آنقدر بزرگ و آنقدر قوی که نیروی پیشین را در خود فرو میکشد و آن را نیست میکند، این سرگشتگی تو را دو چندان میکند؛ تو با این همه خستگی؛ با این همه گیجی، با این چند پارگی، نیرویی چنین قدرتمند و درنده چونان نهنگ را از کجا داری؟! نمیدانی. بازی اما همچنان ادامه دارد، بازیای که شاید به جنگ شبیه تر باشد با نیرویی که از پس نیروی دیگر، پیوسته و مداوم، راه میافتند، میشورند، میغرند، برهم میتازند و هم را نابود میکنند. گویا جدالی برای ماندن دارند، به هم تبدیل میشوند تا اینکه یکی باقی بماند، اما نه این میماند، نه آن…؛ هم این میماند، هم آن …!! از هم سر برمیآورند و در هم سر فرومیبرند. گویی که نه آن هست، نه این؛ اما هم آن هست، هم این. انگار چیزی جز آنها وجود ندارد که میخواهند کل وجودت را دربرگیرند. از درون تو میزایند و میآیند که همه ی وجودت را بگیرند. و تو را در حیرتی فرو میبرند که نمیتوانی از آن درآیی. میمانی در آن سرگشتگی؛ در آن حیرانی ای که خود را نمییابی. آنقدر میدانی که نمیدانی! میمانی در این نادانی، در این حیرانی، در این سرگشتگی … . انگار گریزی از آن نداری… سرگشتگی ای که از وجودت آمده، با تو میآید و در تو میماند …!!

پی نوشت:
این غزل را استاد شهرام ناظری در آلبوم گل صدبرگ و نیز همایون شجریان در دو آلبوم ناشکیبا و آرایش غلیظ با دو تنظیم متفاوت اجرا کرده اند.

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه