تعارض و نقص: الزاماتی برای تکنیک

تعارض و نقص: الزاماتی برای تکنیک

بیارن کلینگمو

مترجم: مسعود فروزنده

عضو تحریریه سایت روان پژوه

مقدمه

در روانکاوی کلاسیک، آسیب‌شناسی روانی بر حسب تعارضِ بینِ سیستمی  مفهوم پردازی می‌شود. به این منظور، باید میان سه نظام ساختاری شخصیت –اید، ایگو، سوپرایگو- و واقعیت، الگوهای تعارض متعددی وجود داشته باشد. علاوه بر این، قاعده اصلی رشد آسیب شناسی از طریق آرزوی رانه ادیپی ، پس رانش ، واپس روی  و شکل گیری سیمپتوم  (بیماری) انجام می گیرد. این شکل مفهوم پردازی آسیب شناسی مستلزم میزانی از تمایزیافتگی ساختاری است. نخست، خودِ همان نظام‌هایی که با یکدیگر در تعارض در نظر گرفته می‌شوند، باید از یکدیگر جدا شده باشند. دوم، باید تمایز نسبتاً پایداری میان بازنمایی  سلف و بازنمایی ابژه ایجاد شده باشد تا در وضعیت ادیپی مجموعه سه تایی بین فردی تجربه شود. سوم، هر فردی باید به سطحی از رشد ساختاری  دست یافته باشد که بتواند سرکوبی را به عنوان اصلی ترین دفاع به کار بگیرد.

اما، به نظر می‌رسد با توجه به رشد نظری و تجربه بالینی –به خصوص طی 20 سال اخیر- روانکاوی کلاسیک باید بازنگری شود یا دست کم گسترش یابد. در وهله نخست، حجم وسیعی از شواهد بالینی به آغاز آسیب شناسی پیش از آن زمانی اشاره دارد که فرض می‌شود تمایز ساختاری یاد شده شکل گرفته باشد (کال، 1980). دیگر اینکه به نظر نمی‌آید نیازهای مورد بحث در فرآیند آسیب شناختی همیشه در اصل، ماهیتی رانه  ای (لیبیدویی یا پرخاشگری) داشته باشد. نیازهای رشدی (تاپلین، 1978) –نظیر نیاز به –درآمیختگی همزیستانه  (ماهلر و همکاران، 1978) یا نیاز به تأیید احساس از سلف بنیادین  (کوهات، 1978)- ممکن است به عنوان نیروهای بر انگیزاننده در پدیده های آسیب شناختی نقشی مستقل ایفا کنند (کیلینگمو، 1985). در نهایت، به نظر می‌رسد ساز و کار آسیب شناسی آنگونه که در نظریه سنتی گفته می‌شود، همیشه ساز و کار نیروهایی نیست که فعالانه با هم در تضادند. این ساز و کار می‌تواند ساز و کار تروماها یا رنج‌های منفعل نیز باشد. در اینجا نقش بیماری‌زای محیط اصولاً سرزنش‌های اخلاقی نیست که با آرزوهای رانه محور کودک در تضاد است. بلکه، بحثِ شکست مطرح است، اینجا سخن از ابژه ایست که به لحاظ هیجانی به شکلی پاسخگوی نیازهای رشدی کودک نیست که با مرحله رشدی او متناسب باشد.

بنابراین، در اصل ما باید از دو ساز و کار آسیب شناسی سخن بگوییم: ساز و کار تعارض و ساز و کار نقص . بر خلاف آسیب شناسی معمول که بر مبنای تعارض است، مشخصه آسیب شناسی بر مبنای نقص نارسایی‌های درون روانی نظیر ساختار سلف ناقص ، عدم وجود پایداری ابژه ، پراکندگی هویت ، دوپاره سازی و فقدان ظرفیت برقراری رابطه هیجانی با ابژه‌هاست (کرنبرگ، 1975). در واقع، باید گفت در چنین وضعیتی خودِ رشدِ ساختار ایگو دچار نقصان شده است.

دیدگاهی که پیشتر به آن اشاره شد و حوزه آسیب شناسی را گسترش می‌دهد، عمدتاً حاصل پیشرفت نظری در حوزه روانشناسی روابط ابژه  و روانشناسی خود  است. این دیدگاه تازه حالت انحصاری را به چالش می‌کشد که مفهوم تعارض در نظریه سنتی به خود اختصاص داده است. به طور کلی، به نظر می‌رسد در خصوص مفهوم تعارض سه موضع نظری بر روانکاوی معاصر حاکم است:

1- تعارض را باید از زمان تولد در نظر گرفت. در نهایت، تمام آسیب شناسی روانی بر مبنای تعارض درون روانی است. در اصل، از روانکاوی به عنوان روشی درمانی می‌توان برای درمان تمام طیف آسیب شناسی استفاده کرد. این، موضع نظری کلاینیست.

2- تعارض را باید به تعارض بین سیستمی سنتی محدود کرد. درمان روانکاوی نیز به آسیب شناسی تعارض-محور محدود می‌شود. نقص رشدی مربوط به مراحل تمایز نایافته ابتدایی‌تر رشدی در حقیقت خارج از دامنه تخصصی روانکاوی قرار می‌گیرد. ظاهراً این موضع آنا فروید است (1981). 

3- مفهوم تعارض را باید در نظریه گسترده رشد ساختاری با مفهوم نقص تکمیل کرد. روانکاوی در شکل کلاسیک خود نمی‌تواند خود را با طیف کامل آسیب شناسی ساختاری تطبیق دهد که در کار بالینی با آن مواجهیم.

بنابر این، ما به دیدگاهی نیاز داریم که تکنیک روانکاوی را گسترش دهد. به نظر می‌آید چند نظریه پرداز معاصر –(گیدو (1981)؛ (رابینز، 1983)؛ (تاکا، 1984)- اگرچه نه با صراحت، این "دیدگاه سوم" را مطرح کرده‌اند. این نقطه نظر، دیدگاه نویسنده مقاله حاضر نیز هست (کیلینگمو، 1985).

این دیدگاه سوم اظهار می‌دارد ساختار شخصیت را باید در هر مورد واحدی به طور کامل ارزیابی کرد. روانکاو  باید راهبرد درمانی خود را از درک ترکیب ساختاری منحصر به فرد بیمار استخراج کند و مداخلاتی را صورت دهد که مناسب همان ساختار باشد. او برای اینکه این کار را به شیوه‌ای منسجم انجام دهد، نیازمند نظریه‌ای است که عدم توازن ساختاری –یعنی منظومه‌های متنوع وقفه رشدی  و تعارض و سازمان و ساخت هرمی آنها- را به دقت توصیف کند. روانکاو مجهز به چنین ابزاری جهت درک داده‌های بالینی، در موقعیتی قرار می‌گیرد که در هر لحظه خاص درمان، با دقت بیشتری بر طبق حالت آن لحظه ایگو میزان و تأثیر مداخلاتش را افزایش دهد. البته شاید این وضعیت ایده‌آلیست که ما هرگز نباید به آن دست یابیم. از سوی دیگر، همواره این امکان وجود خواهد داشت که ما هم ارزیابی ساختاری و هم مداخله درمانی و نیز درک خود از ارتباط میان این دو را تصحیح کنیم.

این مقاله دو هدف را دنبال می‌نماید. نخست، این بحث را مطرح می‌کند که تمایز مفهومی میان نقص و تعارض چطور می‌تواند به درک و مدیریت درمانی صحیح انواع الگوهای ساختاری –یعنی تفاوت از بیماری به بیمار دیگر و درون یک بیمار واحد از زمانی نسبت به زمانی دیگر و از عرصه شخصیتی نسبت به عرصه دیگر- کمک کند. در وهله دوم، این بحث مطرح می‌شود که این دیدگاه گسترده به درک آسیب شناسی روانی چگونه بر رویکرد روانکاوانه استاندارد تأثیر خواهد گذاشت. در این منظر، در خصوص این مسایل به شکل اختصاصیتری بحث خواهد شد:

1- تمایز بین تعارض و نقص چه تفاوت‌هایی را در راهبرد درمانی ایجاد می‌کند؟

2- تعارض و نقص به ترتیب چگونه بر انتقال تأثیر می‌گذارند؟

3- مشتقات نقص چگونه خود را در مواد بالینی نشان می‌دهند؟

4- آیا مفهوم نقص به طور ضمنی گرایش بالینی را تغییر می‌دهد؟

 

دو راهبرد درمانی 

چنانچه پیشتر اشاره شد، مفهوم تعارض میان سیستمی  مستلزم میزانی از تمایزیافتگی میان نظام‌های اید، ایگو و سوپرایگو است. به علاوه، تمایزیافتگی نیز باید درون خود ایگو شکل گرفته باشد. در این تمایزیافتگی توانایی‌های خاصی در خصوص این مسایل حاصل می‌شود:

1- ارتباط بین علت و معلول محدود.

2- سلف به عنوان آغازگر افکار و اعمال.

3- سلف جدا از ابژه ها و رویدادهای دیگر.

به فرض وجود این صفات ویژه ساختاری ما می‌توانیم کودکی را تصور کنیم که قادر است این تجربه را داشته باشد که رویداد "بد" خاصی به دلیل خاصی روی داد و او باید در خصوص این رویداد کاری انجام دهد؛ در عین حال می‌داند که در خصوص این رویداد "تقصیری ندارد" (مایرسون، 1981). در این صورت، ایگو به سطحی از رشد رسیده است که می‌تواند قصدمندی اولیه  را تجربه و بازنمایی کند. این به معنای آن است که بازنمایی سلف به مثابه بخش مسؤول تکانه‌ها، احساسات و اعمال خود کودک ساخته شده است. (من باید بعداً به موضوع قصدمندی ثانویه بپردازم.) این کودک که –دست کم به شکلی ابتدایی- قادر است متوجه شود خودش عاملی در زندگی خودش است، این ظرفیت را نیز خواهد داشت که از مقاصد بد خود بترسد. در نتیجه، ایگو ابزار خودفریبی –عمدتاً واپسرانی- را خواهد ساخت تا از فهمیدن این اجتناب کند که نسبت به چه کسی چه احساسی دارد. در نتیجه، ما می‌توانیم جوهره آسیب شناسی تعارض-محور را به شکل معنای پنهان مفهوم پردازی کنیم.

تفاوت اصلی میان تعارض و نقص را می‌توان بر حسب بازنمایی معنای ارادی عمدی  فرمول‌بندی کرد. در نتیجه، نقص به آن نوع آسیب شناسی اشاره خواهد داشت که در آن قصدمندی اولیه وجود ندارد. به دلیل وجود محرک در هم شکننده، یا محرک ناکافی یا محرومیت، ایگو زمانی آسیب دیده است که هنوز توان بازنمایی علت و معلول و توانایی تجربه کردن سلف به عنوان یک مرکز راهبردی به وجود نیامده است. نتیجه این تمایزنایافتگی ایگو حالت گم گشتگی و احساسات بی شکل شرم و گناه است. بنابراین، در آسیب شناسی مبتنی بر نقص –به مانند تعارض- مسأله دفاع از خود در برابر اضطراب مرتبط با مقاصد بد –مثلاً نیازها، فانتزی‌ها و احساسات معطوف به ابژه- مطرح نیست. آنچه شخص در اینجا از خود در برابر آن دفاع می‌کند اضطراب چندپارگی  –یعنی احساس از دست دادن هویت خود- است.

این تمایز میان تعارض و نقص چه تأثیرهایی بر انتخاب راهبرد درمانی و نوع مداخله دارد؟ در خصوص آسیب شناسی تعارض، وظیفه روانکاو این است که در کار پرخطر مواجهه با تکانه‌ها و عواطف گذشته نسبت به بازنمایی‌های ابژه‌های درونی که به روانکاو فرافکنی می‌شوند به ایگو کمک کند. برای انجام چنین کاری روانکاو و بیمار باید در کار فهمیدن –یعنی گشتن به دنبال معنای پنهان- باهم متحد شوند. اما، در خصوص آسیب شناسی نقص، تلاش درمانی در اصل در راستای آشکار کردن معنای واپس رانی شده نیست، بلکه هدف آن است که خودِ ایگو معنا را تجربه کند. در اینجا مسأله یافتن چیزی دیگر مطرح نیست، بلکه سخن از این احساس است که چیزی کیفیت بودن دارد.

روانکاوی که در حوزه مواد تعارض-محور کار می‌کند از بیمار انتظار دارد در وارسی تعارض و مقاومت در برابر خودِ کار وارسی کردن با او متحد شود. دیدگاه درمانی در درجه نخست دیدگاهی توپوگرافیک  خواهد بود و مداخلات بر طبق این فرمول ماهیتی تفسیری خواهد داشت: "آنچه تو آرزویش را داشتی و همزمان از آن ترسیده بودی و احساس گناه داشتی و در نتیجه در برابر فهمیدن آن مقاومت کرده‌ای --- است". حتی اگر ناخوشایند هم باشد، بیمار خواهد توانست دعوت به جستجوی معانی پنهان را به عنوان نگرشی اساساً مفید از طرف روانکاو بپذیرد.

اما، روانکاوی که با مشتقات نقص کار می‌کند، نمی‌تواند بدون کار بیشتر از بیمار انتظار داشته باشد دعوت او به تفحص و جستجو را به عنوان عمل مفید خیرخواهانه بپذیرد. در اینجا احتمال بیشتری وجود دارد که بیمار این دعوت او را بر حسب انتقاد، تحریک یا تهاجم تفسیر کند. چنین چیزی اتحاد کاری را تضعیف خواهد کرد و در نهایت تهدیدی برای ادامه درمان خواهد بود. بنابراین، در خصوص مواد نقص-محور، دیدگاه درمانی عمدتاً نه توپوگرافیک بلکه (1) اصلاح و جداسازی بازنمایی‌های سلف-ابژه تحریف یا پراکنده شده و (2) ساختن جنبه هایی از روابط ابژه که در رشد پیشین صورت نگرفته است خواهد بود. برای رسیدن به این هدف ماهیت مداخلات روانکاو نباید تفسیری بلکه تأییدکننده  باشد.

ویژگی‌های مداخلات تأییدکننده چیست؟ به نظر می‌رسد چهار عنصری که سیسنا و سیبرگ (1981) فهرست کرده‌اند، جوهره روانشناختی این مفهوم را شکل می‌دهد: (1) عنصر وجود ، (2) عنصر ارتباط داشتن ، (3) عنصر ارزش  و (4) عنصر اعتبار تجربه . در یک مداخله تأییدکننده همه این عناصر وجود ندارد، بلکه ممکن است فقط بر یک عنصر تأکید شود. بدین ترتیب، گاهی اعتبار تجربه کیفیت تجربی‌ است که تأکید بر آن ضرورت پیدا خواهد کرد. در چنین وضعیتی، مداخله مناسب در این مسیر پیش می‌رود: "آنچه احساس می‌کنی خوب فهمیده می‌شود. در آن موقعیت تو انتخاب دیگری نداشتی. بهترین کاری که می‌توانستی بکنی دقیقاً همان کاری بود که کردی". مداخلاتی با پیچیدگی‌های منطقی و زمینه‌ای مختلف –از عباراتی ساده نظیر "آنچه دیدی باید برای تو بسیار گیج کننده باشد" تا بازسازی‌هایی جامع‌تر با هدف خنثی‌کردن ارتباطات غلط هم به لحاظ هیجانی و هم شناختی- می‌تواند کیفیت تأییدکننده را بیان کند.

برای اشاره به مداخلاتی به جز تفسیر سنتی از چند اصطلاح استفاده شده است. مثلاً، اورنشتاین و اورنشتاین (1980) از "تفسیر بازساختی همدلانه " و تاکا (1984) از "توضیح همدلانه " سخن می‌گویند، در حالی‌که به نظر می‌رسد دیگران از "بازسازی " به عنوان طبقه گسترده دیگر مداخله پس از تفسیر استفاده می‌کنند (سندلر، 1984). من خواهم گفت که تمام این اصطلاحات را باید تحت عنوان مداخلات تأییدکننده طبقه‌بندی کرد. به نظر من این طبقه گسترده اصطلاحاتی چون "دربر گرفتن " (بیون، 1962) و "نگاهداشتن " (مدل، 1976)، وینیکات (1965) را نیز در خود دارد. حتی اگر این اصطلاحات جنبه های دیگری نیز داشته باشند و به وجوه ناآشکار‌تر رفتار روانکاو هم اشاره کنند، به ایجاد کیفیت تجربی معنا‌دار بودن نیز کمک می‌نمایند. مطمئناً کیفیت تأییدکننده به کلمات وابسته نیست. چنین چیزی را می‌توان با حرف نزدن به جا به بیمار انتقال داد!

نتیجه اینکه، ما می‌توانیم دو نوع راهبرد درمانی را از هم تفکیک کنیم: (1) آشکار کردن معنا و (2) ایجاد معنا؛ مورد اول اساساً به زمینه‌های تعارض و مورد دوم به زمینه‌های نقص ساختاری مربوط است. برای آشکار کردن معنا نوع مداخله مناسب تفسیر است، حال آنکه ایجاد معنا به واسطه مداخلاتی از نوع تأکیدکننده انجام می‌گیرد.

دو الگوی انتقال

با تبعیت از شیوه استدلالی که پیشتر ذکر شد، یکی از وظایف مهم روانکاو این است که مشخص کند اطلاعات موجود عمدتاً بر مبنای تعارض است یا نقص. در اتخاذ این تصمیم جنبه‌های کیفی انتقال می‌تواند نقش راهنما را ایفا کند.

در سنت کوهاتی انتقال ابژه  و انتقال سلف-ابژه  از یکدیگر متمایز می‌شوند (اورنشتاین و اورنشتاین، (1980). به طور کلی، مورد نخست به انتقال ناشی از تعارض اشاره دارد در صورتی که مورد دیگر مشتقات نقص را نشان می‌دهد. اما، برای مقصود فعلی، ممکن است در مفید بودن مفهوم انتقال سلف-ابژه تردید وجود داشته باشد. به نظر می‌آید این مفهوم که تنها به سه الگوی انتقال نارسیسیستیک: "آینه ای "، "آرمانی " و "همزاد " (کوهات، 1984) اشاره می‌کند، بسیار محدودتر از آن است که تمام انواع انتقال روابط ابژه تحریف شده مرتبط با آسیب شناسی نقص برای مثال انتقال ادغام کننده  (هگز، 1983) را در خود جای دهد. دیگر آنکه، نه تنها محتوای انتقال به لحاظ بالینی دارای مزیت است، بلکه جنبه‌های ظاهری نظیر انسجام، تمایزیافتگی، استحکام و پایداری انتقال نیز به میزان بسیار زیادی مطرح است. در اصطلاح کوهاتی بر این جنبه‌ها –که اطلاعاتی در خصوص سطح سازمان ساختاری به دست می دهند- تأکید نمی‌شود. ایراد دیگر بر مفهوم انتقال سلف-ابژه آنگونه که کوهات آن را مطرح می‌کند این است که این مفهوم به معنای آن است که روانکاو تنها ابزاری برای ساختن ساختار است، حال آنکه جایگاه او را به عنوان ابژه ای برای رفتارها و عواطف رانه-محور نادیده می‌گیرد (کورتیس، 1983). در نهایت، روانکاو نه تنها به مثابه "مامایی" برای تولد بازنمایی سلفی منسجم عمل می‌کند، الگویی برای تمامی کارکردهای دیگر ایگو نیز هست. در نتیجه، ما به مفاهیم جامع‌تری نیاز داریم و در آنچه در پی می‌آید من باید به ترتیب از اصطلاحات انتقال تعارض و انتقال نقص استفاده کنم. 

تفاوت انتقال تعارض و انتقال نقص در چیست؟ منطبق با سطح دقیق تمایز ساختاری موجود در تعارض، انتقال ناشی از تعارض نیز ماهیتی متمایز خواهد داشت. ما در تعارض با تکانه‌ها و عواطفی سر و کار داریم که به بازنمایی‌های درونی شده ابژه‌های هیجانی مهم تاریخ زندگی شخص معطوف است. این بازنمایی‌ها و نیازهای مرتبط با آنها با این انتظار که روانکاو آنها را برآورده کند به او فرافکنی می‌شوند. آنها در ظاهر بازنمایی‌های ابژه کامل، مجزا و ویژه‌ای را می‌سازند که در الگوهای روابط ابژه پیچیده موجود است. به علاوه این بازنمایی‌ها تحت تأثیر اصل واقعیت شکل می‌گیرند به گونه‌ای که اتحاد درمانی را به طور جدی تهدید نخواهند کرد یا جنبه واقعیت موقعیت درمانی را تحت الشعاع قرار نخواهند داد.

به واسطه درونی‌سازی جنبه‌های ابژه و "دگرگون ساز" آنها به ساختارهای پایدار غیر شخصی، فرد از حضور مستقیم و ارضای ابژه به استقلالی نسبی دست می‌یابد. بنابراین، به میزانی که ساختار کارکردهای تأییدکننده ابژه ایجاد می‌شوند، وابستگی وسواس‌گونه به تأیید شدن از سوی ابژه کاهش می‌یابد. اگر بازنمایی‌ها و کارکردهای ابژه به طور کامل درونی نشده باشد، فرد کم و بیش به روابط پیش ساختاری  (کارکردی ) با ابژه ادامه خواهد داد. این جوهره‌ی انتقالی ست که در نقص ریشه دارد. برخلاف انتقال تعارض، انتقال نقص از محتوای بازنمایی کننده خاص نیرو نمی‌گیرد. بلکه، در اینجا موضوع فرافکنی یا تکرار مستقیم ساختار رشد نایافته یا تحریف شده مطرح است.

به این ترتیب، در اصل انتقال تعارض به نیازهایی اشاره دارد که به بازنمایی‌های ابژه معطوف است، در حالی‌که در انتقال نقص سخن از نیازهایی معطوف به ابژه‌های درونی سازی نشده است. اما، به لحاظ بالینی میزان و وسعت ساختار نقص متفاوت است. در نتیجه، ممکن است کسی با کارکردها یا جنبه‌های خاصی از ابژه همچنان رابطه‌ای پیش ساختاری داشته باشد حال آنکه رابطه با سایر جنبه‌ها از آن سطح گذر کرده و مبنایی ساختاری "یافته باشند". ما می‌توانیم از دیدگاه درمانی بگوییم بیمار در حالت انتقال نقص فردی نیازمند به ابژه‌ای است که بتواند شرایط مناسبی را برای اصلاح بازنمایی‌های ابژه تحریف شده و درونی سازی کارکردهای ابژه فراهم کند. چنین چیزی پیش شرط وقوع تمایزیافتگی ساختاری بیشتر است.

ممکن است بحث پیشین این تأثیر را بر ذهن خواننده داشته باشد که انتقال تعارض و انتقال نقص دو پدیده روانشناختی متفاوتند. اما، این تفاوت بیش از آنکه در سطح مشاهده بالینی باشد در سطح مفهومی ست. اصولاً انتقال نقص به جهت‌گیری هیجانی بدون محتوای معطوف به ابژه خاص اشاره دارد. اما با این‌حال در کار بالینی این انتقال خود را اینگونه نشان نمی‌دهد. انتقال نقص نیز به مانند انتقال تعارض از معنایی نیرو می‌گیرد که به ابژه‌ها فرافکنی می‌شوند.

علت این امر آن است که در زندگی روانی همواره فرآیند سازمان دهنده‌ای  در حال وقوع است (کیلینگمو، 1985). نواقص ساختاری ناشی از تروماهای اولیه، به واسطه این فرآیند درون ساختارهای بعدی با سرمنشأ تعارض سازماندهی خواهند شد و در نتیجه در زمینه‌هایی معنا به‌دست خواهند آورد که همواره در حال تغییر است. در فرد بزرگسال این فرآیند سازمان دهنده -در شرایطی که مشتقات نقص و تعارض را در الگوهای پیچیده شخصیتی در هم ادغام می‌کند- به مدتی طولانی مسیر خود را ادامه داده است. این ادغام به شکلی ست که تفکیک دقیق یکی از دیگری تقریباً ناممکن است.

آنچه باید آن را "قصدمندی ثانویه " بنامم می‌تواند مثالی برای این مسأله باشد. در یکی از بخش‌های پیشین مفهوم قصدمندی اولیه را شرح دادم؛ این مفهوم به این اشاره داشت که ایگوی کودک این توانایی را در سطح ابتدایی دارد که بازنمایی خود  را مسؤول نیازها و احساساتش تجربه کند. فرض بر آن است که این تمایزیافتگی ساختاری پیش شرط ایجاد آسیب شناسی در سطح تعارض است. اما، آن نوع آسیب شناسی که در سطح نقص ریشه دارد نیز ممکن است کیفیت قصدمندی را –البته در اینجا به مثابه پدیده‌ای ثانویه- نشان دهد. در ابتدا، کودک هیچ مشارکت هدفمندی در تروما ندارد، اما ممکن است به عنوان عمل سازماندهی بعدی مقاصد بدی را از روابط تعارضی دیگر به تروما منتقل کند تا چیزی را با معنی ذخیره کند که در غیر این صورت به تجربه‌ای گیج کننده یا ترسناک تبدیل می‌شد. در نهایت، برای پسری که مادرش او را ترک کرده قابل تحمل‌تر است که مادرش او را ترک کرده چون او پسر بدی بوده است تا اینکه با این واقعیت روبه رو شود که مادرش صرفاً رفته است. به علاوه، این واقعیت آشکار احتمالاً چنان خشم تهدیدکننده‌ای را ایجاد کرده است که اگر شخص خودش را سرزنش کند برایش امن‌تر است. به این ترتیب، ما می‌توانیم از دو نوع احساس گناه سخن بگوییم: (1) احساس گناهی بر مبنای مقاصد بدی که در ابتدا فرد آن را از آن خودش تجربه می‌کند و (2) احساس گناه بر مبنای مقاصد بدی که برای برطرف کردن سردر گمی به خود تحمیل شده است. این دو نوع احساس گناه منابع مختلفی دارند، اما ممکن است در سطح بالینی بسیار شبیه به هم ظاهر شوند و تأثیرات پویاییِ مشابهی داشته باشند. تنها ممکن است به واسطه جنبه‌های دقیق انتقال بتوان منشأ تفاوت را ردیابی کرد.

بر طبق اینکه فرآیند سازمان دهنده چطور پیش می‌رود، ترکیبات مختلف نقص و تعارض می‌تواند سر برآورد. قصدمندی ثانویه نشان می‌دهد که نقص چگونه با تفسیر شدن بر حسب تعارض معنا پیدا می‌کند. مشتقات نقص ممکن است تعارض را خلق یا آغاز کند، مانند زمانی که پرخاشگری برای اینکه با محدودیت‌های معمول والدینی سازش کند بیش از اندازه تمایزنایافته (خنثی نشده) است یا وقتی که محرومیت‌های قبلی منجر به اشتیاقی شدید به ابژه‌ها می‌شود در حدی که ارضاء شدن در رابطه عاشقانه دو طرفه امکانپذیر نخواهد شد. به طور کلی، نقص ساختاری این زمینه را خواهد داشت که تعارض‌های رشدی معمول را تشدید کند. بنابر این، ممکن است وقتی سلف چندپاره پیشینی به تصویر افزوده می‌شود، اضطراب اختگی تعارض ادیپال وجه فاجعه یا شکست کلی پیدا کند.

از آنجایی که مشتقات تعارض پویا  و مشتقات نواقص ساختاری در الگوهای پیچیده‌ای سازماندهی می‌شوند، نباید آنها را بخش‌های مجزایی به حساب آورد که به یکدیگر افزوده می‌شوند، بلکه آنها جنبه‌های مختلف پدیده‌هایی یک شکل هستند. به نظر می‌رسد این دیدگاه همسو با دیدگاه والراشتاین است: "چون در جریان و تراوش مواد تحلیلی بالینی ما همیشه در دنیای "هم ... هم ..." هستیم. ما پیوسته –و به نوبت- هم با شرایط ادیپال –که در آن سلف منسجمی وجود دارد- و هم شرایط پیش ادیپی –که ممکن است چنین سلفی در کار نباشد-؛ هم با واپس روی های دفاعی و هم با سدهای رشدی؛ با انتقال‌های دفاعی و با مقاومت‌های دفاعی و هم با بازآفرینی های حالات تروماتیک و تروماتیک شده پیشین سر و کار داریم" (1983 ص564). بر طبق این شیوه استدلال، باید تمایز دقیق میان انتقال تعارض و انتقال نقص را منتفی دانست. وقتی قرار است این دو انتقال را در موقعیت بالینی به کار بگیریم، به نظر می‌رسد شایسته‌تر آن است که آنها را نه اشکال مختلف انتقال، بلکه نشان دهنده کیفیات مختلف انتقال بدانیم.

الزامات بالینی

الزاماتِ درمانیِ تمایز میان نقص و تعارض باعث می‌شود گوش دادن روانکاو به بیمار اهمیت به مراتب بیشتری پیدا کند. علاوه بر تجزیه و تحلیل مواد بالینی به منظور یافتن معنای ناآگاه، درمانگر باید پیوسته اجازه دهد این مواد فرآیندی را طی کنند که در آن میزان تمایزیافتگی ساختاری بازنمایی شده در مواد موجود مورد قضاوت قرار گیرد. مطمئناً چنین چیزی فرآیند تصمیم‌گیری آگاهانه نیست. در بالینگر باتجربه این کار به شکل بسیار خودکار ادراک کردن انجام می‌گیرد –که بخش توجه آزاد سیال را شکل می‌دهد. اما، حتی باتجربه‌ترین بالینگر نیز ممکن است به سادگی سرنخ‌های ظریفی را از دست بدهد که به مشتقات نقص اشاره دارند. در ظاهر به نظر می‌رسد مواد موجود از تعارض نشأت می‌گیرند. این باعث می‌شود روانکاو در سطحی مداخله کند که نسبت به سطحی که هسته هیجانی مواد در آن شکل می‌گیرند بسیار بالاتر باشد. با این کار، او دیگر در دسترس بیمار نیست، در نتیجه بیمار نمی‌تواند از مداخله او سود ببرد.

چنانچه پیشتر مطرح شد، تمایز میان انتقال تعارض و انتقال نقص می‌تواند برای قضاوت مواد موجود ابزار مفیدی باشد. اما هنوز این سؤال باقیست: مشتقات نقص چگونه در سطح بالینی منعکس می‌شوند، درمانگر باید کدام نشانه‌های بالینی را دریابد؟ در آنچه در پی می‌آید، بخش کوتاهی از یک گفتگوی درمانی ارائه خواهد شد.

هدف از این شرح بالینی این است که بر مسأله تطابق مداخله درمانی با سطح ساختاری بیمار تأکید کند و برخی کیفیت‌های ویژه انتقال نقص را نشان دهد.

بیمار –خانمی 28 ساله- به علت احساس مزمن پوچی و فقدان لذت برای درمان مراجعه کرده است. او در زمینه حرفه‌اش به عنوان پرستار بسیار ماهرانه عمل می‌کند. اما، او هیچ ارتباط صمیمانه‌ای با مردان نداشته است و با اینکه دوست‌های دختر زیادی دارد هیچیک از آنها به لحاظ هیجانی به او نزدیک نیستند و پیوسته احساس تنهایی می‌نماید. او فرزند ارشد پنج فرزند خانواده است و از همان سن کم از او انتظار می‌رفت از خواهر و برادرهای کوچکترش مراقبت کند، اما در ازای آن تحسین نمی‌شد یا امتیازی نمی‌گرفت. به نظر می‌آید مادر فردی بسیار خودمحور و غیر قابل اعتماد بوده است که هیچ عاطفه‌ای به فرزندانش ندارد و در عین حال نظم و انضباط محکم و اکیدی را طلب می‌کند. بیمار هیچگاه در زندگی مطمئن نبود که مادرش او را تأیید کرده است. به محض اینکه مادر از فرزندانش و به ویژه بیمار –که از او انتظار می‌رفت درست رفتار کند- سرخورده می‌شد، فوراً خانه را ترک می‌کرد. بچه ها با نگرانی رها می‌شدند در حالی‌که منتظر بازگشت او بودند و نمی‌دانستند آیا او بازمی‌گردد یا نه و این اتفاق کی می‌افتد.

بیمار به مدت سه سال تحت روان‌درمانی روانکاوانه بوده است. متن زیر از مرحله‌ای از درمان اقتباس شده است که درمان به حالت رکود رسیده بود. هر جلسه بیمار مکرراً اصرار می‌کرد روانکاو باید به او بگوید وقتی ساکت نشسته است درباره او چه فکر می‌کند. روانکاو در مواقع متعدد و به طرق مختلف در خصوص کیفیت پافشاری بر درخواست‌های او اظهار نظر کرده و از او دعوت کرده بود بکوشد بفهمد این گرایش چه نیازهایی را ابراز می‌کند. اما، بیمار همواره این اظهار نظرها را به شکل طرد تجربه می‌کرد که به نوبه خود باعث می‌شد درخواست کردن‌های او باز هم بیشتر شود. روند بخش انتخابی برای شرح به این شکل است:

- روانکاو: من از تو دعوت کردم که باهم به آنچه درون تو در این موقعیت در حال وقوع است نگاهی بیندازیم. اما به نظر می‌رسد این دیدگاه فراموش شده است.

- بیمار: بله درست است. من فقط احساس می کنم شما مرا آزار می‌دهید.

- ر: خوب است که چنین چیزی پدیدار می‌شود، نه؟ در نهایت، این نشان می‌دهد که تو چطور نسبت به من بی اعتمادی و چطور احساس می‌کنی تحت فشار هستی، به گونه‌ای که دیدگاه کاری که ما داشتیم از دست می‌رود. و من حدس می‌زنم همین اتفاق بیرون از درمان هم می‌افتد.

- ب: بله می‌افتد. اما بیرون از اینجا اهمیتی نمی‌دهم. اما اینجا وضع فرق می‌کند. اینجا شما مرا در محدودیت قرار می‌دهید.

- ر: بله اما آیا چنین چیزی مفید نیست؟ این به ما فرصت می‌دهد در اینجا در مورد آن کاری انجام دهیم.

- ب: اما این باعث می‌شود من به شدت احساس نا امنی کنم.

- ر: بله اما فکر نمی‌کنی مفید باشد اجازه بدهی این احساس بیرون بیاید تا ما بتوانیم در مورد همین احساس کاری بکنیم؟

- ب: چرا، اما این همزمان به من نقطه ضعف می‌دهد.

- ر: نقطه ضعف؟

- ب: شما فکر می‌کنید: "خدایا! حالا او این همه مدت اینجا آمده است و هنوز این مسأله سر جای خودش باقیست.

- ر:تو هنوز مطمئن نیستی که من می‌توانم تو را بپذیرم.

- ب: و اینکه شما از واژه "دعوت" استفاده می‌کنید. شما این کلمه را جلسه پیش هم به کار بردید –که "من تو را" به چیزی دعوت می‌کنم. می دانید، من در وهله اول نمی‌فهمم دعوت چیست. من این را دعوت به حساب نمی‌آورم. از نظر من این کار تحریک یا تهاجم است –حال آنکه منظور شما کاملاً چیز دیگری بود- شکست دادن!

- ر: بله می فهمم. تو مرا اینگونه تجربه کردی.

ملاحظات 

1- در استفاده از واژه "دعوت" روانکاو فرض می‌کند بیمار این انگیزه را دارد که چیزی را بفهمد. به علاوه او فکر می‌کند بیمار ظرفیت و میل این را دارد که نارضایتی را به نفع هدف سطح بالاتر به تأخیر افتاده تحمل کند. برای این کار ایگو باید در سطح سازمانی پیچیده ای عمل کند.

2- پاسخ بیمار نشان می‌دهد که هیچ اتحاد کاری مؤثری وجود ندارد و این تأکید می‌کند که کارکرد ایگو در سطح قابل انتظار نیست. در نتیجه بیمار آنچه روانکاو با هدف مذاکره انجام می‌دهد را به شکل عمل کینه جویی تجربه می‌کند. چنین چیزی مثالی دقیق برای عدم تطابق ساختاریست.

3- اما، روانکاو متوجه این نیست که به لحاظ هیجانی از بیمار دور شده است. به عکس، با مطرح کردن واژه "مفید"، انتظار دارد بیمار گرایش ابزاری را اتخاذ کند که مستلزم کارکرد ایگویی در همان سطح –اگر نه بالاتر- است. با این کار فشار افزایش می‌یابد و روانکاو به لحاظ هیجانی باز هم از بیمار دورتر می‌شود.

4- پاسخ بیمار آشکارا نشان می‌دهد ارتباط با روانکاو برای او از چه اهمیت حیاتی برخوردار است و هیچ چیز دیگری مهم نیست. گویی بیمار زنگ خطر را به صدا درمی‌آورد.

5- روانکاو هنوز پیام را دریافت نمی‌کند. با پافشاری بر نگرش سازنده  (شماره 3 را ببینید) دیگر به شکلی با بیمار قطع ارتباط کرده است که نمی‌تواند گریه تقریباً نومیدانه ضمنی بیمار را درک کند: "اگر تو مرا ترک کنی، همه چیز تمام می‌شود!"

6- بیمار خود را تسلیم نکرده است. او هنوز می‌کوشد پیام خود را به ذهن روانکاو نفوذ دهد: "تو هرگز نباید مرا ترک کنی!" اما، کلمه "اما" نشان می‌دهد نا امیدی حال و هوای پرخاشگرانه تری نیز یافته است. در واقع، این امر می‌تواند اتحاد درمانی اصلی را تهدید کند.

7- در پاسخ، روانکاو نیز واژه "اما" را برمی‌گزیند. چنین چیزی نگرشی جدلی را منتقل می‌کند که عنصر پرخاشگر و ایجاد کننده گناه را به موقعیت می‌افزاید. مطمئناً رابطه روانکاو و بیمار دیگر نه رابطه همکاری، بلکه رابطه‌ای مبتنی بر مواجهه است.

8- بیمار در پاسخ اصطلاح نسبتاً خاص "نقطه ضعف" را انتخاب می‌کند. در نگاه اول این پاسخ تا اندازه ای مبهم است. اما، به لحاظ پویایی همین عدم وضوح می‌تواند مسأله مهمی باشد. احتمالاً این عدم وضوح پوششی بر خطر جدی‌تری –احتمالاً خودکشی- است، حتی اگر خودآگاه نباشد. 

9- فرارابطه‌ای  که واژه نقطه ضعف آشکارا آن را منتقل می‌کند روانکاو را متحیر می‌سازد و باعث می‌شود او سطح مداخله را تغییر دهد. او دیگر بیش از این به بیمار اصرار به همکاری نمی‌کند و خود را به طرح پرسشی ساده محدود می‌سازد.

10- در پاسخ، بیمار ترس خود از اینکه روانکاو او را رها کند را آزادانه و آشکارا ابراز می‌کند.

11- با اینکه کلمه هنوز می‌تواند توبیخ خاصی را از سوی روانکاو به بیمار انتقال دهد، به نظر می‌رسد پیام بیمار با موفقیت به روانکاو رسیده است.

روانکاو حالا نیاز شدید بیمار به اینکه احساسات آنیش تأیید شود را درمی‌یابد. او صرفاً با بیان اینکه بیمار موقعیت را چگونه تجربه می‌کند این کار را انجام می‌دهد. به این ترتیب، او درک و پذیرشی از آنچه احتمالاً بیمار هست را منتقل می‌کند.

12- متن پر اطنابتر بعدی نشان می‌دهد حال و هوای تأییدکننده مداخله روانکاو سطح تنش بیمار را کاهش داده است. او حالا می‌تواند قدری از نیازهایش فاصله بگیرد و در خصوص اینکه ارتباطش با روانکاو را چطور تجربه می‌کند گزارش منسجم‌تری ارائه دهد. این اثباتی تجربی این امر است که تصدیق چگونه می‌تواند کارکرد ایگو را بهبود ببخشد.

13- روانکاو حالا از عدم تطابق ساختاری کاملاً آگاه است. بر این اساس، او مداخله خود را از آشکار ساختن معنا به مداخله ساخت معنا تغییر داده است. او حالا بار دیگر به لحاظ هیجانی به بیمار نزدیک می‌شود.

در این گزیده ما روانکاوی را مشاهده کرده‌ایم که در سطحی بالاتر از سطح ساختاری فعلی بیمار مداخله می‌کند.

روانکاو فرض می‌کند بیمار در نگرش مشترکِ "فهمیدن" با او متحد است. آنچه او درنمی‌یابد این است که مواد واقعی در اصل نه از تعارض، بلکه از نقص نشأت می‌گیرند. در نتیجه، بیمار هیچ انگیزه‌ای برای فهمیدن هیچ چیز ندارد. چنین نگرشی هیچ واقعیت روانی برای او در خود ندارد. انگیزه او در سطح به مراتب تمایز نایافته‌تری عمل می‌کند. او نیاز دارد کیفیت بودنی را تجربه نماید. این نیاز کانون هیجانی را در لحظه ایجاد می‌کند. ما می‌توانیم ارتباط میان بیمار و روانکاو را با این استعاره توصیف کنیم: بیمار بر در ورودی خانه روانکاو می‌کوبد، در حالی‌که روانکاو پنجره طبقه دوم را می‌گشاید. در نتیجه، او نمی‌گذارد بیمار به درون خانه بیاید.

دعوت به جستجو برای معنا مستلزم گرایش تلاش ذهنی مداوم و معطوف به هدف است. اما، برای فردی دارای نقص چنین گرایشی هیچ جاذبه‌ای ندارد. او چنین چیزی را به شکل فعالیتی مهیج، تحریک‌کننده یا حتی خطرناک تجربه نمی‌کند. اساساً او آن را به شکل بار سنگین تضعیف کننده‌ای که مجبور است آن را حمل کند یا چرب زبانی که باید به عمل آورد تجربه می‌کند، در حالی که نومیدانه  منتظر است تا چیزی واقعی پیش بیاید. با استفاده از اصطلاحات استعاره می‌توان گفت: فرد دارای نقص همیشه در انتظار “گودو" است. همزمان، باید تأکید کرد -وقتی از "بیمار دارای نقص" سخن می‌گوییم- سخن ما به کل شخصیت اشاره ندارد، بلکه اشاره به آن ترکیب روانشناختیِ نشأت گرفته از نقص است. حتی در سطحی فرضی هم منطقی نیست کسی را کاملاً بدون تعارض در نظر بگیریم.

اکنون به سومین پرسشی رسیده‌ایم که در مقدمه این مقاله مطرح شد. روانکاو بر اساس چه سرنخ‌هایی می‌تواند تعیین کند که مواد بالینی موجود اصولاً بر اساس نقص است یا تعارض؟ در بحث پیشین تأکید شد که کیفیت انتقال می‌تواند در تعیین سطح ساختاری مورد بحث به روانکاو کمک کند. با تأثیر از این اصطلاحات می‌توانیم بگوییم در شرح بالینی بالا روانکاو سرنخ‌های خاصی را از دست داد که ممکن بود به او گفته باشد او نه با انتقال تعارض، که با انتقال نقص مواجه است.

با مراجعه مجدد به مکالمه، چه سرنخ‌هایی را می‌توان از رابطه بیمار با روانکاو استخراج کرد؟ نخست، در نحوه درخواست کردن بیمار کیفیت پافشاری یکنواختی دیده می‌شود. او نه موضوع را عوض می‌کند و نه به لحاظ هیجانی یا شناختی کمترین تمایز مشخص قائل می‌شود. چنین چیزی شبیه این است که ملودی ساده ای را با سازی با سیم‌های اندک بنوازیم. این احتمالاً بازتاب کیفیت عمیق‌تر عدم وجود ابژه ایست که در بخش‌های زندگی ذهنی نشأت گرفته از نقص گسترده می‌شود. در اینجا عواطف گسترده و فانتزی‌های رنگارنگی وجود ندارد که با ابژه-محوری کاملاً رشد یافته همراه است.

دوم، هم در سبک و هم انتخاب واژه‌ها کیفیت خاص صراحت وجود دارد. این "رک گویی" کسی ست که چیزی برای پنهان کردن ندارد و در نتیجه سرسختانه می‌تواند بدون وجود این خطر که بار اثبات بر عهده خودش قرار گیرد، نظرش را ابراز نماید. این نگرش احتمالاً نشان می‌دهد که در آسیب شناسی نقص قصدمندی اولیه وجود ندارد. این امر در این احساس بنیادین ریشه دارد که نه ابژه‌های خاص در رابطه عشق و نفرت دوطرفه، بلکه تأثیر غیر شخصی واقعیت با فرد منصفانه رفتار نکرده است.

سوم، حال و هوای هیجانی در اینجا حال و هوای نوسان بین امیدواری نومیدانه و کناره‌گیری  است که هیچ فضایی برای موضعی میانه بین این دو باقی نمی‌گذارد. هم خود بی ثباتی هیجانی و هم کیفیت شدید عواطف نشان می‌دهد این موضوع اهمیتی حیاتی دارد. احتمالاً آنچه می‌بینیم پیشبینی فاجعه ای اساسی را منعکس می‌کند که با چندپارگی ساختار سلف در ارتباط است.

در پایان، باید خاطر نشان کنیم خود بیمار در توصیف ارتباطش با روانکاو از کلماتی چون "ناامنی" و "حمله" استفاده می‌کند، کلماتی که نشان می‌دهد این فرد بیش از آنکه مشارکت کننده‌ای در یک دسیسه باشد، قربانی یک تجاوز است. برای اطمینان، بیماری که دارای تعارض است نیز ممکن است ارتباطش با روانکاو را با استفاده از اصطلاحات منفی توصیف کند، اما در عین حال در چنین وضعیتی کیفیت مسؤولیت مشترکی نیز وجود دارد. به طور ناآگاه، بیمار دارای تعارض می داند خودش با مطرح کردن ادعاهایی که اصولاً از آن خودش است در این توطئه نقش داشته است. بنابر این، در مطرح کردن انتقاد، نقش خود را فعال یا محدود شده ارزیابی نمی‌کند. بر این اساس، او در ارتباطش با روانکاو کنترل ظریف و دقیقی را اعمال می‌کند که خود را به واسطه غیر مستقیم بودن، سیاست، ابهام و رازپوشی نشان می‌دهد. اما، بیمار دارای نقص چنین الزامی را احساس نمی‌کند و ممکن است بدون تلاش بیشتر موضع قربانی را اتخاذ نماید.

با فرض اینکه در شرح ارائه شده در بالا روانکاو زودتر نشانه‌ای را دریافته بود که بیمار به او ارائه می‌داد، مداخله مناسب چه می‌توانست باشد؟ به نظر می‌رسد نقطه بهینه پس از شماره دو باشد. در اینجا بیمار نه تنها آشکارا احساس طرد شدن دارد، بلکه عمیقاً احساس نا امنی نیز می‌کند و تقریباً نومیدانه نیاز دارد حالت احساسیش تأیید شود. در عین حال، پرخاشگری هنوز به طور کامل بر انگیخته نشده است. یکی از مداخلات ممکن می‌تواند به این شکل باشد! "بله، وقتی من پاسخ تو را نمی‌دهم، تو برای اینکه احساس نا امنی کنی دلایل خوبی داری. این درست همان چیزیست که وقتی دختر کوچکی بودی و مادر پاسخت را نمی‌داد، احساس می‌کردی و با نا امیدی نیاز داشتی بدانی او درباره ات چه فکر می‌کند. و تو حالا احساس می‌کنی من درست مثل او هستم و تو را رها خواهم کرد". البته ما نمی‌توانیم مطمئن باشیم این مداخله –که در نگاه به گذشته ساخته شده است- مداخله بهینه‌ای بوده باشد. شاید این مداخله باید به منظور کارکرد بالینی بیشتر به گونه‌ای بیان می‌شد که با "گویش هیجانی " بیمار تناسب بیشتری داشته باشد. اما در اصل این مداخله جنبه‌هایی از تأیید را نشان می‌دهد:

1- عینی سازی : با انتقال کیفیت تجربی "من می‌توانم بفهمم شبیه به تو بودن چه شکلی هست" روانکاو کمک می‌کند حالت احساس بیمار کمتر خصوصی شود. این حالت به چیزی تبدیل می‌شود که شکل دارد، می‌توان آن را با دیگری در میان گذاشت و در نهایت در قالب کلمات بیان کرد.

2- تصدیق کردن: با مطرح کردن رابطه علت و معلولی، حالت هیجانی در بافت رویدادهای طبیعی منطقی درک می‌شود. در نتیجه، هم سردرگمی و هم بار گناه ثانویه کاهش خواهد یافت.

5- پذیرش: حال روانکاو با درنظرگرفتن تاریخچه ی بیمار فهم خود را به کلام می‌آورد. چنین فهمی تاثیر قابل اتکاتر از کسی که به واقع می‌تواند بفهمد، به بیمار منتقل می‌کند. و همچنین با توجه به درک از دوره ی نوزادی، روانکاو کاری می‌کند که مراجع راحت‌تر بتواند بپذیرد که روانکاو -به رغم وجود احساس گناه و فریبی که تصویر کنونی سلف مراجع را متأثر کرده است- پذیرای او هست.

مداخلات تأییدکننده –مانند آنچه مثال آن ذکر شد- سه هدف را دنبال می‌کند: (1) روانکاو را به لحاظ هیجانی نزدیک می‌کند (2) حد مطلوب هیجانی را خلق کند به گونه‌ای که شکست‌های روانکاو در همدلی بتواند به عنوان انگیزه‌ای برای درونی سازی عمل کند (3) وابستگی وسواس گونه به تأیید روانکاو را کاهش دهد. به این ترتیب این امیدواری وجود دارد که جهت گیری بیمار از متوقع به بررسی توقع داشتن تغییر کند. یعنی، با برآورده کردن نیاز فوری به معنادار بودن، ایگو خواهد توانست سطح عملکرد خود را بالا ببرد و –دست کم برای مدتی- نگرش جستجوگرانه‌ای اتخاذ نماید.

تأکید بر آسیب شناسی نقص در سال‌های اخیر ممکن است به بهای کاسته شدن از جایگاه تفسیرِ قصدمندی فعال به برجسته کردن تکنیک‌های تأییدکننده منجر شده باشد. با برجسته کردن بیش از حد جنبه تأییدکننده، ممکن است به سادگی از پیچیدگی ساختاری چشم پوشی شود. نخست، چنانچه پیشتر نیز مطرح شده است، در شخصیت رشدیافته، مشتقات نقص و تعارض –به ترتیب- به شکل جدایی ناپذیری در الگوهای پیچیده شخصیت سازماندهی شده‌اند. دوم، حتی اگر الگوی آسیب شناختی اصولاً به جای تعارض بر آسیب ساختاری مبتنی باشد که محیط آن را به درون فرد آورده است، این تفسیر سوژه از آسیب است که ما در درمان به آن می‌پردازیم. واقعیت روانی حادثه، آن چیزیست که خود بیمار آن را می‌سازد. بنابر این، حتی در جایی که بخش نقص بر ترکیب آسیب شناختی حاکم می‌شود و بر این اساس باید اکثر مداخلات کیفیت تأییدکننده داشته باشد، باز هم کافی نخواهد بود. ما در اینجا نیز به مداخلات تحلیلی نیاز خواهیم داشت که مقاومت‌ها را آشکار و فانتزی‌هایی را کاوش کند که بیمار بر حسب آن واقعیت را بازتفسیر کرده است. چنانچه لنگز نیز می‌گوید: "در بازشناسی واقعیات تروماهای اولیه  ای (کوهن، 1963) که این بیماران به آن مبتلا هستند، نباید از بخش‌های فانتزی و تحریف شده بازنگری و بازتفسیری بعدی این تجربیات اولیه چشم پوشی کرد که فانتزیها و درونفکنی‌های ناآگاه نقشی حیاتی در آن بازی می‌کنند" (1976 ص 113). سوم، محرومیت‌های نوزادی به شکل موقعیت کمبود  ساده‌ای باقی نمی‌مانند که در انتظار "دوباره پر شدن" هستند. نا امیدی، خشم و کینه جویی باعث خواهد شد خود نیازها تغییر کند. این نیازها به شکل نیازهای دوسوگرایی شکل خواهند گرفت. مشخصه این نیازها این است که شخص همزمان هم می‌خواهد و هم نمی‌خواهد آن چیزی را بپذیرد که به او ارائه می‌شود.

تصویر شماره 1

 

ویژگی‌های رشدی که در بالا به آن اشاره شد مقاومت‌های ساختاری را نشان می‌دهند که مانع دسترسی مستقیم به حالت زیربنایی نقص می‌شوند. تنها راه اصلاح حالت نوزادی –خواه در نهایت مبتنی بر نقص باشد و خواه تعارض- تحلیل تغییرشکل‌های ساختاری تروماهای زیربنایی ست. در کنار این مقاومت‌های ساختاری، مقاومت‌های پویایی نیز هست. در موردی که شرح داده شد، درخواست نومیدانه‌ای برای بازشناخته شدن  از سوی روانکاو غالب بود که از ناتوانی مادر در همدلی نشأت می‌گیرد. اما، در اینجا چیزی بیش از این حالت محرومیت و درخواست نومیدانه و مصرانه برای "پر کردن" وجود دارد. کیفیت پافشاری متوقع بودن بیمار عنصر نمایش پرخاشگرانه ناتوانی روانکاو در کمک کردن به او را نیز در خود دارد. او ناآگاه با مادر بیمار همانند شده است. در نتیجه، با به شکست کشاندن درمان، بیمار می‌تواند پیروزمندانه از مادر انتقام بگیرد. اگر این مقاومت پرخاشگرانه به او نشان داده نشده و برایش تفسیر نشده بود شکستی جدی می‌بود.

الزامات بالینیِ تا این مرحله از بحث را می‌توان از طریق شرح بالا خلاصه کرد.

با نگریستن از عدسی مفهومی انتقال تعارض/نقص، مواد بالینی در دو مسیر بسط و گسترش می‌یابد. مادامی که مواد بالینی عمدتاً در راستای تعارض است، راهبرد انتخابی این است که با واسطه مداخلاتی از نوع تفسیری معنا آشکار شود. وقتی مواد در راستای نقص است، راهبرد مورد نظر این خواهد بود که به واسطه مداخلاتی از نوع تأییدکننده معنا ایجاد شود. ما ممکن است در خصوص هر بیماری از یک نقطه برگشت سخن بگوییم (تصویر را ببینید). اینجا نقطه ایست که در آن انتقال تعارض به تدریج کاهش و انتقال نقص غلبه می‌یابد. با رسیدن به این نکته، گرایش جستجوگرانه دیگر با سطح ساختاری بیمار هماهنگ نیست و روانکاو باید راهبردش را تغییر دهد. در غیر این صورت، احتمالاً مداخله او به شکل تهاجمی علیه بیمار عمل می‌کند. چنین چیزی در شرح بالینی بالا به دفعات نشان داده شد. آخرین گفته بیمار (شماره 12) در غالب کلماتی رک و ساده نشان می‌دهد که بیمار اتخاذ گرایشی جستجوگرانه، که ممکن است بیماران دیگر آن را به شکل دعوت تجربه کنند، را به شکل حمله ادراک می‌کند. گویی او زیر سطح نقطه برگشت ساختاری عمل می‌کند.

این را نیز باید در خاطر داشت که کیفیت انتقال می‌تواند به نقطه عطفِ ساختاری نزدیک باشد، در نتیجه مستعد تغییر سریع است. بر این اساس، روانکاو باید همواره در حالتی باشد که بتواند نوسان بین این دو موضع راهبردی را بپذیرد. اغلب اوقات، باید در ابتدا یک مجموعه هیجانی را بر اساس تعارض تفسیر کرد. سپس باید به عناصر همان گروه به طور تأیید کننده پاسخ داد تا زمانی که –در نهایت- الگو را دوباره به عنوان یک کل به مثابه تظاهر یک تعارض تفسیر نمود. این نوسان در راهبرد، تعامل نزدیک و ساختار هرمی موادی را نشان می‌دهد که به ترتیب از تعارض و نقص نشأت می‌گیرند.

لزوم نوسان در راهبرد درمانی که در بالا شرح آن رفت، بر پیشرفت‌های نظری تقریباً جدید استوار است. اما پیش از اینکه این تمایزات مفهومی در دسترس قرار بگیرند، این مشکلات چطور مدیریت می‌شدند؟ دلیل موجهی هست که باور کنیم بسیاری از تحلیل‌ها در سطح ساختاریِ ناسازگار با سطحی صورت گرفته‌اند که هیجان‌های اصلی بیمار در آن سطح سازماندهی شده است. اگر به لحاظ ساختاری بیش از حد بالا برویم، ممکن است فرآیند تحلیل نتواند بر عواطف مبتنی بر نقص احاطه پیدا کند. به جای آن، این عواطف در حالی‌که جریان پنهان ناشادکامی و نا امیدی مزمنی را ایجاد می‌کنند، بدون تغییر –و حتی منزوی تر- باقی مانده‌اند. چنین چیزی می‌تواند –تا حدی- ناشی از تبعیت سرسختانه روانکاو از مفهوم کلاسیک تعارض به عنوان تنها سرچشمه آسیب شناسی باشد. از سوی دیگر، ما برای این باور دلیل داریم که تحلیل‌ها حتی با وجود عناصر آشکار نقص در ساخت روانشناختی بیماران با موفقیت انجام شده‌اند. دلیل این امر می‌تواند این باشد که درمانگران خوب –چه روانکاوان کلاسیک باشند و چه روان‌درمانگر- با حساسیت تکنیک خود را با ترکیب تعارض/نقص هر بیماری هماهنگ کرده‌اند، حتی اگر چنین چیزی به لحاظ نظری بیان نشده یا آگاهانه تشخیص داده نشده باشد.

اما هنوز سؤال آخری باقی می‌ماند: آیا آنچه درباره بسط و گسترش درک آسیب شناختی و تکنیک درمانی در بالا مطرح شد، به نادیده گرفتن یا دست کم تعدیل نگرش تحلیلی سنتی می‌انجامد؟ آیا روانکاو –همانطور که راهبردش را تغییر می‌دهد- مجبور است نگرش هیجانیش نسبت به بیمار را نیز تغییر دهد؟ آیا –وقتی مواد مبتنی بر نقص فعال می‌شوند- بیمار علاوه بر جنبه‌های نگاهداشتنی که پیش از این در نگرش تحلیلی وارد شده بود (مودال، 1976) به حمایت هیجانی هم نیاز دارد؟ آیا روانکاو باید روش ارتباط گیری "گرم‌تر"، "نزدیک‌تر" و "همدلانه‌تری" با بیمار اتخاذ کند؟

چرا مطرح کردن چنین سؤالاتی منطقی ست؟ بحث حاضر و بازنگری نظریه کلاسیک ممکن است تردیدی جدی دقیقاً در خصوص کیفیت نگرش روانکاو بر جای بگذارد. به ویژه جدیدترین فرمولبندی های کوهات که اظهار می‌دارد تمام آسیب شناسی را باید بر اساس نقص ساختار سلف فرمول‌بندی کرد و اینکه حتی شخص بالغ بزرگسال به پاسخ همدلانه مداوم از سوی سلف-ابژه‌ها وابسته است، ممکن است این تأثیر را داشته باشد که روانکاو نیز باید با بیمار در جایگاه سلف-ابژه رفتار کند. این به آن معناست که روانکاو نقش فراهم کننده چیزی را به عهده می‌گیرد که بیمار آن را از سلف-ابژه‌های اصلی دریافت نکرده –یا به قدر کافی دریافت نکرده است، خواه آن چیز عشق باشد خواه تأیید و خواه همدلی. گرچه به نظر می‌رسد خود کوهات بر این عقیده باشد که تفسیر در خصوص آسیب شناسی نقص –یعنی در اصلاح و ترمیم ساختار سلف ناقص - نیز ابزار تکنیکی اصلی است، گویی دیدگاه روانشناختی کلی او –به طور ضمنی- راه را برای جهت‌گیری "عرضه کردن " روشن می‌کند. چنین جهت‌گیری آشکارا نقطه مقابل نگرش تحلیلی سنتی ست.

برای پرداختن به مسأله نگرش تحلیلی، باید درباره اینکه در پیشبرد فرآیند تحلیل کدام کیفیت در رابطه درمانی مهم است فرضی داشته باشیم. به نظر می‌آید در این رابطه می‌توان از مفهوم دسترس پذیری هیجانی  (بالبی، 1973) استفاده کرد. در بحث پیشین در چند مورد به مفهوم دسترس پذیری روانکاو اشاره شده و حالا وقت آن است که آن را در جای مناسب خود قرار دهیم. وقتی روانکاو به لحاظ هیجانی در دسترس است، این احساس به بیمار منتقل می‌شود که منزوی نیست. فرض بر این است که اگر بناست هر تغییری اتفاق بیفتد این کیفیت تجربی شرطی اساسی ست. در نتیجه، وقتی در حوزه تعارض کار می‌کنیم دسترس پذیری هیجانی به اندازه زمانی که به مشتقات نقص می‌پردازیم حائز اهمیت است. برای اینکه درمان پیش برود روانکاو باید همیشه در دسترس باشد. اما، چنانچه در شرح بالینی بالا نیز نشان داده شد، کیفیت ارتباطی که روانکاو را در سطح تعارض در دسترس قرار می‌دهد، لزوماً وقتی بیمار در سطح نقص عمل می‌کند او را در دسترس قرار نمی‌دهد. در نتیجه، روانکاو باید –به واسطه شنیدن همدلانه دقیق- آن کیفیت‌های ویژه روابط ابژه‌ای را بفهمد که در انتقال نشان داده می‌شود و مداخلاتش را با آن تطبیق دهد.

با در نظر گرفتن اصل دسترسی پذیری هیجانی به عنوان نقطه شروع، سؤال این است: در سطح نقص چه چیز روانکاو را در دسترس قرار می‌دهد؟ آیا به عشق، مراقبت یا تأیید بیشتری نیاز است؟ به نظر من پاسخ این سؤال عرضه کردن بیشتر نیست. به نظر می‌رسد اینکه با ارضاء نیازهای بیمار در دسترس قرار بگیریم بر اساس این فرض است که می‌توان در بزرگسالی به نیازهای نوزادی به طور مستقیم دست پیدا کرد. بنا به دلایلی که پیشتر در همین مقاله به آن اشاره شد، این فرض قابل دفاع نیست. این فرض نمی‌تواند ساختار پیچیده دگرگونی‌هایی را در نظر بگیرد که نیازهای نوزادی تثبیت شده و روابط ابژه طی رشد بعدی دستخوش آن شده‌اند. در مورد بیماری که در بالا به او اشاره شد، اگر روانکاو به درخواست‌های او برای تأیید با ارزشیابی مثبت واقعی پاسخ داده بود، ممکن بود عواقبی جدی به بار بیاید. نخست، به دلیل احساس شدید گناه برای او در سطحی عمیق‌تر قابل قبول نبوده است که چنین هدیه‌ای دریافت کند و احساس گناه افزایش می‌یافت. دوم، دریافت چنین هدیه‌ای برای این زن بالاترین حد تهدیدکنندگی را می‌داشته چراکه تمام هویت او حول مفهوم "به رسمیت شناخته نشده" بودن شکل گرفته است. در اینجا "داستان" این است که بیمار در حال حاضر می خواهد روانکاو او را تأیید کند نه اینکه به رسمیت شناخته شدن از سوی سلف-ابژه‌های اصلی را به او بدهد. به این ترتیب، اگر روانکاو به جای اظهار نظر در خصوص حالت پنیک بیمار به خاطر اینکه در موضع گیرنده است، او را تأیید کرده بود، در حقیقت به لحاظ هیجانی فاصله بیشتری از بیمار می‌گرفت.

به نظر می‌آید "درمانگری که عرضه می‌کند " نمی‌تواند به طور دقیق بین اینکه سلف-ابژه باشد و اینکه در انتقال نقش سلف-ابژه را داشته باشد، تمایز قائل شود. کیفیت همدلانه‌ی مواجهه‌ی درمانی، انتقال تجربیات سلف-ابژه تثبیت شده را در بیمار فعال می‌کند. اما، روانکاو با قرار گرفتن در موضع عرضه کننده سلف-ابژه های کودکی به آنها پاسخ نمی‌دهد. آنچه او انجام می‌دهد این است که نیاز بیمار و حق او برای تأیید شدن را تأیید نماید. این به آن معناست که او درک همدلانه‌اش از اینکه وقتی او بیشترین نیاز را داشت که به رسمیت شناخته شود و انتظار به جایی هم بود، خواسته‌اش برآورده نشد چگونه است را به بیمار ارائه می‌دهد و در نتیجه به بیمار حق می‌دهد چنین احساسی داشته باشد. با تأیید دقیق نحوه احساس کردن بیمار، روانکاو با ضروری‌ترین نیاز بیمار دارای نقص -یعنی این نیاز که "من هستم" و "حق دارم که باشم"- ارتباط برقرار می‌کند. با انتقال همین کیفیت تجربه، روانکاو می‌تواند به لحاظ هیجانی در دسترس قرار گیرد و فرآیند می‌تواند با ابراز فقدان و خشم از سوی بیمار و در پی آن بررسی اینکه او چگونه احساساتش را سد کرده و خود را از ارتباط نزدیک جدا کرده است، ادامه پیدا کند. در عین حال، همین روش مدیریت انتقال سلف-ابژه را می‌توان به شکل بازنمایی سلف-ابژه بالغ مفهوم پردازی کرد. در نتیجه، روانکاو هم به مثابه سلف-ابژه انتقال و هم سلف-ابژه‌ای تازه عمل می‌کند که مورد اخیر ایجاد ساختار را فعال می‌نماید. تجربه کردن این سلف-ابژه بالغ –بر خلاف سلف-ابژه‌های نوزادی پیشین- زمینه را برای بیمار فراهم می‌آورد تا در مواقعی که روانکاو "به طور بهینه قادر به همدلی نیست" (کوهات، 1977) خود انجام کارکردهای خود-تنظیمی را به عهده بگیرد. اما، اینکه آیا این درونی سازی دگرگون کننده  در اصل با درونی سازی که در تحلیل کلاسیک اتفاق می‌افتد متفاوت است یا نه، مسأله ایست که باید آن را توضیح داد. به طور کلی، در هر دو مورد روانکاو به عنوان الگویی برای آموزش نگرش‌های ایگوی متمایزتر عمل می‌کند.

در نتیجه، تا اینجا هیچ تغییری در نگرش تحلیلی نشان داده نمی‌شود. به نظر می‌رسد عناصر عینیت، صبوری، ثبات و تحمل –که تمامی آنها در نگرش تحلیلی جای دارند- در پرداختن به مشتقات نقص به اندازه کار کردن در حوزه تعارض مولد هستند و به هیچ کیفیت مشارکت هیجانی ویژه یا بیشتری نیاز نیست. اما، یک خصوصیت ممیز نگرش تحلیلی تمرکز بر فهمیدن است (شیفر، 1983). بر طبق نحوه استدلالی که در این مقاله ارائه شد، همین تمرکز برای بیمارانی با زمینه نقص هیچ واقعیت روانی ندارد. تا وقتی این عنصر در جریان است، باید آشکارا نگرش تحلیلی تعدیل شود. اما، معاف شدن از عنصر وارسی کننده به معنای آن نیست که نگرش تحلیلی را به طور کامل نادیده بگیریم. نگرش هیجانی نحوه ارتباط برقرار کردن شناختی و هیجانی پیچیده‌ای متشکل از چند عنصر است که عنصر تأییدکننده نیز یکی از آنهاست (شیفر، 1983). بنابراین، هم شیوه جستاری  و هم تأییدکننده در نگرش تحلیلی وجود دارد و باید به تناوب و به موقع به آنها اولویت داد. آیا مشتق کننده کلی در پس هر دو شیوه وجود دارد که بتوان گفت عنصر اساسی‌تر نگرش تحلیلی را شکل می‌دهد؟ از نظر من چنین عنصر کلی وجود دارد و می‌توان آن را به این شکل فرمول‌بندی کرد که به بیمار اجازه بودن بدهیم. چنین چیزی را نباید با خنثی بودن هیجانی  اشتباه گرفت. برعکس، این عنصر احترام عمیق به این حق بیمار را بیان می‌کند که خودش فرضیه‌ها را به بوته آزمایش بگذارد و اگر چنین فرصتی به او داده شود، برای انجام این کار به توانایی خود اعتماد کند. این کیفیت آزادی –که هرگز نباید آن را از درمان حذف کرد- شاید بهترین حمایتی باشد که روانکاو می‌تواند از بیمار در مسیر رسیدن به خودمختاری به عمل آورد.

در نهایت، مفهوم خنثی بودن روانکاوانه چه می‌شود؟ آیا روانکاو باید این عنصر مهم و پذیرفته شده نگرش تحلیلی را نادیده بگیرد؟ به نظر می‌رسد منتقدان روانکاوی درباره هیچیک از اصول روانکاوی به اندازه اصل خنثی بودن که فروید (1912) در توصیه‌های تکنیکی اش مطرح کرد دچار سوء تفاهم نشده یا آن را به غلط تفسیر نکرده‌اند. در وهله اول، باید گفت خنثی بودن تنها یکی از جنبه‌های نگرش تحلیلی ست. دیگر اینکه، خنثی بودن کیفیت انسانی همدردی  را به عنوان روح اصلی که در تمام پروژه روانکاوی نفوذ می‌کند، حذف نمی‌نماید. در نهایت، خنثی بودن را باید اصلی برای مدیریت انتقال به حساب آورد نه توصیف رفتار هیجانی واقعی روانکاو.

اخیراً هافر (1985) دیدگاهی در خصوص خنثی بودن مطرح کرده است که به نظر می‌رسد با روند استدلال در این مقاله به خوبی مطابقت دارد. بر طبق نظر هافر هدف اصلی روانکاو این است که تعارضات آگاه و ناآگاه بیمار را تعیین، تعریف و بیمار را با آنها درگیر کند. از این نقطه به عنوان آغاز، خنثی بودن موضع بهینه‌ای تعریف می‌شود که روانکاو از آنجا می‌تواند تعارضات قابل تعیین را مشاهده کند. در نتیجه، خنثی بودن توصیف رفتار کلی نیست، بلکه راهی برای تعیین تعارض است. در واقع، همدلی و خنثی بودن با هم ارتباط دارند که به معنای درک اصیل اوضاع دشوار و تعارضات بیمار از نقطه نظر خود بیمار است. پس، مفهوم خنثی بودن و همدلی متقابلاً یکدیگر را تقویت می‌کنند، نه اینکه متضاد هم باشند (ص 783). هافر به این نکته نیز اشاره می‌کند که در فرد بزرگسال، تعارض اغلب حول محور تلاش‌هایی برای پنهان کردن "نقص" یا احساس‌های نیازی تجربه می‌شود که بیمار با آن مرتبط است (ص 773). به این ترتیب، در بیمار بزرگسال نقص ساختاری معمولاً به لحاظ بالینی در زمینه‌های تعارض پدیدار خواهد شد و بر همین اساس باید در ابتدا با ابزار تحلیلی به آن نزدیک گردید.

به طور خلاصه: نگرش تحلیلی روش شناختی/هیجانی پیچیده ارتباط برقرار کردن و متشکل از چند عنصر است که همه آنها در موضوع اصلی همدردی باهم پیوند می‌یابند. موضعی که در اینجا اتخاذ می‌شود این است که نوسان بین راهبرد تفسیری و تأییدکننده می‌تواند در نگرش تحلیلی با تمرکز متناوب بر عناصر خوشه نگرشی  اتفاق بیفتد. به نظر می‌رسد هیچ تغییری در نگرش اصلی چه نظری و چه بالینی نیاز نیست.

خلاصه

امروزه یکی از چالش بر انگیزترین تکالیف نظری این است که روانشناسی نقص را در مفهوم روانکاوی سنتی تعارض ادغام کنیم. در این مقاله این موضوع به بحث گذاشته شد که چنین ادغامی باید در چارچوب سازماندهی ساختاری انجام شود. با استفاده از ابزارهای کیفیت انتقال، لازم است روانکاو تصمیم بگیرد که بخش فعلی مواد بالینی را باید بیشتر تظاهر تعارض در نظر گرفت یا نقص. این مقاله توضیح می‌دهد که مشتقات نقص چگونه می‌توانند در گفتگوی بالینی پدیدار شوند و وقتی این مشتقات دارند غالب می‌گردند، روانکاو باید راهبرد خود را –با استفاده از مداخلاتی از نوع تأییدکننده- از آشکار کردن معنا به راهبرد ایجاد (معنا) تغییر دهد. از آنجایی که سطح ساختاری درون یک بیمار از زمانی نسبت به زمانی دیگر و از عرصه شخصیتی نسبت به عرصه دیگر همیشه در تغییر است، روانکاو باید در حالت گیرندگی مداوم باشد تا بین دو موضع راهبردی تغییر مسیر دهد. در پایان نیز نتیجه‌گیری کردیم که حتی اگر لازم باشد روانکاوی مفهوم آسیب شناسی و راهبرد درمانی خود را گسترش دهد، به نظر می‌رسد در نگرش روانکاوانه به هیچ تغییر اساسی نیاز نداریم.

 

REFERENCES

BION, W. R. 1962 Learning from Experience New York: Basic Books. [—d BOWLBY, J. 1973 Attachment and Loss Volume 2 New York: Basic Books. [—d

CALL, J. D. 1980 Attachment disorders of infancy In Comprehensive Textbook of Psychiatry, Volume III ed. H. I. Kaplan et al.

Baltimore: Williams & Wilkins, pp. 2586-2597 CISSNA, K. N. L. & SIEBURG, E. 1981 Patterns of confirmation and disconfirmation In Rigor and Imagination: Essays from the Legacy of Gregory Bateson ed. C. Wilder-Mott & J. H. Weakland. New York: Praeger.

CURTIS, H. C. 1983 Book review:The Search for the Self: Selected Writings of Heinz Kohut ed. P. H. Ornstein.J. Am.

Psychoanal. Assoc. 31 272-285 [—d FREUD, A. 1981 The psychoanalytic psychology of normal development In The Writings of Anna Freud, Volume VIII New York: Int. Univ. Press.

FREUD, S. 1912 Recommendations to physicians practising psychoanalysis S.E. 12 [—d GEDO, J. E. 1981 Advances in Clinical Psychoanalysis New York: Int. Univ. Press.

HEDGES, L. E. 1983 Listening Perspectives in Psychotherapy New York: Jason Aronson. [—d

HOFFER, A. 1985 Toward a definition of psychoanalytic neutrality J. Am. Psychoanal. Assoc. 33:771-795 [—d

KERNBERG, O. 1975 Borderline Conditions and Pathological Narcissism New York: Jason Aronson. [—d

KHAN, M. M. R. 1963 The concept of cumulative trauma Psychoanal. Study Child 18:286-306 [—d

KILLINGMO, B. 1985 Problems in contemporary psychoanalytic theory: II Lines of advance Scand. J. Psychol. 26 63-73

KOHUT, H. 1977 The Restoration of the Self New York: Int. Univ. Press.

KOHUT, H. 1979 The two analyses of Mr Z. Int. J. Psychoanal. 60:3-27 [—d

KOHUT, H. 1984 How does Analysis Cure (Ed. by A. Goldberg with the collaboration of P. E. Stepansky). Chicago: Univ. Chicago Press. [—d

LANGS, R. 1976 The Therapeutic Interaction, Volume II New York: Jason Aronson.

MAHLER, M. S., PINE, F. & BERGMAN, A. 1975 The Psychological Birth of the Human Infant New York: Basic Books. MODELL, A. H. 1976 "The holding environment" and the therapeutic action of psychoanalysis J. Am. Psychoanal. Assoc. 24:285-307 M

MYERSON, P. 1981 The nature of the transactions that occur in other than classical analysis Int. J. Psychoanal. 8:173-189 [—d ORNSTEIN, P. H. & ORNSTEIN, A. 1980 Formulating interpretations in clinical psychoanalysis Int. J. Psychoanal. 61:203-211 M

 

 

ROBBINS, M. 1983 Toward a new mind model for the primitive personalities Int. J. Psychoanal. 64:127-148 [—4 SANDLER, A.-M. 1984 On interpretation and holding Scand. Psychoanal. Rev. 7 161-176 [—4

- 77-

SCHAFER, R. 1983 The Analytic Attitude New York: Basic Books. [—4

TAHIvA, V. 1984 Psychoanalytic treatment as a developmental continuum: Considerations of disturbed structuralization and phase-specific encounter Scand. Psychoanal. Rev. 7 133-159 [-4 TOLPIN, M. 1978 Self-objects and oedipal objects: A crucial developmental distinction Psychoanal. Study Child 33:167-186 [—4 WALLERSTEIN, R. S. 1983 Self-psychology and 'classical' psychoanalytic psychology: the nature of their relationship Psychoanal. Contemp. Thought 6 553-595 [-4 WINNICOTT, D. W. 1965 The Maturational Processes and the Facilitating Environment New York: Int. Univ. Press. [-4

- 78-

 

Article Citation [Who Cited This?]

Killingmo, B. (1989). Conflict and Deficit: Implications for Technique. Int. J. Psycho-Anal., 70:65-79

 

BDDDDQ

Copyright© 2021, Psychoanalytic Electronic Publishing, ISSN Customer Service | Help | FAQ | Download PEP Bibliography | Reporta Data 2472-6982 Error | About

WARNING! This text is printed for personal use of PEPWeb. It is copyright to the journal in which it originally appeared. It is illegal to

redistribute it in any form..

 

 

دیدگاه کاربران
  1. بسیار ممنونم مرسی از انتخابتون، کلی مطالب خوب یاد گرفتم .

ارسال دیدگاه