Freedom
آزادی
(ادغامی از دو مقاله نوشته شده در حدود سال ۱۹۶۹)
دونالد وینیکات
ترجمه: مریم بنی اسدی. رواندرمانگر تحلیلی
اینجا فضایی برای اظهارنظر درباب معنای آزادی دارم. هیچ تلاشی برای ملاحظهی ادبیات وسیع چه داخل و چه خارج از [حیطهی] روانکاوی که به این ایده پرداختهاند نخواهم کرد. البته غیرممکن است از مسئولیت نگاهِ جدید به ایدهی آزادی که در پرتو مفاهیم سلامتی و خلاقیتی که بر آن تاکید دارم اتخاذ کردهام، طفره روم.
موضوع آزادی پیشتر وقتی معرفی شد که به فاکتور محیطیای اشاره کردم که خلاقیت را بیفایده تعبیر میکند یا با ایجاد حالتی از ناامیدی آن را در فرد نابود میکند (۱). این مطلب دربارهی آزادی، در رابطه با فقدان آن و [همچنین در رابطه با] قساوتی میباشد که در زندانیکردن [بهطور] فیزیکی یا در نابودی موجودیتِ شخصی یک فرد توسط سلطهگری دخیل است، همانطور که برای مثال در حکومت دیکتاتوری مشاهده میشود.
میدانیم که در طی اعصار افرادی دلیر فهمیدهاند که از حسی از آزادی برخوردارند، حتی وقتی بهطور فیزیکی زندانی هستند حس آزادی فزونی مییابد. در جای دیگری جملات معروفی را نقلقول کردهام: « نه دیوارهای سنگی زندان میسازند و نه میلههای آهنی قفس».
در رابطه با فردی که از میزانی سلامت روان برخوردار است، حس آزادی تماما به طرز برخورد محیط وابسته نیست. در واقع ممکن است بعد از [دورهای] قائل نشدن حق آزادی برای مردم، آنها از آزادی اعطا شده بترسند. این چیزیست در طی نیم قرن گذشته، وقتی بسیاری از کشورها در نهایت به آزادی رسیدند و نمیدانستند با آن چه کنند، از نظر سیاسی مورد مشاهده قرار گرفته است.
در کتابی که عمدتا به سیاست توجه ندارد مطالعه باید مبتنی بر حس آزادی باشد که به سلامت روان در فرد تعلق دارد. کسانی که برای اولین بار با نظریهی روانکاوانه مواجه میشوند، هرچقدر هم که آن را جالب بیابند غالبا احساس میکنند جنبهای ترسناک در آن وجود دارد. این واقعیت که نظریهای درباب تحول هیجانی فرد در رابطه با محیط میتواند وجود داشته باشد و اینکه این نظریه میتواند توسعه یابد تا اختلالات تحولی و حالتهای بیماری را توضیح دهد بسیاری از مردم را واقعا آزار میدهد. در سخنرانی برای گروههای داشنجوییِ جاافتاده درباب تحول هیجانی کودک و پویاییهای اختلالات ذهنی و اختلال روانتنی انتظار داشتم گهگاهی سوالی ضروری در رابطه با جبرگرایی[1] بشنوم. اگرچه این درست است که هیچ نظریهای درباب حالتهای هیجانی، سلامت و اختلال شخصیت و رفتارهای هوسبازانه وجود ندارد که پایهی فرضیهای جبرگرایانه نداشته باشد. سودی ندارد اگر سخنران تلاش کند که نواحی را خارج از جبرگرایی درنظر بگیرد. مطالعه درباب شخصیت که بهویژه مرتبط با کار فروید است، که گامی بزرگ در تلاش بشر برای فهمیدن خودش بوده است، توسعهای از پایه نظری زیستشناسی است که خودش توسعهای از پایه نظری بیوشیمی، شیمی و فیزیک میباشد. اگر کسی با نظریهی ستاره تپنده[2] شروع کند و به نظریه اختلال روانپزشکی و سلامت در انسانها برسد، [سلامتی که] شامل خلاقیت و دیدن جهان بهطور خلاقانه است که مهمترین گواهیست که انسان زنده است و اینکه آنچه که زنده است انسان است، هیچ مرز مشخصی در این بیانیه نظری درباب کائنات وجود ندارد.
واضح است که برای برخی انسانها و شاید برای همه بسیار دشوار باشد که جبرگرایی را بهعنوان واقعیتی اساسی بپذیرند، و راههای فرار شناخته شدهی فراوانی [از آن] وجود دارد. همیشه اگر به یکی از این راههای فرار نگاه کنیم میتوان امیدی را حس کرد که این راه بنبست نخواهد بود. برای مثال اگر به ادراک فوق-حسی[3] نگاه کنیم میتوان تلاشی برای اثبات وجود چنین چیزی را ببینیم، اما احساس دوسوگرایانهای نسبت به خروجی آن داریم زیرا اگر ثابت شود که [چنین ادراکی] وجود دارد فورا یک راه فرار از جبرگرایی بسته میشود و نتیجه مثال دیگری از مادهگرایی[4] فاحش میشود. مادهگرایی چیز زیبایی نیست یا [درواقع] بههیچ شکلی قابل پذیرش نیست اما درعینحال نمیتوانیم بگوییم همه آرزو داریم که دائما به دنبال راه فراری از جبرگرایی باشیم.
سخنرانی در روانشناسی پویشی[5] که مکررا نسبت به تمامیت موضوعاش با مخالفتی ازطرف دانشجویی مواجه میشود که از جبرگرایی مورد دلالت آزردهخاطر است، متوجه میگردد که همیشه این مشکل همهی دانشجویان را تحت تاثیر قرار نمیدهد. در واقع اکثریت مردم با این فهم، تا جایی که قابل فهم باشد، که زندگی پایهای جبرگرایانهای دارد آزرده نمیشوند. این موضوع ناگهان برای یک دانشجو بسیار پراهمیت میشود یا ممکن است برای هرکسی برای لحظاتی اندک بسیار مهم شود اما واقعیت این است که اکثریت مردم بیشتر مواقع احساس میکنند آزاد هستند که انتخاب کنند. این احساس آزاد بودن برای انتخاب و قدرت از نو ساختن است که نظریه جبرگرایی را بیربط میکند: ما عمدتاً احساس آزادی میکنیم. جبرگرایی بهسادگی میتواند واقعیتی از زندگی باشد که گهگاهی باعث احساس ناراحتی میشود.
آنچه نمیتوان نادیده گرفت این واقعیت است که بخش بزرگی از جمعیت انسانی، مردان، زنان و کودکان بهشدت توسط چیزی احساس آزار دارند و این چیز میتواند بهسادگی شکلی از طغیان علیه جبرگرایی را بگیرد. ما باید بنگریم و ببینیم که این ترس چیست و آن را جدی بگیریم. احساس آزادی با احساس آزاد نبودن تضاد بسیار زیادی دارد بهطوری که مطالعهای درباره تضاد ضروری میشود.
میتوان چیزهای سادهای دربارهی این موضوعِ پیچیده بیان کرد و آن اینکه اختلال روانپزشکی خودش نوعی حس زندانی بودن دارد و فردی که از لحاظ روانپزشکی بیمار است میتواند نسبت به فردی که واقعا در زندان است بیشتر احساس اسارت در بیماری کند. باید راهی پیدا کنیم تا بفهمیم آن چیزی که فرد بیمار بهعنوان فقدان آزادی توصیف میکند چیست. راهی برای ملاحظه این سوال وجود دارد که متعلق به نظریههای کهنهای است که از کار روانکاوانه برخاستهاند. باید به یاد داشته باشیم که بااینوجود که حجم عظیمی از نظریات روانکاوانه وجود دارد تا درباره سلامتی بیاموزیم، [این نظریه] کار عظیمی در راستی شناخت بیماری انجام میدهد. کاوش این مسئله کمک میکند تا بیانیهای درباب سلامت روان[6] و بیماری[7] از لحاظ دفاعهایی که در شخصیت انسان سازماندهی میشوند بسازیم. این دفاعها شکلهای مختلفی میگیرند و تمامی پیچیدگیهای آنها توسط نویسندگان روانکاو مختلفی بیان شده است. بااینوجود این درست است که دفاعها بخش ضروری از ساختار شخصیت انسان هستند و اینکه بدون سازمان دفاعی فقط آشفتگی و سازماندهی دفاعی[8] علیه آشفتگی وجود دارد.
مفهومی که در اینجا کارایی دارد این است که در سلامت روان انعطافپذیری در سازمان دفاعی وجود دارد درحالیکه مخالف با آن در بیماری روانی دفاعها نسبتا سفت و سخت هستند. برای مثال در سلامت روان میتوان حس شوخطبعی را بهعنوان بخشی از ظرفیت بازی تشخیص داد و حس شوخطبعی نوعی فضای آزاد در ناحیه سازمان دفاعی میباشد. این فضای آزاد هم به سوژه و هم به کسانی که دست اندرکار هستند یا آرزوی دست اندرکار شدن با فرد مربوطه را دارند احساسی از آزاد بودن میدهد. در حد افراطی بیماری روانی هیچ فضای آزادی در ناحیه سازمان دفاعی وجود ندارد بنابراین سوژه با ثبات در بیماری خودش کسل میشود. این سفت و سخت بودن سازمان دفاعیاست که منجر به شکایت مردم از فقدان آزادی میشود. این موضوع بسیار متفاوت از موضوع فلسفی جبرگرایی است به این علت که گزینههای آزادی و فقدان آزادی به خود طبیعت انسانی تعلق دارند و این مشکلات پیوسته در زندگی همه اضطراری هستند. آنها در زندگی یک بچه یا یک کودک خردسال بهطور ویژهای اضطراری هستند و بنابراین در زندگی والدین که تمام مدت حول گزینههای انطباق و آموزش بازی میکنند و امیدوارند به کودک آزادی تکانه[9] بدهند که منجر میشود زندگی شروع به حس واقعیبودن نماید و ارزش زندگیکردن پیدا کند که منجر به نگاهی خلاقانه به ابژهها میشود و سپس منجر به جایگزینی میگردد، که توسط تعلیم و توسط نیاز والدین برای ادامه زندگی خصوصی خودشان بازنمایی میشود، حتی به قیمت ژستهای تکانهای کودک و مطالبههایی برای خود-بیانگری[10].
در حال حاضر در فرهنگمان مزیتهای دورهای را برداشت میکنیم که در آن هر تلاشی صورت گرفت تا به هر میزانی به کودکان آغاز حس آزادی داده شود تا بهخاطر خودشان وجود داشته باشند، و برخی نتایج آن وقتی کودک به نوجوانی میرسد ناخوشایند بهنظر میآیند. میتوان شاهد تمایلی اجتماعی برای واکنش نشاندادن بود بهشکلی که آنهایی که مسئول ادارهی نوجوانان سخت هستند تمایل دارند اعتبار نظریههایی را زیر سوال ببرند که کل جمعیت را به تلاش برای ارائهی یک شروع خوب به کودکان وادار کردند. بهعبارت دیگر اجتماع توسط مردم عاشق آزادی آنقدر برافروخته شده که میتواند یک حکومت دیکتاتوری ساخته شود. این خطر است. اینجا مشکلات عظیمِ مدیریت و چالشی بزرگ در رابطه با نظریهای وجود دارد که ستون فقرات کار ماست.
تهدیدی برای آزادی
ملاحظهی مفهوم آزادی ما را به سوی بررسی تهدید آزادی هدایت میکند. مطمئنا چنین تهدیدی وجود دارد و تنها زمان مناسب برای بررسی این تهدید قبلاز ازدست رفتن آزادیاست. تا جاییکه آزادی مربوط به اقتصادی درونی فرد باشد بهسادگی نمیتواند نابود شود؛ یعنی اگر آزادی در سازمان دفاعی از لحاظ انعطافپذیری ملاحظه گردد تا سفت و سخت بودن سپس مسئله دیگر سلامت فرد است و نه درمان او. بااینوجود هیچ کس مستقل از محیط نیست و شرایط محیطی وجود دارد که حس آزادی را حتی در کسانی که از آن لذت میبرند نابود میکند. مطمئنا تهدیدی طولانی مدت میتواند سلامت روان هر فردی را تضعیف کند و همانطور که تلاش کردهام بیان کنم، ماهیت ستمگری این است که در یک فرد آن درجهای از امید را نابود کند که ایجادکنندهی حسی از تکانه خلاقیت و تفکر و زندگی خلاق است.
اگر فرض شود که تهدیدی برای آزادی وجود دارد بعد باید گفت که اول از همه خطر از این واقعیت میآید که آنهایی که هم در درون و هم از لحاظ اجتماعی آزاد هستند تمایل دارند آزادی را بدیهی درنظر بگیرند. اینجا نیاز مشابهای وجود دارد که به مادران و پدرانی که بهطور رضایت بخشی با بچهها و کودکانشان کنار میآیند اجازه دهیم بفهمند آنچه انجام میدهند همچنان که لذتبخش است و درهرحال خشنودی بخش، دارای اهمیت میباشد. اگر همه چیز خوب پیش برود آنها آن را بدیهی میانگارند و متوجه نمیشوند پایههایی برای سلامت روان نسل جدیدی از انسانها بنا نهادهاند. آنها به سادگی توسط هر فردی با یک سیستم فکری از مسیر خارج میشوند یا عقبگرد میکنند یعنی [توسط هر فردی] که اعتقاداتی دارد که باید نشر دهد یا مذهبی که مردم باید به سمت آن برگرایند. همیشه این چیزهای طبیعی است که تباه میشود درست مانند بزرگراه جدیدی که دقیقا از جایی میگذرد که روستایی مجزا و در آرامشی وجود دارد. آرامش نمیداند چگونه برای خودش بجنگد اما بهنظر میرسد اضطرابی که اصرار به فشار آوردن به جلو و پیشروی دارد تمام این پویایی را داراست. این ایده در سخن جان مینارد کینز[11] وجود دارد «قیمت آزادی گوشبزنگی ابدی است» که مجله نیو استیتمن[12] (دولت جدید) آن را بهعنوان شعارش اتخاذ کرد.
بنابراین تهدیدی برای آزادی و برای تمام پدیدههای طبیعی وجود دارد زیرا بهسادگی آنها رانهی[13] پروپاگاندا را دربر ندارند و پدیدههای طبیعی درست زمانی که خیلی دیر است پایمال میشوند. بنابراین با نشان دادن ارزش آزادی و حس آزادی به مردم آزاده میتوانیم کار کوچکی انجام دهیم حتی [میتوانیم] جلوتر برویم و توجه را به واقعیت مسلمی جلب کنیم که ممکن است احساس آزاد بودن از آنهایی که از آزادی لذت میبرند عینا محدودیتهایی را دامن زند. مسلما اشاره به محدودیتهایی در محیط است بااینحال حدی برای آزادی درونی وجود دارد که بهعنوان انعطافپذیری سازمان دفاعی توصیف کردهام فقط اگر در شرایط آزار و اذیت بهطور هشیارانه تجربه شود.
براین اساس بررسی دلایل دیگری که چرا تهدیدی نسبت به هرچیزی که طبیعی است وجود دارد موضوعی جالب توجه است حتی اگر ارزشمند نباشد. چیزی که تمایل به پیشنهاد دارم این است که آنچه تلاش داریم توصیف کنیم با این بیان که [چیزی] طبیعیست، اگر انسان و شخصیت انسانی را درنظر بگیرد، مرتبط به سلامتی میباشد. بهعبارت دیگر اکثریت مردم نسبتا سالم هستند و از سلامت خود لذت میبرند بدون اینکه خیلی خود-آگاه باشند یا حتی بدون اینکه بدانند که آن را دارا هستند. اگرچه همیشه مردمی در جامعه هستند که درجهای از اختلال روانپزشکی یا غمگینی بر آنها تسلط دارد که نمیتوانند دلیلی برایش بیاورند، یا از اینکه از زنده بودنشان خوشحالند یا میخواهند که به زندگی ادامه دهند اطمینان ندارند. تلاش کردهام این موضوع را با بیان اینکه آنها از سفت و سخت بودن دفاعها رنج میبرند جمعبندی کنم. اینکه اینجا چیزی عمیقتر حتی عمیقتر از تمایز طبقهای وجود دارد همیشه فهمیده نمیشود. حتی عمیقتر از تضاد بین فقر و ثروت اگرچه مشکلات عملی مرتبط به هرکدام از این دو قطب چنان تاثیرات قدرتمندی ایجاد میکند که این تاثیرات صرفا خیلی آسان بر صحنه غالب میشوند.
وقتی روانپزشک یا روانکاو به دنیا نگاه میکند نمیتواند این موضوع را مشاهده نکند که تضاد وحشتناکی بین آنهایی وجود دارد که آزاد هستند تا از زندگی لذت ببرند و خلاقانه زندگی کنند با آنهایی که بهاین شکل آزاد نیستند زیرا همیشه با تهدیدِ اضطراب یا فروپاشی یا تهدید از اختلال رفتاری دستبهگریبان هستند که فقط وقتی تمامیت آن شناخته شود معنا دارد.
بهعبارت دیگر برای آنهایی که بیش از حد معینی کمبود آزادی دارند زیرا مجبور به کنار آمدن با تاثیرات یک شکست محیطی یا احتمالا وراثتی هستند، سلامتی چیزیست دور از دسترس و بدست آوردنی نیست و کسانی که به سلامتی دست مییابند باید نابود شوند. میزان غیظی که در اینجا انباشه میشود هولناک است و مطابق با احساس گناه فردی سالم از داشتن سلامتیست. بهاین معنا افراد سالم «داراها» هستند و افراد بیمار «ندارها». افراد سالم با بیقراری خود را سروسامان میدهند تا به افراد بیمار [یعنی افرادی] ناکام و ناراضی و کسانی که تمایل به خودکشی دارند کمک نمایند، درست مانند حوزه اقتصادی که افرادی با سرمایه کافی خواستار خیرات هستند انگار که خود را از سیل غیظی در امان میدارند که از اعضای دیگر جامعه انتظار دارند [اعضایی] که خوراک و پولی ندارند که به آنها برای حرکت و یافتن چیزی که ارزش جستجو دارد احساس آزادی بدهد.
غیرممکن است در یک لحظه به دنیا بیش از یک طریق نگاه کرد و بااینکه تضادهای اقتصادی و روانپزشکی قرابت زیادی با هم دارند، فقط میتوان به یک جنبه از طبقهبندی توجه کرد: سلامت روان و بیماری. میتوان در رابطه با آموزش یا در رابطه با زیبایی جسمی یا بهرهوشی به موضوع مشابهای اشاره کرد. برای اینجا کافیست که به سوتفاهمی توجه کنیم که باید بین آنهایی که از لحاظ روانپزشکی بهاندازه کافی سالم هستند و آنهایی که نیستند وجود داشته باشد. چقدر برای کسانی که بهاندازه کافی سالم هستند آسان است که ازخودراضی شوند که البته نفرت کسانی که بهاندازه کافی سالم نیستند را بهحد عظیمتری برمیافروزد.
در اینجا به یاد دوستی افتادم که فرد بسیار خوبی بود و کار بزرگی در شغل پزشکیاش انجام داد و در زندگی خصوصیاش بسیار مورد احترام بود. او بیشتر فردی افسرده بود. بحثی درباب سلامتی را به یاد میآورم که در آن جمعی از دکتران که کاملا موافق حذف بیماری بودند را با واژگانی در آغاز سخنانش شگفتزده کرد: «بهنظرم سلامتی منزجرکننده است!». [جملهاش] جدی بود. او با (به کار انداختن حس شوخطبیعیاش) روشی را توصیف کرد که وقتی دانشجوی پزشکی بود یکی از دوستانش که با او زندگی میکرد برای صبح زود بیدار شدن استفاده میکرد که حمام آب سرد میگرفت و ورزش میکرد و روزش را در شادی کامل شروع میکرد؛ برخلافش او در تختش در افسردگی عمیقی دراز میکشید و بهجز از ترس پیامدهای کارش نمیتوانستد بلند شود.
برای بررسی کامل این موضوع درباره رنجش فردی که از لحاظ رواپزشکی بیمار است نسبت به افرادی که بهاندازه کافی سالم هستند و در دفاعهای سفت و سخت یا علامتشناسی یک بیماری گیر نیافتادهاند، لازم است به نظریهای در باب اختلال روانپزشکی نگاهی بیاندازیم. همیشه عجیب است وقتی روانکاوی بر فاکتورهای محیطی تاکید کند. تمامی روانکاوان به تعارضی در فرد توجه دارند که اساس روانرنجوری یا اختلال ذهنی میباشد. این کمک روانکاوی ارزش عظیمی داشته است و افراد کاملا واجد شرایط را قادر ساخته تا بهجای سرزشکردن محیط افراد را درمان کنند. افراد دوست دارند احساس کنند که بیماریشان مال خودشان است و وقتی متوجه میشوند روانکاو تلاش دارد ریشههای بیماریشان را در خودشان پیدا کند آرام میشوند. بااینوجود مهم است روانکاوی که درمان میکند بهشایستگی انتخاب شود و همچنین برای استفاده از تکنیک آموزش ببیند، و اگر در این کار با تجربه باشد کمککننده است. بنابراین فاکتورهای محیطی در هیچ موردی بهطور کامل حذف نمیشوند. خود روانکاوان کشف کردند که برای جستجوی سببشناسی بیماری لازم است به مسئله رابطه بینفردی بین فرد بچه یا کودک کوچک با محیط بازگشت. آنچه هینز هارتمن[14] بهعنوان «محیط درحد متوسط قابل پیشبینی[15]» (۲) به آن اشاره میکند، من خودم به آن بهعنوان «مادر فداکار معمولی[16]» اشاره کردهام، و دیگران عبارتهای مشابهی را برای توصیف محیط تسهیلگر[17] استفاده کردهاند که باید کیفیتهای معینی داشته باشد تا فرآیندهای رسشی در فرد کودک فعال شود و کودک یک شخص واقعی گردد از این لحاظ که احساس واقعی بودن در یک دنیای واقعی داشته باشد.
بدون اظهارکردن اهمیت عظیم یافتن سرمنشاهای تنشهای فرد در خودِ فرد و در تاریخچهی گذشته و دنیای درونی او، لازم میشود در رابطه با مسئله سببشناسی غایی اقرار کنیم یا حتی ادعا کنیم که اگر محیط بهاندازه کافی خوب باشد، فرد بچه، کودک کوچک، کودک در حال رشد، کودک بزرگتر و نوجوان شانسی دارند تا براساس پتانسیلی که به ارث بردهاند رشد کنند.
در سمت دیگر که تدارک محیط بهاندازه کافی خوب نیست فرد تاحدی یا احتمالا تا درجه زیادی قادر به سرانجام رساندن پتانسیلاش نیست. بنابراین باید بیانیه درستی در هر مورد درباره داراها و ندارها ازلحاظ روانپزشکی گفته شود و میتوان دید که غیظ نقش نوعی تمایزگذاری را ایفا میکند. آنچه پیشنهاد میکنم این است که بااینکه تمامی دیگر تمایزات طبقاتی اعتبار دارند و غیظهای خودشان را ایجاد میکنند، مورد اشاره شده میتواند برجستهترین همه آنها باشد. این حقیقت دارد که تعداد زیادی از افرادی که بهطور استثنایی کارهای خوبی انجام داده یا دنیا را متحول کرده یا بهشکل برجستهای سهمی ایفا کردهاند هزینه زیادی برای نحوه بودنشان در دنیا پرداخت کردند، انگار که آنها در مرزی بین دارها و ندارها بودند. میتوان دید که چگونه سهمی استثنایی را از دل نارضایتی ایجاد کردهاند یا با حسی از تهدیدِ درونی هدایت شدهاند. بااینوجود این واقعیت را تغییر نمیدهد که دو قطب در این ناحیه وجود دارد: آنهایی که این [امکان] را در خود داشتهاند که خودشان را شکوفا کنند و آنهایی که به علت شکست محیط در مراحل ابتدایی نمیتوانند خودشان را شکوفا کنند. باید انتظار داشت که دسته دوم از وجودِ دسته اول اظهار تنفر کنند. فرد ناشاد تلاش خواهد کرد که شادی را نابود کند. آنهایی که اسیر سفت و سخت بودند دفاعهایشان میشوند تلاش خواهند کرد که آزادی را نابود کنند. آنهایی که نمیتوانند از بچههایشان بهطور کامل لذت ببرند تلاش خواهند کرد که در لذت بچه خلل ایجاد کنند حتی در مورد کودکان خودشان که عاشقشان هستند. آنهایی که نمیتوانند عشق بورزند تلاش خواهند که با بدبینی، سادگی یک رابطهمندی طبیعی را نابود کنند؛ و (فرای این مرز) آنهایی که بسیار بیمار هستند انتقام بگیرند و آنهایی که عمر خود را در بیمارستانهای روانی گذارندهاند باعث شوند افراد سالم از سالم بودن و آزادی زندگی در جامعه و ایفای نقش در سیاستهای داخلی و خارجی احساس گناه کنند.
راههای زیادی برای توصیف چیزی که در اینجا توجه را به آن جلب کردم وجود دارد یعنی خطری برای آزادی که خودِ آزادی آن را ایجاد میکند. آنهایی که بهاندازه کافی سالم و آزاد هستند باید بتوانند پیروزی که متعلق به وضعیت آنهاست را تحمل کنند. بااینحال چیزی جز شانس به آنها فرصت سالم بودند نداده است.
(۱)“Creativity and its Origins’, in Playing and Reality, London, Tavistock[18] Publications, 1971; New York, Basic Books, 1971; Harmondsworth, Penguin Books, 1985.”
(۲) “H. Hartmann, Ego Psychology and the Problem of Adaptation, New York, International Universities Press, 1939.”
[1] determinism
[2] pulsating star
[3] Extra-sensory
[4] Materialism
[5] Dynamic psychology
[6] Psychiatric health
[7] Ill health
[8] Organization of defences
[9] Impulse
[10] self-expression
[11] John Maynard Keynes
[12] New Stateman
[13] Drive
[14] Heinz Hartmann
[15] Average expectable environment
[16] Ordinary devoted mother
[17] Facilitating environment
دیدگاه کاربران