Psychoanalysis, Values and Politics
Robert Young (2018)
رابرت یانگ *
ترجمه و تلخیص: افسانه روبراهان- عضو هیات تحریریه روانپژوه
[*رابرت ام. یانگ: سردبیر نشریه تداعی آزاد].
مقدمهی مترجم
رابرت ماکسول یانگ (26 سپتامبر 1935 - 5 ژوئیه 2019) روانکاو و مورخ آمریکایی قرن نوزدهم است که بهویژه به بررسی اندیشه داروین پرداخت. وی فیلسوف علوم زیستی و انسانی و رواندرمانگر کلاینی بود.
او معتقد است که علم فناوری و پزشکی به دور از ارزشها، خنثی است. در نظریهها، پدیدهها، درمانها، حقایق و مصنوعات، و در همهی رویهها و برنامهها تجسم ارزشها وجود دارد. به طور خلاصه همهی حقایق سرشار از نظریه هستند. همه نظریه ها سرشار از ارزش هستند و تمام ارزشها در یک ایدئولوژی و جهانبینی اتفاق میافتند. دانشمندان و فناوران دستورالعملها را دنبال میکنند. آنها در مورد طبیعت فلسفه دارند. او معتقد است در طیف وسیعی از رشتهها، فرهنگ به طور فاجعهباری متلاشی شده و درگیر دوگانههای زیادی شدهاست که هر یک دوگانهای کاذب هستند. اما اعتقاد ما به آنها مانع از گفتگوهای یکپارچه دربارهی امر علمی و اخلاقی میشود.
او به منظور یکپارچهسازی این گفتگوها، انتشارات تداعی آزاد را راه اندازی کرد. زمانی که او تداعی آزاد را مدیریت میکرد، در حوزهی نظریههای فرهنگی، نقد تخصصی و روانکاوی، انتشاراتی داشت. چرا که مطبوعات از جمله مهمترین عوامل موثر بر فرهنگ روانکاوی پس از جنگ به شمار میروند.
رابرت یانگ استاد مطالعات روانکاوی و رواندرمانی روانکاوان شد. وی در سال ۱۹۱۹ درگذشت. کار او معمولاً میانرشتهای بود و به دنبال ارتقای وحدت در نحوهی تفکر ما در مورد طبیعت سرشت انسان و فرهنگ بود. مانند ریسمانی وحدتبخش در حال تحقیق و فعالیتهای سیاسی، نویسندگی، عملکرد بالینی کودک، ماهیت انسان و کاهش رنج و نابرابری بود.
وی مقالهی روانکاوی، ارزشها و سیاست را در سال ۲۰۱۸ نوشته است. در این مقاله با اشاره به خلاصهای از سه فیلم سینمایی که در آن ها فضای بین خیر و شر دو پاره شده است، دیدگاه خود را در زمینهی تفکر روانکاوانه در مورد مسائل سیاسی مطرح میکند و معتقد است تا زمانی که نتوانیم در مورد تفکر متفاوت فکر کنیم، نمیتوانیم در مورد مسائلی از قبیل سلاحهای هستهای، جنگ، ناسیونالیسم، نژادپرستی و مواردی از این قبیل موضع خود را مشخصکنیم. وی در بخشی از مقالهی روانکاوی، ارزشها و سیاست مینویسد: ما در کردارمان نسبت به ارزشها و سیاستهای بیماران یا مراجعین خود، معتقد به "پرهیز" هستیم. ما "حرفهای" هستیم. ما به دنبال کمک به آنها برای مرتبکردن ارزشها و اولویتهایشان برای یک زندگی و کار نسبتاً موثر هستیم."
روانکاوی، ارزشها و سیاست Psychoanalysis, Values and Politics
در فیلم " هامبر - "Hombre" که یکی از فیلمهای قدیمی مورد علاقهی است، مرد شروری در تلاش برای سرقت پول زیادی بود که توسط مردی خلافکارتر، از سرخپوستان دزدیده شده بود، وی دراین تلاش ناکام ماند زیرا با سرخپوستی مواجه شد که مانع او شد. این سرخپوست(هامبر) توسط فردی سفیدپوست به فرزندی پذیرفتهشده و پس از مدتی به نزد سرخپوستان برگشته بود و لذا هیچیک از عادات سفیدپوستان را نداشت. وی برخلاف تمایل خود، به تلاش برای نجات همسر مرد دوم، یعنی فردی که باعث گرسنگی و مرگ سرخپوستان میشد، سوق داده شد. آن زن هم مانند شوهرش فردی بدطینت بود و توسط دزدان گروگان گرفته شده بود. آنچه هامبر را به انجام این کار سوق داده نوعدوستی[1] زن دیگری بود که فرد خوبی بود؛ [هامبر فکر کرد] اگر آن زن حاضر بود زندگیاش را برای یک زن نالایق به خطر بیندازد، او هم زندگی خود را به خطر خواهدانداخت. این قانون اوست.
در پایان فیلم هامبر(پلنیومن) به ریچارد بون بلوف زد و او را به چالش کشید، در حالی که نیروی پشتیبان هامبر به دلیل در تیررس بودن گروگان شکست خورد، این دو مرد برای مبارزه و نابودی متقابل آماده شدند و ریچارد بون در آخرین لحظه با آمیزهای از بیزاری کامل و خستگی پیشدستی کرده و میگوید: "خب حالا فکر میکنی جهنم چه شکلی خواهد بود"؟ درپایان هر دو میمیرند. هامبر: با غرور مردانهی زیاد، قادر به دیدن چیزی است که سفیدپوستان نمیبینند و علیرغم تمایل باطنی نسبت به دوشیزگان، میبینیم که آنها را نجان میدهد.
در این فیلم زنان، یکی کاملاً فرصتطلب، اما شیک و برازنده همراه با تنها مردی که همسرش است؛ دیگری زن معمولی و مغازهدار است، اما این زن به خاطر شایستگی و اصرار به کمک به انسانی دیگر _هرچند نالایق_ پایداری میکند.
مامور غاصب گوشتی را که برای مردم در نظر گرفته شده بود در جای دیگر میفروخت تا به این وسیله جیب خود را پرکرده و بازنشستگی راحتی برای خود و همسر بیمارش تضمین کند.
[ این داستان اشاره به مردی است که مسئول امور سرخپوستان بود. اما سهمیهی گوشت سرخپوستان را درجایی دیگر فروختهبود و باعث شد تعداد زیادی از سرخپوستان از گرسنگی بمیرند و حال عدهای از دزدان درصدد بودند پول را از او بربایند. هامبر و چند نفر دیگر از جمله زن مغازهدار به طور اتفاقی با این افراد همسفر شدند و در این مسیر که درگیری مرد خلافکار و دزدان رخ داد، هامبر هم درگیر ماجرا شد.(م)]
در حالیکه مرد بدطینت حاضر است برای طمع خود بمیرد، در مقابل، هامبر آمادهی جان دادن برای خودکارآمدی (شایستگی) است. در اینجا ما یک جهان بینی مانوی_Manichean_ خالص و کاملا دوپارهی خیر و شر داریم. [آیین مانوی جهانشناسی دوگانهی مفصلی را آموزش میدهد که مبارزه بین یک جهان خوب و معنوی نور، و یک جهان بد و مادی تاریکی را توصیف میکند و مانی را به عنوان آخرین پیامبر پس از زرتشت، گوتاما، بودا و عیسی گرامی میدارد. (م)]
دو شر و دو خیر. یکی غیرقابل اصلاح و در احاطة اطرافیان بی اهمیت و کم اثر. دیگری داستان اسطورهای نجیب. قراراست وقتی که هامبر میمیرد، این پول به سرخپوستان بازگردانده شود. در این حدفاصل عدالت با روشی وحشتناک اجرا میشود. دیگری شر است و تماشاگران افرادی وحشتزده و ناتوان از فکرکردن.
فقط نجیبزادگان سیاه و سفید میتوانند در چنین موقعیتی عمل کنند_کاملاً محدود اما خودتحمیلگر_ طوریکه میتوانید بگویید نقشهای اسطورهای آنها پذیرفته شدهاست.
تصویر دیگری که به ذهن من میآید، تصویر خلبان جوان شجاع در فیلم دکتر استرنجلاو[2] است که دستگاه رمز گشای CRO او توسط موشک آسیب دیده بود. به طوریکه کد فراخوان را دریافت نمیکرد و در حال راهرفتن روی بمبی بود که در محفظهی بمب گیرکرده بود. یکی از اعضای فداکار فرماندهی راهبردهایی با غلبه بر موانع دارد و وظیفه خودش را با اشتیاق انجام میدهد. هنگامی که بمب آزاد میشود او هنوز در حال راهرفتن است و ما او را میبینیم که در پایان در حال سوارکاری بیپروا بر پشت یک گاو نر است و فریاد "اههههه و هوپی" سر میدهد. [ (Eeeeaaaahhh’ and ‘whoopee؛ فریادی برگرفته از یک کمدی موزیکال محصول 1928 برگرفته از کتابی بر اساس نمایشنامه اوون دیویس است (م)].
لحظه پایانی، زمانی که دستگاههای هستهای در سرتاسر جهان شروع به پرتاب میکنند، یکی از صحنههای زیبا و بینظیر فیلم است ؛ "دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد، نمیدانم کجا، نمیدانم کی…"
اسطورهها مانند ناخودآگاه فقط افراط و یا سادهسازی بیش از حد را میشناسند. در سرتاسر هردو فیلم چیزی که دیگری واقعا به دنبال آن بود، سرچشمهی فانتزی ترسناک و آزاردیده بود. یکی به هیچ وجه خوب نبود و دیگری در شرایط محاصرهی دزدان، در جستجوی خوبی بود. مکانیسم فرافکنی به همانندسازی دیگران نیاز دارد (برانگیخته میشود) تا بتواند انکار بخشهای دوپارهشده و تکذیب شده را کاملکند.
قبل از این که شیوهی گفتمان خود را تغییر دهم، حکایت دیگری را درنظر بگیرید. من دوستی دارم که فردی با استعداد و عالی مقام است و به استرالیا مهاجرت کرده و صراحتاً ادعا کرد برای فرار از بمباران مهاجرت کرده است. من چند ماه قبل موضوعی را میدانستم که به او نگفتم؛ اینکه که احتمالاً اولین ایستگاههای هشدار اولیه که حذف میشوند در استرالیا هستند، این موضوع مهم نبود چرا که بمب بیش از آنچه که در بیرون باشد، به همان اندازه در درون بود .
مطلب زیر برگرفته از کتاب کلاسیک جاناتان شل[3]،" سرنوشت زمین" است که عواقب جنگ هستهای را تماماً بیان میکند. او در مورد کورشدن زنبورها توسط یک تشعشع هستهای صحبت کرد. دانستن این موضوع به ما کمک میکند تا بافت بسیار ظریف طبیعت را درک کنیم و دریابیم اگر چنین پیوند ضروریای قطع شود چه اتفاقی میافتد.
اخیراً یکی از دوستانم مرا به دیدن زیباییهای بسیار شگفت انگیز باغ ملکه "آن رُز[4]" در پارک ریجنت[5] برد – باغچههایی با تنوع محض - همکاری بین زن و مرد و طبیعت برای افزایش زیبایی و جشن رنگ؛ گل رز برای جذب زنبورها برای گردهافشانی - هدفی بسیار پیشپا افتاده، که چنین محصول فرعی باشکوهی دارد، درست همانطور که تولید مثل انسان – کنارهم قرارگرفتن اسپرم و تخمک در کنار هم - به ما چنین موجی از مُد و دکوراسیون را داده است. بخش عمدهای از فرهنگ، اشکال لطیف لذت و احساس شهوانی و حسگرایی_sensuality_است.
تشعشع هستهای زنبورها را کور میکرد به طوری که نمیتوانستند گلها را پیدا کنند یا رقصی برای فراخوانی دیگران انجام دهند و بخشی از طبیعت به سادگی متوقف میشد. به طور مشابه، یک دوز تشعشع در تولید مثل انسان میتواند تعداد زیادی از هیولاهای تراتوژن جهشیافته را ایجادکند. [ تراتوژن: دارو یا مادهی دیگری که می تواند در رشد جنین اختلال ایجاد کند و باعث نقص مادرزادی شود.(م)]
آلودگیهای جنگهای محلی جهانی نیستند، اما کمتر از جنگ جهانی هم ناراحتکننده و ناگوار نیستند. همانطور که جوئل کاول[6] در کتاب خود با عنوان "در مقابل دولت ترور هستهای"، وحشت زده شده وگفت:" وضعیت وحشت در حال حاضر ادامه دارد. این نه یک تهدید، بلکه واقعیتی فعال در زنگی ماست که مانع از تفکر شده و عقلانیسازیهای محصورشده را در جای خود قرار میدهد".
در تگزاس شهری وجود دارد که اکثر ساکنان آن با ساخت کلاهکهای هستهای امرار معاش میکنند. این چیزی است که وام مسکن آنها را پرداخت میکند. آنها به "وحشت" فکر نمیکنند. آنها صرفا به"اشتغال ثابت" فکر میکنند. همچنین در این وضعیت راهحل فنی ادوارد تلر[7] برای مسئلهی چگونگی انفجار بمبH به دلیل زیباییشناسی علم و فناوری توسط رابرت اوپنهایمر[8] "زیبا"خوانده شد.
اینها چه ربطی به روانکاوی دارد؟ من میخواهم زبان تداعیکنندهای را که تا کنون به کار بردهام، در کنار این مشکل بزرگ قرار دهم؛ اینکه چرا طرز قراردادن شیوهی تفکر روانکاوانه درکنار چنین موضوعاتی، اینقدر دشوار است؟ من فکر میکنم پاسخ برخی از مسائل عمیق (از لحاظ مفهومی عمیق) در جهانبینی مدرن نهفته است. از این رو عنوان من این است: "روانکاوی، ارزشها و سیاست".
من معتقدم تا زمانی که نتوانیم در مورد تفکر، متفاوت فکرکنیم، نمیتوانیم دربارهی امنیت سلاحهای هستهای و قدرت و جنگ ناسیونالیسم (ملیگرایی) و نژادپرستی خشن بیشتر بیاندیشیم و کمتر عمل کنیم. این عنوان برای من کل حوزهی بازنمایی اجتماعی واقعیت، و شیوههای تفکر را بهعنوان واسطهای بین اسلحهها و اشکال مختلف رفتار منفی از یک سو، و دنیای درون از سوی دیگر تداعی میکند. این چیزی است که میخواهم به خودم خطاب کنم.
من به روانکاوی به عنوان علمی در برابر ارزشها و نیز در برابر سیاست تمرکز خواهمکرد. سیاست فقط ارزشهایی در عمل است. ارزشهایی که در برابر قدرت، سیاست، منابع و حکومت مهارشدهاند . هژمونی[9] (تسلط) یا سازمانی موافق بدون استفادهی آشکار از زور و یا آشکارشدن روابط واقعی، قدرت به ارمغان میآورد. ما در کردارمان نسبت به ارزشها و سیاستهای بیماران یا مراجعین خود، معتقد به پرهیز_abstinent_ هستیم. ما "حرفهای" هستیم و به دنبال کمک به آنها برای مرتبکردن ارزش ها و اولویتهایشان برای یک زندگی و کار نسبتاً موثر هستیم.
هرچند قرار است که همه پرهیز کنیم، اما همگی در مورد بعضی از ارزشهای ترسناک مشکل داریم. برای مثال فاشیسم، سادیسم، انحرافات، کودکآزاری و چیزهای دیگری که به مردم آسیب میرساند و ما تمایل داریم آنها را آسیبشناسی کنیم و با توسل ضمنی به روشهای پزشکی، زیستشناسی یا اخیراً سایبرنتیک یا نظریههای سیستمیک، اخلاق را کنار بگذاریم. همهی اینها دارای ویژگیهای در پرانتز قراردادن یا به حاشیه راندن (براکتینگ) برخی از ارزشها یا به طور دقیقتر پنهانکردن، طبیعی جلوه دادن، ادغام کردن آنها در چارچوبی از ارزشهای توافقی با استفاده از عباراتی مانند "بهنجار"، "سازگارانه"، "هموستاتیک" و "پایدار" هستند.
[ براکتینگ_ bracketing_: کاهش پدیدارشناختی، و درواقع گام مقدماتی در جنبش فلسفی پدیدارشناسی است که عمل تعلیق قضاوت درباره جهان طبیعی را توصیف میکند تا به جای آن بر تحلیل تجربه تمرکز کند. اولین فردی که در این مورد صحبت کرد امانوئل کانت است که استدلال میکرد تنها واقعیتی که میتوان دانست آن چیزی است که هر فرد در ذهن خود (یا پدیده ها) تجربه میکند(م)]
آنچه ما در اینجا با آن سر و کار داریم، عمیقترین سطح جهانبینی مدرن است. ما در مورد آن به شیوههای متفاوتی میشنویم. جداسازی واقعیت از ارزش، جداسازی جوهر دانش از زمینهی آن، عینیت از ذهنیت، پرسشهای "چه چیزی " از پرسشهای " چرا "، مسائل مادی یا فیزیولوژیک از ذهنی، یا روانپویایی از سازوکارهایی دربارهی اهداف. همیشه این طور نبودهاست. فلسفهی غربی قرون وسطا و رنسانس (دیدگاههای جهان اسلام و شرق که کاملا مشخص است) اثر رابطهی بیرونی و درونی و واسطهگری در امر اجتماعی را به این شکل ایجاد نمیکرد.
برای لحظهای تجسم میکنم قبل از اینکه اهداف و ارزشها محدود شوند، چگونه بودهاست و تا چه زمانی آنها هنوز به عنوان عنصرجداییناپذیر نحوهی تفکر فرد درنظر گرفته میشدند. معتقدم که بخشی از مشکل اندیشیدن به روانکاوی، ارزشها و سیاست این است که ما تمایل داریم خود را حرفهای یا دانشمند یا هر دو بدانیم، و در این کار در جهت منفعت حرفهای و مفهوم اصلی آن در مورد علمگرایی دانشمند سهیم باشیم. من معتقدم ما باید بر این طرز تفکر غلبه کنیم. در غیر این صورت برای همیشه در تلاش در زمینهی دغدغهمندی و فعال بودن از نظر اخلاقی و سیاسی بسیار آشفته و مضطرب خواهیم بود .
در واقع به نظر من تصادفی نیست که سلاحهای هستهای و جنگ علیه تروریسم تنها موضوعی است که روانکاوی و رواندرمانگران درباره آن "علنی" موضع خود را مطرح میکنند. دلیل این کار، که به نظر من انجام آن برای افراد اسماً حرفهای قابل قبول است، این است که اینها مسائلی جهانی برای نوع بشر تلقی میشوند، نه مسائلی خاص یا حزبی. البته ظاهراً دلایل جهانی هستند، اما من فکر نمیکنم که بتوانیم بدون اینکه دستمان را در انواع سیاستهایی که ما خودمان را در آن بالا ایستاده میبینیم دخیل کنیم، در جهت آنها کار کنیم. هدف من به عنوان رواندرمانگر این است که مسائل مربوط به فلسفهی علم و فلسفهی طبیعت در جهانبینی مدرن را با مسئلهی دشوار تفکر سیاسی و ارزشی پیوند بزنم.
چرا اینقدر در گذشته کاوش کنیم؟ به این دلیل که شکافهای بزرگ موجود در جهانبینی ما مستقیما بر روی کارمان به عنوان رواندرمانگر تاثیر میگذارد و همهی ما احساس میکنیم باید راهی برای تفکر در مورد ارزشها و سیاست در کار و همچنین نقش حرفهای در جهان گستردهتر بیابیم.
من از روانکاوان و رواندرمانگران شنیدهام - برخی با پیشینهی قابل توجه در کارهای اجتماعی و سیاسی (از یک طرف به یک فمینیست برجسته و از طرف دیگر به یک تروتسکیست_ Trotskyist _ فکر میکنم) – که میگویند نمیتوانند در مورد موضوعات بحثبرانگیز بیماران موضعگیری کنند ("البته نه در مورد کودکان")
[تروتسکیست : طرفدار اصول سیاسی یا اقتصادی لئون تروتسکی(م)]
علاوه بر این من شخصاً در سخنرانی که چند سال قبل در یک مؤسسهی روانکاوی انجام دادم، نوعی ترسویی (کمرویی) را در بحث در مورد مسائل ایدئولوژیک و سیاسی تجربه کردهام. مردی که پس از آن مرا برای صرف نوشیدنی دعوت کرد گفت: در مورد اداره کردن یا دیده شدن و نگه داشتن یک دیدگاه سیاسی تردید زیادی وجود دارد.
همانطور که آنتون اوهولزر[10]، رئیس وقت کلینیک تاویستاک، مشاهداتش را در کنفرانسی در زمینه روانکاوی و رواندرمانی مطرح کرد، در بین تحلیلگران و درمانگران مسن و یا جوانتر، افرادی عمیقاً درگیر مناقشات سیاسی و فرقهای درون سازمانی میشوند که مناقشات بسیار شدید و اغلب شخصی دارند. این موضوع بسیار ناراحت کننده است ولی آنها از عهدهی این کار برمیآیند. او اظهار داشت که این مسئله بحث در این مورد که باید در ملا عام پرهیز کرد را بیمنطق و بیهوده میسازد و این سؤال را نادیده میگیرد که چگونه با چنین موضوعاتی در اتاق مشاوره برخورد میکنیم و چه موارد مهمی است که در انظار عمومی میتوانیم از آنها پرهیز نکنیم. ادبیات روانکاوانه تا حد زیادی در مورد مسائل هستهای ساکت است. اما تقریباً به همان اندازه هم در مورد نژادپرستی، طبقاتیبودن، استعمار، ناسیونالیسم خشن، امپریالیسم، سرمایهداری و پورنوگرافی ساکت است. اما مجموعهی عظیمی از نوشتههای امن در مورد خودِ ادبیات وجود دارد - نامههای زیبا و امن- نوشتارهایی هم روی فیلم وجود دارد که بیشتر آنها لکانی هستند.
همچنین به دلیل جنبش زنان، مطالب زیادی در مورد مردسالاری وجود دارد، اما تا همین اواخر از دیدگاه روابط ابژه کمتر نوشته شده است. جریان اصلی تا حد زیادی در مورد مسائل عمومی بحث برانگیز سکوت میکند، بنابراین ارزش دارد لحظهای به ریشههای جهانبینی ما و رابطهی آن با مسائل هستهای، جنگ و دیگر جنبههای ارزشی و سیاسی نگاه کنیم. همانطور که گفتم مشکل این است که ارزشها از هم تفکیک شده و برخی از آنها به حاشیه رانده میشوند. آنها از بین نمی روند، بلکه در معرض دید نیستند یا در سکوت فرو میروند.
ولی از نظر فلسفی برای بسطدادن ذرهای از آن چه قبلاً در مورد ذهن و بدن، اهداف و سازوکارها نوشتهام، جهان بینی دوگانه و تقلیلگرایانه مفاهیمی از قبیل استفاده، ارزش، هدف _ برای چه چیزی _ را از مکانیسمها و قوانین طبیعت و جنبه های قراردادی، انرژیزا و مادی جدا میکند.[ تقلیل گرایی رویکردی است که در بسیاری از رشتهها از جمله روانشناسی مورد استفاده قرار میگیرد. اعتقاد بر این است که؛ ما میتوانیم با کمک آن تمام پدیدهها یا اشیاء که در جهان وجود دارد را به اجزاء کوچکتر به صورت مستقل تبدیل کنیم. به نحوی که هیچ ارتباطی با سایر اجزاء نداشته باشند. این دیدگاه در مقابل کلگرایی است که میگوید؛ که حاصل جمع فراورده بیشتر از جمع اجزای آن است. (م)]
من به ویژگیهای تبیین ارسطویی و تغییراتی که در حرکت از چارچوب ارسطویی به چارچوب مدرن رخ داد، نمیپردازم. با این حال میخواهم توجه داشته باشم که چارچوب قبلی با دیدگاههای اکولوژیکی (بومشناسی)، ارگانیسمی و کلنگر مدرن همخوانی دارد که در پایان به آن اشاره خواهم کرد.
این مورد نه تنها مسئلهی کوچکی نیست، بلکه عملی پنهان در فلسفهی قرن هفدهم هم نیست. افراد بزرگی از انقلاب علمی در آن سهیم هستند ، منظورم مفهومسازی مجدد جهانبینی ما برای بیش از یک قرن است. به هر حال اسامی بزرگی در فلسفه و علم بودند. زیرا این دو از هم تفکیک نشدند، بلکه "فلسفهی طبیعی" نامیده شدند. در واقع اصطلاحاتی مانند "فیزیکدان" و "دانشمند" تا قرن نوزدهم ابداع شدند. من به کپرنیک[11]،کپلر[12]، گالیله[13]، هابز[14]، دکارت[15]، نیوتون[16] و لاک[17] فکر میکنم. آنها پایه های متافیزیک جهانبینی ما را بنا کردند.
آنها سعی داشتند طبیعت را بر اساس اصول انتزاعی خاصی که با رفتار مبتنی بر منطق ریاضی متناسب است، توضیح دهند و سیستم رسمی را انتخاب کردند. همانطور که ادوینآرتوربرت[18]، فیلسوف ژرفنگر در مورد آن دوره نوشتهاست، مفهوم ذهن را به عنوان سبد زباله، جایی برای خاشاک و تراشههای انقلاب علمی میدانست. وقتی که مردم به روش منظمتر تفکر روی میآوردند ، برادران (هممسلکان) علمی قدیمیتر از خود را به خاطر اینکه همه چیز را به هم ریختهاند یا در واقع به خاطر مرتبکردن بیش از حد آنها سرزنش میکردند.
بسیاری از تحقیقات من در مورد تاریخ، تلاشی برای تفکر علمی دربارهی دنیای درون بوده است. نوعی آشفتگی وجود دارد. یا شاید باید دقیقتر بگویم که همیشه با وام گرفتن مفاهیم از علوم فیزیکی و شیمیایی انجام میشود. اتمهای فیزیکی با حسها یا ایدههایی همراستا میشوند که به صورت اتمی رفتار میکنند. ارتعاشات فیزیولوژیکی با تداعیهای ذهنی مشابه میشوند. سایر علوم معانی بیان از طبقهبندی عناصر یا ذرات در شیمی یا از انواع یا گونهها در زیستشناسی میآیند. برای مثال در تلاش برای طبقهبندی عملکردهای مغز در فیزیولوژی اعصاب بخشهایی از مغز در نوعی "فیزیولوژیکسازی" ذهن، که در علم جمجمهشناسی_phrenology_ روز مشخص شده طبقهبندی میشوند. اما این فایدهای ندارد.
هنگامی که فروید در سال 1895 در "طرحی برای یک روانشناسی علمی" برای یک دستاورد چشمگیر تلاش کرد ( تلاشی که میخواست نابود کند، اما ماری بناپارت دست نوشته را نگهداشت) متوجه این مورد شد. من اینجا طرح مبتکرانهی او را بیان نمیکنم ، اگرچه نوروفیزیولوژیستها آن را جذاب و اکتشافی یافتهاند. او قاطعانه پیش رفت و به شیوهای روانشناسانه نوشت و به اسطوره، نوشتههای کلاسیک و ادبیات روی آورد. او برندهی جایزه نوبل زیستشناسی و پزشکی نشد. او برنده جایزه ادبی گوته[19] شد.
تلاش بزرگ و جذابی برای ادامهی بازنمایی ذهن در شرایط فیزیولوژیکی استعاری صورت گرفته است. من به طرحوارههای دقیقتری فکر میکنم که توسط روانشناسان ایگو ساخته شدهاند که از مفاهیم پزشکی و بیولوژیکی برای ذهن استفاده میکردند. به طور خاص، هاینز هارتمن[20]، آنا فروید[21] و دیوید راپاپورت[22] تلاش کردهاند تا ذهن را بر حسب انرژیها، نیروها، ساختارها، سازگاریها، و همهی مفاهیم وامگرفته از فیزیک و زیستشناسی بازنمایی کنند. بار دیگر، متوجه میشویم که فرایندی از طبیعیسازی در جریان است، در حالی که به نظر من سیستمهای ارزشی زیربنایی، سیستمهایی توافقی هستند، یعنی آنهایی که اهداف درمان را به طور ضمنی با نظم اجتماعی موجود تنظیم میکنند. منظور من این است که ارزش های اجتماعی و سیاسی بازتوصیف شده و به طبیعت نسبت داده میشوند.
این باعث میشود که آنها مشروعتر و "طبیعیتر" به نظر برسند. داروینیسم اجتماعی [23] یکی از نمونههایی است که در آن رقابت بیرحمانه و حتی جنگ به عنوان پیامد مفهوم بیولوژیکی "بقای شایستهترینها" عقلانی میشود. همانطور که داستان من در مورد ترسو بودن با توجه به مسائل ایدئولوژیک به موضوعات اقتصادی میپرداخت، شک ندارم که رسم معمول فیزیولوژی استعاری در روانشناسی ایگو ارتباط زیادی با سازش تاریخی که روانکاوی در آمریکا انجام داد، دارد. زمانی که اصرار داشت افراد باید در ابتدا قبل از تحلیلگر شدن پزشک باشند. این تسلط اخیراً با شکایتی قانونی و موفق علیه روانکاوان پزشک شکسته شده است، شکایتی که خود به دلایلی مربوط به استفاده از نام "روانکاو" بود، تا مردم بتوانند هزینهی درمان خود را از طریق بیمهنامه دریافت کنند. باز هم درمانگران غیرمتخصص خواهان دسترسی به همان معیارهای دستمزد خوب بودند و با این ادعا که برتری تحلیلگران پزشک "محدودیت حرفهای" است، پیروز شدند.
در حال حاضر دوبار مسائل مفهومی را به انگیزههای بنیادین(محرکهای پایه) مرتبط کردهام. ممکن است نگاهی تقلیلگرایانه بیابید. نوعی تقلیلگرایی اقتصادی یا اقتصادگرایی. من در حالت اول احساس گناه میکنم. اما فقط در همین یک مورد. در این بین پدیدههای زیادی وجود دارد. بخش زیادی از زندگی در حالت میانی بین انگیزههای بنیادین و یا ارزشهای بالاتر قرار دارد. اما این بدان معنا نیست که انگیزههای بنیادین همواره به طور کامل برتری یافتهاند. آنها به فعالیت خود ادامه میدهند. همهی رواندرمانگران این را میدانند. با این حال به راحتی میتوانیم این انگیزهها و تعاملاتمان را در گزارشها انکار کنیم، درست همانطور که در روایت پدیدههای اجتماعی انجام میدهیم. ما اینها را هم عقلانیسازی میکنیم. در واقع برخی از نسخههای روانکاوی نشان میدهد که ما میتوانیم رها باشیم. فروید گفت:" شما حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد" . کار احیای آن شبیه تخلیهی "زویدرزی_ Zuider Zee _ است. به نظر من این صدا مانند عقلگرایی روشنفکری قرن هجدهم است.
[زویدرزی: خلیج کم عمق دریای شمال در شمال غربی هلند بود که به عنوان زمین بازیابی شد. این سرزمین در نهایت به استان فلوولند تبدیل شد(م).]
من تصور نمیکنم که جامعه یا ذهن اینگونه باشد. با احترام به فلسفه و با توجه به جهان اجتماعی من اینگونه فکر نمیکنم. با توجه به دنیای درون هم اینگونه فکر نمیکنم. به نوبه خود در مورد هر یک از این موارد صحبت خواهمکرد.
مهم است بدانید که در قرن 16 و 17 به عنوان بخشی از انقلاب پروتستان و انقلاب سرمایهداری، انقلابی هم در نظریههای طبیعت رخ داد. طبیعت، خدا و کار همگی بازاندیشی شدند تا فرد بتواند کار (حالا مهارت) - نیروی کار انتزاعی؛ abstract labour power - را در ازای دستمزد ارائه دهد. این نوعی از هم گسیختگی و اختلال در جامعهی سازمانی و روشهای سازمانی کشت و کار بود.
من ادعا نمیکنم که تاریخچهی شهرسازی در رابطه با کار کارگری دستمزدی مطرح است. تقسیم وظایف در کار منجر به از همگسیختگی شد. برای مثال افرادی که بخشی از چیزی را میسازند ممکن است درک کمی از کل داشته باشند. امروزه یک دانشمند یا فردی که با کامپیوتر کار میکند واقعاً بعید است که کاربرد نظامی و صنعتی کار خودش را بداند. شما نمیتوانید چنین چیزی پیدا کنید. من دوستی دارم که در این زمینه تلاش کردهاست. هر فردی فقط مجاز به دانستن یک برنامهی فرعی خاص است. هر یک از شما که در این مورد چیزهایی میدانید، متوجه خواهید شد که من در مورد بیگانگی مردم از محصول نهایی، ابزار نیروی کار و اشتراکات بشریت صحبت میکنم. آن را بیگانگی یا زندگی مدرن بنامید. این ویژگی کلیِ شیوهی بودن ماست. همهی این ویژگیهای بسیار کلی تفکر مدرن و جامعهی مدرن، همانطور که گفتم، شامل بیسازمانی یا از همگسیختگی است: اجزا به جای کلها، شکافها به جای وحدتها، پارانوئید- اسکیزوئید به جای موضع افسردهوار.
نقدهای مختلفی توسط پدیدارشناسان، آرمانگراها، ساختارگراها، کلگرایان و مارکسیست انجام شده است - همه به این معنا که این نوع تفکر، مانع تفکر یکپارچه دربارهی روابط بین اجزاء و کل میشود. یک بار کاریکاتوری از افراد درماندهای را دیدم که پرههای یک چرخ بزرگ را هل میدادند که به چرخ دیگری متصل میشد و میلهای را از سقف عبور میداد. این افراد ریش داشتند کاملاً خوار و خفیف و خموده بودند. یکی از آنها به دیگری گفت شنیدهاند که آن بالا چرخ و فلک است.
ما در تلاش برای ایجاد یکپارچگی در دنیای درون، با موانع بزرگی مواجه هستیم، موانعی که حرفهای بودن را تعریف میکنند، موانعی که فراخوانی ارزشها و سیاست را به "سوگیری" یا "بحث و جدل" یا "تکنیک بد" تقلیل میدهند. چگونه میتوانیم از این مسیر عبور کنیم؟
چگونه میتوانیم آن را دور بزنیم یا از آن عبور کنیم؟ افکار بیشماری در این مورد وجود دارد. جوئل کاول از ما میخواهد که در برابر دولت ترور هستهای، به تکنوکراسی(حکومت اربابان فن) فکر کنیم و به دنبال حلقههای گمشده سلاح هستهای و جامعه باشیم که روابط واقعی قدرت و منافع اقتصادی را که در حال خدمت به نظامیگری است، پنهان میکند . "دوایت آیزنهاور[24]" در یک سخنرانی اخطار آمیز آن را "مجموعهی صنعتی نظامی" نامید. صدای ویلفرد بیون[25] در آن عبارت مرا به این آخرین نکته رهنمون میسازد. نوعی معرفتشناسی جدید _کاملاً روانکاوانه_ به آرامی اما با قطعیت در حال ساخت است. اساسا نکته اساسی این است که امر بدوی هرگز فراتر نمیرود. همهی دانش، کنجکاوی، تجربه، صنعت، فناوری و تمام علم و فرهنگ هر چقدر هم که ظاهراً درونی باشد، باز هم تجربهی بدن مادر پای به میان میگذارد.( واسطه میشود) همه چیز از طریق یک منشور اولیه که دارای رأسهای زیادی است، در میان قرار میگیرد.
از این متن کلاینی یک نسخهی وینیکاتی وجود دارد که در قلب معرفتشناسی قرار میگیرد. مفاهیم وینیکات از ابژههایگذاری و پدیدههایگذاری، یک منطقه میانی بین دنیای درون و بیرون را معرفی میکند. وینیکات معتقد است که آنها نه ذهنی هستند و نه عینی. بلکه در هر دو سهیم هستند. او همچنین اولین ابژهی کودک را یک پتو، پارچه، یا خرس عروسکی میداند که الگویی از آن منطقه هست و مسیری به بازی، فرهنگ، محتوای علمی و حتی خود روانکاوی باز میکند. اگر ما ابعاد لذتطلبی و ارزشگذاری را دوباره سازماندهی و یکپارچه کنیم و آنها را به دنیای اجتماعی و فرهنگی فرافکنی کنیم، بار دیگر "دانستن"_knowing_ شامل ارزشها و اهداف صریح و مرتبط میشود. در جای دیگری سعی کردهام برخی از پیامدهای فلسفی ساختار روانکاوی جدید را بیان کنم.
من دریافتم کسانی که بیشترین سهم را در جنبههای درونروانی این معرفتشناسی داشتهاند، در مورد تأثیرات مستقیم و آشکارا سیاسی آن بسیار محتاط بودهاند، هرچند در مخالفت آنها با امور سیاسی تردیدی وجود ندارد. به ویژه به ویلفرد بیون، استربیک[26]، مارتا هریس[27]، دونالد ملتزر[28] فکر میکنم. من دریافتم که آنها در مورد انستیتوها ساکت و یا بیتجربه هستند. اما دیگران برای مثال ایزابلمنزیسلیث[29] و باب هینشلوود[30]، در مورد نظریههای سازمانی عمیقاً فکر کردهاند. البته بیون هم در دو مورد در اولین کتابش در مورد "تجربیاتی در گروهها" و زندگینامهاش ؛ "تعطیلات آخر هفتهی طولانی" به این موضوع پرداخته است. هنوز هم افراد دیگری در تلاش برای تقویت چنین تحولاتی هستند. من به کار مایکل راستین[31]، بری ریچاردز[32]، کارل فیگلیو[33] و خودم و سرمایه گذاری مشترکمان در کنفرانس سالانهی "روانکاوی و حوزه عمومی" فکر میکنم که مشترکاً توسط پلی تکنیک شرق لندن [که بعداً به دانشگاه شرق لندن تغییر نام داد] و کتابهای تداعی آزاد [که بعداً توسط مجلهی تداعی آزاد _Free Associations_ منتشر شد] حمایت گردید.
ما در تلاش هستیم تا ابعاد سیاسی روانکاوی را به درستی گسترش دهیم و تا جایی که میتوانیم از کارهای متاخر و عمیقتر در مورد رکود درونیِ دنیای درون استفاده کنیم. با این حال، بُعد دیگری از این موضوعات که به نظر من مفید است، مفهوم "گروه در ذهن" است که توسط هربرت روزنفلد[34] و سایر کلاینینها توسعه یافته و دیگری مفهوم "سازمانهای آسیبشناختی" است که توسط جان اشتاینر مطرح شدهاست. ما هنوز به بررسی چنین موضوعاتی در اتاق مشاوره نپرداختهایم، اما من پیشبینی میکنم که وقتی این خط فکری به بحثِ به سرعت در حال رشد در مورد انتقال متقابل متصل شود، سیلابی از روشنگری وجود خواهد داشت. افرادی مانند جان کلابر[35]، مارگارت لیتل[36]، نینا کولتارت[37] و کیت بولاس[38] حس ما را در مورد "استفاده از انتقال متقابل" عمیقتر میکنند – چیزی که بولاس آن را "استفادههای رَسا از انتقال متقابل" مینامد.
من فکر میکنم این فقط گامی برای اتصال این روشنبینی به دیدگاهی نو و شناخت یکپارچهتر است.
در حال حاضر به دلیل حضور علنی تحلیلگران و درمانگران، این مورد به آرامی و به طور ضمنی در حال رخدادن است. یک حلقهی بازخورد وجود دارد: هرچه این افراد بیشتر در انظار عمومی ظاهر شوند و در مورد موضوعات مورد مناقشه علنی مانند بمب یا جنگ خلیج فارس موضع بیشتری بگیرند، بیشتر با چنین مواضعی شناخته میشوند و این مطالب بیشتر توسط بیماران مورد توجه قرار میگیرد.
می دانم آنچه امروز میگویم وسوسه کننده است: این مورد به عنوان طرحی اولیه است و لازم است بیشتر توضیح دهم. زیرا در این تصاویر هنوز جاهای خالی وجود دارد. به عبارت دیگر اهرم تکیهگاه نمیتواند از این بلندتر باشد، و کار یک "انگشت پا در آب" نیست [ استعاره از اینکه چیزی را برای کوتاه مدت انتخاب کنید و امتحان کنید تا ببینید آن را دوست دارید یا خیر.(م)].
این نوعی سیاست واقعی است که موقعیت اجتماعی اکثر تحلیلگران و درمانگران، آنها را به سمت جستجوی هشداردهنده سوق میدهد.( اما "آنا او"[39] در همان ابتدا علائم هشدار را به خوبی پیدا کرده بود).
با تصویری دیگر از سینمای کلاسیک مطالبم مرا پایان میدهم. این بار تصویری از فیلم "محلهی چینیها[40]" را مطرح میکنم. این فیلم هزارتویی به نویسندگی رابرتتاون[41]، با بازی جکنیکلسون[42]، فیداناوی[43]، جان هیوستون[44] و دایان لاد[45]، با نقشی کوتاه شیطانی برای کارگردان، رومن پولانسکی[46] را به یاد میآورد. به نظر میرسد که این هزارتو در مورد قتل بر سر حسادت و سپس در مورد حق آب در اطراف لسآنجلس و نیز در مورد مال و دارایی باشد. سرانجام همهی این پدیدهها در نوعی یکیشدن و ارتباط با محارم، همراه با حرص و طمع نامحدود برای قدرت، دارایی، پول و کنترل بر سرآب، گردهم آمدند. پدرسالار درندهخو در تمام لسآنجلس قوانین سلطنتی خود را بر دخترش و بر افراد دیگر و فرزند حاصل از پیوند محارم خود اعمال میکرد. این موضوع در نهایت به قلب ساختار منتهی شد. اما در حالی که کودک (دختر) بیگناه زنای با محارم به خاطر کشتهشدن مادرش فریاد میزد، پدر/ پدربزرگ فاسد با حالتی پیروزمندانه او را میبرد.[ این فرد در سن 15 سالگیِ دخترش او را مورد تجاوز جنسی قرار داد، که حاصل آن دختری است که اکنون در سن نوجوانی است و به عبارتی هم دختر و هم نوهی این فرد است و زندگی مخفیانه ایدارد. در پایان فیلم در طی درگیریهای سیاسی و باندبازیهای این فرد، دخترش کشته شده و او با قساوت دخترنوجوان را با خود میبرد. در این فیلم کارآگاهی به نام جیک گیتس درگیر این داستان است و قصد دارد که به دختر این فرد کمک کند ولی در نهایت ناکام میماند (م)]
یکی از دوستان جیکگیتس (کارآگاه خصوصی که بینیاش به خاطر نفوذ کردن به این هزارتو بریده شده بود ) به جیک گفت بهتر است به خانه بروی و این داستان را فراموش کنی. اینجا محلهی چینیها است. جایی غیر قابل درک که هرگز نمیتوان آن را کشف کرد.
اما در آن داستان، اتحادی برای شکستن تابو مشاهده شد که اساس تمدن را میسازد، و با حرص و طمع وحشیانهی سرمایهدار بزرگ همراه است. ما در این قلب این توطئه و در قلب سیستم قرار داریم. همان تباهی غیرمتمدنانهای که در قلب داستان هستهای، جنگ خلیج فارس، نژادپرستی و ناسیونالیسم خشن است. آنها در همه جا و حتی با واسطهگری در خانواده جامعه مجموعهی نظامی- صنعتی، روشهای تولید، جداسازیهای کینهجویانه، فرافکنی و قربانیکردن مبانی متافیزیکی روانکاوی، فلسفه و علم حضور دارند.
ما نمیتوانیم از مهمترین دستاوردهای نبوغ بشر؛ سلاحهای هستهای، و بمبهای هستهای برای انسانهای ضعیف در جنگهای شیمیایی و بیولوژیکی در امان بمانیم بدون اینکه بپرسیم : چگونه نبوغ انسان به آن نقاط فاسد رسید؟! این در مورد هامبر، در مورد عشق عجیب و غریب، در مورد زنبور ها و گلها صادق است و ممکن است مانند محلهی چینیها هزارتو باشد. اما باید یا هزارتو را ریسمان کنیم یا اینکه همه بمیرند؛ مردن از نظر معنوی، نه به معنای واقعی کلمه.
المور لئونارد[47] نویسنده هامبر ۴۵ داستان عامه پسند نوشته بسیاری از آنها پرفروش بودند و بسیاری از آنها برای ساخت فیلم مورد توجه قرار گرفتند او دریافتکننده جایزهی خنجر الماس کارتیه و جایزهی قلم آمریکا بود. اگر او، یک نویسنده داستانهای عمومی، بتواند تمثیلی بیافریند که در انتها به موضوعات عمیقاً معنادار و ارزش در طبیعت و جامعه بشری برسد، مطمئناً بقیه ما نیز میتوانیم.
Robert M. Young is coeditor of Free Associations.
[1] altruism
[2] Dr. Strangelove
[3] Jonathan Schell
[4] Ann Rose
[5] Regent's Park
[6] Joel Kovel
[7] Edward Teller
[8] Robert Oppenheimer
[9] hegemony
[10] Anton Obholzer
[11] Copernicus
[12] Kepler
[13] Galileo
[14] Hobbes
[15] Descartes
[16] Newton
[17] Locke
[18] Edwin Arthur Burtt
[19] Goethe Prize for literature
[20] Heinz Hartmann
[21] Anna Freud
[22] David Rapaport
[23] Social Darwinism
[24] Dwight Eisenhower
[25] Wilfred Bion
[26] Esther Bick
[27] Martha Harris
[28] Donald Meltzer
[29]Isabel Menzies Lyth
[30] Bob Hinshelwood
[31] Michael Rustin
[32] Barry Richards
[33] Karl Figlio
[34] Herbert Rosenfeld
[35] John Klauber
[36] Margaret Little
[37] Nina Coltart
[38] Kit Bollas
[39] Anna O
[40] Chinatown
[41] Robert Towne
[42] Jack Nicholson
[43] Faye Dunaway,
[44] John Huston
[45] Diane Ladd,
[46] Roman Polanski
[47] Elmore Leonard
دیدگاه کاربران