اسلاوی ژیژک
برگرفته از مقالهی «تو را با چشمانم میشنوم»
ترجمهی آرمین دارابینژاد
به محض ورود به سامانِ نمادین، خلأیی فهمناپذیر بدنِ انسانی را برای همیشه از «صدایش» جدا میکند. صدا استقلالی شبحوار به دست میآورد و دیگر هیچ زمان کاملاً به بدنی که ما میبینیم تعلق نخواهد داشت؛ چنانکه حتی وقتی شخصی زنده با ما سخن میگوید، هماره درجاتی از کلامِ بطنی در آن دیده میشود: گویی صدای شخص سخنور او را تهی ساخته و به یک معنا «بهخودیِ خود» اما از طریق او سخن میگوید. هگل در خطابههایی دربارهی زیباییشناسی،[1] از مجسمهی مقدسی در مصر کهن سخن به میان میآورد که به وقت غروب، گویی اعجازی در میان باشد، صدایی دورودراز و پرطنطنه منتشر میکند. این صدای مرموز که به شکلی جادویی از دلِ ابژهای بیجان طنینانداز میشود، بهترین استعاره برای زایش سوبژکتیویته است. اما باید در اینجا دقت کنیم که مبادا از تنش و آنتاگونیسمِ میان جیغِ ساکت و آوای طنینافکن –یعنی از آن لحظه که جیغی ساکت طنینافکن میشود– غافل شویم. ابژهی راستینِ صدا لال و خاموش است؛ [گویی] «در گلو گیر کرده» و آنچه عملاً طنینافکن میشود، خالی است و خلأ[2]: رزونانس هماره در وکیوم رخ میدهد و آوا به این معنا، در اصلِ خود، مویهای برای ابژهی ازدسترفته است. ابژه مادامی که صدا است، مفصلبندی نشده باقی میماند. لیک لحظهای که طنینانداز شود، لحظهای که «بیرون بریزد»، خالی میگردد و از دل این خشونت، سوژهی خطخوردهای ($) که مویهگرِ ابژهی ازدسترفته است زاده میشود. این مویه،[3] سراسر دور و مبهم است: غایتِ وحشت در آن لحظه خواهد بود که ابژهی صدا زیاده نزدیک ما آید؛ چنان که گویی طنینِ صدا همزمان [تنها] فریبی است که ابژهی صدا را به قد کافی [از ما] دور نگه میدارد. حال میتوانیم به این پرسشِ ساده که «چرا موسیقی گوش میدهیم؟» پاسخ دهیم: برای اجتناب از ترس مواجهشدن با صدا بهمثابهی ابژه. آنچه ریلکه[4] راجع به زیبایی میگوید، راجع به صدا نیز صدق میکند: صدا نوعی فریب است؛ یک پرده،[5] پردهی آخرینی که از ما در برابر مواجهی مستقیم با وحشتِ ابژه (صدایی) محافظت میکند. هنگامی که پردهی ریزآراستهی نقشدارِ موسیقی از هم بگسلد یا بدل به جیغِ مفصلبندی نشدهی محض شود، ما به صدا بهمثابهی ابژه نزدیک شدهایم. به همین معنی، همان گونه که لکان میگوید، صدا و سکوت رابطهای از جنس فیگور و زمینه با هم دارند: سکوت (چنانکه میل داریم فکر کنیم) زمینهای نیست که فیگورِ صدا مقابل آن ظاهر شود؛ برعکس، صدایِ طنینانداز خود زمینهای مهیا میکند تا در آن فیگورِ سکوت رؤیتپذیر شود. بنابراین به صورتبندی ارتباط میان صدا و ایماژ رسیدهایم: صدا در سطحی متفاوت با آنچه میبینیم باقی نمیماند، بلکه بهسوی خلأیی در میدان بینایی سوق میگیرد، بهسوی بُعدِ آنچه از نگاه خیرهی ما میگریزد. به بیانی دیگر، میانجی ارتباط این دو، نوعی عدمامکان است: نهایتاً، ما چیزها را میشنویم، زیرا نمیتوانیم همهچیز را ببینیم.
گام بعدی وارونه کردنِ منطق صدا بهمثابهی پرکنندهی خلأ ذاتی بدن است: قرینهی صدایی که به آنچه هیچوقت ندیدهایم –به آنچه از نگاه خیرهی ما میگریزد– بدن و پیکره میبخشد، ایماژی است که فراخوانِ شکستِ صدا را میدهد. ایماژی که میتواند بهعنوان جایبانِ صدایی که نه طنینافکن بلکه در گلو گیر کرده، نمایان شود. برای مثال، نگارهی جیغِ مونک،[6]درذاتخود خاموش است: [با ایستادن] مقابل این نگاره، ما «[صدای جیغ] را با چشمانمان میشنویم». گرچه، قیاسمان در اینجا بههیچعنوان کامل نیست [اما اجازه دهید اینگونه بگوییم که]: دیدنِ آنچه نمیتوانیم بشنویم همسان نیست با شنیدنِ آنچه نمیتوانیم ببینیم. صدا و نگاه خیره گویی ارتباطی از جنس مرگ و زندگی با هم دارند: صدا زندگی میبخشد و نگاه خیره میمیراند. به همین دلیل، همان گونه که دریدا نشان داده است، «شنیدنِ صدای خود حین صحبتکردن» [s’entendre-parler] ماتریسِ بنیادین و شالودهی تجربهکردن خویشتن بهمثابهی هستندهای زنده است؛ درحالیکه همتای آن در سطحِ نگاه خیره، «دیدنِ خود حین نگاهکردن» [se voir voyant]، ناگزیر بهمعنای مرگ است: هنگامی که نگاه خیره بهمثابهی ابژه، دیگر نه نقطهی کورِ گریزان در میدانِ بینایی بلکه درونِ این میدان جای گرفته است، شخص با مرگِ خود روبهرو میشود. همینقدر کفایت میکند به یاد بیاوریم که در مواجههی غریبآشنایانه با همزادمان (Doppelgänger)، آنچه از نگاه خیرهی ما خواهد گریخت هماره چشمان او است: همزاد، بهشکلی غریب، هماره ناسازوار نگاه میکند و هیچگاه نگاه خیرهی ما را با مستقیم نگریستن در چشمانمان به به ما برنمیگرداند —لحظهای که چنین کند، زندگی ما به پایان خواهد رسید... .
شوپنهاور میگفت موسیقی ما را به Ding an sich[7] وصل میکند: موسیقی رانهی جوهرِ زندگی را که کلمات [در بهترین حالت] تنها میتوانند بر آن دلالت کنند، به Ding an sich پیوند میزند. ازاینرو، موسیقی کژراههی معنا را پشت سر میگذارد و سوژه را در واقعیتِ هستی خود «ثبت و ضبط میکند»: در موسیقی، ما آنچه را نمیتوانیم ببینیم (همان نیروی پرطنطنهی زندگی که در زیر [8]Vorstellungen جریان دارد) میشنویم. اما وقتی سیلانِ جوهرهی زندگیْ خود به تعلیق درآید و توقیف شود چه؟ در این نقطه، ایماژ نمایان میشود. ایماژی که بر مرگ مطلق دلالت میکند، بر مرگی ورای چرخهی مرگ و باززایی، فساد و رویانی. بسیار وحشتناکتر از دیدن با گوشهایمان (یعنی شنیدنِ جوهرهی مطنطنِ زندگی ورای بازنمودهای بصری که نقطهی کورِ میدان بیناییاند)، شنیدن با چشمانمان است؛ به عبارتی، دیدنِ سکوتِ مطلقی که تعلیق زندگی را نشان میدهد. مصداق این امر را در نگارهی مدوسای کاراواجو[9] میبینیم: آیا جیغِ مدوسا ماهیتاً سکوتی نیست که «در گلویش گیر کرده»؟ آیا این نگاره ایماژی از لحظهی شکستخوردن صدا نیست؟
دیدگاه کاربران