تحول هیجانی آغازین

تحول هیجانی آغازین

.Primitive Emotional Development - D.W. Winnicott – (1945)

دونالد وینیکات- 1945 [2]

ترجمه: افسانه روبراهان. روان درمانگر تحلیلی. عضو هیات تحریریه مدرسه روانکاوی روان‌پژوه.

ویراستار:شهرنازاعتمادی

 

عنوان انتخابی من در اولین نگاه نشان می‌دهد که موضوعی بسیار گسترده را برگزیده‌ام و تنها کاری که برای توضیح چنین موضوع گسترده‌ای می‌توانم انجام دهم این است که نوعی بیانیة شخصی مقدماتی بنویسم، گویی فصل مقدماتی از کتابی را می‌نویسم. 

قصد ندارم با بررسی تاریخچه‌ای شروع کنم و نحوة شکل‌گیری اید‌ه‌هایم را براساس بررسی نظریات دیگران شرح دهم، زیرا ذهن من به این شکل کار نمی‌کند. آن‌چه اتفاق می‌افتد این است که من مطالب مختلف را  از این‌جا و آن‌جا جمع‌آوری می‌کنم و براساس تجربیات بالینی نظریات خودم را شکل می‌دهم و بعد از همة اینها مشخص می‌کنم که از هر جایی چه چیزی را برداشته‌ام و به نظر می‌رسد این شیوه هم به خوبی روش‌های دیگر است.

در مورد تحول هیجانی آغازین مسائل زیادی وجود دارد که حداقل من نشناخته یا  به‌درستی درک نکرده‌ام و شاید درست‌تر این باشد که مطرح کردن این بحث را ۵ تا ۱۰ سال دیگر به تعویق بیندازم، اما در مقابل این واقعیت هم وجود دارد که به طور مدام در جلسات جامعة علمی کژفهمی‌هایی تکرار می‌شود و به نظر می‌رسد لازم است توجه کنیم که در حال حاضر آن‌قدر اطلاعات داریم که با بحث در مورد این حالات هیجانی آغازین مانع برخی از این کژفهمی‌ها شویم.

ابتدا با توجه به علاقه‌مندی‌ام به بیماران کودک و نوزاد، تصمیم گرفتم روان‌پریشی را به صورت تحلیلی بررسی کنم. من حدود دوازده بیمار بزرگسال روان‌پریش داشتم و نیمی از آن‌ها را به شکل گسترده‌ای تحلیل کرده‌ام. این اتفاق در زمان جنگ رخ داد و جالب است که بگویم من تقریباً متوجه این حملة رعدآسا نشدم، زیرا تمام مدت درگیر تحلیل بیمارانی بودم که به طرز آشکار و دیوانه‌کننده‌ای از بمب، زلزله و سیل غافل بودند.

 من در نتیجة این تحلیل‌ها مطالب زیادی برای ارتباط و هماهنگی با نظریه‌های معاصر دارم و شاید بتوان این مقاله را نوعی آغاز در نظر گرفت.

با گوش دادن به حرف‌های من و نقد آن‌ها، به من کمک می‌کنید قدم بعدی خودم را یعنی بررسی منابع ایده‌هایم، چه در کارهای بالینی، چه در نوشته‌های منتشر‌شدة سایر تحلیلگران، بردارم. درواقع بسیار دشوار بود که مطالب بالینی را در این مقاله نیاورم، اما تلاشم این بود که مقاله را کوتاه کنم و بیشتر به بحث بپردازم.

مطلب زیر بیانیة شخصی بسیار فشردة من است:

I

در ابتدا برای آماده کردن مسیر بحث سعی می‌کنم انواع روانکاوی را شرح بدهم. تحلیل بیمار مناسب [تحلیل‌پذیر] با در نظر گرفتن روابط منحصربه‌فرد و شخصی آن فرد با دیگران همراه با خیال‌پردازی‌های خودآگاه و ناخودآگاه امکان‌پذیر است که روابط اشخاص تمامیت‌یافته[3] را غنی و پیچیده می‌کند. این نوع بنیادین روانکاوی است. در دو دهة اخیر ما پی برده‌ایم که چگونه توجه خود را به خیال‌پردازی گسترش دهیم و بر این مسئله متمرکز شویم که چرا خیال‌پردازی خودِ بیمار در مورد ساختار درونی‌اش و منشأ آن در تجربة غریزی مهم است[4]. همچنین نشان داده شده که در برخی موارد خیال‌پردازی بیمار در مورد دنیای درونی‌اش اهمیت حیاتی دارد. تا حدی که افسردگی و دفاع‌های فرد را در برابر افسردگی نمی‌توان فقط با در نظر گرفتن روابط بیمار با افراد واقعی و خیال‌پردازی‌های او در مورد آن‌ها تحلیل کرد. تأکید اخیر بر خیال‌پردازی بیمار در مورد خودش، باعث شد میدان وسیعی از تحلیل خودبیمارانگاری[5] باز شود که در آن خیال‌پردازی بیمار در مورد دنیای درونی‌اش شامل این خیال‌پردازی است که در درون بدن خودش جاگرفته است. در تحلیل ما توانستیم تغییرات کیفی دنیای درونی فرد را با تجربیات غریزی او مرتبط کنیم. کیفیت این تجارب غریزی از منظر ماهیت خوب و بد آن‌ها و نیز موجودیت آن‌چه در درون است، باید بررسی شود.

 این کار پیشرفتی ساده در روانکاوی به شکل درک جدید و نه یافتن تکنیک جدید است. این اقدام باعث شد که به‌سرعت روابط بدوی‌تر را بررسی و تحلیل کنیم و اینها مطالبی است که می‌خواهم در این مقاله بررسی کنم. در مورد این مسئله که باز هم روابط ابژة بدوی‌تری وجود دارد هیچگاه تردیدی نبوده است.

از این نظر هیچ تغییری در تکنیک فروید برای گسترش تحلیل، با هدف مواجهه با افسردگی و خود‌بیمارانگاری، لازم نیست. همچنین طبق تجربة من، همین تکنیک ما را به درک عناصر بدوی‌تری سوق می‌دهد، البته درصورتی که تغییرات را در وضعیت انتقال در نظر بگیریم که ذاتی چنین کاری است.

منظورم این است که خیال‌پردازی بیماری که نیاز به تحلیل دوسویگی[6] در روابط بیرونی دارد، از روانکاو و کارش، با فرد افسرده متفاوت است. در مورد اول فرض بر این است که کار روانکاو  با بیمار از روی عشق است و  نفرت به سمت چیزهای نفرت‌انگیز تغییر مسیر می‌دهد. بیمار افسرده نیاز دارد درک کند که کار روانکاو تاحدی تلاش او برای مقابله با افسردگی خویش یا بهتر است بگویم گناه و اندوه ناشی از وجود عناصر مخرب در عشق خویش (خود روانکاو) است.

بیماری که در جست‌وجوی کمک برای حل مشکلات مرتبط با روابط بدوی و پیشاافسرده‌و‌ار[7] با ابژه‌هاست، برای پیشرفت بیشتر در این مسیرها نیاز دارد بتواند عشق و نفرت را به شکل باثبات و همزمان در روانکاو  ببیند. برای او پایان جلسه، خاتمة روانکاوی و قوانین و مقررات، همه به عنوان مصادیق مهم نفرت تلقی می‌شود، همان‌طور که تعابیر خوب، بیانگر عشق و نمادی از غذای خوب و مراقبت است. این موضوع را می‌توان به طور گسترده و مفید گسترش داد.

II

قبل از این‌که به طور مشخص شرح تحول هیجانی آغازین را شرح دهم، می‌خواهم این نکته را شفاف‌ کنم که این روابط بدوی را نمی‌توان جز با توسعة تحلیل افسردگی تحلیل کرد. فرار از مشکلات مربوط به مراحل بعد است، مانند آن‌چه در روانکاوی کلاسیک واپس‌روی[8] گفته می‌شود. دانشجوی روانکاوی ابتدا بهتر است بیاموزد که چگونه از عهدة حل مسائل مربوط به روابط بیرونی و پس‌رانش[9] ساده برآید و سپس به تحلیل خیال‌پردازی‌های بیمار در مورد درون و بیرون شخصیتش و طیف وسیعی از دفاع‌های بیمار در برابر افسردگی و از‌جمله بررسی منشأ عناصر آزارگر بپردازد. این مورد دوم را مطمئناً روانکاو در هر تحلیلی می‌تواند بیابد، اما کنار آمدن با روابط اساساً افسرده‌وار برای او سودی ندارد یا حتی مضر است، مگر اینکه کاملاً برای تحلیل بی‌پرده و سرراست دوسویگی آماده باشد. این درست است که تحلیل روابط اولیة پیشاافسرده‌وار و تعبیر آن‌ها  به شکلی که در انتقال ظاهر می‌شود تاحدودی بی‌فایده و حتی خطرناک است، مگر این‌که تحلیلگر آمادگی کامل برای مقابله با موضع افسرده‌وار و دفاع در برابر

افسردگی و ایده‌های آزارگرانه‌ای را داشته باشد که با پیشرفت بیمار برای تعبیر ظاهر می‌شود.

III

لازم است نکات مقدماتی بیشتری را مطرح کنم. اغلب گفته شده در پنج تا شش‌ماهگی تغییری در نوزادان رخ می‌دهد که به ما کمک می‌کند راحت‌تر از قبل با استفاده از عباراتی که به طور کلی در مورد انسان به کار می‌رود، در مورد تحول هیجانی آن‌ها صحبت کنیم. آنا فروید[10] بیشتر به این مورد اشاره می‌کند. از نظر او توجه نوزاد کوچک به جنبه‌های مراقبتی خاص است، بیش از آ‌ن‌که به فرد خاصی باشد. بالبی[11]در دیدگاه اخیرش در مورد نوزادان زیر شش‌ماه چنین نظر داده است که نوزادان در این سن چندان حساس نیستند و لذا جدایی از مادرشان به اندازة جدایی بعد از شش‌ماهگی روی آن‌ها تأثیر نمی‌گذارد. من هم قبلاً گفته‌ام که نوزادان در شش ماهگی به چیزی دست پیدا می‌کنند. بیشتر آن‌ها  در پنج‌ماهگی می‌توانند به شیئی چنگ بزنند و آن را در دهان بگذارند و تازه در شش‌ماهگی شروع به تعقیب چیزها می‌کنند. آن‌ها به‌عمد اشیاء را پرت و به عنوان بخشی از بازی آن‌ها را دنبال می‌کنند.

در مورد مشخص کردن سن پنج تا شش ماهگی، لازم نیست سعی کنیم خیلی دقیق باشیم. اگر نوزاد سه‌ماهه یا حتی دوماهه یا حتی کمتری به مرحلة رشدی خاصی ‌رسیده و لازم باشد در شرح کلی در ردة پنج‌ماهه‌ها قرار بگیرد، مشکلی ایجاد نمی‌کند.

 مرحله‌ای که توصیف کردم، که به نظرمن توصیف قابل قبولی هم هست، مرحله‌ای بسیار مهم است. این امر تاحدودی به رشد جسمانی مربوط است، زیرا نوزاد در پنج‌ماهگی می‌تواند شیئی را که می‌بیند چنگ بزند و سپس می‌تواند آن را به دهان ببرد. تا قبل ازآن او نمی‌توانست این کار را انجام دهد (البته ممکن است برای این کار تلاش کند، اما هیچ همانندی دقیقی بین مهارت او و کاری که می‌خواهد بکند، وجود ندارد و ما می‌دانیم بسیاری از پیشرفت‌های جسمانی از قبیل توانایی راه رفتن،  اغلب تا زمانی به تعویق می‌افتد که تحول هیجانی به مهارت جسمانی اجازة بروز بدهد. جنبة جسمانی هر چه باشد جنبه‌ای هیجانی هم وجود دارد). می‌توان گفت در این مرحله نوزاد در بازی‌های خود  نشان می‌دهد دریافته که درونی دارد و چیزهایی هم از بیرون می‌آید. او نشان می‌دهد می‌داند با چیزهایی که به درون برده‌[12] ( به لحاظ جسمانی و روانی) غنی شده است. علاوه بر این، نشان می‌دهد می‌داند زمانی می‌تواند از شر چیزی خلاص شود که آن‌چه را از آن نیاز دارد به دست آورده باشد. همة اینها نشان‌دهندة پیشرفتی فوق‌العاده است. ابتدا فقط گاهی اوقات به آن می‌رسد و احتمال دارد همة قسمت‌های آن بر اثر واپس‌روی ناشی از اضطراب از دست برود.

نتیجة جانبی این است که نوزاد اکنون فرض می‌کند مادرش نیز درونی دارد که ممکن است غنی یا فقیر، خوب یا بد، نظام‌یافته یا درهم‌ریخته باشد. بنابراین این‌جا دغدغه‌مندی[13] نوزاد دربارة مادر و سلامت عقل و خلق‌و‌خوی او آغاز می‌شود. در بسیاری از نوزادان رابطه‌ای به شکل شخص تمامیت‌یافته در شش ماهگی وجود دارد. وقتی  انسان احساس ‌کند شخصی است که با دیگر افراد ارابطه دارد،  مسیر طولانی تحول اولیه را طی کرده است.   

 کار ما این است که احساسات نوزاد و شخصیت او را بررسی کنیم (که قبل از این مرحله، در پنج‌شش‌ماهگی معمولا مشخص می‌شود، اما ممکن است دیرتر یا زودتر هم به آن برسیم).

این پرسش هم مطرح است: وقایع مهم از چه زمانی آغاز می‌شود؟ برای مثال آیا کودک قبل از تولد باید مورد توجه قرارگیرد؟  و اگر چنین است، روان‌شناسی از چه سنی، پس از لقاح، وارد کار می‌شود؟  پاسخ من این است که اگر مرحلة مهمی در پنج‌شش‌ماهگی وجود دارد، پس مرحلة مهمی هم در حوالی زمان تولد وجود دارد. دلیل من برای طرح این موضوع تفاوت‌های مشهود و قابل توجهی است که در صورت نارس بودن[14] یا دیررس بودن[15] نوزاد رخ می‌دهد. من معتقدم در پایان ماه نهم بارداری نوزاد برای تحول هیجانی پخته‌تر است و اگر نوزادی دیررس متولد شود در رحم به این مرحله رسیده و بنابراین لازم است احساساتش قبل  از تولد و در حین آن در نظر گرفته شود. از طرفی هم، نوزاد نارس تا به سنی نرسد که باید در آن متولد می‌شده، یعنی چند هفته پس از تولد، چیزهای حیاتی زیادی را تجربه نمی‌کند. به هر حال این مبنایی برای بحث است.

سوال دیگر این است: از نظر روان‌شناختی، آیا قبل از پنج‌شش‌ماهگی مسئلة مهمی مطرح است؟ من می‌دانم این دیدگاه کاملاً صادقانه در برخی از محافل وجود دارد که پاسخ "نه" است. این دیدگاهی است که می‌توان به آن پرداخت، اما دیدگاه من نیست.

هدف اصلی این مقاله طرح این فرضیه است که تحول هیجانی اولیة نوزاد، قبل از این مرحله بسیار مهم است که نوزاد خودش (و در‌نتیجه دیگران) را به عنوان شخص تمامیت‌یافته بشناسد: در‌واقع در اینجا سرنخ‌هایی برای علل آسیب‌ روانی در روان‌پریشی وجود دارد.

IV

فرایندهای اولیه

سه فرایند وجود دارد که به نظر من خیلی زود شروع می‌شود: 1. یکپارچگی[16] 2. شخصی‌سازی[17]، و 3. به دنبال آن‌ها، درک زمان و مکان و سایر ویژگی‌های واقعیت ؛ به طور خلاصه واقعیت‌یابی[18].

اهمیت مرحلة آغازین و شرایطی که از آن گسترش می‌یابد، بدیهی است. برای مثال، در بسیاری از تحلیل‌ها اصلا مسئلة زمان مطرح نمی‌شود. اما پسر نه‌ساله‌ای که دوست دارد با کودکی دوساله به نام آنه[19] بازی کند، واقعا به نوزادی که قرار است متولد شود، علاقه‌ دارد. او می‌پرسد: "آیا نوزاد جدیدی که قرار است متولد شود، قبل از آنه متولد خواهد شد؟" برای او حس زمان بسیار متزلزل است. در یک مورد دیگر، بیمار روان‌پریش نمی‌تواند هیچ روال معمولی را بپذیرد، زیرا تصوری از سه‌شنبه ندارد و نمی‌داند سه‌شنبه روزی در هفتة گذشته است یا هفتة جاری یا هفتة آینده.

اغلب فرض می‌کنیم که سلف در بدن مستقر می‌شود. اما بیماری روان‌پریش این مسئله را مطرح کرد که در کودکی فکر می‌کرده دوقلویش که در طرف دیگر کالسکه است، خود اوست و حتی وقتی دوقلویش را از توی کالسکه برداشتند، اما خودش همان جایی ماند که بود، تعجب کرد. در او احساس سلف[20] و دیگرانِ غیر از خود[21] (سلف) رشد نیافته بود.

بیمار روان‌پریش دیگری در تحلیل متوجه شد که بیشتر اوقات در سرش، جایی در پشت چشمانش، زندگی می‌کند. او فقط می‌توانست بیرون از چشم‌هایش را مثل نگاه کردن به بیرون پنجره ببیند، بنابراین آگاه نبود که پاهایش چه می‌کنند و به همین دلیل در چاله‌ می‌افتاد و سکندری می‌خورد.

او "چشمی در پاهایش" نداشت و به نظر می‌رسید شخصیتش در بدنش مستقر نشده، که مثل موتور پیچیده‌ای بود و باید با دقت و مهارت آگاهانه مثل یک راننده آن را هد‌ایت می‌کرد.  بیمار دیگری می‌گفت که گاهی اوقات در اتاقکی به ارتفاع حدود هجده متر زندگی می‌کند که فقط با ریسمانی باریک به بدنش متصل است. هرروزه در همة این مثال‌های کاربردی نمونه‌هایی از شکست‌ در تحول آغازین دیده می‌شود که اهمیت فرایندهایی مانند یکپارچه‌سازی، شخصی‌سازی و واقعیت‌یابی را نشان می‌دهد.

می‌توان این طور فرض کرد که شخصیت از دیدگاه نظری در آغاز یکپارچه‌نشده[22] است و در یکپارچگی‌زدایی[23] پس‌رونده )یکپارچگی‌زدایی ناشی از واپس‌روی) حالتی اولیه وجود دارد که واپس‌روی به آن منتهی می‌شود، منظور ما نوعی عدم‌یکپارچگی[24] اولیه است.

یکپارچگی‌زدایی بیماری روان‌پزشکی شناخته‌شده‌ و آسیب‌شناسی روانی آن بسیار پیچیده است. با این حال، بررسی این پدیده‌ها در تحلیل نشان می‌دهد که حالت یکپارچه‌نشدة اولیه، مبنایی برای یکپارچگی‌زدایی فراهم می‌کند و تأخیر یا شکست در یکپارچگی اولیه زمینة یکپارچگی‌زدایی به‌عنوان واپس‌روی یا نتیجة شکست در انواع دیگر دفاع است.

در هر صورت، یکپارچگی بلافاصله در ابتدای زندگی آغاز می‌شود و ما هرگز نمی‌توانیم در کار خود آن را بدیهی بپنداریم. باید آن را درنظر داشته و مراقب نوسانات آن باشیم.

مثالی از عدم‌یکپارچگی تجریة بیماری است که همة جزئیات آخر هفته را مطرح  و زمانی احساس رضایت می‌کند که تا آخر کار همه‌چیز گفته شده باشد، اگرچه ممکن است روانکاو احساس کند هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی باید این مورد را اینگونه تعبیر کنیم که بیمار نیاز دارد همة بخش‌هایش را یک نفر، تحلیلگر، درک کند. شناخته شدن باعث احساس یکپارچه‌شدن حداقل درونِ شخصی است که او را می‌فهمد. این موارد در زندگی نوزاد عادی است و نوزادی که کسی را نداشته باشد که تکه‌هایش را جمع کند، با  نقصی در کار یکپارچه‌سازی سلف آغاز می‌کند و شاید نتواند موفق شود، یا به هر حال نتواند با اطمینان یکپارچگی خود را حفظ کند.

دو تجربه وجود دارد که به گرایش به یکپارچگی کمک می‌کند: یکی شیوه‌های مراقبت از نوزاد، این‌که نوزاد را گرم نگه می‌دارند، به او رسیدگی می‌کنند، او را حمام می‌کنند و تکان می‌دهند و نامش را صدا می‌کنند و دیگری تجارب غریزی حادی (شدید)که شخصیت را از درون جمع می‌کند. بسیاری از نوزادان در طول دوره‌های معینی از بیست‌و‌چهار ساعت آغازین زندگی به‌خوبی در مسیر یکپارچگی‌اند. در برخی دیگر، به دلیل مهار اولیة حملات حریصانه، این روند به تعویق می‌افتد یا تنزل می‌یاید. در زندگی نوزاد بهنجار زمان‌های طولانی وجود دارد که در آن نوزاد اهمیتی نمی‌دهد که چندتکه است یا یک موجود کامل، یا در چهرة مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش، به شزط آن‌که گه‌گاه احساس کند [تکه‌هایش] جمع شده است. بعداً سعی می‌کنم توضیح دهم چرا یکپارچگی‌زدایی ترسناک است، ولی عدم‌یکپارچگی ترسناک نیست.

در محیط، بخش‌هایی از شیوه‌های مراقبت، چهره‌هایی که دیده شده، صداهایی که شنیده شده و بوهایی که استشمام شده به‌تدریج به یکدیگر وصل می‌شود و در موجودیتی گرد می‌آید و جمع می‌شود که مادر نامیده می‌شود.  در تحلیل روان‌پریشی در وضعیت انتقال واضح‌ترین دلیل به دست می‌آید که حالت‌های روان‌پریشی عدم‌یکپارچگی جایگاه طبیعی در مرحلة بسیار آغازین تحول هیجانی فرد داشته است.

گاهی فرض می‌شود فرد در حالت سلامت همواره یکپارچه است و نیز این‌که در بدن خود زندگی می‌کند و  احساس می‌کند جهان واقعی است. با وجود این در موارد زیادی سلامت عقلی وجود دارد که نوعی ویژگی علامتی دارد که با ترس از جنون یا انکار آن ، ترس از ظرفیت سرشتی هر انسانی برای عدم‌یکپارچگی یا انکار آن، شخصیت‌زدایی و احساس واقعی نبودن جهان پُر می‌شود. کمبود خواب کافی نیز این شرایط را برای هر فرد ایجاد می‌کند.[25]  

برای هر فرد، شکل گرفتن این احساس که در بدنش قرار دارد به اندازة یکپارچگی مهم است.  باز هم این تجربة غریزی و تجارب آرام و مکرر مراقبت از بدن اوست که به‌تدریج چیزی را ایجاد می‌کند که می‌توان آن را شخصی‌سازی رضایت‌بخش نامید. پدیدة شخصیت‌زدایی در روان‌پریشی مرتبط با تأخیر در شخصی‌سازی اولیه است. شخصیت‌زدایی امری رایج در کودکان و بزرگسالان است، برای مثال اغلب در خواب عمیق و در حملات حاصل از فرسودگی و خستگی شدید که در آن رنگ‌پریدگی جسدمانند اتفاق می‌افتد، طوری که اطرافیان می‌گویند: " او کیلومترها دور است (انگار توی جهان دیگری است) و حق با آن‌هاست".

مشکلی که مربوط به شخصی‌سازی است، مشکل همراهان خیالی دوران کودکی است. اینها ساختارهای خیال‌پردازی ساده نیستند. بررسی آتی این همراهان خیالی (در تحلیل) نشان می‌دهد که آن‌ها گاهی سلف‌های دیگری از نوع بسیار بدوی‌اند. من نمی‌توانم در اینجا منظورم را به شکل بیانیه‌ای روشن شرح دهم، و توضیح کامل این جزئیات در این جا نیازی نیست. با این حال می‌توانم بگویم از این خلق بسیار بدوی و جادویی همراهان خیالی به‌راحتی می‌توان به عنوان دفاع استفاده کرد، زیرا به شکل جادویی بر همة اضطراب‌های مرتبط با فروبلعیدن/ [26] هضم، احتباس و دفع غلبه می‌کند.

V

گسست

از مسئلة عدم‌یکپارچگی اولیه مسئلة دیگری سربرمی‌آورد که همان گسست است. گسست ‌را می‌توان به شکلی مفید در اشکال اولیه یا طبیعی آن بررسی کرد. طبق دیدگاه من مجموعه‌ای از آن‌چه بعداً گسست نامیده می‌شود، از عدم‌یکپارچگی سر برمی‌آورد. دلیل آن، ناکامل یا جزئی‌بودن یکپارچگی اولیه است. برای مثال، [برای نوزاد] وضعیت‌های آرام و هیجان‌زده وجود دارد. فکر می‌کنم نمی‌توان گفت نوزاد از همان ابتدا آگاه است، در حالی‌که در تخت‌خواب خود حس‌هایی را تجربه می‌کند یا از تحریکات پوستی هنگام حمام کردن لذت می‌برد، او همانی است که برای رضایت فوری فریاد می‌زند و میل زیادی برای رسیدن به چیزی و تخریب آن دارد، مگر این‌که با شیر ارضا شود. به این معنا که او در آغاز نمی‌داند که مادری که براساس تجربیات آرام خود می‌سازد همان قدرت پشت پستان‌هایی است که او در ذهنش می‌خواهد از بین ببرد. همچنین فکر می‌کنم لزوماً بین کودک خواب و کودک بیدار یکپارچگی وجود ندارد. این یکپارچگی در طول زمان به وجود می‌آید. هنگامی که رویاهای روز به یاد آورده و حتی به نحوی به شخص سوم منتقل می‌شود، گسست تاحدودی از بین می‌رود، اما برخی افراد هرگز به‌وضوح رویاهای خود را به خاطر نمی‌آورند و کودکان برای درک رویاهای خود بسیار به بزرگسالان وابسته‌اند.

در این مواقع کودکان به کسی نیاز دارند که به آن‌ها کمک کند خواب خود را به خاطر بسپارند. زمانی که یک رویا هم در خواب دیده ‌شود و هم به خاطر سپرده ‌شود، دقیقاً به دلیل شکسته شدن گسستی که این تجربه ایجاد می‌کند، تجربه‌ای ارزشمند است. هر چقدر هم که چنین گسستی در کودک یا بزرگسال پیچیده باشد، این واقعیت وجود دارد که در تناوب طبیعی حالت‌های خواب و بیداری از بدو تولد آغاز شده است.

درواقع زندگی بیداری نوزاد را می‌توان به‌عنوان گسست تدریجی پیش‌رونده از حالت خواب در نظر گرفت.

آفرینش هنری به‌تدریج جای رویاها را می‌گیرد یا آن‌ها را تکمیل می‌کند و برای سعادت افراد و درنتیجه برای نوع بشر اهمیت حیاتی دارد.

گسست سازوکار دفاعی بسیار گسترده‌ای است که به نتایج شگفت‌انگیز منجر می‌شود. برای مثال زندگی شهری گسست است، گسستی جدی برای تمدن، همچنین جنگ و صلح. حدنهایی گسست در بیماری‌های روانی به‌خوبی شناخته شده است. برای مثال در دوران کودکی گسست به اشکال رایجی مانند خوابگردی[27]، بی‌اختیاری مدفوع و در برخی از اشکال لوچی چشم[28] و مانند این‌ها ظاهر می‌شود. هنگام ارزیابی شخصیت بسیار محتمل است که از گسست غافل شویم. 

VI

انطباق با واقعیت

حال اگر یکپارچگی را در نظر بگیریم، به موضوع بسیار مهم دیگری می‌رسیم، رابطة اولیه با واقعیت بیرونی. در روانکاوی‌های رایج می‌توانیم این گام را در تحول هیجانی بدیهی در نظر بگیریم، که بسیار پیچیده است و زمانی که برداشته می‌شود، نشان‌دهندة پیشرفتی بزرگ در تحول هیجانی است، اما هرگز درنهایت ساخته و مستقر نمی‌شود. بسیاری از کسانی که ما برای تحلیل نامناسب می‌دانیم، در صورتی مناسب تحلیل نیستند که نتوانیم با سختی‌های انتقالی در آن‌ها مواجه شویم که نتیجة فقدان اساسی رابطة واقعی با واقعیت بیرونی است. اگر تحلیل افراد روان‌پریش را مجاز بدانیم درمی‌یابیم که در برخی تحلیل‌ها مسئلة اصلی، فقدان اساسی رابطة واقعی با واقعیت بیرونی است.

من سعی می‌کنم این پدیده را همان‌طور که می‌بینم، به ساده‌ترین شکل ممکن، توصیف کنم. در مورد نوزاد و پستان مادر(من ادعا نمی‌کنم که پستان به عنوان انتقال‌دهندة عشق مادر واجب است)، نوزاد دارای انگیزه‌های غریزی و افکار درنده است. مادر پستان و توانایی تولید شیر دارد و فکر می‌کند نوزاد گرسنه می‌خواهد به او حمله کند. این دو پدیده زمانی با یکدیگر ارتباط پیدا می‌کند که مادر و فرزند تجربه‌ای در کنار هم داشته باشند. مادری که به پختگی رسیده و از نظر جسمانی توانمند است، باید تحمل و درک بسیاری داشته باشد، زیرا اوست که موقعیتی به وجود می‌آورد که به‌خوبی باعث اولین پیوند نوزاد با ابژ‌های بیرونی می‌شود، ابژه‌ای که از دیدگاه نوزاد خارج از سلف اوست. 

من به این فرایند فکر می‌کنم که انگار دو خط از جهت‌های مخالف هم آمده‌اند که می‌توانند به هم نزدیک شوند و اگر با هم تلاقی کنند، برای لحظه‌ای وهم[29] به وجود می‌آید، تجربة کوتاهی که نوزاد می‌تواند آن را به عنوان توهم[30] خود یا چیزی متعلق به واقعیت بیرونی در نظر بگیرد.

به بیان دیگر وقتی نوزاد هیجان‌زده است به سمت پستان می‌آید و آماده است چیزی را توهم کند که برای حمله مناسب است. در آن لحظه نوک پستان واقعی ظاهر می‌شود و او احساس می‌کند همان نوک پستانی است که توهم کرده است. پس از آن از ایده‌هایش با جزئیات واقعی با استفاده از بینایی، لمس و بوییدن، در توهم استفاده  و به این ترتیب شروع به ایجاد ظرفیتی برای تجسم آن چیزی می‌کند که واقعاً در دسترس است. مادر باید این نوع تجربه را به نوزاد بدهد. در صورتی که یک فرد و با یک شیوه از نوزاد مراقبت کند، این روند بسیار ساده می‌شود. به نظر می‌رسد نوزاد واقعاً طوری طراحی شده که از بدو تولد مادر خودش  از او مراقبت کند یا در غیر این صورت یک مادر‌خوانده مراقب او باشد و نه مراقبان متعدد.

نقش مادر به‌‌خصوص در آغاز کار حیاتی است. درواقع وظیفة مادر این است که از نوزادش در برابر سختی‌هایی  محافظت کند که هنوز برای نوزاد قابل درک نیست و به طور پیوسته بخش‌های کوچک ساده‌شدة جهان را به او نشان می‌دهد تا نوزاد از طریق مادر با آن‌ها آشنا شود.  فقط روی چنین بنیانی می‌توان عینیت یا نگرشی علمی بنا کرد. هر شکستی در عینی‌بودن[31] در هر دوره‌ای نتیجة شکست این مرحله از تحول هیجانی آغازین است و مادر فقط بر اساس همنوایی می‌تواند به طرز مفیدی به این غنا بیفزاید. 

مزیت حاصل از دست‌یابی به واقعیت بیرونی دلیل پذیرش آن است. ما اغلب از ناامیدی‌های واقعی می‌شنویم که واقعیت بیرونی  به افراد تحمیل می‌کند و کمتر از تسکین و رضایت آن. شیر واقعی از شیر خیالی ارضاکننده‌تر است، اما نکته این نیست. نکته این است که در خیال‌پردازی پدیده‌ها با جادو کار می‌کند: هیچ ترمزی برای جادو وجود ندارد و ترس از تأثیر عشق و نفرت وجود دارد. واقعیت بیرونی ترمز دارد و می‌توان ان را بررسی کرد و درواقع خیال‌پردازی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت عینی به‌خوبی درک شده باشد. امر ذهنی ارزش فوق‌العاده‌ دارد، اما آن‌قدر ترسناک و جادویی است که نمی‌توان، جز در کنار امر عینی، از آن لذت برد.

خواهیم دید که فانتزی چیزی نیست که فرد برای مقابله با سرخوردگی ناشی از واقعیت بیرونی خلق ‌کند. این امر فقط در مورد خیال‌پردازی کردن[32] مصداق دارد. فانتزی بیشتر در مرحله‌ای ابتدایی و قبل از واقعیت‌یابی است و غنی‌شدن آن با غنای جهان بستگی به لحظات وهمی دارد که شرح داده‌ام. بررسی رابطة فرد با ابژه‌ها در دنیای خودساختة فانتزی جالب است. درواقع در این دنیای خودساخته همة درجات تحول و پختگی با توجه به میزان وهمی که تجربه می‌شود، و نیز با توجه به این واقعیت وجود دارد که جهان خودساخته تا چه اندازه ناتوان یا توانمند در استفاده از ابژه‌های ادراک‌شدة دنیای بیرونی به عنوان محتوا است. بدیهی است که این موضوع نیاز به شرح  بسیار مفصل‌تر در موقعیتی دیگر دارد.

در بدوی‌ترین حالت که احتمالاً در بیماری یا در حالت واپس‌روی رخ می‌دهد، ابژه طبق قوانین جادویی رفتار می‌کند، یعنی در صورتی وجود دارد که فرد تمایل به وجود آن داشته باشد. وقتی به آن نزدیک ‌شوی نزدیک می‌شود و  وقتی به آن آسیب می‌زنی صدمه می‌بیند و درنهایت وقتی آن را نخواهی ناپدید می‌شود.

این مورد آخر وحشتناک‌ترین است و تنها نابودی[33] واقعی است، نخواستن که شاید در نتیجة ارضا باشد، باعث نابودی ابژه می‌شود. این از دلایلی است که نوزادان همیشه بعد از غذای رضایت‌بخش خوشحال نیستند. یکی از بیمارانم این ترس را مستقیماً  تا بزرگسالی با خود آورده بود و فقط در تحلیل توانست آن را کنار بگذارد. مردی که تجربیات اولیة بسیار خوبی با مادر و خانواده داشت.[34]  

من دریافتم که این فقط طرحی ساده از مسئلة بزرگ گام‌های اولیة تحولی و رابطة آن با واقعیت بیرونی و همچنین رابطة فانتزی با واقعیت است. خیلی زود هم لازم است ایدة فروبلعیدن (تنانه‌سازی) را اضافه کنیم، اما در آغاز لازم است تماس ساده با واقعیت بیرونی یا مشترک ایجاد شود. این تماس با توهم کردن نوزاد وعرضة دنیا، با لحظاتی از وهم برای نوزاد ساخته می‌شود که در آن لحظات این دو یکسان در نظر گرفته می‌شود ( که درواقع هرگز اینگونه نیست).

برای این‌که این وهم در ذهن نوزاد ایجاد شود، لازم است همواره فردی این سختی را تحمل کند که دنیا را به شکلی قابل فهم و به شیوه‌ای محدود و متناسب با نیازهای نوزاد به او عرضه کند. به همین دلیل نوزاد نمی‌تواند به‌تنهایی وجود داشته باشد، چه از نظر روانی چه جسمی و واقعاً در ابتدا به یک نفر نیاز دارد که از او مراقبت کند.

موضوع وهم بسیار گسترده است و نیاز به بررسی دارد، زیرا از طریق آن سرنخ علاقة کودکان را به حباب‌ها،ابرها، رنگین‌کمان و همة پدیده‌های اسرارآمیز و همچنین علاقة او را به چیزهای نرم و کرکی خواهیم یافت که توضیح ان به طور مستقیم با نظریة غریزه بسیار دشوار است. همچنین در این‌جا موضوع جالب نَفَس است که اساساً مشخص نشده  از درون است یا از بیرون و این مبنایی برای درک مفهوم روح[35]، ضمیر[36]، و آنیما می‌شود. 

VII

بی‌رحمی بدوی (مرحلة پیشادغدغه‌مندی)

اکنون در موقعیتی هستیم که می‌توانیم به اولین نوع رابطة نوزاد و مادرش نگاه کنیم.

اگر فرض کنیم  فرد در حال یکپارچه‌شدن و شخصی‌سازی است و واقعیت‌یابی را به‌خوبی شروع کرده است، هنوز راه درازی در پیش دارد تا به عنوان شخص تمامیت‌یافته با مادر تمامیت‌یافته ارتباط بگیرد و دغدغة تاثیر افکار و اعمالش را بر او داشته باشد.

  لازم است ک مرحلة اولیة رابطة بی‌رحمانه با ابژه را در نظر بگیریم. ممکن است باز هم این مرحله نظری باشد و مطمئنم هیچ‌کس نمی‌تواند پس از مرحلة دغدغه‌مندی بی‌رحم باشد، مگر این‌که دچار حالت گسست شود. اما حالت‌های گسست بی‌رحمانه در اوایل کودکی رایج است و در انواع خاصی از بزهکاری و جنون ظاهر می‌شود و باید در سلامت هم در دسترس باشد. یک کودک بهنجار از رابطة بی‌رحمانه با مادرش لذت می‌برد، که بیشتر در بازی دیده می‌شود و به مادرش نیاز دارد، زیرا فقط اوست که می‌توان انتظار داشت رابطة بی‌رحمانة کودک را حتی در بازی تحمل کند،  زیرا این مسئله واقعاً او را آزار می‌دهد  و از پا درمی‌آورد. بدون این بازی با مادر، کودک فقط می‌تواند سلف بی‌رحم را مخفی کند و در حالتی از گسست به زندگی خود ادامه دهد.[37]  

در این‌جا می‌توانم ترس بزرگ از یکپارچگی‌زدایی را در مقابل پذیرش سادة عدم‌یکپارچگی اولیه مطرح کنم.  هنگامی که فرد به مرحلة دغدغه‌مندی می‌رسد، نمی‌تواند به نتیجة تکانه‌های خود بی‌تفاوت باشد، یا از کنش بخش‌های مختلف سلف از قبیل دهانی که گاز می‌گیرد، چشمانی که انگار خنجر می‌زنند، فریادهای نافذ و گلوی مکنده و غیره و غیره ، غافل باشد. یکپارچگی‌زدایی به معنای واگذاری  شخص-ابژة تمامیت‌یافته به  تکانه‌های کنترل‌نشده‌ای است که به‌خودی‌خود عمل می‌کند؛ و علاوه بر این، این تصور را القا می‌کند که تکانه‌های کنترل‌نشدة مشابهی را ( به دلیل گسست) به سمت خودش می‌کشد.[38]  

    VIII

تلافی بدوی

کمی به عقب برگردیم: به نظر من رابطة ابژة بدوی‌تر، که در آن ابژه به شیوة تلافی‌جویانه عمل می‌کند، معمول است. این قبل از رابطة واقعی با واقعیت بیرونی است. در این حالت ابژه یا محیط به همان اندازه به همان اندازه بخشی از سلف است که توسط غریزه تداعی می‌شود.[39] در نتیجة برگشت به درون برای بررسی منشأ اولیه، به دلیل کیفیت بدوی آن، متوجه می‌شویم  فرد در محیطی زندگی می‌کند که این محیط، خود اوست و زندگی بسیار ضعیف/فقیری دارد. هیچ رشدی وجود ندارد زیرا هیچ غنی‌سازی از سوی واقعیت بیرونی رخ نمی‌دهد.

IX

مکیدن شست

 برای نشان دادن رویکرد متفاوت به این موضوع، یادداشتی در مورد مکیدن شست (شامل مکیدن مشت و انگشتان دیگر) اضافه می‌کنم. این مورد از بدو تولد مشاهده می‌شود، بنابراین می‌توان تصور کرد  معنایی دارد که از شکلی ابتدایی به  نوعی پیچیدگی تبدیل می‌شود و هم به‌عنوان فعالیت بهنجار و هم به عنوان نشانه‌ای از آشفتگی هیجانی اهمیت دارد.

ما با این جنبة مکیدن شست آشنا هستیم که اصطلاحأ خودشهوانی‌گری[40] نامیده می‌شود. دهان ناحیة شهوانی است که به‌ویژه در دوران نوزادی به این منظور سازماندهی شده و کودک از مکیدن شست لذت می‌برد و همچنین تصورات لذت‌بخشی در این‌باره دارد.

نفرت نیز این‌گونه ابراز می‌شود که کودک با مکیدن بیش از حد شدید یا مدام به انگشتان خود آسیب می‌رساند و در هر صورت خیلی زود ناخن جویدن را، برای کنار آمدن با این بخش از احساساتش، اضافه می‌کند. او همچنین ممکن است به دهان خود آسیب برساند، اما با اطمینان نمی‌توان گفت که همة آسیب‌های ممکنی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود بخشی از نفرت است. به نظر می‌رسد در آن عنصری وجود دارد که  نشان می‌دهد چیزی باید، برای لذت بردن نوزاد، رنج بکشد: ابژة عشق بدوی، علاوه بر اینکه مورد نفرت قرار می‌گیرد، از دوست داشته شدن هم رنج می‌برد.

می‌توانیم در انگشت مکیدن، و به‌ویژه در ناخن جویدن، عطف عشق و نفرت را ببینیم، که به دلایلی مانند نیاز به حفظ ابژة بیرونی محبوب است. همچنین  در مواجهه با سرخوردگی در عشق به ابژة بیرونی، فرد به سلف روی می‌آورد.

موضوع با این قبیل توضیحات تمام نمی‌شود و نیاز به بررسی بیشتر دارد.

به نظر من همه توافق دارند که مکیدن شست تسلی‌بخش است، نه فقط لذت‌بخش؛ مشت یا انگشت شست  پستان یا مادر یا هر شخص دیگری پنداشته می‌شود. برای مثال  کودکی چهارماهه با فرو کردن مشت در حلق خود به از دست دادن مادرش واکنش نشان می‌دهد؛ به طوری‌که، اگر عملاً از این کار منع نشود، می‌میرد.  

مکیدن انگشت بهنجار و همگانی است و این امر بعدها به استفاده از عروسک در کودک و نیز در فعالیت‌های مختلف بزرگسالان بهنجار گسترش می‌یابد، اما مکیدن شست در شخصیت‌های اسکیزوئید نیز  دیده می‌شود و در این بیماران حالتی شدیداً اجباری دارد. در یکی از بیمارانم که حدوداً ده‌یازده سال داشت این موضوع [اجبار به مکیدن شست] به رفتار اجباری مدام خواندن تغییر کرد.

این پدیده‌ها را نمی‌توان توضیح داد مگر بر این اساس که این عمل تلاشی است برای جای‌دهی ابژه (پستان و مانند آن) ، و برای نگه داشتن آن در میانة راه درون و بیرون، دفاعی در برابر از دست دادن ابژه در دنیای بیرونی یا درون بدن. بهتر است بگویم، در برابر از دست دادن کنترل بر ابژه که در هر صورت رخ می‌دهد.

من شک ندارم که مکیدن انگشت به شکل بهنجار نیز این عملکرد را دارد.

اهمیت زیاد عنصر خودشهوانی‌گری همیشه آشکار نیست و مطمئناً استفاده از عروسک و مشت خیلی زود به دفاع آشکار در برابر احساس ناامنی و دیگر اضطراب‌های بدوی تبدیل می‌شود.

 در‌نهایت هر مکیدن مشت نمایشی مفید از رابطة اولیه است که در آن ابژه به همان اندازه منحصربه‌فرد است که میل به آن، زیرا از میل ایجاد یا توهم شده و در آغاز مستقل از مشارکت  واقعیت بیرونی است .

برخی نوزادان، هنگام مکیدن پستان، انگشت خود را در دهان می‌گذارند و بنابراین، در حالی که از واقعیت بیرونی استفاده می‌کنند، واقعیت خودساخته را هم حفظ می‌کنند.

نتیجه‌

این مقاله تلاشی است برای صورت‌بندی تمایلات روان‌شناختی بدوی که در اوایل دوران نوزادی بهنجار است و در روان‌پریشی  به صورت واپس‌رونده ظاهر می‌شود. ‌

 

 


[1] مطالب پیش از انجمن روان- تحلیلی بریتانیا، 28 نوامبر 1945 را بخوانید.

[2]  از دکتر "دبلیو کلیفورد ام اسکات"_ Dr. W. Clifford M. Scott _ برای کمک در کارهایی که این مقاله بر اساس آن نوشته شده و همچنین کمک در آماده‌سازی مقاله سپاسگزارم.

[3]  whole persons

[4] عمدتاً از طریق کارهای ملانی کلاین.

[5] hypochondria

[6] ambivalence

[7] pre-depressive

[8] regression

[9] repression

[10] Anna Freud

[11] Bowlby

[12] incorporate

[13] concern

[14] premature

[15] post-mature

[16] integration

[17] personalization

[18] realization

[19] Ann

[20] sense of self

[21] other than-self

[22] unintegrated

[23] disintegration

[24] unintegration

[25]  می‌توان امیدوار بود که از طریق بیان هنری با سلف‌های بدوی در ارتباط باشیم. از اینجاست که شدیدترین احساسات و حتی احساسات ترسناک حاد سرچشمه می گیرد و ما اگر همواره فقط عاقل باشیم، واقعاً بیچاره هستیم ( چیزهایی زیادی را از دست می دهیم.م)

[26] incorporation,

[27] somnambulism

[28] squinting

[29] Illusion

[30] hallucination

[31] objectivity

[32] phantasying

[33] annihilation

[34] من فقط به دلیل دیگری برای ناخوشنودی نوزاد از ارضا شدن  اشاره می‌کنم. او احساس ناامیدی می‌کند.  شاید بتوان گفت او قصد داشته حملة آدم‍‌خوارانه انجام دهد، ولی ماده‌ای افیونی یعنی غذا آن را به تعویق انداخته است. در بهترین حالت حمله  به تعویق افتاده است.

[35] spirit

[36] Soul

 

 [37] در اساطیر یک شخصیت بی رحم به نام لیلیت_Lilith _ وجود دارد که مطالعة خاستگاه  او مفید است.

[38]  تمساح ها نه تنها وقتی غمگین نیستند، اشک می‌ریزند - اشک های قبل از نگرانی- بلکه آن‌ها همچنین به‌راحتی از سلف بدوی بی‌رحم دفاع می‌کنند. (شواهد بالینی زیادی در این مورد وجود دارد).

[39] این مسئله به دلیل رابطة ما با روا‌ن‌شناسی تحلیلی یونگ مهم است. ما سعی می‌کنیم همه چیز را به غریزه تقلیل دهیم و روان‌شناسان تحلیلی همه چیز را به این بخش از سلف بدوی  تقلیل می‌دهند که شبیه محیط به نظر می‌رسد، اما از غریزه (کهن‌الگوها)  برمی‌خیزد. ما لازم است دیدگاه خود را اصلاح کنیم تا هر دو ایده را بپذیریم، و ببینیم آیا این فرض درست است که در اولین حالت اولیة نظری، سلف محیط خاص خودش را دارد که، به همان اندازة غرایز تولید‌کنندة آن، خود ساخته است.؟ این موضوعی است که نیاز به بسط بیشتری دارد.

[40] auto-erotic

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه