Doing Psychoanalysis of Normal Development: Forward Edge Transferences
Marian Tolpin MD, 2002.
روانکاوی تحول بهنجار: انتقالهای لبه جلویی
ماریان تالپین-2002
مترجم: یکتا قزللو-1402
این مقاله، ایده انتقال «لبه پیشرو»[i] را که توسط هاینز کوهات[ii] در نظارتش بر کار بالینی جول میلر[iii] ذکر شده است (نگاه کنید به میلر، 1985) توسعه میدهد. کوهات در مراحل اولیه تحول نظریهاش در مورد انتقال سلفابژه در سخنرانیهایش با کاندیداها (به تالپین[iv] و تالپین، 1996 مراجعه کنید)، گاهی اوقات به «حرکات جلویی»[v] نادیدهگرفتهشده بیماران اشاره میکند، که تلاشها و نیازهای هنوز سالمِ سلف کودک و نوجوان را دوباره بَرمیانگیزاند. حداقل تا این لحظه، من اصطلاح تلاشها و انتقالهای لبه جلویی دوران کودکی را به کار میبرم، استفاده مکرر از «لبه پیشرو» در تبلیغات، باعث شده این اصطلاح کمتر مفید باشد. همچنین قصد دارم که به حرکت در آوردن مجدد «لبه رشد» یا «لبه رشدی» تحول را توصیف کنم، که تقریباً مشابه عملکرد بهنجار اپیفیزها (مراکز رشد استخوانهای بلند) قبل از این است که بستهشدنشان به رشد بیشترشان خاتمه دهد. ممکن است اصطلاحهای مناسب دیگری برای آنچه در ذهن دارم وجود داشته باشد. تصورم این است که نظریه لبهی جلویی یا انتقالهای رشدی پیشنهادی من، برای همه نظریههای روانکاوی معتبر است نه فقط برای نظریه سلف که پایه و اساس آن است. مثلاً، رکر[vi] (1968، ص. 150-154) یک «انتقال کامل» شامل عنصر نادیدهگرفتهشدهی «آیندهنگر» را، توصیف کرده است.
انتقالهای لبه جلویی و لبه انتهایی[vii]: یک چارچوب تعبیری گسترده
عنوان این مقاله معمولاً برای روانکاوان غافلگیرکننده است. یکی از همکاران، این موضوع را اینگونه بیان کرد: «شما نمیتوانید روانکاوی تحول بهنجار انجام دهید، روانکاوی در مورد تحول نابهنجار و آسیبشناسی روانی است!» پاسخ من به چنین ایراداتی این است، بله، دقیقاً مشکل همین است: نظریههای درمان و عملکرد روانکاوانه (صرف نظر از تفاوتهای انتقادی فراوان و تأثیر اخیر یافتههای تحولی) بیشترین تأکید را بر تحول نابهنجار و آسیبشناسی روانی دارند. به ویژه، مشکل نظری و عملیای که به آن اشاره میکنم، توسط دیدگاهمان از انتقال به عنوان یک «مجموعهی آسیبزا» (فروید[viii]، 1912، ص.104)، «ناخوشی [مصنوعی] جدید» (فروید، 1914، ص 154) ایجاد میشود. (مقاله کوپر[ix]، 1987 در مورد تغییر دیدگاهها پیرامون تکرار عناصر تشکیلدهنده آسیبشناسی اصلی دوران کودکی در انتقالها، آموزنده است)
در واقع مشکل از دو جهت است. اول، دیدگاه انتقال به عنوان «ناخوشی جدید»، منبعی است از نقاط کور بالینی ناشی از نظریه، که ما را از تشخیص و تحلیل انتقالهای «لبهی جلویی» باز میدارد – انتقالهای هنوز سالم تحول دوران کودکی در اعماق ناآگاه، البته به شکل «پیچکهای»[x] شکنندهای که بیثمرمانده، باز مانده از رشد یا خُردشده هستند. دوم، محدودیتهای ناخواستهی ناخوشایندی را روی اقدامهای درمانی قرار میدهد، زیرا ما از «پیچکهای» درگیر سلامت حمایت نمیکنیم و ظهور و رشدشان را تسهیل نمیکنیم. در عوض، در واقع با نسبت دادن آنچه از تحولِ سالم باقیمانده به مفهوم «اتحاد درمانی» یا رابطه مثبت با «ابژه جدید»، پیچکها را پنهان میکنیم. در نتیجه، پیچکهای سلامت، در عمق کاملاً بازفعال نمیشوند و در دسترس فرایند بسیار مهمِ حل و فصل نیستند. این فرایند ذرهذره و مکرر، مبنای بسط، یکپارچگی، دگرگونی و تثبیت جنبههای سالم سلف به یک واقعیت روانی تغییریافته است.
با هدف تکرار منظور اصلیام: همزمان، نقاط کور ناشی از نظریه، دید بالینی ما را از واقعیت روانی بیمار (و خودمان) محدود میکنند، زیرا اولاً، ما را به انتظار تکرار انتقالی آسیبشناسی هستهای دوران کودکی و مشتقات بعدی آن هدایت میکنند. و ثانیاً، اشارههای ظریف انتقالهای جدی را مبهم میکنند انتقالهایی که نیرو و تکانهی حرکتی[xi]شان را از پیچکهای هنوز با دوام انگیزههای سالم دوران کودکی، تلاشها، انتظارات و امید بهدستآوردن آنچه اکنون از انتقال لبه جلویی به تحلیلگر مورد نیاز است میگیرند (برای بحث در مورد تلاش اولیه برای گنجاندن امید در معادله سببشناسی، به فرنچ[xii]، 1958 مراجعه کنید).
ضروری است تاکید کنیم که پیچکهای شکنندهی نیازها و انتظارات سالم باقیمانده، به راحتی در سطح ظاهر نمیشوند. مثالهای بالینی من نشان میدهد که ما باید برای جستجوی آنها، به منظور مشاهده و جدا کردنشان از آسیبشناسی لبهی انتهایی، آماده باشیم. مثلاً، پیچکهای تلاشهای لبه جلویی باید از ادغامهای آشکارا آسیبشناسانه، آرمانیسازیها، بزرگنمایی، «استحقاق[xiii] خودشیفته» (موری[xiv]، 1964)، غیظ[xv]، حسادت، ناچیزشماری و بهعلاوه، از دفاعهای میانی و تشکلِ سازگارانه[xvi] که از سلفی که بیمار ساخته محافظت میکنند و در عینحال تحول بهنجار را مهار، محدود میکند و بیشتر به خطر میاندازد، جدا شوند.
بنابر اشارههای بیبرینگ[xvii] (1937) و آنا فروید[xviii] (1965)، هنگامی که کار تحلیلی مشترک مورد نیاز برای دیدن، تعبیر و پرورش گرایشهای سالم توسط بیمار و تحلیلگر انجام میشود؛ احتمالاً این گرایشها را به فعلیت میرسانیم و «میل وافر برای تکمیل تحول» را احیا و «تکانه حرکتی تحول» را بازیابی خواهیم کرد. به عبارت دیگر، «عوامل درمانی» مبهمی که این نویسندگان ارائه کردهاند، اکنون میتوانند در نظریه بالینی انتقالهای لبه جلویی قابلتحلیل باشند، انتقالهایی که فرایند تحولیِ قابل انتظار را بازراهاندازی و دوباره تقویت میکنند.
قبل از پرداختن به نمونههای بالینی پیچکهای سالم که پتانسیل انتقالشان نادیدهگرفته میشود، میخواهم به طور خلاصه به دو روند تاریخی بههمپیوسته اشاره کنم که کشف انتقالهای سلامت قابلتحلیل را به تأخیر انداخت، بهشکلیفراموشنشدنی به نظریه و تکنیک عمل روانکاوی و تأکید آن بر تکرار آسیبشناختی شکل داد و هنوز هم در حال مداخله در انجام روانکاوی ما است که باعث بازفعال شدن و تقویت تحول بهنجار سلف میشود.
تأخیر کشف انتقالهای سلامت قابلتحلیل: مرزگذاری بین اتحاد مثبت و رابطه ابژه جدید با انتقال به عنوان ناخوشی جدید
روانکاوی از مطالعات ناخوشی سرچشمه گرفت، فروید ابتدا، در حالی که به عنوان یک پزشک در حال بررسی و تلاش برای درمان آسیبشناسی بیمارانش بود ژرفای انتقال دوران کودکی را کشف کرد. روند اولیه برای استناد به درک تحلیلی انتقال مناسب بر روی یک مدل بیماری از تحول کودکی، زمانی ادامه یافت که فروید (1937) و سایر پیشگامان، بیمارانی را برای درمان پذیرفتند که اختلالاتشان چالشهایی را برای درمان تحلیلی موفق ایجاد میکرد. عدم موفقیت آنها به «مقاومتهای خودشیفته» بیمارانشان، به عوامل «اساسی» مانند «اینرسی» روانی و «چسبندگی لیبیدو»، به مقاومتهای ناآگاه سوپرایگو و «واکنش درمانی منفی»؛ به عوامل سرشتی[xix] که منجر به کاستیها و تحریف ایگو، و به روابط ابژه اولیه، دفاعهای قدیمی، و شکافها نسبت داده شد.
این مرحله از نظریه «پاتومورفیک» منجر به شکلگیری روند تاریخی مهم دیگری شد که هنوز بر بسیاری از بخشهای این حوزه تسلط دارد، یعنی مرزبندی انتقال مناسب (ویرایش جدیدی از ناخوشی دوران کودکی) از انتقال مثبت قابلقبول (فروید، 1915)، شکافِ درمانی در ایگو (استربا[xx]، 1934)، و همانندسازی مثبت/رابطه مثبت با تحلیلگر آرمانسازیشده که توسط زتزل[xxi] (1956)، استون[xxii] (1961، 1981)، گرینسن[xxiii] (1965)، گرینسون و وکسلر[xxiv] (1969)، گاتیل و هِیوِنز[xxv] (1979)، رنیک[xxvi] (1995، 1996، 1998، 1999)، مایسنِر[xxvii] (1996)، شِین، شِین و گِیلز[xxviii] (1997)، هویزنِر[xxix] (2000)، و نویک[xxx] و نویک (2000) توصیفشده است. در این رابطه همچنین به بکال[xxxi] (1985، 1990) در مورد پاسخگویی بهینه، مروری نافذ فیریدمَن[xxxii] (1969) بر مفهوم اتحاد درمانی و برای درمان فعال اولیه به فرنزی[xxxiii] (1920) مراجعه کنید.
این نویسندگان علیرغم تفاوتهای فراوانشان، «رابطه واقعی» با تحلیلگر را به عنوان «شخص واقعی»، «متحد»، «شریک درمانی» یا «شریک کاری»، یعنی یک «ابژه جدید (غیرانتقالی)» مفهومسازی میکنند که با او تجربه پرورشدهنده و اصلاحکننده تحول اتفاق میافتد. به نظر من، روند تاریخی مفهومسازی اتحاد، رابطه واقعی، و ابژه جدید یک تلاش سازنده گذرا برای پُر کردن «خلاء» تحلیلی ناشی از تأکید بیشازحد انحصاری بر انتقال به عنوان آسیبشناسی دوران کودکی بود. توصیف استون (1961) به ویژه در مورد «خلاء روانشناختی» در موقعیت روانکاوی، که اغلب «مانع شدید [برای] شروع و ادامه سازنده یک فرایند روانکاوی است»، شیواست (ص. 116). به نظر من پُر کردن خلاء، از طریق تشویق اتحاد، رابطه واقعی و عشق واقعی (نویک و نویک، 2000) همچنین با فرایند درمانی کامل که وابسته به انتقالهای سلامتِ احیاشده است، تداخل دارد.
روندهای نظری اصلی مذکور، در کار بالینی همگرا هستند. آنها متقابلاً تقویتکننده و ادامهدهنده تأکید یکطرفه بر تکرار آسیبشناسی تحولی لبهی انتهایی هستند و در عین حال فرایند به حرکت در آوردن مجدد انتقالهای سلامت در عمق را، از مدارِ درمان خارج میکنند. این موضوع نیازمند بحث بسیار بیشتری، از جمله نگرش تردیدگرایانه به سلامت به عنوان یک مقاومت، است (مثلاً، در مورد روند تحلیلی برای دیدن اینکه چه چیزی نگرشهای مثبت یا سالم یک بیمار به نظر میرسد به جای در نظر گرفتن آن به عنوان مقاومتی پنهان، به برنر[xxxiv]، 1979، و «دغدغه جدی» استاین[xxxv] در سال 1981، [ص. 871] مراجعه کنید). آخرین نکتهای که قبل از ترک این روندهای تاریخی، در مورد نظریه و تکنیک روانکاوی میخواهم بر آن تأکید کنم این است: تا جایی که به یک فرایند درمانی جامع و گسترده مربوط میشود، تحلیل لبه جلویی انتقال حداقل به اندازه تحلیل آسیبشناسی لبه انتهایی احیاشده مهم است.
نمونههای بالینی پیچکهای لبه جلویی کشفنشده
اکنون میخواهم به سه مثال بالینی منتشر شده در ادبیات روانکاوی از تلاشهای سالم نادیدهگرفتهشده بپردازم که میتوانند در انتقالهای کاملاً تحولیافته احیا شوند، مشروط بر اینکه چیستی تلاشها یا پیچکها بهرسمیتشناخته شوند. شرح مختصری از درمان دو بیمار بالغ نشان میدهد که پیچکهای سلامت به راحتی با آسیبشناسی ادیپی یا پیشاادیپی اشتباه گرفته میشوند و تاکید آسیبشناسانه، تحول پیچکها و تحول یک انتقال لبه جلویی پایدار را متوقف میکند.
تحلیل یک کودک، نگاهی دقیقتر به فرایند درمانی احیای نیازهای تحولی هنوز معتبر (به سختی قابلتشخیص) او را برای تجارب مورد انتظار سلف-سلفابژه نشان میدهد. پس از چند ماه تلاش ناامیدکننده برای کشف ریشههای ناآگاه خودشیفتگی بیمارگونه کودک، درک تحلیلگر از عدم کنترل مورد انتظار کودک بر خودش و دنیایش و کارکردهای خودانگیخته (نامشخص) سلفابژه (انعکاسسازی، آرمانسازیشده و همزادی) با نیازهای معتبر کودک متناسب شد. با افزایش روزافزون تعامل دوطرفه و رفتار متقابل بیمار و تحلیلگر، انتقال سلفابژه شناسایینشدهای شکل گرفت و بیصدا، نقش مهمی در درمان ایفا کرد. یعنی یک انتقال لبه جلویی - گرچه شناسایی، تعبیر یا بازسازی نشد - وارد فرایند درمانی شد. تجربه انتقال، همزمان، هم گیره آسیبشناسی انتقال لبه انتهایی کودک را در سازماندهیسلفش سُست کرد و هم تحول لبه جلویی بیثمر و عقبمانده او را احیا کرد. این فرایندهای پیونددهنده با هم پیش رفتند تا تحول خارجشده از ریل را به مسیر رو به جلو بازگردانند.
انتقال لبه جلو موردتوجهقرارنگرفته: دیدن آسیبشناسی در جایی که سلامت وجود دارد
جول میلر (1985) در گزارشی ارزشمند از جلسات نظارت هاینز کوهات بر کارش، یادگیری چگونگی کار کوهات و در واقع تحلیل انتقالهای سلفابژه را توضیح داده است. میلر بیماری را برای کوهات توصیف میکند که از افسردگی بیدلیل، بیقراری و اضطراب، احساس عدماطمینان شدید در مورد خود، و فانتزیها و احساسات آزاردهنده همجنسگرایانه رنج میبَرد. کوهات اشاره کرد که، به نظر میرسد بیمار وقتی با تحلیلگر مورد تحسین و احترامش، متصل بود خودش را قویتری حس میکرد و تا حدی احساس تسلط داشت. وقتی تحلیلگر دور از دسترس بود یا نمیتوانست درکش کند، ارتباط تقویتکننده مختل میشد. بنابراین بیمار احساس گرسنگی و ولع شدیدی میکرد، گویی میتوانست کاناپه تحلیلگر یا عکسهای روی دیوار را بخورد؛ او خسته و از خودش نامطمئن بود، یا احساس میکرد مانند فضانوردی بیافسار و اتصال، برای همیشه در فضا سرگردان است. در چنین مواقعی، بیمار در جستوجوی حس متصلبودن و زندهبودن بهبودیافتهای که در زمان انتقال تجربه میکرد، به مغازههای پورنوگرافی میرفت. به عبارت دیگر، در مواقع مختل شدن یک انتقال آرمانیسازی موردتوجهقرارنگرفته، رشتههای انتقال لبه انتهایی (افسردگی، اضطراب، شک به خود) و رشتههای (تدافعی) «میانی» (مثل حریصانه غذا خوردن و پورنوگرافی برای غلبه بر رِخوتش) به جلوی صحنهی روانی میآمدند.
یک جلسه تحلیل، مبنای شناسایی پیچکهای لبه جلویی انتقال آرمانیسازی خاموشی را برای کوهات فراهم میکند که تحلیلگر به دلیل محیط تحلیلیای که بهشکلضمنی تاکید بر آسیبشناسی در آن غالب است، نمیتواند ببیند. این جلسه، نگاه اجمالی دقیقی از تجربه سلف-سلفابژه ارائه میدهد: تحلیلگر شور و شوق بیمار را اشتباه درک میکند و ناخواسته باعث تهیشدن[xxxvi] او (لبه انتهایی تحول او) میشود؛ در عین حال، سوءتفاهم موقتا ً (در این مثال) تداخلی در استفاده بیمار از تحلیلگر به عنوان «انگارهی[xxxvii] والد آرمانیسازیشده» ایجاد میکند؛ انگارهای که بیمار در تلاش است تا با او اهداف تحولیاش را - برای بهبودی از تهیشدن/افسردگیاش، حفظ اشتیاق احیاشدهاش، و در خود پذیرفتن (درونیسازی) و از آنِ خود ساختنِ حس فزاینده اهمیت و اثربخشی خود که در پیوند آرمانیسازیِ تقویتکننده تجربه میکند - محقق سازد.
یک جلسه، بیمار با اشتیاق چیزی را که در مورد مجری محبوب میلر شنیده بود، با او در میان گذاشت. میلر هیجان و اشتیاق بیمار را ندید یا به آن پاسخ نداد. ذوق و شوق از نظر کوهات، نشانههای تجربه سلف زندهتر بیمار، از انتظار و امید او به قدردانی تحلیلگر از پیام و پیامآور، و سهیم شدن در تجربهای است که تحلیلگر موردِ تحسین، از آن لذت میبَرد. در عوض، اشتیاق او به عنوان تجلی رقابتی ناآگاه، تکانههای رقابت با پدر-تحلیلگر تعبیر میشد (میلر که آموزشدیده روانشناسی ایگو بود، فکر میکرد بیمار در تلاش است نسبت به او برتری پیدا کند، گویی میگوید: «من چیزی را میدانم که تو نمیدانی»).
در ابتدا، بیمارِ «خوب» با تحلیلگر دانای کل متحد شد (استون، 1961، بحث بندگی تحلیلگر همهچیزدان را آغاز کرد) و با این تعبیر موافقت کرد. با این حال، در موافقت با تحلیلگر، خشک و رسمی به نظر میرسید، و بله، ایدهی رقابت او با تحلیلگر تا حدی «قطعیت» داشت. برای کوهات، موافقت خشک و رسمی بیمار یک سیگنال عاطفی بود، سیگنالی که نشان میداد بیمار در زمان مشتاقبودن (به جای افسرده و مضطرب بودن)، در برابر تعبیر غیردقیق آسیبپذیرتر است و بنابراین احتمال تهیشدنش، بیشتر است. (به نظر من) موافقت خشک او نیز نمونهای است از آرزو/نیاز بیمار به همکاری و حفظ رابطه مورد نیاز با تحلیلگر - بیمار گرچه آسیب دیده است، نیروهایش را با تحلیلگر پیوند میزند (اتحاد درمانی)، جراحت، دیده و ترمیم نمیشود، او از چشم تحلیلگر به خودش نگاه میکند (ایگو مشاهدهکننده و اتحاد کاری)، و همچنان احساس نقص میکند.[xxxviii]
با این حال، خوشبختانه، ذرهای از لبه تحول جلویی بیمار باقی ماند - پیچکی از خود-ابرازگری سالم و انتظار اینکه جراحتش مورد توجه تحلیلگر قرار گیرد. بیمار پس از تبعیت از روانکاو، بهشکل خودجوش گفت: «بله، رقابت، قطعیت دارد؛ آنچه گفتید مطمئناً بادکنک مرا سوراخ کرد.» به عبارت دیگر، یک پیچک باقیمانده از آغازگری[xxxix] مستقل سالم و خود-ابرازگری سالم، همراه با همسانسازی بیمارگونه با «پرخاشگری» که باعث تهیشدن او شده بود، وجود داشت. درست مانند کودک سالمی که معترض به تهیشدن در لحظهای است که امید و انتظار تجربهی احساس بهبودی دارد، بیمار به سمت تحلیلگر برگشت و از یک استعاره قدرتمند (بادکنک سوراخشدهاش) در توصیف تجربه تهیشدن استفاده کرد. و مانند کودک سالمی که انتظار دارد جراحتش درک شود و در نتیجه بهبود یابد، بیمار نیز توانست بهاندازهکافی به تحلیلگر اعتماد کند تا جراحتش را آشکار سازد و همچنان منتظر و امیدوار باشد که جراحتش معتبر شناخته شود و (در نتیجه) شفا یابد. این مثال نشان میدهد که یک شکست در درک، هنوز راهی برای تشخیص احتمال واقعیِ امکانِ ایجادِ یک انتقال لبه جلویی قابلتحلیل و تسهیلکننده عزت نفس است – انتقالی که، وقتی دیده و تعبیر شود بهتدریج به بزرگسالِ نامطمئن و بهشکل مزمن تهیشده کمک میکند تا به تجربهی حمایتکننده از تکانهی حرکت بازبهدستآمدهی تحول بپیوندد.
توجه به این نکته مهم است که کوهات این ایده را که رقابتجویی میتواند برای بیمار قطعیت داشته باشد رد نکرد. با این حال در این «تکه» از فرایند تحلیلی، آرزوهای رقابتی بیماریزا، بخشی از لبه جلویی تحول این بیمار نبودند و در درجه دوم اهمیت قرار داشتند. در عوض، در یک پیچک انتقال آرمانیسازی، به گفتهی کوهات بیمار مانند پسری مغرور و هیجانزده میدوید تا نکتهای خاص را به پدر تحسینشدهاش بگوید، پسری که انتظار داشت از او لذت ببرند و تحسینش کنند، تجربهای که (بارها و بارها تکرار میشود تا) در نهایت عزت نفس، اعتماد به نفس و استحکام سلف را افزایش میدهد. تعبیر روانکاو «سرکوبکننده» بود، مانند تکرار بیماریزا یا رد نیازهای معتبر او برای پیوستن به پدرش و لذت بردن دیگران از او، که با اضطراب مداوم دوران کودکی درباره ارزش خودش همدست بود. در این مثال، تاکید تحلیلی روی لبه انتهایی (برتری و رقابت آسیبشناسانه)، انتقال لبه جلویی را - انتظارات سالم بیمار برای نوعی تجربه نشاطبخش و تایید انعکاسدهنده که در نهایت میتوانست ظرفیتش را برای حفظ و بازیابی حس شناوری، حتی در مواجهه با جراحتهای اجتنابناپذیر و تهیشدن تقویت کند - پنهان میکند.
نشانهای نظربازانه و تلاشی بیثمرمانده در یک حرکت رو به جلوی سازنده
گانتریپ[xl] (1961) یک تلاش ناموفق تحلیلی را توصیف کرده است: بیمار ابتدا به دنبال درمان بود و سپس متواری شد. او در ارزیابی مجدد گذشتهنگر فرارِ بیمار، متوجه شد که نظریه راهنمایش یعنی آرزوهای کودکی که به ابژههای قدیمی (داخلی) معطوف شده است «نکته اصلی را نادیده گرفته است» (ص 53). نکته اصلی، به زبان او، تلاش بیمار برای انجام یک «حرکت رو به جلوی سازنده» بود تا متصل باقی بماند. «نکته واقعی» در اصطلاح انتقال لبه جلویی، اهمیت تشخیص پیچکهای لهشدهی یک انتقال سلفابژه قابل به حرکتدرآمدن، در یک نشانه آشکارا آسیبشناسانه بزرگسال است – نشانهای که بیشتر، دلالت بر تلاشی برای اجتناب از تکهتکهشدن بیشتر سلف منسجم دارد، تا واپسروی به یک مرحله بهنجار لیبیدینال از امنیت. مثال گانتریپ در زیر آمده است.
یک مرد متخصص خجالتی و اسکیزوئید در دهه چهل عمرش بهخاطر علامتی شرمآور به دنبال تحلیل بود: «او مشغولیت ذهنی با سینهها داشت و احساس میکرد مجبور است به هر زنی که از کنارش میگذرد نگاه کند.» همچنین «احساسات کودکانه دیگری [مشخصنشده] وجود داشت که او به شدت از اقرار به آن متنفر بود» (ص 34). بیمار به گانتریپ گفت که به نظرش مشغولیت او با سینهها، به نوعی با همسر سرد و غیرپاسخگو و شبیه به مادرش مرتبط است. او همیشه به مادرش، به عنوان کسی که «دکمههایش محکم تا گردن بسته شده است» فکر میکرد. گانتریپ، علائم بیمار و پریشانی و شرمساری او را به فرایند واپسرویای نسبت داد که آرزوهای دهانی شیرخواری برای امنیت در پستان را زنده کرده است (صص 49، 50). با تعابیر مربوط به این موضوع (مشخصنشده)، مشغله ذهنی بیمار با سینه فروکش کرد. گانتریپ ناپدید شدن نگاه اجباری به سینههای زنان را نشانهای از پیشرفت تحلیلی در نظر گرفت. به زودی نگاه کردن جای خود را به «سِیلی از فانتزیهایی» بهقدری اجباری و حریص داد، که در کار بیمار مداخله کرد.
فانتزیهایی که جایگزین نظربازی شدند، گونههای متنوعی از یک مضمون بودند. در این فانتزیها، بیمار به ساحل دورافتادهای رفت، خانهای محکم برای خود ساخت و آن را از حیات جاری در بیرون، جدا کرد. مجموعه فانتزیها به اوجی رسیدند که گانتریپ در آن زمان متوجه نمیشد: بیمار قلعهای تسخیرناپذیر را بر فراز چیزی که گانتریپ (تحت تأثیر نظریهاش) به عنوان کوهی پستانشکل توصیف میکرد، ساخت و اطراف آن را با دفاعهای غیرقابلعبور دیوار کشید. «صاحبان قدرت در اطراف اردو زدند و سعی کردند به ارگ یورش ببرند، اما قادر به ورود نبودند» (ص 50). گاهی اوقات او با لباس مبدل بیرون میآمد تا دنیای بیرون را بازرسی کند، اما هیچکس نمیتوانست با او در تماس باشد. «سرانجام [گانتریپ نوشت] او مرا دید که از سمت کوه بالا میروم، سنگهای بزرگی به سمتم پرتاب و از آنجا بیرونم کرد. یک یا دو هفته بعد، بیمار به طور ناگهانی تحلیل را به بهانهی ناخوشی گذرای همسرش قطع کرد» (ص 50). در این مرحله از گسستگی نهایی درمان، گانتریپ فکر میکرد که آرزوهای واپسگرایانه بیمار، حتی از میل به بودن درسینه فراتر رفتهاند و حالا او میخواست درون رحم، در امان باشد. سپس تجدید نظر کرد.
درک دیرهنگام گانتریپ عمیق بود: او به ناکامل بودن نظریه آرزو برای بازگشت به مُدهای دهانی، مقعدی یا محرمآمیزی اولیه «شادمانی شهوانی» پی برد. مُد «دهانیِ» حاضر در نگاه کردن به سینهها یک آرزو نبود. بلکه تلاش بیمار را برای «متولد ماندن»، مبارزه فعالانه برای «ماندن در روابط ابژه» به عنوان یک ایگوی جداگانه (ص. 50) و ادامه حیات (ص. 53) بیان میکرد. به طور خلاصه، گانتریپ متوجه شد که این علامت، «نکته واقعی» اختلال بیمار و رویآوردن به تحلیلگر را منعکس میکند: او با بخشی از شخصیتش تلاش میکرد تا یک «حرکت سازنده ... رو به جلو» (ص. 5؛ ایتالیک اضافه شده است) برای محافظت از خود (سلف بازماندهاش) در برابر خطر عدم وجود انجام دهد. از نظر روانشناسی سلف، گانتریپ خود را نقد کرد و متوجه شد نتوانسته تشخیص دهد که بیمار به شکلی اضطراری در جستجوی یک پیوند سلف-سلفابژه بود، سلفی که باقی میمانَد با هدف نجات خودش از تکهتکهشدن شدیدی که تهدیدی است پیشِ روی یک سلفِ از قبل ضعیفشده، برای مرتبطماندن تلاش میکند.
تفسیر پرونده
در پرتو نیاز به بازیابی یک سلف عقیممانده، بیمار فعالانه به گانتریپ رویآورد و برای تقویت یک سلف در معرض خطر، در جستوجوی کارکردهای سلفابژه - «شیر روانشناختی» - بود. نیاز به پیوند سلف-سلفابژهی ارتقادهندهی انسجام، جنسیسازی شد و با هدف دوباره به دست آوردن انسجام، شکل یک علامت نظربازانه اجباری را به خود گرفت. به این معنا که نیاز به دریافت خوراک بازگرداننده انسجام، جنسیسازی شد (نیاز و برآوردهشدن به طور نمادین به عنوان «پستان خوب» بازنمایی شدند)؛ این علامت هم یک اقدام دفاعی اضطراری ناآگاه و هم سرنخی از تلاشی لبه جلویی برای متصل ماندن به منظور تداوم به عنوان یک سلف بود.
بیمار، ابتدا با تعبیر تحلیلگر از آرزوهای واپسگرایانهاش موافقت و این علامت را سرکوب کرد. فانتزیهای بعدی نشان میداد که او حس میکرد بهخاطر «نیازهای کودکانهاش» مورد انتقاد قرار میگیرد و تعبیر را به عنوان حملهای بیشتر تجربه میکرد که باید از خودش در برابر آن محافظت کند. او فاصله گرفت و شروع به تقویت خود با ابزارهای ذهنیاش - فانتزی لازم برای قوی و آسیبناپذیر بودن - کرد. سپس بهطورکلی از حمله تحلیلی سهوی کنارهگیری کرد. پیچکهای کشفنشدهی تلاشی رشدیافته برای کمک گرفتن و حفظ موجودیتش، نتوانستند موثر باشند.
این شرح کوتاه، مسئلهای حیاتی را برای همه درمانها، اعم از روانکاوی یا رواندرمانی، طولانیمدت و فشرده یا کوتاهمدت و مختصر، برجسته میکند: درک سلامت باقیمانده و نیازهای احیاشده برای کارکردهای سلفابژه، ضروری است، مهم نیست که ابراز نیاز، چقدر تکهتکهشده یا جنسیسازیشده باشد. هنگامی که پیامد تکهتکهشدن سلف را بدانیم و چرخش به سمت پستان/سلفابژه را به عنوان بخشی از سلامتی، چنگزدن و پیوستن به زندگی درک کنیم، میتوانیم آن را چنین تعبیر کنیم. سپس، «فشار بالغانهی قطعشده ... خودانگیخته شروع به اثبات مجدد خود میکند، همانطور که در تحلیل به شکل انتقالهای سلفابژه [لبه جلویی] بازفعال میشود» (کوهات، 1984، ص 78) که از طریق تعبیر و بازسازی تکوینی تقویت میشوند.
یک انتقال لبه جلوییِ «تامینکننده اکسیژن»
اختلال مشهود، با لنز روانشناسی سلف بررسی شده است.
هنگامی که مت[xli] تقریباً هشت ساله بود، به توصیه اکید مدرسهاش برای تحلیل (ایگن و کرنبرگ[xlii]، 1984) ارجاع داده شد (یک جلسه در هفته رواندرمانی در طی یک سال، منجر به بهبودی نشده بود). از نظر تحول بهنجار سلف: (1) مت از مشکلات علامتی و شخصیتیای رنج میبُرد که مشخصههای شکلی ریشهدار از بزرگنمایی بیمارگونه است (جدا از گرایش نظری، هیچیک از ما اینها را با تحول بهنجار خودشیفتگی یا، همانطور که ترجیح میدهم بگویم، با تحول بهنجار سلف اشتباه نمیگیریم)؛ (2) بزرگنمایی صرفاً دفاعی در برابر احساس درماندگی و بیکفایتی نیست - بلکه نشانه مسلمی از «نقصهای ساختاری» اولیه - و شکست در دگرگونی مورد انتظار بزرگنمایی بیتکلّف دوران کودکی به غرور و عزت نفس قابلاتکاست؛ و (3) وظیفه روانشناختی اولیه درمان، پرورش فرایندی است که کمبودها را بهمنظور از سَر گیری تحول بهنجار، بهاندازهکافی جبران میکند - فرایندی که در ارتباطی با دیدن و پاسخگویی تحلیلی به نیازهای هنوز سالم باقیمانده آرمانیسازی و انعکاسسازی که او در اولین ملاقات با تحلیلگر نشان میدهد، رخ میدهد.
بزرگنمایی پاتولوژیک به عنوان نشانهای از نقص ساختاری
مت باهوش بود اما عملکردش در مدرسه متوسط بود. او دوستی نداشت و در واقع «همه در مدرسه از او متنفر بودند» (ایگن و کرنبرگ، 1984، ص 42). او با معلمش طوری رفتار میکرد که گویی همکارش است، و با همسالانش کاملاً ناسازگار و بدرفتار بود. مت که ناشی، مضطرب و شرمسار در انجام هر کار فیزیکیای بود، نمیتوانست با آنها در بازیهای روزمره همراه شود. او نه میتوانست دوچرخهسواری کند، نه شنا کند، نه اسکیت کند و نه توپ را پرتاب کند. در برخورد با هممدرسهایها و برادر پنجسالهاش سلطهجو، مغرور و تحقیرکننده بود. به آنها مانند بردگان یا داراییهایش فرمان میداد و آنها یا از او دوری میکردند یا او را سپر بلا میکردند. مشکلات مت دیرپا بود: او با بچههای دیگر در مهدکودک و کمپ روزانه مشکل داشت و نمیتوانست مهارتهای همفاز را کسب کند. به نظر میرسد که خودآگاهی افراطی پیرامون بدنش، نقش بسیار مهمی در بیدستوپابودن و بازداریهای فیزیکی او داشته است. مثلاً نمیتوانست در کلاسهای شنا شرکت کند، زیرا نمیتوانست جلوی پسران دیگر لباسهایش را در آورد و لباس شنا بپوشد.
شکستهایی در انعکاسسازی و آرمانیسازی مورد انتظار و نقصهایی در سلف مغرور
پدر مت، ناشری باسابقه و در خانواده، مردی در سایه بود که با تسلیم شدن به همسر سخنورش، اجازه داد او به جایش صحبت کند. هر دو والد موافق بودند که مت کودکی «با شکوه» است و فعالانه او را بهخاطر رشد بیشازحد خِرَدش تشویق و فعالیت بدنیاش را تضعیف میکردند. هر دو از زودرَسی تفکرش بسیار لذت میبردند. در واقع، آنها آنقدر تحت تأثیر مت قرار گرفتند که مجبور شدند بر بیمیلی خود برای داشتن فرزند دوم غلبه کنند، زیرا نگران بودند که هیچ خواهر یا برادری نتواند با مت برابری یا با او رقابت کند. به نظر نمیرسید که هیچیک از والدین نگران بیدستوپابودن و ممانعتهای او، نداشتن دوست و انزوای او باشند.
مادر مت، به گفته تحلیلگر، از یکسو به شدت کنترلگر، مداخلهگر و مطالبهگر بود، و از سوی دیگر، علاقهمندی بیحد و حصرش، نزدیکی بیشازحد را تقویت میکرد و تکبر او را برمیانگیخت. بیخبر از اینکه انتظاراتش برای کنترل بر بدن-ذهن-سلفِ مت نامتناسب با فاز تحولی فعلی اوست؛ به نظر میرسید که او از تأثیر روانی خود بر فرزندش و نبردهای اغلب طوفانیشان بر سر تسلط و کنترل غافل بود. مثلاً، او با این تصور که درخواستش برای کنترل فرزندش ضروری و صحیح است، از تجربهی عصبانیت و ناامیدی به دلیل اصرار مت برای بسیار سفتبستن کمربندش، شکایت کرد.
شکست مادر در تشخیص اینکه استقلال کودک را ضعیف میکند و ناتوانی پدر در ارائه انعکاس جایگزینی که طنیناندازِ آغازگری مستقل پسری در حال رشد شود، با ناتوانی والدین در تشخیص نیازهای او برای ارتباط غیراجباری با برادر و همسالانش همراه شد. اینها صرفاً نشانگرهای فاحشی از کاستیها و خطاهای جدی و مداوم در محیط سلفابژه کودک است که تلاشهای سالم، لبهی جلویی سلف و فشار برای تکمیل تحول بهنجار را ضعیف میکند.
تاریخچه تحول مت - تاریخچه تجربیات سلف-سلفابژه - نشان میدهد که او در درجه اول از نیازها و انتظارات بینتیجهمانده برای پاسخگویی سلفابژه مورد انتظار رنج میبُرد. بنابراین، او در ایجاد، حفظ و بازیابی حسی از افتخار به خود، کنترل همفاز بر خودش و دیگران شکست خورد. این فقدان منجر به توقف و تثبیت بر بزرگنمایی بیمارگونه، تحریف نیازهای سلفابژهاش، و محرومیت از حس اصیل همفاز احساس موثربودن، استنتاج «لذت به انجام رساندن» از سلف-ذهن-بدن خود، از آنکسی که بود و آنچه که میتوانست انجام دهد؛ شد. نیازهای انعکاسسازی بیپاسخمانده و افتخار نکردن به خودش به همینجا ختم نشد: نبود منبع قابلاتکایی از عزت نفس و افتخار به خود، او را بهشکلی غیرمعمول در برابر احساس تهیشدن، شرمندگی و بهشکلی دردناک در معرضدیدقرارگرفتن آسیبپذیر کرد. مت برای محافظت از خود در برابر خطرات پیشِ روی سلف، آسیبپذیری و شرمِ خود را پنهان کرد (امتناع او از برهنگی در سن پنجسالگی تظاهر آشکاری از پنهان کردن خودش از افشاگری است). همانطور که به زودی مشاهده خواهد شد، تا چند ماه، او به شکلتدافعی آسیبپذیری و نیازهایش به دریافت کمک را پنهان میکرد.
آیا لبه جلویی تحول، میتواند دوباره به حرکت در آورده شود؟
گرچه هدف از تلاش تدافعی برای پنهان کردن سلف آسیبپذیر، محافظت از سازمان سلف است، اما این اقدام تدافعی، مانند سایر دفاعها، ابتدا اختلال عزت نفس را تشدید میکند و بهشکلثانویه منجر به آسیبپذیری بیشتر و چرخه معیوبی از طرد و شکست بیشتر میشود. بنابراین مت بهشکلمضاعف محروم شده بود. مثلاً چون با خودش و بدنش احساس راحتنبودن و شرمندگی داشت و نمیتوانست شنا یاد بگیرد، از لذت بردن از بدنش و آنچه میتوانست به دست آورد، محروم شده بود؛ پس از آن، ناتوان از همگامی و همراهی با همسالان، از لذتهای پیوند که توسعهدهنده سلف است محروم شد و حتی بیشتر به دنیای والدینش پرتاب شد. مت در یک چرخه درونروانی باطل گرفتار شد، «زندانیِ» (میلر، 1981) کاستیهای تحولی ویژه خودش، نیازهای تشدیدشدهی انعکاسسازی در دوران کودکی و اقدامهای تدافعیای که با هدف نجات تنها سلفی که داشت به کار میبُرد.
مهمترین سوال تشخیصی که باید پرسیده شود این است که آیا کودک یا بیمار بزرگسال میتواند به درمانگری ازنظرهیجانی در دسترس پاسخ دهد و با او ارتباط برقرار کند، یعنی درمانگری که بتواند نیازهای همفاز او را درک کند و بهشکلمناسب به آنها پاسخ دهد. به زبان نظری، آیا کودکی که تا حدودی با کارکردهای سلفابژه درمانگر مواجه میشود، میتواند یکی از انتقالهای لبه جلویی بازبرانگیزانندهی تحول را ایجاد کند؟ شکل انتقال و تدابیر دفاعی مورد استفاده برای دفع خطرات انتقال (شرم شدید، تحقیر، تکهتکهشدن و تهیشدن) شاخصهای مهمی از این هستند که آیا میتوان تلاشهای لبه جلویی و تکانهی حرکتی تحول جلویی را باز به حرکت درآورد. مشخصاً، این پرسشها برای مت، از این قرارند: (1) آیا نیازها و تلاشهای او برای تجربههای انعکاسسازی، آرمانیسازی و/یا همزادی مورد انتظار (هر یک از اینها میتواند مسیری برای گسترش و ترمیم سلف باشد) هنوز به اندازهای سالم است که بتواند بازبرانگیخته شود؟ (2) آیا تعامل دو طرفه و بده و بستان، انعطافپذیری، توانایی بهبودی از آسیبها و بازگشت به عقب (حق سلف) و بازپسگیری آغازگری همچنان پتانسیلی بالقوه است؟ چگونه به این سوالات از نظر بالینی پاسخ دهیم؟
لبه جلویی انتقال سلفابژه: آرزوی مت برای پیشرَوی
وقتی مت برای اولینبار با تحلیلگر ملاقات کرد، شروع به توصیف جنبهای از لبهی انتهایی تحولش، یعنی سازگاری بیمارگونه با شکایات والدین از خودش کرد: او به سرعت و با وظیفهشناسی عادات بدش را فهرست کرد، مانند برداشتن مخاط بینی و پاک کردن انگشتانش با آستین، ناخن جویدن، بههمریختگی میزش و پوشاندن درِ اتاقش با کاغذها و علائم (مطمئناً با توجه به نگرانیهای مدرسه، شکایات نسبتاً جزئی را فهرست کرد). با این حال، مت پس از انبوه عادتهای بدش که انگار میگفت: «ببین چه آشفتهام!»، «پیچکی» از سلامت را ارائه کرد. تحلیلگر در گزارش موردی خود به آن اشاره کرد، اما اهمیتش را به عنوان تکهای از سلفی سالم باقیمانده بر اساس دستورکار خود، ندید بلکه از آنِ والدینی دانست که تلاش میکنند حس پنهان نقص خودشان را با یک کودک «با شکوه» و توانایی فکری او التیام بخشند.
علاقه شدید و فوری مت به تحلیلگر، به آنچه داشت و آنچه بود، پیچکی بود که در نهایت هسته اصلی انتقال سلفابژه ترمیمی را شکل داد. این شکلی است که رسیدن آزمایشی به سوی تحلیلگر به خود گرفت: مت متوجه گُلهایی روی میز تحلیلگر شد و پرسید آیا آنها واقعی هستند. او که عجله زیادی داشت (دلیلش مشخص خواهد شد) منتظر جواب نشد. با عجله اشاره کرد که ساعت تحلیلگر هشت دقیقه جلوتر از ساعت اوست. و گفت: «کاش، [که] ساعتم میتوانست با ساعتت هماهنگ شود» (ایتالیک اضافه شده است). تحلیلگر (به خودش) یادآور شد که مت در حال ابراز رقابتجوییاش است (به گزارش میلر، 1985 مراجعه کنید). هنگامی که نیازهای سلف سالم را در مرکز تفکر تحلیلیمان قرار دهیم، این آرزو میتواند به عنوان یک بیان استعاری قدرتمند (ناآگاه) برای رسیدن و پیشرَوی درک شود، بنابراین مت میتواند از نظر روانشناختی در جهان زندگی کند، به جای اینکه در ذهنش و دنیای والدینش که در آن گرفتار شده بود زندگی کند. این آرزو بهقدری برایش مهم بود که در جلسه اول، سه بار دیگر تکرارش کرد!
این بخش کوچک از دستورکار آیندهنگر، نشاندهنده یک لبه جلویی مستعد حرکت مجدد است که میبایست در یک محیط مورد انتظار سلف-سلفابژه برانگیخته شود. مت، در واقع، یک آشفتگی اعلانشده توسط سلف است (تظاهر لبه انتهایی تحولش و تدابیر دفاعیای که برای محافظت از شرم شدید به خاطر عقبماندن نیاز داشت). با این حال، دستورکار خودش شامل جستجویی برای واقعیت و دنیای زندهای است که از آن محروم است (او می پرسد «گُلا واقعیان؟»)، و شامل آرزو/امید خوشایندی است که با تحلیلگر همآهنگ شود و به گامهای او «برسد». تحلیلگر از پیچکها استقبال نکرد زیرا آنها را مثل او درک نمیکرد. (من ممکن است بگویم: «بله، متوجهم که تو واقعاً میخوای ساعتت به ساعت من برسه.») نبود پاسخ، مت را به پیشدرآمدی مبهمتر نسبت به تحلیلگر سوق داد – همزمان، به پیچکی از انتقال لبه جلویی نسبت به والدی شایستهیآرمانیسازی و دردسترس و انکار تدافعی بیکفایتیاش: مت از تحلیلگر پرسید که آیا او در کار انتشارات است؟ تحلیلگر این سوال را با طرح سوال «چرا میخوای بدونی؟»، همانند اکثر تحلیلگران برای حفظ ناشناسی و خنثی بودن تحلیلی، پاسخ داد. این سوال در اغلب موارد، تا جایی که به بیمار مربوط میشود، از خنثیبودن فاصله زیادی دارد، و معمولاً به معنای «دور نگهداشتن»، یعنی یک رد کردن ناخواسته تعبیر میشود.
پرسیدن «آیا در کار انتشاراتید؟» میتواند به دنبال تلاشی برای سوتزدن در تاریکی و رجزخوانی پس از گفتن شکایات والدینش باشد، یا آنطور که من فکر میکنم، این سوال احتمالاً میتواند به این معنی باشد: «آیا تو به عنوان یک پدر واقعی و زنده، شایستهی نزدیک شدن هستی؟» در هر صورت سوال«چرا میپرسی؟» تحلیلگر، ناخواسته لبه جلویی را ضعیف کرد، مت در این مرحله به فانتزیهای مغمومکننده بزرگنمای آسیبشناسانهترین جنبه تحولش اجازه سخنگفتن داد: او خودش رئیس و سردبیر یک شرکت انتشاراتی است، چند مرد برایش کار میکنند و او در نگهداشتن آنها بر سر کارشان مشکل دارد. آنها استعفا میدهند (یعنی همسالانش بازی نمیکنند).
همسانسازی علنی با پدر ناشرش در فانتزی فراتر از سن، در زمانی که این عمل همفاز محسوب میشود، صرفاً «بزرگنمایی» و تداوم انکار ضعف نیست (فروید، 1965 الف). همسانسازی علنی، که، گاهی زمینهساز ظرفیتهای درونیای است که در نهایت برای خودمان بالفعل میکنیم، در مورد مت، سیگنالی از نیاز او به نقاط قوت و حمایت پدری شایستهیتوجه است. بدون اینها، در فانتزی، او پدر است. مجدداً، به لحاظ نظری، اکنون یک «شکاف عمودی» وجود دارد، از یک سو، یک سلف ضعیف و مستعد شرم که همچنان به انعکاسسازی، آرمانیسازی و تجربههای همزادی اصیل برای حفظ رشد بیشتر، نیاز دارد، و از سوی دیگر، یک سلف منزوی، جداشده، آشکارا بیمارگون و بزرگنما که برای دگرگونی در دسترس نیست مگر اینکه درمان، پیچکهای لبه جلویی را که در همان ابتدای درمان ظاهر شدند، دوباره به حرکت درآورد.
تکرار ناخواسته لبه انتهایی
در هشت ماه اول درمان، گرایش نظری به تشخیص آسیبشناسی و نادیدهگرفتن سلامت، منجر به تاکید بر لبه انتهایی شد: تحلیلگر میخواست مت در مورد مشکلات و نگرانیهایش صحبت کند، او به دنبال رویاها بود، و معنای نقاشیهای مت را تعبیر میکرد. پاسخ مت به این تلاشهای خیرخواهانه برای آشکار کردن آسیبشناسیاش بیشباهت به پاسخ بیمار گانتریپ نبود: او خودش و دنیای درونش را داشت. به عبارت دیگر، او به تلاشهای تدافعی ناآگاه متوسل شد تا از حمله تهدیدآمیز به ذهن-قلعهاش، افشای هراسآمیز آسیبپذیریهایش، و شرم درهمشکنندهی سلف جلوگیری کند. اقدامهای تدافعی برای جلوگیری از این خطرات پیشِ روی سلف سختتر شدند. او که هشت ساله بود، تخته سنگ پرتاب نمیکرد. در عوض، غضبناک شد، فاصله گرفت و به سمت کتابهایی که برای این ساعات آورده بود، کنارهگیری کرد. او به تحلیلگرِ ناامید گفت: «ترجیح میدم مطالعه کنم.» یا آنچه را که به عنوان تهاجم و حمله تلقی میکرد، با منزوی کردن خود در نقاشیهای استادانهی خودبینانهاش دفع میکرد. سلف ضعیفشده، با تکبری تردیدناپذیر، زورگویی و شبه-خودکفایی، به دنبال تسلط غیرواقعی و لذت تأثیرگذاری موجود در بزرگنمایی بیمارگونه بود. مت به خوبی میتوانست هر جلسه تحلیلگر را خاموش کند و نیازهای بیپاسخمانده و تلاشهای سلف سالم و لبه جلویی آن در معرض دید نبودند.
یک انتقال متقابل تکرارشونده: خشم به عنوان سیگنالی از شکست تحلیلگر در درک کردن
در زمینه ارزیابی نقاط قوت و ضعف سلف کودک، دوره اولیه درمان نکتهای را که من در مورد نظریه روانکاوی بیان میکنم نشان میدهد: ما به واسطهی آموزشمان، بیشتر تمایل داریم که آسیبشناسی را ببینیم و به آن بپردازیم و تلاشهای هنوز سالم را نادیده بگیریم یا در درک معنای آن ناکام باشیم. هنگامی که سلف و نیازهای معتبرش را در مرکز تفکر بالینیمان قرار میدهیم، بیشتر احتمال دارد پیکربندیهای روانشناختی اولیهای را که باعث بزرگنمایی آشکار، غیظ، تکبر، ناچیزشماری، و کل طیف اختلال سلف میشود؛ یعنی نیازها و تلاشهای بیثمرمانده را تشخیص دهیم. بهدلیل بهرسمیتشناختهنشدن نیازهای بیپاسخمانده یک سلفِ از نظر روانشناختی محروم، بزرگنمایی آشکار مت و پنهان کردن ظریف سلف آسیبپذیرش شدیدتر شد.
هشت ماه طولانی، مت بر تحلیلگر مسلط بود، و از مخفیگاهش، پشت کتابها و نقاشیها تنها برای ضدحمله بیرون میآمد. اگر تحلیلگر یک دقیقه تأخیر میکرد او را سرزنش میکرد، به او دستور میداد و تمام تلاشش را میکرد تا نشان دهد که تحلیلگر برایش هیچ اهمیتی ندارد. تعجب نخواهید کرد اگر بدانید درمانگر، بهتدریج احساسی مثل همسالان مت تجربه کرد. او احساس عصبانیت میکرد و «بهتدریج درماندهتر، بیفایدهتر و ضعیفتر میشد. گفتارش مرددتر و مشکوکتر، و نظراتش مبهمتر و کمتر دقیق بود. [او] از جلسات بیم داشت زیرا ساعتی دیگر از احساس بیارزشی، بیحوصلگی و عصبانیت را پیشبینی میکرد» (ایگن و کرنبرگ، 1984، ص 47).
میخواهم بر این نکته تأکید کنم که درمانگر با چیزی که من به عنوان سیگنالهای انتقال مقابل تکرارشونده میبینم به مراجع پاسخ داد: همه ما میتوانیم از احساساتی مانند خشم، بیم، دست و پا زدن و غیره برای یادآوری واقعیتی به خودمان استفاده کنیم، این واقعیت که هنوز موفق به درک بیمار نشدهایم، بیمار تحقیرکنندهای که باعث میشود احساس بیفایدگی و بیتاثیری کنیم. نظریه پاتومورفیک (به سهم مهم اِمده[xliii] [1981] در مورد مشکل نظریات روانکاوانه بهنجاری که مبتنی بر تحول بیمارگونه است نگاه کنید) تحلیلگر را بر آن داشت تا به دنبال اختلال و اِشکال در مت بگردد. اربابمآبی مت، و «مقاومت» محافظتکننده از سلفش در مقابل تجاوز بیشتر به کنترل اندکی که بر خود و دنیایش داشت، بدتر شد زیرا او در درمان نسخه جدیدی از تهاجم مادرش را به جای پاسخی طنینانداز با دستورکار خودش برای پیشرَوی تجربه کرد. بازتولید تجربه آسیبزا با مادرش در انتقال لبه انتهایی، درمانی نبود. راه برونرفت از احساس خشم و ناکارآمدی تحلیلگر و درماندگی و ترس مت از تحقیر بیشتر، دسترسی به لبه جلویی انتقال بود.
نگاهی اجمالی به نقص ساختاری: بهرسمیتشناختن جراحت و ناتوانی مت
پس از هشت یا نُه ماه رنجکشیدن از خشم و بیم، و بیاثربودن به عنوان درمانگر، تحلیلگر، اربابمآبی مت (بزرگنمایی به عنوان دفاع) را، با توجه به اینکه مت خودش احساس ناتوانی و درماندگی میکرد به عنوان راهی برای ایجاد احساس درماندگی و بیفایدهبودن در تحلیلگر دانست (به بیان نظری، دفاع بزرگنمایی نشاندهنده نقصی در ساختار درونی است که حسی کاربردی از قدرت و اطمینان را به فرد اعطا میکند؛ ناچیزشماری شدید درمانگر که میتواند همراه با غضب زیادی باشد، عارضه ثانویه سلف آسیبپذیری است که با نشاندادن خودش، تحقیر میشود و به هر قیمتی شده برای محافظت از سلف در برابر تحقیر بیشتر، هم پنهان میشود و هم ضدحمله میکند).
پس از مدتی (نامشخص)، مت آن بخش از تعبیر را پذیرفت که بهطوردقیق احساسش را منعکس میکرد، و با بازپسگیری آغازگری سالم، عنصر حیاتی خودش را به آن اضافه کرد: جهان برای او به بخشهای قدرتمند و درمانده تقسیم میشود، و او اغلب، بهویژه در کنار مادرش، احساس درماندگی میکند. پاسخ نیرومند و پرانرژی مت، به درک دیرهنگام تحلیلگر از تکبر و تحقیر آشکار او («دفاع بزرگنمایی» بیشازحد) تردیدی باقی نمیگذارد که احساسات دفعشده ناتوانی و بیاثربودن، نشانه بهرسمیتشناختهنشدن جراحتی در سلف است؛ و آن جنبههایی از شخصیت تدافعی که نسبت به درمانگر، همسالان و دیگران در دنیایش بسیار غصبناک است، عوارض میانی جدی ناشی از آسیبشناسی لبههای انتهایی سلف آسیبپذیر است.
بازنِشانی لبه جلویی: ترمیم، شروع تعامل دو طرفه و بازی
بهرسمیتشناختهشدن نقص تحلیلگر توسط خودش، یعنی بازتاب دقیق و تأیید وضعیت مزمن درماندگی سلف، برای مت به عنوان یک تجربه انعکاسسازی ضروری عمل کرد که به آغازگری مستقل سلف، جان داد و جزئی حیاتی از سلف بهنجار را بازفعال کرد. مت حالا، انتظار پاسخی طنینانداز از تحلیلگر را داشت و در چرخش از تاکید بر آسیبشناسی به امکان روانکاوی تحول بهنجار، آغازگری و دستورکار خود را بهکارگرفت: مت توپی همراهش آورد و از تحلیلگر خواست با او بازی کند. بنابراین، رسیدن به تحول با بازنِشانی تعامل دو طرفه، مشارکت و بازیگوشیای که قبلاً ازدسترفته بود، آغاز شد؛ مت و تحلیلگر، سلف و سلفابژه، برای چند هفته، گهگاه توپبازی کردند.
پاسخ انعکاسی بسیار مهم دیگری رخ داد: تحلیلگر متوجه شد که مت وقتی عملکرد خوبی ندارد شرم شدیدی را احساس میکند؛ بنابراین به مت گفت که او میخواهد تحلیلگر توپ را از دست بدهد یا آن را رها کند. من فکر میکنم مت، ذرهای از این بخش از تعبیر را درک کرد: بیارزش کردن تحلیلگر، مانند پنهان شدن تدافعی و ناتوانیاش در بازی، یک پیکربندی روانشناختی اولیه نبود. در عوض، بیارزش کردن (مانند دیگر دفاع شخصیتاش) متعلق به یک منطقه میانی بود و توسط شرم وحشتناکِ مرتبط با کمبودها و بیاثربودن برانگیخته میشد.
زمانی که تحلیلگر شرم مت را تشخیص داد، تلاشهای سالم مت انگیزه بیشتری پیدا کرد. بر خلاف والدین، که کنترل متناسب با فاز کودک هشت ساله را بر خود و دنیایش ضعیف کردند، کارکردهای سلفابژهای تحلیلگر بهاندازهکافی با تلاشهای سالم هماهنگ بود تا مؤثر واقع شود. توازن انتقال، از تکرار بیمارگونه سلف-سلفابژه از انعکاسسازی معیوب دور میشد. انتقال سلفابژه انعکاسسازی در حال تبدیل شدن به منبعی از عناصر حیاتبخش مفقود، بهرسمیتشناختن واقعی، تشویق و کمک به رسیدن بود. اکنون در پاسخگویی به آغازگری و انتظارات خودِ مت برای پاسخ، تحلیلگرِ منعکسکننده، آرمانیسازیشده و دگر-ایگو توپبازی میکرد (همه این کارکردهای سلفابژه بخشی از بازی با توپ و بخشی از انتقال هستند).
قدم دیگر در تحول آغازگری مستقل و همگام شدن، زمانی رخ داد که مت متوجه کتابی در مورد ساخت هواپیما در کتابخانه تحلیلگر شد. او پیشنهادی برای پاسخ به نیازهای متناسب با فاز خودش ارائه داد، کمک خواست، و تحلیلگر ایدهآلی که میتوانست کمک کند، بهنوعخود پاسخ داد: آنها با هم هواپیما ساختند. مت دیگر زندانی درماندهای در تجربه معیوب سلف-سلفابژه دوران کودکی نبود. او دیگر در انزوای باشکوهش، تنها و بیکس نبود؛ درمان، یک انتقال سلف-سلفابژه ایجاد کرد که تشویق، انعکاسسازی و راهنمایی مورد انتظار فاز را بازنِشانی کرد. تحلیلگر یک «سلفابژه قابلاستفاده» بود، و مت میتوانست از کارکردهای چندگانه تقویتکننده تحولش، از جمله کارکرد تعبیرش، استفاده کند. تعبیرها قابلاستفاده بودند و مانند تختهسنگ به دور پرتاب نمیشدند. مثلاً تحلیلگر برای مت توضیح داد که کمکخواستن برایش بسیار دشوار است زیرا باعث میشود احساس شرمساری و بیارزشی کند، و انگار تنها راهی که میتواند احساس قدرت کند این است که خودش هر کاری را برای خودش انجام دهد. تحلیلگر روی طول موج او بود؛ حالا شرم و افتخار نکردن مت به خودش را تشخیص میداد و با کمالمیل در لبه جلویی تحول و دستورکار مت - تلاش او برای پیشرَوی - مشارکت میکرد.
دوره میانی: دو اپیزود از اخلال اجتنابناپذیر و ترمیم
مت با خانوادهاش به یک سفر یازده روزه بهاری میرفت، این تجربه، تهدیدی به بازگشت به وضعیت اسفبار تنهایی و انزوایش بود. از دست دادن قریبالوقوع تجربه تقویتکننده انتقال، ذهن مت را به فانتزیهای پیچیده در مورد چگونگی پیشگیری از تجربهی از دست دادن چیزها مشغول کرد. در آخرین جلسهی قبل از تعطیلات، او مسیر بصری مغز را توصیف کرد و به تحلیلگر گفت که چگونه تصویری از او را در ذهنش نگه میدارد. تحلیلگر گفت: «در آن صورت خیلی تنها نخواهی بود». اگرچه تمرکز بر لبه انتهایی - تنهایی - بیشازحد قابلدرک است، خود مت نیز لبه جلویی را در ذهن داشت؛ او با پرسیدن اینکه آیا تحلیلگر مایل است ترومپت نواختنش را بشنود، «درخشیدن» در چشم والد انعکاسساز را درخواست کرد. تحلیلگر، که اکنون نسخه جدیدی از یک سلفابژه انعکاسساز مورد انتظار است، تمایلش را ابراز میکند، بنابراین از پیچکهای سلف مغرور بیتکلّف که خودانگیخته، خود را برای پذیرش و تشویق عرضه میکنند، استقبال میکند. اکنون، تجربه انتقال مت، دنیایی جدا از محیط معیوب مزمن سلف-سلفابژه بود، محیطی که لبه انتهایی تحولش را شکل داده بود. مت که میتوانست از کارکردهای سلفابژه موجود استفاده کند، با چیزی فراتر از یک تصویر ساده از تحلیلگر در ذهنش به سفر رفت. او انتظاراتش از «درخشیدن»، امید و انتظارش برای آوردن ترومپت و تداوم دونوازیِ درمانی روحبخش با تحلیلگر را که کمکش کرده بود تا تحول بهنجار سلف را بازگرداند، با خود به سفر برد.
تعطیلات تابستانی پنج هفتهای تحلیلگر، تهدید دیگری از جنس اخلال ایجاد کرد: تا حد زیادی، ظرفیت احیاشده مت برای خودانگیختگی و تعامل دو طرفه، مستلزم تداوم مشارکت انعکاسسازی بود. مت قبل از وقفهی پیشِ رو، دچار یک تیک صوتی و به دنبال آن سرفه شد. مادرش غضبناک و معتقد بود مت اگر بخواهد میتواند تیک را کنترل کند. مت خودش از این نشانه شرمسار بود و از تحلیلگر خواست به او کمک کند تا از شر آن خلاص شود. حالا که مت در یک انتقال ایمنتر و بادوام سلف-سلفابژه بود، کمتر از افشا کردن خود میترسید و بیشتر انتظار دریافت کمکی را داشت که نیازمندش بود: برای اولینبار در تحلیل، رویایی تعریف کرد. در رویا، کسی ترکش میکرد؛ این شخص تبدیل به مرد نانزنجبیلی شد و مت او را خورد.
آشفتگی مت و درخواست کمکش، تحلیلگر را به ارائه تعبیری سوق داد. گرچه شک داشت مت آن را بفهمد، اما میخواست به او کمک کند و تلاشش را کرد. به او گفت که تیک و سرفهاش نشاندهنده آرزوی خوردن تحلیلگر و دفاعی در برابر این آرزوست. دیدگاه روانشناسی سلف، علامت اضطراری و رویا همگی بر این موضوع تاکید میکردند که مت نگران از دست دادن کارکردهای سلفابژه تحلیلگر بود و نیاز داشت که احساس خوبِ تایید و تشویق شدن را در «درون» خود حفظ کند: از اینرو، رویاکار، تحلیلگر را به سلفابژهای خوراکی - به مرد نانزنجبیلی که میتوانست تا زمانی که تحلیلگر دور بود، نزد خودش نگه دارد - تبدیل کرد. آرزوی «تنانهسازی دهانی» (همچنین آرزوها و ترسهای اختگی که تحلیلگر بعداً در درمان بر آن تأکید کرد) محتوای آشکارِ نیاز به جبران کسریِ ساختاری است. تکانه «دهانی»، مانند بیمار گانتریپ، تکهای از قطعههای سلف آسیبدیدهای است که شروع به بازتجربه اضطراب تکهتکهشدن، افسردگی بیدلیل، و کاهش حس اثربخشی میکند. در این شرایط، نیاز به نوعی «چسب» بیشتر میشود. تعبیر تحلیلگر بهاندازهکافی به نیازهای انعکاسسازی مستمر مت نزدیک بود، او آن را پذیرفت و تعبیر، به عنوان چسب مورد نیاز عمل کرد.
وقتی درمان از سر گرفته شد، مت گفت که سرفه بهتر شده است و زمانی که رخ میدهد، مدت زیادی دوام ندارد. او گرچه فهمیده بود که سرفه با ندیدن تحلیلگرش مرتبط است، گفت: «از این ایده که تو به من کمک کردی خوشم نمیاد ... در واقع، من از کمک خوشم میاد، اما ناآگاهم نه ... اون سرفه آخر هفته برگشت. خوش به حالت! یعنی خوش به حالم! به لطف تو، بازگشتش دور شده» (ایگن و کرنبرگ، 1984، ص 49). مت و تحلیلگر، بیشتر در مورد ارتباط بین وقفهها و بازگشت سرفه صحبت کردند و تحلیلگر پرسید: «به نظرت دلیلش چیه؟» (من به جای پرسیدن سؤالی از مت در این زمینه، ممکن است چنین تعبیری ارائه کنم: وقتی تحلیلگر آنجاست تا از او لذت ببرد، مت نسبت به خودش و اینکه چه کاری میتواند انجام دهد، مطمئنتر است) مت جستجو را رد میکند، «ما همینالان هم متوجه شدیم ... دو یا سه ماه پیشُ یادت هست که میخواستی بری تعطیلات [سرفه]. این هست، اما فکر میکنم بهتر میشه [حرکت میکند].»
حالا مت موضوع را عوض میکند. به این معنی که او چرخشی بسیار مهم را از لبه انتهایی - سلف شکننده و نشانههای نقص ساختاریاش - به لبه جلویی انجام میدهد: او به تحلیلگر میگوید در حال رشد و تکثیر گیاهان از طریق قلمهزدن است و چگونگی دادوستدشان برای ساخت باغی بزرگ را توضیح میدهد (استعارهای گویا مانند «پیچک» که به اولین سوال او بَرمیگردد، «آیا گُلا واقعیان؟»). سپس میپرسد: «میدونستی میشه از گیاهان برای حمایت از زندگی استفاده کرد؟ اونا به ما اکسیژن میدن و ما به اونا دیاکسیدکربن. این یه سیستم خوب پشتیبانی از زندگیه.» تحلیلگر پاسخ میدهد: «میدونی مت، انگار تو گیاهی با دیاکسیدکربن بودی.» مت با بیانیه درحالرشد همفازش پاسخ میدهد: «نه، انگار تو گیاهی هستی که رفته، بنابراین من اکسیژنی ندارم.» تحلیلگر اصرار میکند: «و فکر میکنم به همین دلیله که سرفه میکنی و به سختی نفس میکشی.» حالا مت مخالفت میکند: «ممکنه! با این تفاوت که واقعاً اکسیژن زیادی وجود داره.» (به برقراری مجدد مشارکت، تعامل دو طرفه و توانایی خودانگیخته برای مخالفت و وادار کردن تحلیلگر به دیدن موضوع به شیوه او توجه کنید.) مت هنوز از درک استعاری کمبود اکسیژن به عنوان مبنایی برای اخلال در سیستم حمایت از زندگیاش راضی نیست. تحلیلگر پیشنهاد میکند: «پس باید منبع دیگهای باشه که بهش نیاز داری.» سپس مت توپ را میگیرد و با آن میدود. او تا جایی که به کارکردهای سلفابژه مورد نیازش مربوط میشود، پرانرژی و دقیق است. «این منبعی از دکتر ایگنه که من بیشتر از هر چیزی بهش نیاز دارم نه اکسیژن یا غذا. میدونی فقط 10 دقیقه فرصت داریم؟ زمان خیلی سریع گذشت» (ص 49-50).
مت ندانسته، به زبان روانشناسی سلف صحبت کرد. در واقع، او یکی از استعارههای مورد علاقه کوهات را به کار برد، کوهات نیاز روانشناختی سلف را برای حفظ رشد و بازیابی کارکردهای سلفابژه، به نیاز فیزیولوژیکی به محیطی تشبیه کرد که اکسیژن کافی را فراهم میکند. از سوی دیگر، تحلیلگر با باور به اینکه بزرگنمایی مت شواهدی از دفاعهای خودشیفته در برابر آرزوهای ادیپی و ترسهای اختگی است به کار کردن با نگاه روانشناسی ایگو و روابط ابژه ادامه داد. با اینحال، بهرسمیتشناختن سلف آسیبدیده و ناتوان، و پاسخهای بهاندازهکافی همآهنگ تحلیلگر نسبت به لبه جلویی، تسهیلگر اطمینان در حال افزایش مت، به این موضوع بود که نیازهای او برای انعکاسسازی و تقویت شدن حداقل تا حدی برآورده میشود؛ به بیان نظری، تحلیلگر ندانسته تجارب سلفابژه مورد نیاز برای بازگرداندن سلف آسیبپذیر به مسیر را فراهم کرد. هنگامی که درمان به پایان رسید، مت به خوبی در راه به دست آوردن ظرفیتهایی بود که تعامل دو طرفه، یادگیری و بازی همفاز را حفظ و بازیابی میکرد، پیامد رشد ساختاری در تمام بخشهای سلف که توسط کارکردهای بیشمار سلفابژهای که به درستی توسط مت «منبعی از دکتر ایگن» نامیده شد، بازفعال و احیا شدند.
نتیجهگیری: تاکید تغییریافته بر تحول سلف بهنجار
من دلایل چرخش نظری به سمت تأکید بالینی بر تحول بهنجار سلف و حرکتهای جلویی سازندهاش را، مورد بحث قرار دادهام. اگرچه این چرخش به سادگی نیازمند تغییر در تأکید است، اما عمیقاً مهم است؛ زیرا کل توازن روانشناختی را از لبه انتهایی آسیبشناسی گذشته به لبه جلویی پتانسیل تحول آینده تغییر میدهد. در هر حال، این تغییر آسان رخ نمیدهد. اکثر مکاتب تفکر روانکاوانه با پایبندی به باور اصلی و اکنون ریشهدار، به سمت آسیبشناسی متمایل میشوند: انتقال به تحلیلگر، در اصل، نسخه جدیدی از آسیبشناسی تکوینی است، یک ناخوشی مصنوعی (ایجاد «ابژه جدید» توسط روانشناسی ایگو، تلاشی برای مقابله با نظریه پاتومورفیک بود؛ در هر حال، «ابژه جدید» اساساً یک «سلفابژه» احیاشده در انتقالهاست که میبایست درک شود و توضیح داده شود). وقتی انتقالها به عنوان بیماریای که آسیبشناسی دوران کودکی را احیا میکند در نظر گرفته میشوند، کار درمان به جای بازفعالسازی رشد بهنجار، بر درمان آسیبشناسی متمرکز است (مکاتب فکری روانکاوانهی بیشتری از این اشتباه تکوینی پیروی میکنند که اقدام درمانی مستلزم احیا و از بین بردن اولین آسیبشناسی دوران نوزادی است). تمرکز روانشناسی سلف بر نیازها و تلاشهای سالم، با تردید مورد توجه قرار گرفته و به عنوان «فقط» ماندن در سطح، «فقط» رواندرمانی، «فقط» تقویتکننده دفاعها، اجتناب از مسائل اصلی خودشیفتگی، جنسانیت و پرخاشگری در نظر گرفته شده است.
کودکان مبتلا به اختلالات سلفِ مشابه مت، و همچنین سایر اَشکال اختلالات سلف، فوراً برای درمانگران آشکار میسازند حتی اگر بخواهیم، نادیدهگرفتن کمبودهای ساختاری اولیه و پیامدهای جدیشان غیرممکن است– باز ماندن بخشهایی از سلف از رشد، تداوم نیازهای بیپاسخمانده، و سرسختی فوقالعاده اقدامهای محافظت از سلف که حتی اگر مانع تحول بهنجار شوند، بسیار ضروری هستند، به اندازهی نادیدهگرفتن مشکلات جدیای که کمبودهای اولیه و اقدامهای تدافعی مستحکم، به هنگام بازفعال شدن در انتقالها ایجاد میکنند غیرممکن است؛ انتقالهایی - مانند انتقال اولیه مت - که عمدتاً تکرار آسیبزاترین و ناکامکنندهترین جنبههای تحول و قویترین دفاعهایی است که برای اجتناب از افشا شدن و تحقیر بیشتر استفاده میشوند.
اساساً برای درمان مؤثر آسیبشناسی تحول، دو ایده جدید باید ادغام شوند: این ایده که درمان آسیبشناسی در انتقالهایی صورت میگیرد که نیازهای سالم باقیمانده و انتظارات پاسخگویی را احیا میکند و این ایده که این انتقالها به هیچوجه محدود به مراحل اولیه کودکی نمیشود. این مراحل شامل نیازهای سلف در طول زندگی هستند. به عبارت دیگر، آرزوهای غریزی و ابژهها و ابژههای جزئی، که قویترین تاکید تحلیلی را دریافت کردهاند، بخشی از توالیهای میانی هستند نه عمیقترین لایههای روان (نگاه کنید به «منطقه کاستیهای ساختاری» که در تالپین و تالپین، 1996 مورد بحث قرار گرفته است). عمیقترین لایه متشکل از تلاشهای لبه جلویی و نیازهای منعکسنشدهی سلف است که زمانی بهنجار بودند، سلفی که از شرم رنج میبَرد و اهداف آرمانیسازیشده ندارد، سلفی که بهشکلمزمن ضعیف و/یا تکهتکه شده است و در جستجوی نقاط قوت آرمانیسازیشده و گسترش تجارب مشابهت با روحی خویشاوند است. آنچه بالقوه دگرگونکننده است، بازفعالسازی این نیازها در انتقالهای سلفابژه است، نیازها و پاسخهای درمانگر به آنها میتواند سلف را احیا کند، میل وافر به تکمیل تحول را بازیابی کند و تحول را به مسیرش بازگرداند. منظور من از عنوان مقاله، انجام روانکاوی تحول بهنجار از طریق دیدن، تشویق کردن و تحلیل انتقالهای لبه جلویی است.
به طور خلاصه، من نظریهای از انتقال جامع را پیشنهاد میکنم که چارچوب تعبیری گستردهای را در اختیار ما قرار میدهد: چارچوبی دو طرفه شامل تکرارهای انتقال آسیبشناسی هستهای و همچنین به حرکت درآمدن مجدد و احیای انتقال چیزی که بیمار ناآگاهانه و به حق به آن نیاز دارد، برایش تلاش و جستجویش میکند و امیدوار است آن را از تحلیلگر دریافت کند. انجام روانکاوی هر دو وجه انتقال، یک فرایند درمانی عمیقتر و مؤثرتر را تسریع میکند: ذرهذره، کار تحلیلی مشترک، تکرار و درک عمیق عوامل آسیبزای تعیینکننده را تقویت میکند و احیا و حرکت رو به جلوی سلف بزرگنما، آرمانیساز و همزادی (این اجزای سلف هستهای قرار است به آغازگری مستقل، اعتماد به نفس، جاهطلبیها و اهداف تبدیل شوند) را تشویق میکند.
تحلیل هر دو جنبهی انتقال، از میل وافر بهنجار برای بازپسگیری تکانه حرکت و تکمیل تحول پشتیبانی میکند؛ چنگال آسیبشناسی را سست، و نیازها و تلاشهای دوران کودکی را تعدیل، کاهش و به شکلهای مورد انتظار بزرگسالی تبدیل میکند که (در محدودههای فردی) میتوانند در یک سازمان سلف تقویتشده ادغام و بالفعل شوند. بررسی و تحلیل انتقالهای لبه جلویی و انتهایی، کاری تحلیلی است که شرایط لازم را برای سست کردن چنگال اختلال هستهای و برقراری مجدد شرایط درونروانی برای از سر گیری تحول بهنجار خارجشده از مسیر فراهم میکند.
منبع:
Tolpin, M. (2002). Doing psychoanalysis of normal development: Forward edge transferences. In A. Goldberg (Ed.), Postmodern self psychology (pp. 167–190). The Analytic Press/Taylor & Fra
[i] leading edge
[ii] Heinz Kohut
[iii] Jule Miller
[iv] Tolpin
[v] forward moves
[vi] Racker
[vii] Trailing Edge
[viii] Freud
[ix] Cooper
[x] tendrils
[xi] momentum
[xii] French
[xiii] entitlement
[xiv] Murray
[xv] rage
[xvi] compromise formations
[xvii] Bibring
[xviii] Anna Freud
[xix] constitutional
[xx] Sterba
[xxi] Zetzel
[xxii] Stone
[xxiii] Greenson
[xxiv] Wexler
[xxv] Gutheil & Havens
[xxvi] Renik
[xxvii] Meissner
[xxviii] Shane & Gales
[xxix] Hausner
[xxx] Novick
[xxxi] Bacal
[xxxii] Friedman
[xxxiii] Ferenczi
[xxxiv] Brenner
[xxxv] Stein
[xxxvi] deflation
[xxxvii] imago
[xxxviii] انطباق (اتحاد) با دیدگاه تحلیلگر از طریق یک انتقال (سلفابژه) تحلیل نشده و آرزو و نیاز شدید بیمار به کمک، شکلگرفته است. از این گذشته، بیمار به امید و با درخواست دریافت کمک به تحلیلگر روی میآورد و معمولاً سعی میکند از تعبیرها استفاده کند (یکی از بیمارانم گفت: اگر به او بگویم برای بهبودی از انگشتان پا آویزان شود، این کار را انجام میدهد!). شکل انطباق از سوی بیمار میلر و به دنبال آن اعتراضش (سالم) را با آقای زد، بیمار کوهات (1979) مقایسه کنید. دومی در ابتدا با تعابیر کوهات از پیروزی ادیپی خودشیفته مبارزه کرد (اعتراض طولانیمدت با سوءتفاهم نیز نشانهای از پیچک سالم باقیمانده بود). با این حال، زمانی که کوهات بیامان به «استحقاق خودشیفته» بیمار (قبل از اینکه نیازهای سلفابژه و انتقالها را کشف کند) حمله کرد، آقای زد در نهایت تسلیم شد و تعبیر را پذیرفت. این شکلی از تبعیت بود که رابطه مازوخیستی آسیبزا با مادری قدرتمند و سرکوبگرِ تحول و منشأ فانتزیهای منحرفانهش را تکرار کرد.
[xxxix] initiative
[xl] Guntrip
[xli] Matt
[xlii] Egan & Kernberg
[xliii] Emde
دیدگاه کاربران