The Dread to Repeat: Comments on the Working-Through
Process in Psychoanalysis
Anna Ornstein, M.D.
۱۹۹۱
ترجمه و خلاصه: روجا لاریجانی- روانشناس بالینی
در کارهای درمانی روزمره، روانکاوی بهخودیِخود به تشخیص توصیفی کاری ندارد و حداقل ۲ دلیل برای آن وجود دارد:
اولین و واضحترین دلیل این است که برای تشخیص روانکاوی و پی بردن به ساختار سایکوپاتولوژی، باید ترنسفرنس تحلیل شود. وقتی ما بر اساس ماهیتِ ترنسفرنس و نه بر اساس ویژگیهای بیماری اقدام به تشخیص روانکاوانه میکنیم، متوجه میشویم که هیچ دو انسانی وجود ندارند که از بیماری مشابهی در رنج باشند.
دومین دلیل که همانقدر مهم است این است که آنچه بهعنوان ترنسفرنس و مقاومت پدیدار میشود بهتنهایی به ماهیت سایکوپاتولوژی بستگی ندارد، بلکه مثلاً به پاسخهای کلامی و غیرکلامی آنالیست، شخصیت و جهتگیری تئوریکال او بستگی دارد: آنچه بهعنوان ترنسفرنس پدیدار میشود؛ چگونه و اینکه به چه شکلی تظاهر مییابد، توسط هر دو فرد تعیین میشود. موردی که در زیر مطرح خواهد شد نمونه خوبی از اختلال شخصیت self- defeating است.
-RшDSM دیگر از تشخیص سادومازوخیسم استفاده نمیکند. اختلال شخصیتی که سابق چنین نامی داشت حالا با عنوان اختلال self-defeating برچسب زده میشود، با این عنوان که الگوی فراگیر این اختلال در آن است که فرد الگوی رفتاری دارد که علیه خود است. درسنامه تشخیصی از برچسب سادومازوخیسم دیگر استفاده نمیکند؛ چرا این لغت رابطهای تاریخی با مبحث قدیمیتر در روانکاوی دارد که به مبحث تمایلات جنسی زنان میپرداخت و بر این دلالت داشت که فرد با این اختلال از رنج، لذتِ ناخودآگاه میبرد.
" در بررسی مقالات روانکاوی در مورد مازوخیسم، گلیک و مایرز گفتند که رابطهی بین مازوخیسمِ آشکار جنسی و ویژگیهای مازوخیستیک بحث برانگیز و پیچیده است. ازلحاظ بالینی، هر دو الزاماً بهصورت پایدار باهم همراه نیستند. این نظر فروید بود که فانتزیِ جنسیِ ناهشیار منبع مازوخیسم است و باید درمان متمرکز بر پرده برداشتن از این فانتزیها باشد و آن را به فرایند درمانی ببرد." این چالش همچنان هست و توافق همگانی در مورد ماهیت این اختلال وجود ندارد. در مدل ساختاریِ روان، رابطۀ نزدیکی بین رفتار مازوخیستیک و جستجوی لذت تعریفشده است، و مازوخیسم بهعنوان بیان رانهی پرخاشگری و جنسی دیده میشود. در این میان حس گناه نقش بسیار مهمی دارد، درواقع رفتار مازوخیستیک نتیجهای برای تکانههای جنسی ممنوع به محارم است. از زمانی که دیگر رانههای جنسی و پرخاشگری زمینه اصلی همۀ سایکوپاتولوژی ها در نظر گرفته نشدند، نگاه جدیدی در مورد مازوخیسم ظاهر شد. به عنوان مثال در سلف سایکولوژی، تحلیل سلف ابژه ترنسفرنس نشان میدهد که چه نیروهای انگیزشی در این اختلال اثر دارند و این وضعیت تلاشی برای این است که پاسخهای تأییدکننده و معتبر کننده از محیطی دریافت شود که بیتفاوت، انتقادگر یا غیر حمایتی بوده است.
توافق عمومی که دراینباره باشد توسط بِرن مَن ارائهشده، که گفته رفتار سادومازوخستیک عملکردهای مختلفی دارد و توضیح هرکس، بخش کوچکی از آن را روشن میکند. این توافق واضحاً به این برمیگردد که علامتهای روانشناسی، راهی در برابر انواع اضطرابها هستند. از منظر سلف سایکولوژی؛ این اضطراب ترس از سست شدن ، خالی شدن، خرد شدن و از هم پاشیدگی سلف است.
از نوزادی دفاعها در پاسخ به انواع مختلف اضطراب با ساختار روان یکی میشوند، الگوهای شناختی جدید و دیگر عملکردهای روانی به وجود میآیند. این دفاعهای پیچیده هر امکان شناختی و یا عملکردهای دیگر روانی را به خدمت میگیرند که از تهدید خطرات درون روانی خود را محافظت کند (ولف-۱۹۶۰)، تمایز میان دفاعهای پاتولوژیک و انطباقی در طی سالیان مبهم بوده است. از مشاهدات بالینی تا ملاحظات تئوریک، آنچه توسط شیفیر، راپاپورت و گیل مطرحشده به نظر میرسد ارگانیزشن های دفاعیِ اتوماتیک، ناهشیار و مجزا از سایر بخشهای روان هستند. آنها باید پاتولوژیک درنظر گرفته شوند اما ازآنجاکه پروسه ی ثانویه دارند انطباقی هستند. وقتی از منظر بیمار نگاه میکنیم، این ارگانیزیشن های دفاعی عملکرد حیاتی را ایفا میکنند که سلفِ آسیبپذیر و مستعد خرد شدن را کنار هم نگه دارد. اگرچه این کار به قیمت رنج قابلملاحظه، محدودیتها و مشکلات بین فردی تمام شود.
دفاعها و مقاومت از منظر بیمار
کوهات براهمیت همدلی آنالیست در گوش دادن و پاسخ دادن تأکید فراوان داشت و آن را مرکز تئوریهایش نمود. همدلی بهعنوان یک شیوۀ مشاهده که هماهنگ با تجارب سابجکتیو بیمار است، منجر به این شد که او دو نوع ترنسفرنس را شناسایی کند.
Mirroring Transference Idealizing Transference
تأکید ترنسفرنس بر تجربه مریض از آنالیست به عنوان یک سلف ابژه است: شیوهای که آنالیست پاسخ میدهد یا در پاسخ دادن شکست میخورد بهطور عمیقی وضعیت سلف مریض را تغییر میدهد. آنچه در این ترنسفرنسها دوباره زنده میشود نیاز به تأیید شدن، معتبر شدن و آیده آل کردن است.
سلف ابژه ترنسفرنس تنها یک تکرار نیست، بلکه یک نیاز به از سر گرفتن، یک thwarted ( بینتیجه گذاری) است- اجبار به تکرار، به وحشت از اینکه الگوهای تخریب خود تکرار میشود و ترس از اینکه آنالیست نتواند شروعی تازه را برایش فراهم کند تبدیل میشود-این پروسه ی تحلیل است که نیازهای تحولی را زنده میکند و دفاعهای همیشگی مرتبط با آنها در درمان با پذیرفته شدن – فهمیده شدن و توضیح دادن یعنی تعبیر و worked through به شکل بالغانهتر تغییر شکل میدهند.
در سلف سایکولوژی، سازمان دفاعها بهعنوان مقاومت علیه آرزوهای سائقی که سرکوبشده و محصول دوران نوزادی و کودکی است دیده نمیشود، آنها بهعنوان اینکه عملکرد حیاتی در برابر سلف آسیبپذیر دارند دیده میشوند که سلف را در برابر خالی یا خرد شدن محافظت کنند.
کوهات شرح مفصلی از رویکرد سلف سایکولوژی به دفاع و مقاومت داده- او اینها را مانند رویکرد سنتی که در آن دفاعها بر اساس اصل لذت بهعنوان مکانیسمهای مجزای روان دیده میشوند و باید از ناهشیار به هشیار بیایند نمیداند. ازنظر او دفاعها بقای روان را مهیا میکنند و تلاشی است که مریض حداقل آن بخش هستهای سلفش را حفظ کند، حتی اگر کوچک و ناقص باشد، توانسته آن را بسازد و نگه دارد، هرقدر هم ماتریکس سلف ابژه دوران کودکیاش ناکافی بوده باشد. (کوهات)
در اینجا دفاعها بهعنوان محافظتکننده یک سلف آسیبدیده در نظر گرفته میشوند. در نگاه سنتی، این نگاه به مقاومت هم دچار تغییر شد. زمانی هدف روانکاوی این بود که آرزوهای کودکی فرد را که سمپتوم را میساخت، عریان کند، هرچه با این هدف تداخل میکرد را مقاومت در نظر میگرفت. بنابراین دفاعهای مرتبط با آرزوهای سرکوبشده کودکی با همه ابزارها باید از سر راه برداشته میشد. بهزودی فهمیده شد که همۀ تلاشهای برای برداشتن دفاعها، منجر به افزایش مقاومت علیه فرآیند روانکاوی شود. تا زمانی که مقاومتها بهعنوان دفاع که در پروسه روانکاوی نمایان میشوند دیده میشوند، بهعنوان ابزارهای درون روانی شناخته میشوند. بهبیاندیگر، گرچه مقاومتها در رابطۀ روانکاوی ظاهر میشوند، اما تظاهرات آنها به نظر میآمد، از تحول رابطه مستقل باشد. این نگاه به مقاومت توسط گیل ۱۹۸۲ مورد چالش قرار گرفت. او گفت درحالیکه دفاع یک مفهوم درون روانی است، مقاومت یک فرآیند بین فردی است، مقاومت از تعامل کلامی و غیرکلامی آنالیست (تن صدایش یا انتخاب کلمات) تأثیر میپذیرد. بهویژه زمانی که آنالیست، سهواً، یک ترومای قدیمی و مهم مریض را حتی در یک ترنسفرنس که خوب جا افتاده را تکرار میکند ممکن است یک اختلال اتفاق بیفتد. در چنین مواقعی اضطراب ها و دفاع های مریض در معرض این شرایط گذاشته میشوند. تعابیر تحت این شرایط وقتی که هر دو بعد را پوشش دهند مؤثرترین تعابیر هستند، یعنی داینامیک (hear and now) و ژنتیک (there and then) که آسیبپذیریهای خاصی بیمار و دفاعهای مرتبط با آن را ببیند.
تعابیر بازسازنده از اختلال ها در درمان میتواند اهداف متنوعی داشته باشد. آنها کمک میکنند که هماهنگی همدلانه مجدداً برقرار شود، روانکاوی عمیقتر شود و بینشهای جدید به وجود بیاید، اما پروسه working through تنها محدود به بینش گرفتن نیست بلکه باید "ساختارهای" روانی به دست بیاید، ساختارهایی که انسجام سلف را بالا ببرد که نیاز به دفاعهای همیشگی و علامت ها را کمتر کند.
کوهات در مورد اثر تعبیر دادن مرتبط با اختلال در ترنسفرنس میگوید: یادآوری معنادار خاطرات مرتبط کودکی، و فهم عمیق از تجارب ترنسفرنس در ایگوی مریض همگرا شده و پاسخهای اتوماتیک قبلی کمکم بازداری میشوند و بیشتر تحت کنترل ایگو درمیآیند. این پروسه working through منجر به بهمپیوستگی ساختار روان میشود.
ماهیت سایکوپاتولوژی که در بستر یک تحلیل ظاهر میشود
مریض یک زن چهلودوساله بود که در نقش کارفرما در یک شرکت بزرگ کار میکرد. او متأهل و دارای سه فرزند نوجوان بود. در صحبت تلفنی اولیه او خیلی آرام صحبت میکرد و تا حدی مردد به نظر میرسد. بااینحال کاملاً قاطعانه گفت که یک درمان روانکاوی میخواهد. اگرچه او مسئولیت زیادی در شغلش با حقوق بسیار خوب داشت، اما ظاهرش خیلی ساده بود، یک پیراهن کتان ساده، کفشهای زواردررفته، بدون هیچ آرایش.
او تصمیم گرفته روانکاوی را شروع کند چرا که او موقعیتی را که میخواسته بالاخره به دست آورده بود و این چیزی بوده که دوستش داشته اما فهمیده که اصلاً نمیتواند احساس رضایت کند. او بهصورت مزمن عصبانی و مضطرب بود. معمولاً یک پروژه را با اشتیاق شروع میکرد اما دیر یا زود دلسرد میشد و از هرکسی که دور و برش عصبانی میشد. او معتاد به کار بود، که به نظر خودش فراری از ازدواج ناکامش بود. ساعت ۵ صبح از خواب بیدار میشد و قبل از ۸ شب به خانه نمیآمد. زمان بسیار کمی با بچههایش میگذراند و بهندرت با آنها غذا میخورد.
ساعتهای زیادی صرف توصیف موقعیت کاریش میشد، من معتقد بودم، اینها راهی بودند که او تلاش میکرد یک ثبات نسبی در سازمان شخصیتش ایجاد کند، کارهای زیادی را به عهده میگرفت، درخواست کمک نمیکرد و عمیقاً از همکارانش متنفر میشد که به او پیشنهاد کمک ندادهاند. در جلسات تجاری، او بهندرت حرف میزد، عقب مینشست و با حس خواری به بحث گوش میکرد. اگر هم حرفی میزد احساس میکرد ایدهها و توصیههای او هرگز توجه مناسب نگرفتهاند. او معمولاً همکارانش را نالایق و بدخواه میدانست.
از او خواستهشده بود که به خاطر نگرش او و ناموفق بودنش در همکاری سه شغل قبلیاش را ترک کند. اینها به خاطر آن بود که او درملأعام با خشم همکارانش را با اشتباهشان مواجه میکرد.
در توصیف این وقایع، او با یک rage ضعیف و پنهان در صدایش و خشم زیاد معتقد بود به خاطر فهم بیشترش حق داشته این کارها را بکند. آنچه من در توصیفش شنیدم صدای جیغ زدن دختر بچه ای بود که از خودش مطمئن نبود، از قضاوت همسالانش می ترسید و از آنها rage داشت چراکه نتوانسته بودند او را به خودش مطمئن کنند و تحسینش نمایند. هنوز اما مریض نمیتوانست اینگونه به خودش نگاه کند: شواهدی از درون نگری وجود نداشت. در عوض او مشتاق بود که من را با بیعدالتیهایی که همهجا در حقش شده تحت تأثیر قرار دهد و اینکه چه تلاش هائی کرده که دیگران را راضی کند بدون اینکه هرگز تقدیری از او بشود.
شکایتها تکراری و قابل پیشبینی بود، او مدام تلاش میکرد مرا در رنجهایش که یک قربانی بیگناه در دنیای ظالم است شریک کنند و من از این متنفر بودم. در چنین مواقعی من آگاه بودم که دارم تلاش میکنم خشمم را پنهان کنم. بهر حال در کل قادر بودم یک گوش دادن همدلانه مداوم را بهصورت با ثبات با او داشته باشم. پاسخهای من بیش از اینکه بهصورت سؤالات تکراری یا عبارات طبقهبندیشده باشد، بهصورت بیانات باز-پاسخ بودند. این به ظرفیت مریض کمک میکرد بتواند اختلافهای جزئی تجارب سابجیکتیوش نگه دارد.
از ابتدا من دنبال هر آنچه فهم عمیقتری از تجارب سابجکتیو او میداد بودم و او در این جستجو مشارکت فعال داشت – احساسِ فهمیده شدن انسجام سلف او را بالا میبرد که همین اجازه میداد به احساسات سرکوب یا انکار شده بتوان پرداخت. وقتی مریض ناگهان از خود میپرسد چرا من برای بقیه سمی هستم؟ این سؤال نشان میدهد که او بهاندازه کافی احساس امنیت کرده که از خودش این را بپرسد یعنی او احساس امنیت برای دروننگری کرده.
سندلر در سال ۱۹۶۰ به طبیعت و اساس امنیت زمینه ای در وجود و هستی روانشناسی میپردازد، او می گوید تیزهوشی، ادراک و سنجش واقعیت بهتدریج افزایش مییابد، در بستر تحول، اضطراب کاهش مییابد و بنابراین مرتبط بااحساس ایگو میشود- احساسی که میتواند به امنیت ارجاع داده شود. احساس امنیت از یکی شدن تجارب نارسیستک اولیه به وجود میآید. احساس امنیت مریض با افزایش توانائی صحبت کردن در مورد بخشهای دردناک کودکیاش نشان داده میشد. او از مشروب خوردن زیاد پدر و مادرش گفت و اینکه مادرش وقتی مست بود چقدر تندخو میشد: من واقعاً نمیدانستم وقتی من بچه بودم او چقدر بد بود، او همیشه با من طوری بود که انگار چیزی بسیار وحشتناک غلطی در مورد من وجود دارد- من هرگز احساس نکردم که میتوانم جذاب باشم- عمهام میگفت من یک بچه با ظاهر قابلقبول هستم- من عکسهای خودم را میدیدم- من واقعاً ظاهر بدی نداشتم اما کل زندگیام با این سؤال گذشت. چه کسی بد است؟ همیشه جواب این سؤال به این جا ختم میشد، «من». من باید رابطه با او را قطع میکردم اما نهایتاً از او مراقبت میکردم.
مریض بزرگترین از سه بچه بود- یک خواهر و یک برادر داشت. او به یاد آورد که اگر خانه را طبق معیارهای مادرش تمیز نمیکرد. مادر موهایش را میگرفت و میکشید. او به طرز خارق العاده ای به یاد آورد وقتی مادرش خشم پس از خوردن الکل داشت او را در زیرزمین زندانی کرد، وقتی او با مشت در را میکوبید مادر در را باز کرد و با لگد او را از پله های زیرزمین پایین انداخت.او یادش نمیآید آنقدر که از مادرش میترسیده از او متنفر بوده باشد. او “بچه ی خوب” بود، هرکاری که مادرش انتظار داشت انجام میداد بهجز یکبار، وقتی مادرش داشت مبلها را خراب میکرد، او چاقویی برداشت که به مادر حمله کند تا اینکه پدر وساطت کرد.
مریض دانش آمور بسیار خوبی بود، او فکر میکرد دستاوردهای تحصیلیاش در دوران دبیرستان توانسته از او محافظت کند. در کالج نمراتش افت کرد چون دچار افسردگی شدید شده بود. اغلب اوقات، مریض با سر پایین به مطب وارد میشد. به من نگاه نمیکرد- و خیلی آرام بر روی کوچ میرفت- او همیشه بهموقع و یا ندرتاً با کمی تأخیر میآید. در پایان سال اول تحلیل، در پاسخ به کمی اختلال در جلسات، او گفت خوشحال بوده که دلش برای من تنگشده، این یعنی این ساعتها برای او مهم بود. اگر اتفاقی برای من می افتاد او آنالیست دیگری را نمیخواست ببیند، ازنظر او امکان دشت این اتفاق به خاطر شانس بدش رخ دهد.
در سال دوم تحلیل او شروع کرد به اینکه دیرتر به جلسات بیاید – همانطور که قبلاً گفته بودم او هرگز زود نمیآید و همیشه به نظر میآمد عجله دارد- این بار ۵ دقیقه تأخیر داشت، بعد ده دقیقه و بعد ۱۵ دقیقه.
اوایل میگفت سخت بود که از کار خلاص شود، بعد از ترسش از اینکه چیزی را ناتمام به همکارانش تحویل دهد و نتیجه نهایی کارش ناتمام بماند گفت. این تداعی او بود، ترس از دیگرانی که خطای او را پیدا کنند- این به من هشدار داد که احتمالاً دیرآمدن ممکن است پاسخی به خشم در صدای من بوده باشد.
خشم در صدای من تداعیگر مادر بود که به دنبال پیدا کردن خطا بود و این تکرار میشد. خشم مادر به او. جستجو در دلیل دیر آمدنش بسیار مثمر ثمر بود. بله او گفت که فکر میکند من نسبت به او حساس و خشمگین بودم – باید از او خشمگین و نا امید میبودم- آنچه برایش ترسناک بود پاسخ او به این اتفاق بود. از تکانۀ رهاکردن روانکاوی میترسید این تکراری از الگوی کهنۀ رفتاری او بود، با صدائی غم آلود گفت اگر از تو عصبانی شوم رهایت میکنم.
آیا این مقاومت علیه پدیده تکرار در ترنسفرنس بود؟ علیه نمایان کردن rage به مادر / آنالیست؟ یا وحشت از این بود که الگوی کهنه آسیب به خودرا تکرار کند. آیا او باید rage را تجربه میکرد؟ تداعیها و عواطف او احتمالات دیگر را هم نشان میداد. تأخیرکردن، ابراز سادۀ مقاومت (علیه تجربه و بیان عواطف منفی) نبود- بلکه به نظر راهحلی ناخودآگاه برای تعارضی بود که در موقعیت درمان ساختهشده بود. تعارضی بین سازمانهای دفاع قدیمی و ظرفیتِ نسبتاً جدیدِ بهدستآمده که میتواند اضطراب را بکاهد و او را قادر کند که دیرتر عمل کند، ازآنجاکه چنین دفاعی مختص روانکاوی است، راهحل آن در علامت ترنسفرنس است- چنین علامت هائی نقاط گرهای در پروسۀ working through هستند.
علامت ترنسفرنس تغییراتی که در آنالیز رخ میدهد را نشان میدهد، آنها نشانگر یک شروع دوباره هستند. برخلاف روانکاوی سنتی working through اینجا بهعنوان فرآیندی دیده میشود که ظرفیتهای روانی جدیدی ایجاد میکند که اضطراب را کم کند و بنابراین بر نشانگان بیماری غلبه کند. در روانکاوی سنتی، تغییرات مطلوب دربستر روانکاوی انتظار میرود به وقوع بپیوندد، چراکه تحتفشارِ ترنسفرنس مثبت و عملکرد ترکیبی ایگو، مریض انگیزه مییابد که راهی برای تخلیه پیدا کند. بهمنظور چنین تغییراتی مریض باید به فاز ادیپال برسد. انتظار میرود ایگو قوت کافی را داشته باشد که تغییرات مطلوب را بیاورد. در تحلیل، جائی که سلف آبجکت ترنسفرنس جابجا میشود، ساختارهای روانی جدید وارد پروسه working through میشوند:
حضور همزمانِ شکلِ قدیم و جدید یک تعارض، راهی موقت برای نشانگان ترنسفرنس پیدا میکند. در این مورد ظرفیتِ تجربه ی سیگنالِ اضطراب، حالا مریض را قادر میکند که بر اساس ویژگیهای کاراکترش به زخم نارسیسیتیک پاسخ ندهد، پاسخی که بهایش رنج روانی بسیار بود.
به عقیدۀ من این آن چیزی است که کوهات میگوید:
"فعالیت دفاع در خدمت بقای روان است، یعنی مریض تلاش میکند حداقل بخشی از سلف هسته ای ش را نجات دهد، هرقدر کوچک و یا ناقص باشد، این آن چیزی که توانسته بسازد..."
در این زمان در روانکاوی ِمریضِ من یک سلف ابژه ترنسفرنس قدیمی بهخوبی بنیان نهاده شد و عملکردهای تحلیلیِ من (فهمیده شدن، پذیرفته شدن) شروع به درونی شدن کردند و تا حدی برای تعادل روانی او ثبات به همراه آورد، اگرچه او هنوز در فاز تغییر بود، و اهمیت من بهجای کم شدن برایش بیشتر میشد.
برای او احساس اینکه در صدای من خشم بود، و شکست من در توجه به دیر آمدن او، او را پر از وحشت کرده بود. او وحشت داشت که مجدداً rage ای را تجربه کند که ممکن بود مشابه گذشته او را وادار به قطع کردن رابطه کند. در پاسخ من به او، تلاش کردم که به هردو جنبۀ تردید او جهت بدهم- گفتم اگرچه او احساس بهتری دارد و به نظر میرسد با من احساس امنیت بیشتری دارد، اما حس امنیت وقتی بیشتر میشود ترسهای جدید را هم با خود دنبال دارد. دیر آمدن به نظر میآید مشکل را برای او حل کند. حداقل موقت، بله – او گفت احساس میکرده در درمان حالش بهتر شده- ولی فکر کردن به خشم در صدای من، باعث شده او محتاط شود. او واقعاً نمیتوانست بهطور کامل به من اعتماد کند. او در شگفت بود که آیا هرگز در طول عمرش به کسی اعتماد کرده است: برای تو اعتماد کامل به یک نفر چه معنائی دارد؟ من نمیفهمم تو چگونه مرا میپذیری؟ من میشنوم که تو مرا میفهمی اما این ممکن است فقط نگرش حرفهای تو باشد.... تو باید خودت در مورد من نظری داشته باشی و آن نمیتواند خوب باشد.
او میگوید، منظورش از اعتماد به یک نفر احساسِ پذیرفته شدن است همانطوری که هستی، جوری که مورد پرسش قرار نگیری یا اصلاحت نکنند. چگونه ممکن است کسی او را بپذیرد درحالیکه او، نمیتواند خودش را بپذیرد. اگر من آنچه که مادرم میخواسته نتوانستم باشم، چگونه میتوانم آنی باشم که تو یا هرکس دیگر میخواهد- تلاشهای من برای خشنود کردن مرزی ندارد- من هرگز حس نکردهام کاری که دارم انجام میدهم بهقدر کافی خوب است. من فهمیدهام که اینها توقعات من است، اما هنوز میخواهم دیگران این را بفهمند که من کارم را خوب انجام میدهد- او به یاد آورد که بعد از شستن ظرفها، مادرش میآمد و ظرفها را وارسی می کرد- اگر مشکلی پیدا نمیکرد یک کلمه حرف نمیزد و اگر ایرادی میدید مریض را کنار میزد و خودش ظرفها را میشست.
حالا می توانستم بشنوم که مریض چقدر درشگفت بود که چگونه من یا هر کس میتوانست او را به صورت نامشروط بپذیرد؟ او خودش را به عنوان یک زن عصبانی، عصبی و ناسازگار می دید- به همین دلیل بود که او فکر میکرد نه تنها از تأخیر او ناراحت نشدم بلکه استقبال هم میکنم. " من فکر می کردم ممکن است تو از دیدن من خوشحال نشوی - و از این که من اینجا نیستم حس خلاص بودن بکنی- این حس شبیه آنچه بود که همهجا را با هر کسی احساس میکنم خواسته نمیشوم، این همان حسی است که به من احساس تنهایی می دهد. من فکرمیکنم کاری که اینجا انجام میدهم صحیح و درست نیست، من درست نیستم.
بعد از کمی فکر کردن اضافه کرد. این باید واقعاً اتفاق بیفتد. اگر تو واقعاً از من آزار ببینی، و بخواهی من اینجا را ترک کنم، من سخت عصبانی خواهم شد و دیگر به این فکر نخواهم کرد که خودم چنین چیزی را برافروختم. تداعیهای مریض اینجا اهمیت ویژهای دارند. چرا که آنها دردناک ترین بخش زندگی عاطفی او را نشان می دهند. حس عمیق حقارت، حس اینکه چیزی بسیار غلط در مورد او وجود دارد، اینکه اساس وجود او غیرقابل قبول و نخواستنی ست. رفتاری که به صورت دفاعی با چنین احساساتی همراه است، به صورت معمول طرد، انتقاد یا بی توجهی محیط را در برداشت - در تئوری سنتی روانکاوی این الگوی رفتار در خدمت تنبیه شدن برای حس گناه است. این طور فرض می شود که ناخودآگاه با چرخش سادیسم به سمت درون منجر به مازوخیسم می شود – مازوخیسم به عنوان راه نهائی برای بیان امیال جنسی به محارم، به خاطر فانتزیهای سادیستک دوران اولیه کودکی فرض میشود.
بر اساس تحلیل سلف آبجکت ترنسفرنس، در سلف سایکولوژی این رفتار به عنوان محافظت از خودِ آسیب دیده دربرابر ترومای مجدد دیده میشود. آنچه نیاز عمیق وسرکوب شده به پذیرفتهشدن بیقیدوشرط، تأیید شدن و معتبر بودن است. این نیازهای ترنسفرنس، و ماهیت تلافی جویانه ی rage در برابر ناکامی واقعی یا پیشبینیشده، او را از اثر رفتارش بر دیگران غافل میکند. در تعاملات روزانه، او مداوم در تلاش برای اینکه مهارت تجاریاش دیده و تحسین شود بود. درحالیکه اتفاق برعکس میافتاد. او به شیوۀ پنهانی rage نارسیسیتیکش را به خاطر ناکامی از این انتظارات بر سر بسیاری از همکارانش خالی میکرد و همین منجر به اخراج او از شغل های متعدد میشد. این rage مرتبط با ناکامی واقعی یا پیشبینیِ ناکامی برای پذیرش نامشروط است. برلینر در سال ۱۹۸۵ از آن به عنوان نگرشِ پرخاشگرانهی فرد مازوخیست یاد میکند که بیان بسیار پنهانِ سادیسم است، این سادیسم، ثانویه به امر فرد مازوخستیک به مهربانی با یک ابژه مورد نفرت در شرایط ترنسفرنس است-این نظر من است که سادیسم در این بستر، سائق ِتخفیف نیافته خشم نیست، بلکه بیان rage نارسیسیتیک مزمن از ناکامی مداوم فردی است که دلش می خواسته پذیرفته، با ارزش و قدردانی شود.
نگرش پرخاشگرانه دو عملکرد همزمان دارد. از سوئی تقاضا برای پذیرش و تقدیر شدن است و متفاوت با خشم بچه وقتی محیط به طور خودانگیخته به این نیازهای تحولیش پاسخ نمیدهد، نیست- از سوی دیگر، پیشبینی ناکامی این نیازهای ترنسفرنس، نگرش پرخاشگرانه می آورد.
rage نارسیسیتیک با نیاز حتمی به انتقام مشخص می شود. نگه داشتن کینه و لجاجت و پی ناعدالتیها گشتن روش دیگری برای بیان بیرحمانه ی تقاضا برای درست کردن غلطهاست. که درد روانی ناشی از شکست ابژه برای قدردانی از آنچه او هست و آنچه کرده را جبران کند. به عنوان مثال من فهمیدم که مریض به صورت ناگهانی و غیرمنتظره همکارانش را درملأ عام با بیکفایتی شان مواجه می کند، این کار یک عمل سادیستیک است. عملی ای که انتقامِ نیاز به احساسِ مناسب بودن و انکار شدن از جانب آنها را جبران می کند. در روانکاوی، انتقام یک پاسخ به احساس درست فهمیده نشدن، دیده نشدن یا خسته و بی تفاوتی آنالیست است – این یک مثال از تلاشی به چرخاندن تحمل های منفعلانه ی دوران کودکی به تسلط فعالانه بر آن در زندگی بالغانه است- در این مورد خشم، در صدای من و اینکه من متوجه آن نشده بودم که تأخیرهای او، تهدیدی است که می تواند روش های قبلی اش در نارسیسیتیکrage را دوباره فعال کند. دیر رسیدن او به جلسه یک مصالحه درخود داشت با کنترل سطح تعامل بین ما، او قادر می شد از تجربه نیاز به انتقام اجتناب کند. در بسترworking through شدن ترنسفرنس، مریض نگاهی عمیق تر به دیگر جنبه های زندگی خود کرد- اینکه چرا ۱۴-۱۲ ساعت در روز کار میکند و زمانی برای تفریح برای خودش ندارد – ما دیدیم که این روش تعادل روانی او را تنظیم می کند- او یاد تجارب دوران مدرسه افتاد زمانی که او حس تسلط و احساس خوب در مورد خودش داشت وقتی می توانست از پس تمرین های پر از چالش بربیاید.
او احساس کاملاً شبیه آن دوران پیدا می کرد وقتی سر کار می توانست یک مشکل پرچالش را حل کند. او از من پرسید: می توانی باور کنی چقدر احساس بدبختی می کنم. آنقدر که دلم می خواهد همه چیز عوض شود- آیا من از تغییر می ترسم؟ به اگر من انقدر شدید کار نکنم دیگر هیچ چیز وجود ندارد که در مورد خودم بتوانم احساس خوب بکنم. عزت نفس مریض انقدر شدید به انجام دادن کارش مربوط می شد که هرگونه روش جبری او تلاش بر این بود که بر تهدیدات عزت نفسش مسلط شود. نشستن در عقب جلسات و حسِ خشم از قدردانی نشدنی، دور بودن از خانواده و فاصله گرفتن از آنالیست، ریشهای مشترک داشت: ترس اینکه نیاز او به دیده شدن و پذیرش نامشروط برآورده نخواهد شد و همیشه خشم و ناامیدی همراهش خواهد بود. اینکه بالاخره rage او بالا خواهد آمد و با ناکام کردن دیگران به روش بٌرنده اقدام میکند یا با rage خود عقب میکشد و حس رنجیدگی میکند.
رابطه نزدیکی بین رشد سلف و رشد رفتارهای تخریب خود دیده شده است. اوستولورو بهعنوانمثال گفته رفتارهای مازوخستیک تلاش بیثمری برای حفظ، ترمیم و محکم کردن self-representation است که آسیبدیده و تجارب آسیبزایی طی دوران پری-ادیپال داشته. من با اوستولورو موافقم که سلف آسیبدیده و شرایط پرمخاطره دارد و تلاشهای مریض برای حفظ-ترمیم و نگهداری self-representation او موفق نشده- اما من میخواهم بر نارسیسیتیک rage و عواقب رفتاری آن که به عزت نفس مریض بیشتر صدمه میزند، تاکید کنم.
برگلر و کوپر، مازوخیسم را به عنوان بخشی از تحول نارسیستیک درنظر گرفتند و بنابراین بخشی از سیستم عزت نفس می دانند- آنها مشکل را مرتبط با ناکامی نوزاد در داشتن همه توانی میدانند و این ناکامی به خاطر separation- individuation اجتناب ناپذیر است. از آنجائی که اینها بخشی از رشد نرمال هستند، این نویسندهها فرض نمیکنند که مازوخیسم و سادیسم عواقب تجارب آسیبزای دوران کودکی باشند بهبیاندیگر این دو معتقدند خودِ پروسه ی تحول نرمال بهخودیخود پرخطر هست. اصلاً لازم نیست تجارب آسیب زا بر فرد وارد شود که عواقب پاتوژنتیک بر رشد فرد بگذارد و سایکوپاتولوژی را شکل دهد. شاید گرایشات نارسستیک- مازوخستیک همراه با رشد نرمال باشند، اما من معتقدم در اشکال بالینی، چیزی در رشد آنها دچار مشکل بوده که چنین تصویر بالینی را ایجاد کرده.
در شرایط بهینه، ساختارهای نارسیستیک نوزاد بیش از اینکه بنیان عزتنفس ضعیف self-abuse/rage سرکوب شده ی گناه باشند، ساختارهای نارسیستیک نوزادی هستند که میتواند ظرفیت تنظیم عواطف، اضطراب، تجربه غرور و لذت در سلف و فعالیتهای آن را مخدوش کند. سرنوشت این ساختار نارسیستیک نوزادی به پاسخهای همدلانه سلف ابژه به نیازهای بچه بستگی دارد. آنچه که او نیاز دارد اعتبار و تأیید است. وقتی این پاسخهای موردنیاز ارائه نشوند، یا بهاندازه کافی قابلاعتماد نباشند، ما شاهد ظهور رفتارهایی خواهیم بود که نشاندهنده عزتنفس پائین، آسیبپذیری نارسیستیک، کنترل تکانهی ضعیف و دیگر علائم سلف شکننده خواهیم بود. ارگانیزیشن های دفاعی پیچیده همانگونه که در رفتارهای تخریب خود میبینیم، به نظر نمیآید در رابطه با خشم و گناه کودک از والدین ناکام کننده باشد. انگار بیشتر مرتبط با مراقبتی است که عملکرد متناسب با فاز کودک ارائه ندادهاند. عملکردی که مسئول تغییر ساختار نارسستیک کودک باشد – پاسخدهی متناسب با فاز کودک، رشد ساختار متناسب و انسجام سلف را تضمین میکند، که قادر باشد عواطف مختلف را با شدت های مختلف تجربه کند- اختلال شخصیتی که سادومازوخیسم یا رفتار تخریب خود مینامیم ، میتواند با دو شکلِ متفاوت اما مرتبطِ تجربه های تروماتیک کودکی در ارتباط باشد. در یکی کودک محیط را بی تفاوت تجربه میکند؛ در نتیجه احساس ارزشمندی و تقدیر شدن نمیکند-تحت این شرایط، حس برتری و نمایش دادن کودکانه تغییر جزئی میکند یا اصلاً تغییر نمیکند و فرد صورت دائماً گرسنه برای تأیید رها میشود-
در کیسِ من بهعنوانمثال برتری کودکانه (حس برتری نسبت به همکارانش) همیشه شانهبهشانۀ حس عمیق حقارتش وجود داشت- تصویر بالینی با ضعف عزتنفس و شکنندگی نارسیستیک مشخص میشد، و اختلال شخصیتی که پیش رفته بود بهصورت غالباً مازوخیستیک بود. شکل دوم فشار تروما این است که نهتنها پاسخهای موردنیاز رشد از طرف سلف ابژه ابراز نشده، بلکه مریض بهعنوان بچه در موقعیت آزارنده و صدمهزنندهای بود که محیط را غیرقابل پیشبینی، فرّار و خشن تجربه کرده- تصویر بالینی این دسته به صورت غالب با سادیسم دیده میشود.
برای دانلود مقاله اصلی لطفا اینجا را کلیک کنید.
دیدگاه کاربران