Psychoanalytic Quartly

Psychoanalytic Quartly

Reading Winnicott

Thomas Ogden M.D

      (2001)

 

Psychoanalytic Quartly, (70)(2):299-323

ترجمه: یکتا قزللو-نرگس اکبری

ویراستار: افسانه روبراهان

مهرماه 1403

 

روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته، امابه نظر من فقط یک نویسندهی بزرگ انگلیسی زبان دارد: دونالد وینیکات[1]. زیرا در نگارش وینیکات سبک و محتوا بسیار به یکدیگر وابسته‌اند، خوانش موضوعی مقالات وی فقط به منظور درک این که « مقاله درباره‌ی چیست»، حق مطلب را ادا نمی‌کند. چنین تلاش‌هایی اغلب به نقل قول‌هایی بی‌اهمیت منجر می‌شود. وینیکات اغلب از زبان برای نتیجه‌گیری استفاده نمی‌کند. بلکه از آن برای ایجاد تجربیاتی در خواندن بهره می‌برد؛ تجربیاتی که از ایده‌های که مطرح می‌کند جدایی ناپذیرند. یا دقیق‌تر بگویم، ایده‌هایی که با آن‌ها بازی می‌کند.

   نویسنده در این مقاله خوانشی از مقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» وینیکات (1945) ارائه می‌دهد، اثری که تقریباً دربرگیرنده‌ی بذر تمام کار‌های وینیکات طی بیست‌و‌شش سال بعدی زندگی‌اش است. در این متن به وابستگی متقابل حیات ایده‌های مطرح شده در این مقالة بنیادین وینیکات و نیز حیات نگارش در آن خواهیم پرداخت.  نمی‌توان آن‌چه مقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» به خوانندگان روانکاوی پیشکش می‌کند را به طریقی مگر اشاره به این وابستگی متقابل بیان کرد ( که یعنی نگارش به شدت در برابر تعبیر مقاوم است). تجربه‌ی نویسندهی مقاله‌ی حاضر - که  امیدوار است بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده که آگاهی از نحوه‌ی کارکرد زبان در نوشتار وینیکات، یادگیری فرد از خوانش آن را به میزان قابل توجهی افزایش می‌دهد.

   سبک و محتوا در نوشتار وینیکات از هم جدا نیستند. هر چه نوشتار بهتر باشد، از این وابستگی متقابل سبک و محتوا بیشتر در خلق معنا استفاده می‌شود. در سال‌های اخیر دریافته‌ام که تنها راه مطالعه و آموزش منصفانه‌ی‌ وینیکات در راستای این‌که بررسی کنم زبان علاوه بر آن‌چه می‌گوید، چه می‌کند، این است که مقالات او را مانند یک شعر با صدای بلند و خط به خط بخوانم. گزافه‌گویی نیست که بگوییم بخش‌های زیادی از مقالات وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. نوشتار وینیکات در این بخش‌ها با تعریف تام استوپارد[2] (1999) از شعر در زمینه‌ی«تراکم همزمان زبان و بسط معنا» (ص 10) مطابقت دارد.

   من بر مقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» وینیکات، 1945، متمرکزم که به نظرم اولین مشارکت عمده‌ی وی در روانکاوی است. گرچه دربارة بسیاری از ایده‌های موجود در مقاله‌ی وینیکات  بحث خواهم کرد، اما به توضیح این مقاله اکتفا نمی‌کنم. بیشتر علاقه دارم به این مقاله به‌عنوان قطعه‌ی ادبیات غیرداستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار تجربه‌ای خیال‌انگیز در رسانهی زبان ایجاد می‌کند. سخن گفتن از ویژگی ادبی نوشتار وینیکات ارزش شیوه‌ی انتقال ایده‌هایش را کاهش نمی‌دهد. ایده‌هایی که اهمیتشان در روانکاوی در نظریه و عمل ثابت شده است. برعکس، من تلاش می‌کنم راه‌هایی را نشان دهم که حیات نوشتار برای حیات ایده‌ها ضروری و از آن جدانشدنی است.[3]

    قبل از بررسی دقیق «تحول هیجانی آغازین»، مشاهداتی در مورد موضوعات نوشتاری مطرح می‌کنم که تقریباً در تمام آثار وینیکات جریان دارد. اولین ویژگی نوشتارش که خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد شکل ظاهری است. مقالات وینیکات برخلاف مقاله‌های هر روانکاو دیگری که فکرش را می‌کنم، کوتاه است (معمولاً شش تا ده صفحه) و اغلب حاوی بخشی میانی است که خواننده را به کناری می‌کشد و در یک جمله می‌گوید: «ویژگی اصلی ارتباط از نظر من این است …» (وینیکات؛ e1971، 50). متمایزترین نشانه‌ی نوشتار وینیکات صداست. صدایی غیررسمی و محاوره‌ای. اما همیشه هم برای خواننده و هم برای موضوع مورد بحث عمیقاً احترام قائل است. صدایی سیال که در عین حال تراکم شعر را دارد؛ صدایی که در آن هوش سرشار و تواضعی حقیقی مشهود، در حالی که به خوبی از محدودیت‌هایش آگاهی دارد. در این صدا صمیمیتی مسحورکننده وجود دارد که گاهی با شوخ‌طبعی و فریبندگی همراه می‌شود. صدایی بازیگوش و خیال‌انگیز که اصلاً عامیانه یا احساساتی نیست.

   هر تلاشی برای انتقال حس صدا در آثار وینیکات باید بازیگوشی را در هسته‌ی اصلی خود جای دهد. نوعی بازیگوشی که در نوشته‌های وینیکات گستره‌ی وسیعی دارد. اگر بخواهم مواردی را نام ببرم، به شاهکاری در زمینه‌ی ناآگاه تخیلی و درک دلسوزانه‌ی اشاره می‌کنم که در گزارش‌هایش از «بازی‌ خط‌خطی»[4]( b1971) با بیماران خردسالش مطرح شده. در  تلاش‌های وینیکات برای ایجاد شکلی از تفکر/ نظریه‌پردازی که آن را متناقض با ماهیت تجربه‌ی انسانی درک می‌کند، بازیگوشی جدی (یا جدیّتی بازیگوشانه‌) حضور دارد. او از بازی ظریف با کلمات لذت می‌برد، مانند تکرار یک عبارت آشنا به اشکال کمی متفاوت برای اشاره به نیاز بیمار به آغاز تحلیل و پایاندادن به آن: «من تحلیل می‌کنم زیرا این همان کاری است که بیمار نیاز دارد انجام دهد، آن را کامل کند و به سرانجام برساند.» (1962، 166).

  گرچه وینیکات شخصی می‌نویسد، همچنان زبانی مختص خود دارد که در آن از همان ترکیب متناقض زبان رسمی و زبان صمیمی استفاده می‌کند که نماد روانکاوی است (آگدن، 1989). کار وینیکات با در نظر گرفتن موارد شکل ظاهری و صدا، شباهت زیادی به نوشتار متراکم، هوشمندانه، بازیگوشانه، گاه فریبنده، گاه کنایه‌آمیز و همواره تقلیل‌ناپذیر داستان‌های بورخس[5] (1944) و نثر و شعر رابرت فراست[6] دارد.

  صدای تکرار نشدنی وینیکات را در همان ابتدای مقاله‌ی در «تحول هیجانی آغازین» شنیده می‎شود، جایی که روش پژوهش خود را توضیح می‌دهد:

« قصد ندارم با بررسی تاریخچه‌ای شروع کنم و نحوه‌ی شکل‌گیری اید‌ه‌هایم را براساس بررسی نظریات دیگران شرح دهم، زیرا ذهن من به این شکل کار نمی‌کند. آن‌چه اتفاق می‌افتد این است که من مطالب مختلف را از این‌جا و آن‌جا جمع‌آوری می‌کنم و نظریات خود را براساس تجربیات بالینی شکل می‌دهم و بعد از همه‌ی این‌ها مشخص می‌کنم که از هر جایی چه چیزی برداشته‌ام. به نظر می‌رسد این روش هم به خوبی روش‌های دیگر است.» [ص 145]

    در جمله‌ی « این روش هم به خوبی روش‌های دیگر است » شوخ‌طبعی بازیگوشانه‌ای وجود دارد. ظاهراً در شوخ طبعی نوعی تفکر با متن عجین شده که نشان‌دهنده‌ی موضوع اصلی و کلی مقاله است: خلق «اسلوب» یا روشی برای زنده بودن که مناسب فرد بوده و تبدیل به «علامت منحصر به فرد» و مختص او شود (هینی[7]، 1980، 47). در فرایند به وجود آمدن یک فرد، نوزاد (و مادر) «این و آن را، از اینجا و آن‌جا گردآوری می‌کنند.» تجربه‌ی اولیه از سلف، تکه‌تکه است و درعین‌حال (با کمک مادر) «گردهم می‌آید»، به روشی که اجازه می‌دهد تجربه‌ی نوزاد از سلف در همه‌ی لحظات، یک جا کنار هم قرار گیرد. علاوه‌براین برای نوزاد تکه‌هایی از دیگران (که درون‌فکنی می‌کند) _ یا برای نویسنده، ایده‌های نویسندگان دیگر _ نباید فرایند خلق معنا را در اختیار گیرد. «ذهن من به این شکل کار نمی‌کند» و این مسئله در مورد ذهن نوزاد سالمی که از مراقبت مادری سالم برخوردار است، نیز صدق می‌کند. تجربه‌ی زیستهی هر فرد باید مبنای انسجام و یکپارچگی سلف باشد. تنها پس از شروع به وجود آمدن حس سلف (برای نوزاد و نویسنده) می‌توان به مشارکت دیگران در خلق سلف (و ایده‌ها) اذعان کرد: «. . . بعد از همه‌ی این‌ها مشخص می‌کنم که از هر جایی چه چیزی را برداشته‌ام.»

  وینیکات در ادامه‌ی مقاله به طور خلاصه  جنبه‌های مختلفی از رابطه‌ی تحلیلی را با تأکید ویژه بر انتقال_ انتقال مقابل بررسی می‌کند. طبق نظر وینیکات این مجموعه تجربیات منبع اصلی درک او از تحول هیجانی آغازین است. من فقط قسمتی کوتاه (دقیقاً دو جمله) از بررسی وینیکات در مورد انتقال-انتقال مقابل درمقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» را بررسی می‌کنم. این جملات را به این دلیل انتخاب کرده‌ام که هم از منظر درک مفهوم کارکرد رابطه تحلیلی برای او، و هم از نقطه نظر وابستگی متقابل قدرتمند زبان و ایده‌ها در آثار وینیکات، بسیار مهم می‌دانم:

«بیمار افسرده نیاز دارد درک کند که کار روانکاو تاحدی تلاش او برای مقابله با افسردگی خویش یا بهتر است بگویم گناه و اندوه ناشی از وجود عناصر مخرب عشق خویش (روانکاو) است. بیماری که به دنبال کمک برای حل مسائل مرتبط با رابطه بدوی و پیشاافسرده‌وار[8] با ابژه‌ها است، نیاز دارد برای پیشرَوی بیشتر در این مسیر، بتواند عشق و نفرت را به صورت باثبات و هم‌زمان در روانکاو ببیند.» [147-146]

   وینیکات در بخش آغازین جمله‌‌ی نخست، نه‌تنها نظریه‌ای درباره‌ی افسردگی مطرح می‌کند که کاملاً با نظریه‌ی فروید[9] و کلاین[10] متفاوت است، بلکه مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در فرایند تحلیلی را بیان می‌کند. او معتقد است افسردگی اساساً نوعی همسان‌سازی آسیب‌شناسانه و دوسوگرایانه با بخش مورد نفرت ابژة عشق که از دست‌رفته نیست تا در آن فرد از طریق تلاش ناآگاه خشم خود را نسبت به ابژه‌ی ازدست‌رفته تجربه نکند (فروید، 1914). هم‌چنین وینیکات افسردگی را ناشی از این فانتزی ناآگاه نمی‌داند که خشم باعث آسیب زدن، راندن یا کُشتن ابژه‌ی عشق می‌شود (کلاین، 1952).

    وینیکات در یک جمله (با هدف استفاده از ایدهاش، به جای توضیح دادن آن) بیان می‌کند که افسردگی، تظاهری از افسردگی مادر یا سایر ابژه‌های عشق( در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناآگاه تسکین ابژه است. شگفت‌انگیز است که این مفهوم از افسردگی بیمار نه از طریق بیان مستقیم، بلکه با جمله‌ای مطرح می‌شود که تقریباً غیرقابل فهم است، مگر اینکه خواننده در آفرینش/کشف مفهوم ریشه‌های بین نسلی و ساختار پویای افسردگی پیش‌قدم شود. تنها پس از این کار است که خواننده متوجه می‌شود که چرا «بیمار افسرده نیاز دارد درک کند کار روانکاو تاحدی تلاش برای مقابله با افسردگی خویش (روانکاو) است.».[11] به عبارت دیگر، اگر روانکاو نتواند با احساس افسردگی‌اش (اعم از افسردگی بهنجار و آسیب‌شناختی)، که ناشی از تجربه‌ی گذشته و فعلی زندگی است، کنار بیاید؛ نمی‌تواند شیوه‌های تلاش ناآگاه و تا حدودی موفق بیمار را برای پذیرفتن مسئولیت افسردگی روانکاو به‌عنوان مادر انتقالی تشخیص دهد (در لحظه احساس کند).

    ابعادی از افسردگی روانکاو که ناشی از منابعی مستقل از همسان‌سازی ناآگاه روانکاو با مادر-ابژه[12] درونی افسرده‌ی بیمار است، به مراتب برای کمک به بیمار کمتر در دسترس است. زیرا بیمار نمی‌تواند افسردگی مادرش را در روانکاو بیابد، افسردگی‌ای که تقریباً در تمام عمرش از نزدیک آن را شناخته و به آن توجه کرده است. بیمار وفادارانه دغدغه‌ی افسردگی منحصربه فرد مادر_ابژه‌ی درونی را دارد (افسردگی هر فرد، آفرینش منحصربه‌فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه‌ی زندگی و سازماندهی شخصیتش دارد).

  وینیکات معتقد است روانکاو باید با افسردگی خود مواجه شود تا بتواند افسردگی مادرِ بیمار (ابژه درونی) را تجربه کند (افسردگی‌ای که به روانکاو برون‌فکنی می‌شود). تنها در صورتی که روانکاو بتواند افسردگی مادر (ابژه درونی) را (متمایز از افسردگی خویش) مهار یا زندگی کند، قادر خواهد بود تلاش آسیب‌شناسانة بیمار را درک کند؛ تلاش بیمار برای برای تسکین درد روانشناختی مادر که در سلفش درون‌فکنی شده و به‌عنوان  جسم خارجی آسیب‌رسان تجربه می‌شود (و اکنون احساس می‌کند این افسردگی درون روانکاو جای گرفته است).

   وینیکات بخش دوم جمله‌ی مورد بحث را به گونه‌ای معرفی کرده که گویی صرفاً روش دیگری برای بیان مطلبی است که در بند اول گفته شده («یا بهتر است بگویم») اما درواقع مطلبی کاملاً جدید است: «[روانکاو یک بیمار افسرده باید با افسردگی خویش مقابله کند] … گناه و اندوه ناشی از وجود عناصر مخرب در عشق خویش (خودِ روانکاو) است.» بنابراین روانکاوِ بیمار افسرده  باید بتواند با ویرانگری غیرقابل اجتناب‌ عشق زندگی کند، به این معنا که عشق شامل تقاضایی از ابژه‌ی عشق است که (در فانتزی، و گاهی درواقعیت) با فشار زیادی برای ابژه همراه است. به عبارت دیگر، روانکاو باید در جریان تحلیل شخصی و با استفاده از خودتحلیلی[13]مستمر، به اندازه‌ی کافی با ترس‌هایش از اثرات زیانبار عشق کنار بیاید تا بتواند بدون ‌ترس از این‌که چنین احساساتی به بیمار آسیب برساند و در نتیجه باعث «گناه و اندوه» روانکاو شود،  بیمار را دوست داشته باشد.[14]

    وینیکات این‌جا توقف نمی‌کند. او در پاورقی، مفهوم روانکاوانه‌ی «چارچوب تحلیلی» را با در نظر گرفتن آن به عنوان رسانه‌ای برای ابراز نفرت روانکاو از بیمار بسط می‌دهد: «... پایان جلسه، اتمام تحلیل، قوانین و مقررات، همه به عنوان مصادیق نفرت [روانکاو] تلقی می‌شوند» (ص147). این کلمات بخش زیادی از قدرتشان را از این ایده‌ی واقعی کسب می‌کنند که روانکاو نفرتش را با این اعمال ابراز می‌کند (که به‌قدری متداول است که غالباً مورد توجه قرار نمی‌گیرد). بخشی از تجربه‌ی خواننده‌ی تحلیلی با اکثر بیمارانش این‌گونه خواهد بود.

وینیکات در حال بازشناسی و تعبیر تظاهرات غیرکلامی تنفری است (اغلب همراه با احساس رهایی) که روانکاو/خواننده در «بیرون کردن بیمار» (با پایان به موقع هر جلسه) و با تعیین محدودیت‌هایی در آن‌چه (در حفظ سایر جنبه‌های چارچوب تحلیلی) برای  بیمار فراهم می‌کند، به شکلی ناآگاه و نیمه‌آگاه تجربه می‌کند. اینجا تلویحاً این تصور وجود دارد که گاهی ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش از بیمار منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان می‌شود، مانند چند دقیقه بیشتر ادامه‌دادن جلسه توسط روانکاو به منظور «قطع نکردن کلام بیمار»، یا اینکه روانکاو هزینهای کمتر از میزان توانایی بیمار می‌گیرد، «زیرا والدینش مدام بیمار را در کودکی استثمار کرده‌اند» یا وقتی بیمار جلسه‌ای را از دست داده، به صورت تکانشی با بیمار تماس می‌گیرد «تا مطمئن شود حالش خوب است» و مانند آن.

   تنها با نگاهی دقیق به این جملات می‌توان آن‌چه  در رابطه‌ی زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد تشخیص داد و درک کرد. همان چیزی که بخش عمده‌ای از زندگی ایده‌های در حال تحول را تشکیل می‌دهد.          چنان که دیدیم، نوشتار ایجاب می‌کند که خواننده در خلق معنا شریکی فعال باشد. نوشتار (مانند ارتباطات تحلیلشونده) فقط معانی احتمالی را مطرح می‌کند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر به ندانستن باشد تا در درون خودش فضایی برای تجربه/ خلق معانی متعدد احتمالی باز کند و اجازه دهد که این یا آن معنا یا چندین معنا به  در زمانی کوتاه به ذهن متبادر شوند.

   به‌علاوه، توجه به این نکته مهم است که نوشتار تا حد زیادی به واسطه‌ی قدرتی که در درک (تعبیر دقیق ناآگاهِ) خواننده دارد «کار می‌کند» (به منظور وام گرفتن کلمه‌ای از بیان وینیکات درباره «روش» خود). شاید تمام نوشتارهای خوب (چه در شعر، نمایشنامه، رمان یا مقاله) به میزان قابل توجهی به این شیوه «کار می‌کند».

   نوشتار وینیکات در این مقاله (و تقریباً در تمام مقالاتی که در سه جلد مجموعه آثار گردآوری‌شده [1958، 1965 و c1971] به طرز عجیبی در بحث بالینی مختصر است. من معتقدم دلیل این اختصار این است که تجربه‌ی بالینی تا حد زیادی در تجربهی خواننده از «خوانده شدن» (یعنی تعبیر و درک شدن) توسط نوشتار شکل می‌گیرد. ولی وینیکات در طرح موارد بالینی، اغلب به مداخله‌ای خاص با یک بیمار خاص نمی‌پردازد ،بلکه به «تجربه‌ای بسیار رایج» (1945،150) در تحلیل اشاره می‌کند. به این ترتیب، به شکل ضمنی از خواننده می‌خواهد از تجربه‌ی زیستهی خود با بیماران استفاده کند، نه به منظور «پذیرش» ایده‌های وینیکات، بلکه با این هدف که بتواند «واکنشی اصیل» نشان دهد (فراست، 1942، ص 307).

  شکل‌های دیگری از این تعامل خلاق متقابل سبک و محتوا، نوشتار و خواننده، در قسمت دیگری از «تحول هیجانی آغازین» اهمیت محوری پیدا می‌کند، بخشی که به تجربیات نا‌یکپارچگی و یکپارچگی در تحول آغازین می‌پردازد:

«مثالی از نایکپارچگی تجربه بیماری است که همه‌ی جزئیات آخر هفته را مطرح و زمانی احساس رضایت می‌کند که تا آخر کار همه‌چیز گفته شده باشد، اگرچه ممکن است روانکاو احساس کند هیچ کار تحلیلی انجام نشده. گاهی باید این مورد را اینگونه تعبیر کنیم که بیمار نیاز دارد همه بخش‌هایش را یک نفر، تحلیلگر، درک کند. شناخته شدن باعث احساس یکپارچه ‌شدن حداقل درونِ شخصی است که او را می‌فهمد. این موارد در زندگی نوزاد عادی است و نوزادی که کسی را نداشته که تکه‌هایش را جمع کند، کار یکپارچه‌سازی سلف را با نقص آغاز می‌کند و شاید در این کار موفق نشود، یا به هر حال نتواند با اطمینان یکپارچگی خود را حفظ کند . . .

در زندگی نوزاد بهنجار، زمان‌هایی طولانی وجود دارد که در آن نوزاد اهمیتی نمی‌دهد که چندتکه است یا یک موجود تمامیت‌یافته، یا این‌که در چهره‌ی مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش، به شزط آن‌که گه‌گاه [تکه‌هایش] گرد هم آید و چیزی را احساس کند.» [ص 150]

   آن‌چه تلویحاً در این بخش مطرح شده، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیمارانی است که «همه‌ی جزئیات آخر هفته را توضیح می‌دهند» و روانکاو را با این احساس رها می‌کنند که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده». وینیکات این مسئله را کاملاً به خواننده واگذار می‌کند که تکانه‌ی روانکاو برای تخلیه‌ی خشم و احساس شکست نسبت به بیمار را در قالب تعبیر مقاومت تصور کند («به نظر می‌رسد شما جلسه را با جزئیاتی پر می‌کنید که در خدمت شکست هرگونه امکان کار تحلیلی هستند.» [مثال من]).

   وینیکات سپس بازنگری عمده‌ای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. او این‌کار را چنان با ظرافت انجام می‌دهد که اگر خواننده به دقت با متن درگیر نشود، متوجه آن نمی‌شود. این مسئله چیزی جز روش جدیدی برای بودن و صحبت کردن با بیماران نیست که بدون موعظه یا هیاهو به خواننده معرفی می‌شود: «گاهی باید این مورد [بیان کردن تمام جزئیات آخر هفته‌ توسط بیمار] را به عنوان نیاز بیمار برای به رسمیت شناخته شدن/درک شدن تمام بخش‌هایش توسط یک نفر، تحلیلگر، تعبیر[15] کنیم.» عبارت «گاهی اوقات ما باید» خواننده را به عنوان همکاری خطاب می‌کند که با موقعیت بالینی توصیفشده آشناست و به احتمال زیاد احساس کرده می‌بایست به روشی مداخله کند که وینیکات توصیف می‌کند. شاید آن‌چه خواننده/روانکاو  با بیمارش تجربه کرده و انجام داده، برایش کاملاً واضح نباشد. زبان، تعبیر مقاومت خشمگینانهای را که خواننده/تحلیلگر در پاسخ به احساس ناکامی و شکست انجام داده یا تمایل به انجام داشته، رد نمی‌کند. وینیکات با استفاده از زبانی که خواننده را مخاطب قرار می‌دهد، تجربه‌ای در خواندن ارائه می‌کند که به خواننده کمک می‌کند به صورت غیرتدافعی تجربیات بیان‌نشده‌ از تحلیل‌ خودش و کار تحلیلی با بیمارانش را گرد هم آورد.

   به‌علاوه، عبارت ساده‌ی «تجربه‌ی بسیار رایج» مفهوم نظری مهمی را ( باز هم به شکل ضمنی) بیان می‌کند: حالت‌های بدوی نا‌یکپارچگی، محدود به تحلیل بیماران به‌شدت آشفته نیست؛ چنین حالت‌هایی به صورت منظم در تحلیل همه‌ی بیماران حتی سالم‌ترین آن‌ها هم رخ می‌دهد. این «تکنیک» نوشتاری وینیکات، به خواننده احساس بازی خوردن نمی‌دهد؛ بلکه مانند یک تعبیر خوب، احساس خوبی دارد - عبارتی که تمامی دانشِ حاصل از تجاربِ شخصی درمانگر یا روان‌کاو را در قالب کلمات بیان می‌کند؛ دانشی که از وجود آن تا به حال اطلاع نداشته؛ دانشی که به صورت کلامی نماد‌پردازی‌ نشده و یکپارچه‌ نبوده است.

پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:

«در زندگی نوزاد بهنجار، زمان‌هایی طولانی وجود دارد که در آن نوزاد اهمیتی نمی‌دهد که چندتکه است یا یک موجود تمامیت‌یافته، یا در چهره‌ی مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش، به شزط آن‌که گه‌گاه [تکه‌هایش] گرد هم آید و چیزی را احساس کند.»

   این جمله متمایز است، نه تنها به دلیل اصالت ایده‌هایی که می‌آفریند، بلکه به دلیل روشی که در آن ترکیب بخش‌های مختلف در خلق ایده‌ها مشارکت می‌کند. این جمله از کلمات  بسیاری (با شمارش من ده عدد) ساخته شده که با مکث‌ کوتاهی بینشان خوانده می‌شود (مثلاً بعد از کلمات زمان، زندگی، ذهن و مانند آن). همچنین جمله در ساختار شنیداری در دو بخش پایانی‌اش علاوه بر اشاره به زندگی، تجربه‌ی زیستن تکه‌ها از زمانی به زمان دیگر را، به گونه‌ای پرپیچ و خم، قبل از گرد هم آمدن - برای لحظه‌ای _ ممکن می‌سازد: «او گرد هم آید»، «و چیزی را احساس کند». صدا، ترکیب، ریتم و کلمات و عبارات به‌دقت انتخاب‌شده‌ای که این جمله را تشکیل می‌دهند_ با هم کار می‌کنند. همانند مشارکتشان با ایده‌های در حال تحول - تجربه‌ای در خوانش ایجاد می‌کنند که ویژگی متمایز کار وینیکات است. همان‌طور که پاراگراف ابتدایی خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر[16]، یا جمله‌ی آغازینِ چهره‌ی یک بانو اثر هنری جیمز[17] منحصر به فرد و متمایز است.

   خواننده‌ی جمله مذکور، از این موضوع که وینیکات چطور احساس یک نوزاد را می‌داند، متحیر نمی‌شود. همچنین از این‌ مطلب هم تعجب نمی‌کند که وینیکات معتقد است واپس‌روی در تحلیل‌ کودکان و بزرگسالان (اعم از روان‌پریش، افسرده یا کاملاً سالم) همبستگی متغیری با تجربه‌ی دوران نوزادی دارد. در عوض، خواننده تمایل دارد ناباوری را برای مدتی کنار بگذارد و وارد تجربه‌ی خواندن (با وینیکات) شود و به خود اجازه دهد با موسیقی زبان و ایده‌ها همراه شود. خواننده در تجربه‌ای از کنش خواندن زندگی می‌کند که چیزی شبیه  تجربه‌ی نوزاد تصویر شده که اهمیت نمی‌دهد که آیا  چندتکه است (تجربه احساس شناور بودن همراه با تفکر غیرخطی) یا موجودی تمامیت‌یافته (در حال تجربه‌ی « لحظاتی از ثبات در برابر لحظات سردرگمی» [فراست 1939، 777]). نوشتار وینیکات، مانند راهنمایی است« که قلب یا ماهیت آن گم شدن است» (فراست 1947، ص 341)، و اطمینان می‌دهد که ما به هیچ شیوه‌ای به درستی آن را در نمی‌یابیم، و این دریافتن اهمیتی هم ندارد.

   هم‌آوایی ذهنی عبارت «نوزاد اهمیتی نمی‌دهد چندتکه باشد یا یک موجود تمامیت‌یافته» باعث شده به شکلی ناهشیارانه معانی مشترک مختلفی در این عبارت متمرکز شود. نوزاد «اهمیتی نمی‌دهد» زیرا مادر  آن‌جاست و به او « اهمیت دهد» (مراقب اوست). و چون  فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی‌کند، نیاز ندارد ذهنیت تدافعی زودرسی ایجاد کند. ذهنیتی که از تجربه‌ی بدنی منفک شده. خود نوشتار با هم‌آوایی، ماهرانه و به صورت نا-خود-آگاه[18]، چنین تجربه‌ای از لذت بی‌ذهنی، عدم اجبار به دانستن، عدم اجبار به پی‌بردن به معنا و در عوض لذت بردن از سرزندگی تجربه‌ای لطیف در رسانه‌ی زبان و ایده‌ها را ایجاد می‌کند.

   زبانی که وینیکات برای توصیف گردهم‌آمدن تکه‌های نوزاد در یک مکان به کار می‌برد، شگفت‌آور است، زیرا این «مکان» که در آن گردهم‌آمدن اتفاق می‌افتد، اصلاً یک مکان نیست، بلکه یک کنش است (کنش احساس کردن چیزی). به‌علاوه نمی‌توان گفت که نوزاد در فرایند « گردهم‌آمدن فقط احساسی دارد[1] بلکه باید گفت کودک «چیزی را احساس می‌کند».[2] واژه‌ی «چیزی» دارای ابهام لذت‌بخشی است: «چیزی» یک چیز عینی است؛ چیزی که احساس می‌شود «ابژه‌» است.

در عین حال «چیزی» واژه‌ای نامشخص است و فقط نشان می‌دهد احساسی در حال تجربه است. در تجربه‌ی خوانش دنیای احساسی و آشفته‌ی نوزاد، ابهام ظریفی وجود دارد. دنیایی که در آن پیوند با ابژه‌ها سست و مکان‌یابی ضعیف است، اکنون در بدن به شکل احساس بی‌ابژه‌ای تجربه شده و در حس مشخص و مکان‌یابی شده‌تری، در چهره‌ی مادر احساس می‌شود.[19]

   تغییرات غیرمنتظره و تحولات آرامی که در این مقاله‌ی بنیادین وینیکات وجود دارد، بیش از آن است که به همه‌ی آن‌ها بپردازیم. با این حال نمی‌توانم از شگفتی درباره‌ی نحوه‌ای که وینیکات، پزشک اطفال و تحلیل‌گر کودک، به‌راحتی زبان فنی انباشته‌شده در پنجاه‌سال نوشته‌های روانکاوی را کنار می‌گذارد و به زبانی زنده و سرشار از تجربه‌ روی می‌آورد، صرف‌نظر کنم:

. . .  وضعیت‌های آرام و هیجان‌زده وجود دارد. فکر می‌کنم نمی‌توان گفت نوزادی که از همان ابتدا آگاه است، در حالی‌که در تخت‌خواب خود حس‌هایی را تجربه می‌کند یا از تحریکات پوستی حمام‌کردن لذت می‌برد، او همانی است که برای ارضای فوری فریاد می‌زند و میل زیادی برای رسیدن به چیزی و تخریب آن دارد، مگر این‌که با شیر ارضا شود. به این معنا که او در آغاز نمی‌داند مادری که براساس تجربیات آرام خود می‌سازد، همان قدرت پشت پستان‌هایی است که در ذهنش می‌خواهد از بین ببرد (ص151)

   نوزاد دو حالت آرام و هیجان‌زده را تجربه می‌کند. هر فردی که با نوزادی وقت گذرانده، این موضوع را می‌داند. اما چرا تا به حال کسی این‌گونه به این موضوع توجه نکرده؟ نوزاد «این و آن» را احساس می‌کند [ نوعی راحتی در زبان وجود دارد، همان‌گونه که در تجربه‌ی نوزاد از ذهن_ بدن راحتی وجود دارد. . . ]

   نوزاد از « از تحریکات پوستی حمام‌کردن لذت می‌برد و نمی‌توان گفت نسبت به آن آگاه  است. . . نوزادِ حالت‌های آرام . . . همان نوزادی است که برای ارضای فوری فریاد می‌زند . . .» و چگونه می‌توان بهتر از این تداوم همسانی را در وضعیت‌های احساسی/معنایی توصیف کرد که با  تجانس‌آوایی ساده‌ی صوت S (شانزده بار در یک جمله) به کار رفته است؟ از جمله: حالات  state_، آغازstart_، پوست skin_، تحریک stimulate_، یکسان same_، فریاد زدن_screaming،چیزی_ something ،ارضا satisfaction_، که طیف وسیعی از معانی را در بر دارند.[20]

وینیکات ادامه می‌دهد:

«همچنین فکر می‌کنم لزوماً بین کودک خواب و کودک بیدار یکپارچگی وجود ندارد. این یکپارچگی در طول زمان به وجود می‌آید. هنگامی که رویاهای روز به یاد آورده و حتی به نحوی به شخص سوم منتقل می‌شود، گسست تاحدودی از بین می‌رود، اما برخی افراد هرگز رؤیاهای خود را به‌وضوح به خاطر نمی‌آورند و کودکان برای درک رؤیاهای خود بسیار به بزرگسالان وابسته‌اند. در این مواقع کودکان به کسی نیاز دارند که به آن‌ها کمک کند خواب خود را به خاطر بسپارند. زمانی که یک رؤیا هم در خواب دیده ‌شود و هم به خاطر سپرده ‌شود، دقیقاً به دلیل شکسته شدن گسستی که این تجربه ایجاد می‌کند، تجربه‌ای ارزشمند است (ص 151).»

   در این بخش از مقاله، وینیکات درباره‌ی اهمیت تجربه‌ی رؤیای کودک صحبت می‌کند که «به نوعی به شخص سوم منتقل می‌شود». در هر بار خوانش، این جمله را متناقض و گیج‌کننده می‌یابم و سعی می‌کنم برای حضور شخص سوم در تجربه‌ی ظاهراً دو نفره‌ی رؤیای کودک توجیهی پیدا کنم. (رؤیایی که هنوز به مخلوق یا دارایی کودک تبدیل نشده) آیا شخص سوم تجربه‌ی حضور نمادین پدر حتی در غیاب اوست؟ شاید اینگونه باشد اما چنین ایده‌ای بیش از حد بر تجربه‌ی جدایی ذهن از احساس بدنی تأکید دارد؛ منظور از احساس بدنی آن حس سرزندگی‌ای است که شخص حین مصاحبت کلامی یا غیرکلامی با کودک، تجربه‌اش می‌کند.

   رؤیا به‌طریقی نامحسوس وارد مکالمه یا بازی می‌شود، گاهی هم بدون کلام، زیرا قبل از این‌که رؤیا دارایی کودک باشد، کودک از آنِ رؤیاست).

     بنابراین از این منظر، سه نفر عبارتند از کودک رؤیابین، کودک بیدار و بزرگسال. این تأویل با زبان وینیکات مطرح شده، اما خواننده باید بار دیگر با تخیل وارد تجربه‌ی خواندن شود. این زبان  به‌ آهستگی و نامحسوس  نوعی سردرگمی در متن ایجاد می‌کند ( برخلاف آن‌چه در مباحثات وجود دارد). کودک/خواننده این سردرگمی ‌را در زمینه‌ی تعداد افراد حاضر در عمل انتقال رؤیا به بزرگسال تجربه می‌کند. خواننده، شبیه احساس کودک است، یعنی تجربه‌ی احساس دو نفر بودن، و تا زمانی که یک بزرگسال در شناخت تدریجی رؤیاهایی که در حال تبدیل به رؤیاهای او هستند» به او کمک نکند، این تجربه را درک نمی‌کند. عبارت شناخت تدریجی مختصِ وینیکات است؛ هیچ شخص دیگری نمی‌توانست این کلمات را بنویسد. این عبارت به طور ضمنی استعاره‌ای است که در آن یک بزرگسال در اولین مواجهه‌، کودک بیدار و رؤیاهایش را  به‌هم معرفی می‌کند. در این رویدادِ گروهیِ خیالی، کودک نه تنها می‌آموزد که یک زندگی مربوط به خواب و رؤیا هم دارد، بلکه ناآگاه می‌آموزد که «این» (که در حالت سلامت، همواره در فرایند تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد.

   زبان استعاری این متن، بدون کوچک‌ترین شواهدی از فشار، بار نظری سنگینی را حمل می‌کند. اول از همه، موضوعی است که فروید (۱۹۱۵) به آن اشاره کرده: « ناآگاه زنده است» (ص. ۱۹۰) و در نتیجه «شناخت تدریجی» رؤیاهای فرد، چیزی کمتر از آغاز یک ارتباط سالم در مرز (ص. ۱۹۳) ناآگاه و نیمه‌آگاه نیست. همان‌طور که کودک بیدار و کودک رؤیابین با یکدیگر آشنا می‌شوند (یعنی زمانی که کودک خود را به‌عنوان شخصی واحد می‌بیند که هم بیداری و خواب را تجربه می‌کند)، تجربه‌ی رؤیاپردازی کمتر عجیب (بیگانه با خود) و در نتیجه کمتر ترسناک احساس می‌شود.[21]

    می‌توان گفت وقتی رؤیایی هم در خواب دیده می‌شود و هم به یاد آورده می‌شود، گفت‌وگو بین بخش‌های آگاه-نیمه‌آگاه و ناآگاه ذهن، در سرتاسر سد پس‌رانش[22] تقویت می‌شود. اما با بیان این عبارات، دلایل لذتی که در نوشته‌ی وینیکات وجود دارد بیشتر آشکار می‌شود. برخلاف این‌که که زبانِ [روانکاوی] مملو از اسامی نظیر نیمه‌آگاه،آگاه، ناآگاه، پس‌رانش و مانند آن است، زبان وینیکات پر از فعل است؛ برای مثال «احساس‌کردن چیزی»، ««شناخت تدریجی رؤیاهایشان»، «فریاد زدن»، «مالک شد» و مانند آن است.

   پس از بحث درباره‌ی تجربه‌ی آغازین نوزاد از گردهم‌آمدن (در وضعیت سلامت) از تجربه‌ی زیستن در حالت‌های چند تکه (نایکپارچگی[23]) و از انواع مختلف گسست (مانند گسست حالت‌های خواب و بیداری)، وینیکات در مقاله «تحول هیجانی آغازین» به تجربه‌ی نوزاد از اولین روابطش با واقعیت بیرونی توجه می‌کند:

«در مورد نوزاد و پستان مادر (ادعا نمی‌کنم پستان به‌عنوان انتقال‌دهندة عشق مادر واجب است)، نوزاد دارای انگیزه‌های غریزی و افکار درنده است. مادر پستان و توانایی تولید شیر دارد و فکر می‌کند نوزاد گرسنه می‌خواهد به او حمله کند. این دو پدیده زمانی با یکدیگر ارتباط پیدا می‌کند که مادر و فرزند تجربه‌ای در کنار هم داشته باشند. مادری که به پختگی رسیده و از نظر جسمانی توانمند است، باید تحمل و درک بسیاری داشته باشد، زیرا اوست که موقعیتی به وجود می‌آورد که به‌خوبی باعث اولین پیوند نوزاد با ابژ‌های بیرونی می‌شود، ابژه‌ای که از دیدگاه نوزاد خارج از سلف اوست.(ص۱۵۲).»

   زبان در این بخش کاری بسیار فراتر از آن‌چیزی انجام می‌دهد که در نگاه اول دیده می‌شود . . . نوزاد (در این ارتباط) تمایلات غریزی و افکار درنده‌خویانه‌ای دارد. مادر (که زندگی درونی‌اش کاملاً جدا از نوزاد است) پستان و قدرت تولید شیر دارد و این ایده وجود دارد که می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. جدیت و خشونت واژگانِ تمایلات غریزی، احساسات درنده‌، قدرت و حمله با تصاویر اغراق‌شده‌ی طنز و شوخ‌طبعی در تضاد  است. تصور نوزاد با «افکار درنده» ما را به یاد جنایتکاری زیرک در پوشک می‌اندازد. به همین ترتیب، تصویر مادری که می‌خواهد توسط « نوزادی گرسنه » مورد حمله قرار گیرد، تداعی‌کننده‌ی زنی است (با پستان‌های بزرگ و پر از شیر) که شبانه در کوچه‌های تاریک قدم می‌زند، به این امید که نوزادی با عطشی شدید به شیر، او را به شکل خشونت‌باری مورد حمله قرار دهد. زبان که هم‌زمان هم جدی است و هم بازیگوشانه (و گاهی حتی مضحک)، حسی از مکمل بودن حالات درونی مادر و نوزاد ایجاد می‌کند؛ مکمل بودنی که در حال حاضر فقط موازی است و هنوز ارتباطی میان آن‌ها شکل نگرفته است.

   در جمله‌ای که بلافاصله پس از آن می‌آید، با یکی از مهم‌ترین دستاوردهای نظری وینیکات در روانکاوی مواجه می‌شویم؛ ایده‌ای که به میزان قابل توجهی بر پنجاه سالِ دوم تاریخ روانکاوی تأثیر گذاشته است. به نظر من، این ایده به شکلی که در این‌جا ارائه شده، حتی غنی‌تر و پرمعناتر از نسخه‌های آشناتر و متأخر آن است:

«این دو پدیده (نوزاد با امیال و افکار درنده، و مادر با امیال غریزی و تمایل به این‌که توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد)، به هم مرتبط نمی‌شوند، مگر اینکه مادر و کودک تجربه‌ای مشترک را با هم پشت سر بگذارند.»

    چیزی که عبارت «زیستن تجربه‌ای با هم»[24] را قابل توجه می‌سازد، استفاده‌ی غیرمنتظره از واژه‌ی«زندگی» است. مادر و کودک با هم در تجربه «شرکت نمی‌کنند»، یا «وارد آن نمی‌شوند» ؛ بلکه تجربه را با هم زندگی می‌کنند. وینیکات در این عبارت کوتاه نکته‎ای را مطرح می‌‌کند (گرچه گمان می‌کنم در لحظه‌ی نوشتن کاملاً از این موضوع آگاه نبوده). نکته این است که او در فرایند دگرگونی روانکاوی هم در نظریه و هم در رابطه‌ی درمانی است، به روشی که بنیادی‌ترین مفهوم روانشناسی انسان را تغییر می‌دهد. دیگر میل‌ورزی و تنظیم میل[25] (فروید)، عشق ورزی، نفرت ورزی و ترمیم[26] (کلاین)، ابژه‌جویی[27] و رابطه با ابژه[28] (فیربرن[29]) مهم‌ترین عوامل در رشد روانی-جسمی از آغاز تا پایان زندگی نخواهند بود. در عوض وینیکات در این‌جا برای نخستین بار این ایده را مطرح می‌کند که سازمان‌دهی مرکزی رشد روانی از همان آغاز تجربه‌ی بودن و پیامدهای اخلال در تداوم بودن است.

    روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن برای ماهیت معانی در حال تولید بسیار مهم است. در عبارت « زیستن تجربه‌ای با هم »، فعل « زیستن » به صورت متعدی به کار رفته و « تجربه » مفعول آن است. زیستن یک تجربه، نوعی کنش به معنای انجام کاری بر روی شخص یا چیزی است. (همان‌طور که در ضربه زدن به توپ کاری بر روی توپ انجام می‌شود).» این کنش، دمیدن تجربه به درون زندگی است » تا زمانی که تجربه‌ی انسانی را زندگی نکنیم، حیاتی ندارد ( برخلاف این‌که زندگی را صرفاً عمل‌گرایانه‌ داشته باشیم). مادر و کودک زمانی با هم وارد رابطه می‌شوند که هر دو فعالانه کاری برای تجربه انجام دهند، آن را با هم زندگی کنند، یعنی نه فقط هم‌زمان، بلکه در حین تجربه کردن و پاسخ‌دهی به اعمال مجزای یکدیگر از زنده بودن در زیستن یک تجربه.

نتیجه‌ی این پاراگراف این است که:

   «مادری که به پختگی رسیده و از نظر جسمانی توانمند است، باید تحمل و درک بسیاری داشته باشد، زیرا اوست که موقعیتی ایجاد می‌کند که به‌خوبی باعث اولین پیوند نوزاد با ابژ‌های بیرونی می‌شود، ابژه‌ای که از دیدگاه نوزاد خارج از سلف اوست.» (ص. 152).» در اینجا تناقض ضمنی شامل این ایده است که زیستن یک تجربه با یکدیگر منجر به جدایی مادر و نوزاد می‌شود (از دیدگاه نوزاد، آن‌ها را  به‌عنوان موجودات جداگانه به‌هم مرتبط می‌کند). این تناقض در قلب تجربه‌ی وهم نهفته است: «من به این فرایند فکر می‌کنم که انگار دو خط از جهت‌های مخالف به هم نزدیک می‌شوند و اگر با هم تلاقی کنند، برای لحظه‌ای وهم[30]به وجود می‌آید، تجربة کوتاهی که نوزاد می‌تواند به‌عنوان توهمِ[31]خود یا چیزی متعلق به واقعیت بیرونی در نظر بگیرد.” (ص. 152).»

   وینیکات در این‌جا (۱۹۵۱) مفهوم «پدیدههای گذاری[32] را مطرح می‌کند (ص20). لحظه‌ی «وهم» به لحظهی «همپوشانی[33] روانشناختی مادر و نوزاد» اشاره دارد؛ لحظهای که در آن مادر وارد تجربه‌‌ی زیستن با نوزاد میشود، جایی که  فعالانه، ناآگاه، و طبیعی خود را بهعنوان ابژه‌ای در اختیار نوزاد قرار میدهد که نوزاد میتواند او را مخلوق خود تجربه کند ( تجربهای نامحسوس؛ زیرا هیچ چیز غیرمنتظره‌ای وجود ندارد). یا توسط نوزاد رویدادی با کیفیتِ «دیگری بودن» در دنیای خارج از حس سلف نوزاد، کشف می‌شود.

«به بیان دیگر وقتی نوزاد هیجان‌زده است به سمت پستان می‌آید و آماده است چیزی را توهم کند که برای حمله مناسب است. در آن لحظه نوک پستان واقعی ظاهر می‌شود و او احساس می‌کند همان نوک پستانی است که توهم کرده. پس از آن از ایده‌هایش با جزئیاتی واقعیِ بینایی، لمس و بوییدن، در توهم استفاده می‌کند و به این ترتیب شروع به ایجاد ظرفیتی برای تجسم آن چیزی می‌کند که واقعاً در دسترس است. مادر باید این نوع تجربه را به نوزاد بدهد (ص۱۵3-۱۵2).»

   آن‌چه وینیکات سعی دارد توضیح دهد ( و با استفاده از زبان موفق شده)، فقط تجربه‌ای ساده نیست، بلکه شیوه‌ای از تجربه کردن است که از سایر شیوه‌های تجربه روشن‌تر و جسورانه‌تر است. استعاره‌ی اولیه‌ای که این شیوه‌ی تجربه را با آن معرفی می‌کند، شامل تصویر مادر و نوزاد به‌عنوان دو خط (یا شاید دو زندگی؟) است که از جهات مختلف می‌آیند؛ یکی از دنیای خیال و دیگری از دنیای واقعیت‌های ملموس و مشترک. این دو خط «ممکن است به هم نزدیک شوند». استفاده از واژه‌ی «ممکن» غیرمنتظره است و به حوادث تصادفی و غیرمطلوب اشاره دارد. آیا این کنایه اشاره‌ای از حوادث غیرمنتظره به‌عنوان راهی برای ورود به «دنیای واقعی» است؟

   برای وینیکات، نقش مادری حتی پیچیده‌تر از ایجاد فضایی روان‌شناختی و بین‌فردی است که نوزاد در آن به طور همزمان به واقعیت‌های بیرونی، درونی و تجربه‌‌ی وهم دسترسی پیدا می‌کند. او در مقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» توضیح می‌دهد که وظیفه‌ی مادر در این مرحله حفاظت نوزادش را از پیچیدگی‌هایی است که هنوز توانایی درک آن‌ها را ندارد (ص۱۵۳).

   «پیچیدگی[34]» در این جمله واژه‌ی جدیدی است. این واژه در دیدگاه وینیکات معنای خاصی دارد که به ترکیب محرک‌های درونی و بیرونی مربوط می‌شود؛ محرک‌هایی که با هم ارتباط دارند و نوزاد هنوز توانایی درک آن‌ها را ندارد. وینیکات چند سال بعد در 1949، هنگام صحبت از تلاش مادر در جلوگیری از مواجهه‌ی‌ نوزاد با پیچیدگی‌های فراتر از درک و توان و تحملش، اضافه کرد: « مادر به‌خصوص تلاش می‌کند نوزادش را از مواجهه با هم‌رویداد [35] محافظت کند» (ص. ۲۴۵).

   "هم‌رویداد" واژه‌ای حتی مبهم‌تر از”پیچیدگی‌” است. این کلمه در ادبیات و اساطیر غربی سابقه‌ای طولانی و مشکل‌ساز دارد (نسخه‌ی سوفوکل از اسطوره‌ی ادیپ تنها یکی از نمونه‌هایی است که نشان می‌دهد چگونه ”هم‌رویداد” می‌تواند پیامدهای ویرانگری به جا بگذارد). وینیکات توضیح نمی‌دهد که منظورش از اتفاقات هم‌رویداد یا پیچیدگی‌ها چیست، چه برسد به توضیح این‌که چگونه می‌توان نوزادان را از آن‌ها محافظت کرد. زبان مبهم و نامشخص او به جای پرکردن فضا با دانش، فضایی برای تفکر، تصور و تجربه‌های جدید باز می‌کند.

    یکی از تفسیرهای ممکن از واژه‌های «پیچیدگی‌ها» و«هم‌رویدادها» (همان‌طور که وینیکات به کار می‌برد) که برای من  هم گاهی مفید است، به این شکل است: «هم‌رویدادها» یا «پیچیدگی‌ها» که نوزاد نیاز دارد از آن‌ها محافظت شود، شامل همزمانی تصادفی رویدادهایی است که در واقعیت‌ درونی و بیرونی او رخ می‌دهند. این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که نوزاد تازه شروع به تشخیص تفاوت بین این دو واقعیت کرده. برای مثال نوزاد گرسنه، در حین انتظار بیش از حدِ تحملش برای مادر، می‌ترسد و خشمگین می‌شود، به‌ویژه مادری که به دلایل غیر مرتبط با نوزاد، از جمله بحث اخیر با همسرش یا دردی جسمی که می‌ترسد نشانه بیماری جدی باشد، نگران و ناراحت است. همزمانی این وضعیت درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و وضعیت بیرونی (غیاب احساسی مادر) یک همرویداد است که نوزاد قادر به درک آن نیست. پس نوزاد این‌طور معنا می‌کند که خشم و تمایلات غارتگرانه‌اش باعث مرگ مادر شده. مادری که مایل بود نوزاد گرسنه به او حمله کند، دیگر وجود ندارد و به‌جای او مادری بی‌جان حضور دارد که منفعلانه اجازه می‌دهد نوزاد گرسنه به او حمله کند، شبیه لاشه‌ی موجود برای مصرف کرکس‌ها.

    هم‌رویدادها به نوزاد کمک می‌کند به شکلی دفاعی، میزانی نظم و کنترل را تجربه کند و آن‌چه در حال بیرونی شدن بود، با استفاده از فانتزی همه‌توانی، دوباره به دنیای درونی‌اش برگرداند: «من او را کشتم.» در مقابل وقتی مادر و کودک تجربه‌ای را با هم زندگی کنند، دنیای درونی پرجنب‌وجوش کودک توسط دنیای بیرونی (کنش مادر در زندگی مشترک آن تجربه) درک و پاسخ داده می‌شود.

    وینیکات این ایده‌ها را به صراحت مطرح نمی‌کند، اما ایده‌ها در متن حضور دارند و خواننده می‌تواند آن‌ها را کشف یا خلق کند. با این حال، باید مراقب بود خواننده تا چه حد در خلق یک متن آزاد عمل می‌کند و خود وینیکات نیز به این مسئله اشاره کرده است. در تمام نوشته‌های وینیکات به‌طور ضمنی بیان شده که نباید ارزش خلاقیت بالاتر از هر چیز دیگری قرار گیرد. خلاقیت نه‌تنها می‌تواند بی‌ارزش باشد، بلکه اگر از واقعیت ابژکتیو جدا شود، یعنی زمانی که نوزاد نتواند واقعیت بیرونی را بپذیرد، به معنای واقعی کلمه برای نوزاد خطرناک است. نوزادی که همیشه در حال توهم کردن نیازهای خود باشد و نتواند با واقعیت ارتباط برقرار کند، از گرسنگی خواهد مرد؛ به همین شکل، خواننده‌ای که ارتباطش با متن را از دست بدهد، نمی‌تواند چیزی از آن یاد بگیرد.

    وینیکات تجربه‌ی اولیه‌ی نوزاد در پذیرش واقعیت بیرونی را با ظرافت و زیبایی خاصی توصیف می‌کند.

« مزیت حاصل از دست‌یابی به واقعیت بیرونی دلیل پذیرش آن است. ما اغلب از ناامیدی‌های واقعی می‌شنویم که واقعیت بیرونی به افراد تحمیل می‌کند و کمتر از تسکین و رضایت آن می شنویم. شیر واقعی از شیر خیالی ارضاکننده‌تر است، اما نکته این نیست. نکته این است که در خیال‌پردازی[36]، پدیده‌ها با جادو کار می‌کند: هیچ ترمزی برای جادو نیست و ترس از تأثیر عشق و نفرت وجود دارد. واقعیت بیرونی ترمز دارد و می‌توان ان را بررسی کرد و درواقع خیال‌پردازی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت ابژکتیو به‌خوبی درک شده باشد. امر سوبژکتیو ارزش فوق‌العاده‌ دارد، اما آن‌قدر هشداردهنده و جادویی است که نمی‌توان جز در کنار امر ابژکتیو، از آن لذت برد. (ص153) »

   این بخش از متن قدرت و استحکام خاصی دارد. پس از اذعان به آن‌چه به وضوح مشخص است، «شیر واقعی به‌مراتب رضایت‌بخش‌تر از شیر خیالی است»، به نظر می‌رسد این متن در وسط جمله شکسته می‌شود . . .  اما نکته این نیست. نکته این است که در فانتزی چیزها با جادو کار می‌کنند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد و عشق و نفرت اثر هشداردهنده دارند.» در این جملات، واقعیت بیرونی صرفاً یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. واقعیت بیرونی به شکل ملموس در اصوات واژگان حضور دارد (مثل صدای متراکم، سرد و فلزیِ «ترمز» که برای من تصویر یک لوکوموتیو با چرخ‌هایی قفل شده را تداعی می‌کند که با صدای جیغ‌مانندی روی ریل‌های صاف آهنی متوقف می‌شود). استعاره‌ی وسیله‌ی نقلیه‌ای بدون امکان توقف (استعاره‌ای که در بیان «بدون ترمز» نهفته است)، در ادامه‌ی جمله به‌صورت دقیق‌تر بیان می‌شود: «ترس از تأثیر عشق و نفرت وجود دارد» عشق و نفرت بدون سوژه هستند، که این استعاره را به گونه‌ای گسترش می‌دهد که این وسیله‌ی نقلیه نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده یا مهندس نیز هست.

    آثار تعدیل‌کننده‌ی واقعیت بیرونی در توقف‌ها و مکث‌های مکرر نیمه‌ی اول جمله‌ای که بلافاصله پس از     آثار تعدیل‌کننده‌ی واقعیت بیرونی در توقف‌ها و مکث‌های مکرری احساس میشود که نیمه‌ی اول جمله‌ی بعد می‌آید. «واقعیت بیرونی ترمز دارد و می‌توان آن را بررسی کرد و شناخت و در واقع . . .» در جمله، تجربه‌ی واقعیت‌های درونی و بیرونی به شکلی روان‌تر (که بی‌روح یا عاری از زندگی نیست) گشوده می‌شود: «... فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت ابژکتیو به‌خوبی درک شده باشد.»

   وینیکات در مقاله‌ی «تحول هیجانی آغازین» بارها به موضوع وهم بازمی‌گردد و هر بار از زاویه‌ای متفاوت به آن می‌نگرد. او در توانایی به تصویر کشیدن احساسی که وهم برای نوزاد دارد، بی‌‌همتاست. برای ‌مثال در اواخر این مقاله، وقتی دوباره به موضوع وهم بازمی‌گردد، می‌نویسد: برای ایجاد وهم «... باید تماسی ساده با  واقعیت بیرونی یا مشترک صورت گیرد، این تماس از طریق وهم نوزاد و معرفی دنیا انجام می‌شود، لحظاتی از وهم برای نوزاد به وجود می‌آید که در آن نوزاد این دو را یکسان درک می‌کند، درحالی‌که در واقع هرگز یکسان نیستند.»

   برای این‌که این اتفاق بیفتد، یک نفر همواره به دردسر می‌افتد (چه راه ساده و شگفت‌انگیزی برای اشاره به این واقعیت که مادر یک نوزاد بودن، کاری بسیار سخت و پرزحمت است) و همواره (حتی زمانی که آرزوی یک ساعت خواب دارد)، جهان را به شکلی قابل فهم (بدون پیچیدگی‌ها و هم‌رویدادهای زیاد) و به‌طور محدود، مطابق با نیازهای نوزاد، به او معرفی کند (ص. ۱۵۴).

   آهنگ مجموعه عبارات این جمله، مجموعه الزاماتی به مادر تحمیل می‌کند که برای ایجاد وهم نوزاد ضروری هستند. این تلاش‌های مادر همان کارهای فشرده و پشت‌صحنه‌ای است که برای لذت نوزاد از جایگاه ویژه‌اش در اجرای وهم لازم است. این اجرا حتی کوچک‌ترین نشانه‌ای از زحمات سخت مادر را بروز نمی‌دهد. زحمات سخت و ناپیدایی که وهم را ایجاد و حفظ می‌کنند.

   به نظر من طنز موجود در تضاد بین وهمی که از پشت‌صحنه دیده می‌شود و آن‌چه از یک صندلی ارکستر مشاهده می‌شود، برای وینیکات کاملاً روشن است. ترکیب بخش اخیر (که به نوعی شرح وظایف مادرانه) و پاراگراف بعدی (تجربه‌ی شگفتی و حیرت کودک هنگام تماشای یک نمایش جادویی) به هیچ وجه نمی‌تواند تصادفی باشد: « موضوع وهم . . . کلیدی برای فهم علاقة کودک به حباب‌ها، ابرها، رنگین‌کمان‌ و تمامی پدیده‌های اسرارآمیز و همچنین علاقه‌ی او به اشیاء نرم و پشمالو است . . . در این‌جا نیز علاقۀ کودک به تنفس است بی‌آنکه هرگز مشخص شود که منظور دم است یا بازدم . . (ص. ۱۵۴)» من در متون قبلی روانکاوی هیچ بیان مشابهی ندیدم که ویژگی تقریباً شفاف و رازآلود تجربه‌ی تخیلی را توصیف کند؛ این ویژگی زمانی ممکن می‌شود که تخیل در محیطی امن و حمایت‌شده قرار گیرد و دلیلش درک عمیق کودک از واقعیت بیرونی است.

 

نظرات پایانی

وینیکات در این نخستین مقاله‌ی مهم خود، به آرامی و بی‌تکلف دیدگاه‌های رایج درباره‌ی نوشتن را به چالش می‌کشد.دیدگاهرایجی  که معتقد است نوشتن ابزاری است برای رسیدن به هدف. یعنی وسیله‌ای که از طریق آن داده‌ها و ایده‌های تحلیلی به خوانندگان منتقل می‌شود، درست مانند تلفن‌ که صدا را به‌ صورت امواج الکتریکی منتقل می‌کنند. تصور می‌شود تجربیات ما به‌عنوان تحلیل‌گر و ایده‌هایی که با آن‌ها معنا پیدا می‌کنیم، از زبانی که برای ایجاد/ انتقال آن‌ها استفاده می‌کنیم جدایی‌ناپذیر است. برخی با این ایده و تصور به شدت مخالفند. برای آن‌ها، ناامیدکننده است که بپذیرند گفتمان تحلیلگران، چه مکتوب و چه گفتاری، همواره محدود به توصیف‌های غیر دقیق و امپرسیونیستی خواهد بود که گیج‌کننده و گمراه‌کننده است و به آن‌چه مشاهده می‌کنیم و نحوه‌ی تفکر درباره کارمان به‌عنوان تحلیلگر محدود خواهد ماند. از سوی دیگر برای برخی افراد جدایی ناپذیری مشاهدات و ایده‌هایمان از یک سو و زبانی که برای بیان آن‌ها استفاده می‌کنیم از سوی دیگر هیجان‌انگیز است، زیرا نشان‌دهنده‌ی پیوند عمیق و ناگسستنی زندگی و هنر است؛ به‌طوری که نه هیچ‌یک بر دیگری تقدم دارد و نه بر دیگری تسلط می‌یابد. زنده بودن (فراتر از مفهومی عملیاتی) به معنای همیشه در حال ساختن چیزهای خود بودن، خواه آن چیزها افکار، احساسات، حرکات بدنی، ادراکات، گفت‌وگوها، اشعار یا مقالات روان‌تحلیلی باشند. نوشتار هیچ روانکاوی به اندازه‌ی وینیکات به رابطه‌ی متقابل وابسته و حیات‌بخش زندگی و هنر گواهی نمی‌دهد.

 

 

 

[1] The infant does not simply feel.

[2] He “feels something.”

 


[1] Donald Winnicott

[2] Tom Stoppard

[3] در آثار قبلی (آگدن، 1997 اِی، 1997 بی، 1997 سی، 1997 دی، 1998، 1999، 2000) به چالش روانکاوان در پرورش گوشی برای شنیدنِ نحوه‌ی استفاده‌ی ما و بیمارانمان از کلمات پرداخته‌ام. در خلال این بحث‌ها، بارها به شاعران و داستان‌نویسان روی آورده‌ام تا از شیوه‌هایی که آن‌ها موفق می‌شوند – زمانی که نوشته‌هایشان خوب است – به زبان جان ببخشند و زندگی را در زبان بیاورند بشنوم و بیاموزم.

[4] squiggle games

[5] Borges

[6] Robert Frost

[7] Heaney

[8] pre-depressive

[9] Freud

[10] Klein

[11] اصطلاح افسردگی، همان‌طور که در این جمله به کار می‌رود، به نظر می‌رسد به طیف گسترده‌ای از حالت‌های روان‌شناختی اشاره دارد، از افسردگی بالینی تا افسردگی کلی/عمومی مرتبط با دستیابی به موقعیت افسرده‌وار (کلاین، 1952). دومی مرحله‌ای بهنجار از تحول و شیوه خلق تجربه است (آگدن، 1986)، که شامل مرتبط بودن با ابژه‌ی تمامیت‌یافته، دوسوگرایی و حس عمیق از دست دادن در به رسمیت ‌شناختن جدایی فرد از مادرش است.

[12] object mother

[13] self-analysis

[14] من از گنگ‌بودن زبانم در بحث درباره این قسمت آگاهم. انتقال این ایده‌ها تا حدی به دلیل فشردگی شدید زبان وینیکات و تا حدودی به این دلیل دشوار است که وینیکات هنوز به‌طور کامل روی ایده‌هایی که در این مرحله مطرح شده کار نکرده بود، به‌علاوه ایده‌های در حال تحول در اینجا شامل تضادها و تناقضات هیجانی حل‌نشدنی است: روانکاو باید به اندازةکافی با افسردگی خویش آشنا باشد تا بتواند افسردگی‌ای را که بیمار افسرده به او فرافکنی می‌کند تجربه کند. روانکاو هم‌چنین باید بتواند بدون هراس از هزینه‌ای که این عشق در پی دارد عشق بورزد – زیرا اگر روانکاو از اثرات مخرب عشق بترسد، شانس اندکی برای تحلیل ترس‌های بیمار از تأثیرات تحمیلی عشق بیمار به روانکاو وجود دارد.

[15] به نظر می‌رسد وینیکات در اینجا به تعابیری خاموش اشاره می‌کند که روانکاو در لحظه برای خود در قالب کلمات صورت‌بندی می‌کند و ممکن است در آینده به بیمار ارائه کند.

[16] William Faulkner

[17] Henry James

[18] un-self-consciously

[19] نقش کلمه”چیزی” در این جمله یادآور استفاده‌ی فروست از اسامی است که به‌طور همزمان چیزهای مرموز و کاملاً مشخص را به ذهن می‌آورد؛ برای مثال، در اشعاری مانند”چیزی هست که دیواری را دوست ندارد” (۱۹۱۴) یا”باید در مورد چیزهای روستایی آگاه بود/ تا فکر نکنیم که پرندگان ناراحت هستند” (۱۹۲۳) یا”آن سفیدی چه بود؟/ حقیقت؟ یک سنگ کوارتز؟ پس، در یک لحظه، چیزی” (۱۹۲۳).

[20] البته من نمی‌گویم وینیکات از قبل برنامه‌ریزی کرده بود، یا حتی آگاه بود که چگونه از هم‌آوایی، نحو، ریتم، بازی با کلمات و موارد مشابه برای ایجاد تأثیرات خاص در زبان خود استفاده می‌کرد - همان‌طور که یک شاعر با استعداد از قبل برنامه‌ریزی نمی‌کند که از کدام استعاره‌ها، تصاویر، قافیه‌ها، ریتم‌ها، وزن‌ها، ساختارهای نحوی، واژگان، اشارات، طول خطوط و موارد دیگر استفاده کند. به نظر می‌رسد نوشتن زندگی خاص خود را دارد. یکی از”حقوق و امتیازات” و همچنین یکی از لذت‌های نقد ادبی این است که سعی کنیم بفهمیم در یک نوشته چه اتفاقی در حال رخ دادن است، فارغ از این‌که نویسنده آن را عمدی انجام داده یا حتی از آن آگاه بوده است.

[21] حتی در بزرگسالی نیز هرگز زندگی رؤیا و زندگی بیداری را به‌طور کامل به‌عنوان دو شکل متفاوت از تجربه‌ی خودمان به‌عنوان یک فرد تجربه نمی‌کنیم. این موضوع در زبانی منعکس می‌شود که هنگام صحبت درباره رؤیاها استفاده می‌کنیم،. برای مثال می‌گوییم «دیشب رؤیایی داشتم» (یعنی این اتفاق برای من افتاد) و نمی‌گوییم «دیشب  رؤیایی ساختم.»

[22] repression

[23] uninte

[24] Live an experience together

[25] desiring and regulating desire

[26] reparations

[27] object-seeking

[28] object-relating

[29] Fairbairn

[30] Illusion

[31] hallucination

[32] Transitional phanomena

[33] Overlap

[34] Cpmplications

[35] Coincidences

[36] Fantasy

 

 

 

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه