نوروتیک وسواسی و مادر او
ترجمه فصل سوم از کتاب « New Maladies of the Soul» (بیماری های جدید روح)
جولیا کریستوا (1995)
مترجم: علی پژوهنده
یادداشت مترجم
جولیا کریستوا، فیلسوف، منتقد ادبی، نشانهشناس، روانکاو، فمینیست و رماننویس بلغاری-فرانسوی متولد 1941 میلادی است که از اواسط دهه ۱۹۶۰ در فرانسه زندگی میکند. او در دانشگاه کلمبیا تدریس کرده و اکنون استاد تمام در دانشگاه پاریس است. او بیش از ۳۰ کتاب نوشته که از جمله آنها میتوان به نیروهای وحشت، داستانهای عشق و بیماری های جدید روح اشاره کرد. کریستوا شماری جوایز معتبر همچون نشان لژیون دونور فرانسه و جایزه بینالمللی هولبرگ را دریافت کرده است. او از زمان انتشار نخستین کتابش با عنوان «نشانه شناسی» (Semeiotic یا به فرانسهSemeiotikè)، در سال ۱۹۶۹، به چهرهای تأثیرگذار در تحلیل انتقادی بینالمللی، مطالعات فرهنگی و فمینیسم تبدیل شد. آثار گسترده او شامل کتابها و مقالاتی است که درباره مفاهیمی همچون میانمتنی (Intertextuality)، نشانه شناسی (Semiotic) و انزجار (Abjection) در حوزههایی مانند زبانشناسی و روانکاوی پرداختهاند. واژه "Semiotic" در روانکاوی و زبانشناسی به مطالعه نشانهها، علائم و معنای آنها میپردازد. در آثار جولیا کریستوا، "Semiotic" به بُعدی از زبان و روان اشاره دارد که مربوط به تجربیات پیشاگفتاری، احساسات غریزی و تجربیات بدنی است. کریستوا بین دو بُعد اصلی تمایز قائل میشود:
1. بُعد نشانه شناختی یا نیمه نشان گر (Semiotic): این بُعد به ریتم، آهنگ و بیانهای پیشاگفتاری مربوط میشود که با بدن مادری و عناصر غریزی و غیرسازمانیافته در ارتباط است. کریستوا این بخش را به عنوان فضای ضروری برای بیان ناآگاه و احساسات میبیند.
2. بُعد نمادین (Symbolic): این بُعد با زبان ساختاریافته و قوانین اجتماعی مرتبط است که تحت تأثیر نظام اجتماعی و قوانین پدرانه قرار دارد. کریستوا معتقد است که برای درک کامل روان انسانی و درمان آن، باید به تعامل بین این دو بُعد توجه کرد. او بر اهمیت بازگرداندن ارتباط به عناصر مادری و نیمهنشانگر در درمان تأکید دارد، چرا که این عناصر نقش محوری در شکلگیری هویت و توانایی ابراز احساسات بازی میکنند.
در زبانشناسی، نشانهشناسی به مطالعه رابطه بین نشانهها (اشارهگرها) و آنچه آنها نمایندهاش هستند (اشارهشده) میپردازد. این شاخه به بررسی چگونگی شکلگیری معنی از طریق زبان و نمادهای متعدد میپردازد. اهمیت این مطالعات در فهم چگونگی تأثیرگذاری فرمهای متفاوت ارتباطی (کلامی، غیرکلامی، تصویری) بر شناخت معانی است. در هر دو زمینه روانکاوی و زبان شناسی، فهم نشانهها و نشانگان برای تحلیل و درک معانی درونزای زبان و روان اهمیت دارد و بر روابط اجتماعی و فردی تأثیر میگذارد. کریستوا با استفاده از نظریاتش در نیمهنشانگرها و نمادها، فضایی برای درگیری با احساسات عمیقتر فراهم میآورد که میتواند به بازنمایی دقیقتر ناآگاه و فرآیندهای درمانی کمک کند.
کتاب «بیماریهای جدید روح»، با ارائه نظریات نوین و چالشبرانگیز در حوزه روانکاوی و نقد ادبی، توانسته است جایگاه برجستهای در این حوزهها پیدا کند. نظرات او درباره تأثیرات فرهنگی و اجتماعی بر اختلالات روانی معاصر، ارزشمندی بررسیهای تاریخی و فلسفی در فهم بهتر این اختلالات، و تاکید بر نیاز به تحول در روشهای درمانی، همگی نشان از تأثیر عمیق و ماندگار او در جهان روانکاوی دارند. در این کتاب کریستوا به وضعیت ناخوشایند روانی انسان معاصر و راههای بهبود از طریق بازسازی زندگی روانی میپردازد. او انواع مشکلات روانی همچون خودشیفتگی، شخصیتهای کاذب، حالتهای مرزی و مسائل روان تنی را شناسایی میکند و این مشکلات را ناشی از کاهش فضای روانی و ناتوانی در نمادسازی تجارب دردناک میداند، که منجر به جداسازی قسمتهای مختلف سلف می شود. کریستوا تأکید میکند که بیماران او قادر به بازنمایی مؤثر تجربههای خود نیستند و به روشهای بیفکر و تجسم بدنی برای معنا دادن به تجربیات خود روی میآورند. او پیشنهاد میدهد که باید عناصر مادری و پیشاادیپی را در ساختار خیالی وارد کرد تا معنا را به زبان بازگردانیم. او ضمن نقد نظریههای سنتی روانکاوی، به اهمیت نقش مادری اشاره میکند و معتقد است که تجربیات سوژهای بیشتر در عملکرد مادری ریشه دارد تا عملکرد پدری. کریستوا بر لزوم چالش بین نظم پدرانه و تخیل مادری تأکید دارد و میگوید که باید از قطعیتهای گذشته فاصله گرفت و به تخیل بیدار شد. روش درمانی او به نقش عشق در انتقال و انتقال متقابل توجه دارد و از مثالهایی همچون کار با بیمارانی که علائم وسواسی دارند استفاده میکند برای اینکه نشان دهد چطور میتوان از هنر و تخیل برای دستیابی به معانی عمیقتر استفاده کرد. در نهایت، کریستوا به اهمیت استفاده از عناصر نیمه نشانه گر در درمان و ساختارهای باز ذهن تأکید میکند تا هویت بتواند بهطور مفید تخریب و بازسازی شود. او معتقد است که روان در حال تکامل است و دانش تحلیلی همواره موقتی است. از این رو نوشتهها و نظریاتش مخاطبان را به درگیری با ایدههای پیچیده وادار میکند و از نتایج سادهسازیشده پرهیز میکند. با وجود این که زبان پیچیده و سبک نگارشی خاص کریستوا، ممکن است برای برخی خوانندگان چالشبرانگیز باشد، اما عمق و غنای تحلیلی کتاب، آن را به یک منبع ارزشمند برای پژوهشگران و علاقمندان به روانکاوی و نقد ادبی تبدیل کرده است.
اگرچه نوروز وسواس به سادگی با یک ترومای واقعی یا روانی مرتبط نمیشود، نوروتیک وسواسی تحریک بیش از حدی را نشان می دهد که سرکوب شده یا انفجاری است، تکانشی و اجباری و بیرحم و مقاوم در برابر گفتمان دفاعیاش است. کلام وسواسی اساساً یک وسیله حفاظتی غیرقابل نفوذ است که مانع از بازگشت عواطف یا رانه ها میشود. به همین دلیل، کلام وسواسی که به عنوان سپری در برابر ترومای سانسور شده عمل میکند، فرآیند تداعی لازم در انتقال را مختل میکند؛ یا بدتر، این تداعیها را به عملکردهای نوعی عقلانی سازی مصنوعی تبعید میکند و در نتیجه امکانات درمان تحلیلی را کاهش می دهد.
ما میتوانیم جستجوی خود را برای منطق این تحریک بیش از حد و همچنین جدایی آن از گفتمان وسواسی بر اساس رابطه ابژهای بنا کنیم که هم راستا با مفهوم "اقتصادی" است که در طول تکامل نظریات فروید درباره تروما حفظ شده است. یک سوژه معین، وقایع مختلف را بسته به نوع رابطهای که از سالهای ابتدایی زندگیاش با دیگران داشته، بیشتر یا کمتر تروماتیک میداند. بنابراین، ساختار میتواند تروماتیک باشد. اما نوروتیک وسواسی زمان عذاب آور و گیجکنندهای را صرف جداسازی[1] خود از پیوند با دیگری میکند که او را شکل داده است، جداسازی ای که به او اجازه میدهد که سردی دفاعها و انفجار تمایلات سادومازوخیستیاش طبیعی به نظر برسد. بیایید روابط ابژهای این تاریخنگار رویدادهای تصادفی و این ثبت کننده تروماهای تجربه شده یا مطلوب را به یاد آوریم.
از "اعمال (1-)" تا جداسازی
من بر روی دو مفهوم تمرکز خواهم کرد که معتقدم اخیراً فهم ما از نوروز وسواسی را افزایش داده است:
1. نوروتیک وسواسی ممکن است با ترجیح عمل بر گفتار، ترجیح "روندی"[2] بر "تصریحی"[3] مشخص شود، همانطور که اندرسون میگوید (ترجیحِ "اگر A، سپس B را انجام بده" بر "A به معنای B است"). این فرمول توصیف مختصری از تمایل تفکر وسواسی به جادویی بودن است. در عین حال، این موضوع توجه ما را به این واقعیت جلب میکند که نوروتیک وسواسی با کمبود نشانهها مواجه است. به عبارت دیگر، این فکرکننده لجوج، طبیعت تصادفی نشانه را که او آن را به یک عمل تبدیل میکند انکار مینماید: روشن است که او نوعی فرد متفکر نیست، آیا ممکن است او یک صنعتگر با چشمانی وحشی باشد؟[4] دی. ویدلوچر، آ. براکونییر و ب. بروسه تأکید کردهاند که نوروتیک وسواسی گواهی بر فروپاشی طبیعت تصادفی دال[5] دارد، که فوراً اجرا می شود، به طور جادویی و اجباری در جای خود قرار می گیرد و به عنوان نوعی عمل تجسم می یابد.
فروید به نظر میرسد بین این تفکر-عمل که نوروتیک وسواسی را مشخص میکند و خود عمل تمایز قائل میشود. او از "تفکری مقدماتی" بر "عمل جایگزین" سخن می گوید که "خود را با تمام قدرت اجباری در مکان عمل جایگزین ابراز می دارد". فروید این را در نوعی "واپس روی" مییابد که آن را "عملیاتهای آمادهسازی که جایگزین تصمیم نهایی میشوند" توصیف میکند. (رتمنRM، ص. 244)
به همین دلیل، عدم وجود طبیعت تصادفی نشانه (یا ارزش نمادین فکر) منجر به اعمال "آماده کننده مقدماتی" میشود، یعنی عملهای منهای 1، که بهصورت اعمال (1-)[6] بیان میشوند. این عملها پیوندهای منطقی تفکر و همچنین عملهای خاصی را که چنین منطقی نیاز دارد، مختل میکنند. تحت تأثیر واپس روی که مشخصه "اعمال (1-)" است، تمام عملهای نوروتیک وسواسی تبدیل به اجباری، تردیدآمیز و قابل تغییر میشوند.
2. فروید به اهمیت حسهای "دیدن" و "لمس" برای نوروتیک وسواسی تأکید کرده است، زیرا فارغ از اینکه این حسها مورد توجه قرار گیرند یا اجتناب شوند، همچنان پایدار و شدید هستند. پیر فدیده و ف.-د. ویلا به این مشاهده توجه کرده و دامنه آن را گسترش دادهاند: آنها ادعا میکنند که توهم تفکر و رفتار وسواسی به نوعی تحرک توهمی میرسند که "شبیه یک رویا" ظاهر میشود. با این حال، روایت این رویا به عنوان یک مانع در برابر واپس روی به ناآگاه و در برابر خودِ عمل تحلیل عمل میکند.
در پرتو این دو نکته، میخواهم به یکی از مشاهدات فروید که معتقدم باید مورد بازنگری قرار گیرد، اشاره کنم: "تروما به جای آن که فراموش شود، [از طریق پس رانش] از نیروگذاری عاطفی خود محروم میشود؛ به طوری که آنچه در آگاهی باقی میماند تنها محتوای ایدهای آن است که به طرز کامل بیرنگ است و به عنوان بیاهمیت قضاوت میشود." (RM. ص. 196، ایتالیک از من است) اظهارنظر فروید این را پیشنهاد میکند که ترومای نوروتیک وسواسی از نیروگذاری عاطفی خود محروم است (سرمایهگذاری). به طور خاصتر، او معتقد است که "یادآوری آگاهانه محروم از نیروگذاری عاطفی است." با این حال، واقعیت این است که ایده اغلب تحت نوعی "یخزدگی" از نیروگذاری عاطفی ترومای نوروتیک وسواسی قرار میگیرد.
اکنون، غالب بودن هر دو عمل متناقض (یک عمل منهای 1) و توهم ، در میان دیگر ویژگیهای وسواسی، نشان میدهد که اینطور نیست. سرمایهگذاری عاطفی به طور حاضر، فعال و شدید وجود دارد و محتویات تفکر را به سمت کنش نمایی[7] و عاطفه فرامیخواند. او این کار را با نسبت دادن آنها با منطق اجباری تکرار و منطق واپس روانه وارونگی[8] که به تردید و عدم توانایی در تصمیمگیری منجر میشود، توصیف میکند.
من معتقدم که پس رانش وسواسی بازنمایی روانی عاطفه را از بازنمایی کلامی جدا میکند. این جدایی در درون سیستم نشانهها که دائماً در حال شکلگیری است، عمل میکند. پس رانش وسواسی باعث ایجاد زبان و تفکر "انتزاعی" و "دفاعی" می شود که از بازنمایی های روانی عاطفه جدا هستند تا از آن بازنمایی های روانی عاطفه که به پدیده های نشانه شناختی دیگر (نگاه، صدا، حرکت) منتقل و به نوعی کنش نمایی جادویی تبدیل می گردند، جدا شوند.
این کنش نمایی، از دفاعهای آگاهانه میگریزد و به طور فوری رضایت از میل [سودا][9] را فراهم میآورد (مانند یک فانتزی که "به عمل در می آید"[10] و دیگر به عنوان فانتزی به حساب نمیآید، بلکه به عنوان "جادو" شناخته می شود). هر کس که نوروتیک وسواسی را مشاهده میکند، میتواند سلطه کنش نمایی بر روان را حس کند. در واقع، این تجلی یک تقاضای فوری برآوردهشده است که پیش از آنکه میانجیگری زبان و دیگری آغاز شود، رخ میدهد.
میخواهم بر روی این جداسازی وسواسی بین بازنمایی عاطفه و بازنمایی کلامی تأکید کنم، جداسازی ای که به عاطفه اجازه میدهد تا متحرک باشد و همچنین از پس رانشی که زبان را کنترل میکند، آزاد باشد. واقعاً، اگر پس رانش بر خود عاطفه تأثیر داشت، عاطفه از طریق شکل هیستریک سیمپتوم بازمیگشت. حتی اگر این احتمال ممکن است خارج از دسترس نوروتیک وسواسی نباشد، بازنمایی روانی عاطفه چیزی است که بر پس رانش-یا بهتر بگویم، بر جداسازی اش غلبه میکند.
بازنمایی روانی عاطفه به قلمرو زبان و فکر میریزد و نه یک سیمپتوم جسمانی، بلکه نوعی "هیولاصفتی نمادین"[11] تولید می کند، سیمپتومی از تفکر-تفکر جادویی که در آن "عمل" با "معنی"، "توهم" و غیره اشتباه گرفته میشود. بازگشت بازنمایی عاطفه درون بازنمایی زبانی یا فکر به آن ویژگیهای نشانهشناختی مربوط به تصویر، صدا، و حس لمس میبخشد-ویژگیهایی که فعالتر، مستقیمتر و مؤثرتر شناخته میشوند.
درباره عاطفه، باید گفت که آن وجود دارد و پس رانده نشده است. تنها از سرمایهگذاری عاطفیاش برای بیان کلامی محروم شده است. با این حال، عاطفه در نگاه، صدا و "عملهای (1-)" بسیار بعید است که واگذار شود: آن قدرتمند، کشنده و مرگبار است. این تأثیری بر شخصیت دوگانه نوروتیک وسواسی میگذارد: او از طریق سایهها، ارواح و مردگان ارتباط برقرار میکند؛ گفتار و فکر او به شدت ریشهدار است، اما عملهای لیبیدویی، رویاگونه و "روندی" او عملهای یک دیکتاتور قاتل، حریص و بیبند و بار هستند. بنابراین، سیمپتوم وسواسی ریشه در زبان دارد؛ این سیمپتوم در زبانی متمرکز است که در آن دال کلامی از بازنمایی روانی عاطفه جدا شده است. چنین جداسازی ای بازنمایی عاطفه را به جستجوی پدیدههای نشانه شناختی دیگر (حرکتی، بصری، متحرک) ترغیب میکند، از جمله عملهایی که متناقض، "منهای 1" و "روندی" هستند.
من تلاش خواهم کرد تا این نشانهشناسی دوگانه (یک زبان واگذار شده که با دیگر مواد نشانهای و اعمال اجباری که سرمایه گذاری مهمی بر آنها صورت گرفته، همراه است) را با رابطه نوروتیک وسواسی با ابژه مادری مقایسه کنم.
"موش مرد" در میانه مقعدی و دهانی
در تاریخچه پرونده منتشر شده فروید از "موش مرد" (دکتر لهرس[12]) و همچنین در ثبت اولیه تحلیل، توجه کمی به مادر بیمار شده است. ویرایشگران فرانسوی به ما می گویند که "مادر ناشناس است و ما سن او را نمیدانیم. ما میدانیم که او (مادر) توسط خانواده اسپرانسکی به فرزندی پذیرفته شده بود." درباره موش مرد، فروید بیان میکند که بیمار به او درباره "خوابی که تعارض مشابهی را در رابطه با انتقالش به پزشک نشان میدهد" گفته است. او خواب دید که مادر من [فروید] مرده است؛ او از این که به من تسلیت بگوید مضطرب بود، اما از این هم میترسید که در این کار ممکن است به طور گستاخانه ای بخندد، همانطور که قبلاً بارها در مواقع مشابه این کار را کرده بود. بنابراین، او ترجیح داد که یک کارت با حروف اختصاری "p.c." [pour condoler- یعنی برای عرض تسلیت] برای من بفرستد؛ اما در حین نوشتن، این حروف به "p.f." [pour féliciter- یعنی برای عرض تبریک] تبدیل شدند. (RM, p. 193).
زمانی که فروید این خواب "مادر مرده" را رمزگشایی کرد، آن را به عنوان احیای مادر مرده بیمار تفسیر کرد، که بهطور غیرمستقیم از طریق انتقال به روانکاو به یاد آورده شده بود (سودای مرگ مادر روانکاو و خود روانکاو، درست همان طور که مادر بیمار مرده بود). مادر نه "به قتل رسیده" و نه "کشته شده" بود، بلکه او یک زن مرده است-یک جنازه که دیگر وجود ندارد. این موضوع خنده گستاخانه و خنده عصبی این فرد را توضیح میدهد که، هنگام مواجهه با فروپاشی یک ممنوعیت مطلق، وسایل دفاعی و نمادسازی خود را از دست داد و بهطور واقعی خودش را در یک ژوییسانس بیقید و شرط اسپاستیک[غیرارادی]، دیوانهوار و زبانپریشانه نفی کرد.
این نوع غرق شدن سوژه توسط یک عاطفه غیرقابل بیان (خنده عصبی) اغلب بهعنوان نوعی تبدیل هیستریک در نظر گرفته میشود. با این حال، در این مورد، من آن را بهعنوان نشانهای از چالش با یک چهره اقتدار باستانی و مادری (خنده گستاخانه) میبینم. به علاوه، به نظر میرسد که این نشانهای از ارضای حرکتی است که دیگری (مادر) را به مرگ محکوم میکند، دیگری که با خود ادغام شده و هر دوی آنها در بیشمار مشکلات درگیرند. سوژه از کشتن خود در کنار زن مرده مسرور است و در عین حال او را شکست داده، می بلعد و از طریق عمل ناپسند ارضای فوری، یعنی خنده مازوخیستی و غیرارادی اش او را "نابود" میکند.
در ثبت اولیه[13] پرونده، فروید یادآور میشود که او "یک وعده غذایی مختصر به بیمار خود داده است" و همچنین برخی از "قطعات" نظری [را به او آموزش داده است]. ویرایشگران فرانسوی یادآور میشوند که "فروید نقش مادر را بازی کرده است."
در OR (یاهمان ثبت اولیه ص. 282)، فروید به یاد میآورد که بیمار "یک سری کامل از بازنمایی ها" را گزارش کرده است. (این کلمه از نسخه خطی گم شده است. مترجمان فرانسوی آن را به دلیل فعل machen در انتهای جمله اضافه کردهاند.) این "بازنمایی" (یک فانتزی؟ یک توهم؟ یک "عمل (1-)"؟) بدن "برهنه مادر من" را به تصویر می کشد. "دو شمشیر از سمت پهلوی او به سینهاش چسبیدهاند" ("مانند چیزی تزیینی، او بعداً گفت- به پیروی از موتیف لوکرس" بوده است).
لوکرس، همسر کلاتینیوس بود که پس از آن که بهوسیله سکستوس تارکینیوس مورد تجاوز قرار گرفت خود را کشت. خواب بهطور قابل توجهی چاقوهایی که لوکرس با آنها خود را میکشد به یک تزیین تبدیل میکند - یک "زندگی ساکن."[14] در "تجاوز به لوکرس" شکسپیر، بروتوس که پسر اوست، نخستین کسی است که چاقو را خارج کرده و مادرش را میبوسد، در حالی که مجذوب خون جاریشده از زخم - پستان او – شده است. با این حال، "بازنمایی" بیمار از پستان به پایین بدن (توجه کنید به تغییر از دهانی به تناسلی) منتقل میشود: "قسمت پایین بدن او [مادر] و بهویژه اندام تناسلیاش بهطور کامل توسط من و بچهها خورده شده است." در تفسیر فروید، بیمار "اجازه داده بود که توسط یک استعاره منحرف شود. آیا محتوا یعنی ایده [زاهدانه] این نیست که زیبایی یک زن توسط رابطه جنسی و زایمان از بین میرود [خورده می شود]؟"
با این حال، این استعاره دو چیز را از خاطر فروید میبرد. اول، مادر توسط پسر بلعیده شد؛ یک عمل دهانی شدید بهعنوان پیوندی برای هر دو زوج باستانی و زوجی که بیمار و روانکاو شکل داده اند، عمل میکند. دوم، قیاسی بین اندام تناسلی زن که توسط فرزندانش خورده میشود و ترس بیمار از دیدن پایین بدن خود که از طریق مقعد، در این مورد توسط موشها خورده میشود، به وجود آمده است.
موشها باعث میشوند که فروید نه تنها جنبه دهانی، بلکه همچنین این واقعیت را که موش مرد دهانی بودن[15] [ارالیته] خود را به مقعدیتش[16] [آنالیته اش] منتقل کرده است، نادیده بگیرد. اگرچه فروید در حالی که نقش خود در انتقال را بهعنوان مهاجم یا "مجبور کننده" توصیف میکند، بر روی هر دو نشانه "موش" و مقعدیت تأکید دارد، اما اجازه میدهد که سکوت بر اروتیسم دهانی که او در آن مشارکت داشته - حتی اگر فقط از طریق ارائه وعدههای غذایی آیینی به بیمار باشد- حاکم شود.
تم بلعیدن پیشنهاد میکند که بیمار از مادرش قابل تفکیک نیست و منطقی از معکوسسازی (تبدیل سوژه به ابژه و برعکس) را تحمیل میکند که در دیگر سطوح عملکرد روانی او نمایان میشود، که بهوسیله هجوم تداعیهایی که توسط همین اپیزود ایجاد میشود، نشاندار میشود. به این معنا، شخصی منزجرکننده که در نهایت ثابت میشود خود بیمار است، در حال انجام سکس دهانی با دختر روانکاو است.
طبق "ثبت اولیه" در جلسه روز بعد بود که موش مرد رویایی را که قبلاً به آن اشاره کردم، گزارش داد: "مادرم همین الان فوت کرد". آیا این همان رویای "مادر مرده" است که درباره موش مرد ذکر شده است؟ اگر چنین است، یک وارونگی عجیب و غریب رخ داده است: در حالی که در مقاله درباره موش مرد، زن مرده مادر روانکاو است، اما در"ثبت اولیه" بیمار مرگ مادر خودش را تصور میکند. اگرچه فروید درست فکر میکرد که این یک رویای انتقالی است، اما با نادیده گرفتن موضوع آدمخواری و همچنین جنبه دو طرفه و برگشتپذیر همانندسازی با ابژه، ترجیح داده که تفسیر خود را به موضوع پرخاشگری محدود کند:
"آیا هرگز برایتان پیش نیامده است که اگر مادرتان فوت میکرد، از همه تعارضات رها میشدید، زیرا میتوانستید ازدواج کنید؟" او گفت: "داری از من انتقام میگیری. داری مجبورم میکنی، چون میخواهی از من انتقام بگیری."
فروید به این نتیجه رسید که "او میترسید که توسط من کتک بخورد." او همچنین خاطرنشان کرد که بیمار "در حالی که این اعترافات را که هنوز هم برایش بسیار دشوار بود، انجام میداد، خودش را میزد" (OR, p. 283-84).
در جلسه بعد، مضامین انتقالی و مادری که در مطالعه منتشر شده فروید نادیده گرفته شدهاند، دنبال شد: "جلسه بعد مملو از وحشتناکترین انتقالها بود که او گزارش کردن آنها را بسیار دشوار میدانست. مادرم در حالی که همه فرزندانش را دار میزدند، ناامید ایستاده بود." مادر دیگر مرده نیست. او ناامید است. این مادر فروید است که مورد بحث است و روانکاو تمایل تهاجمی بیمار خود را برای به دار آویختن روانکاوش تفسیر میکند.
من مجذوب این تصویر از یک مادر ناامید و همچنین عدم امکان صحبت کردن درباره او ، مگر با جابجایی او به قلمروی دیگر یعنی قلمرو پرخاشگری هستم. موش مرد تنها در صورتی میتوانست درباره مادرش حرف بزند که رابطه مرگبار و افسرده خود را از طریق پرخاشگری که هم مرد دیگر (فروید) و هم مادرش در او برمیانگیختند، شهوانی [اروتیزه] کند. بنابراین، او به دو طریق از برقراری رابطه با مادر افسردهاش اجتناب میکرد: از یک طرف، فکر میکرد که او مادر فروید است. از طرف دیگر، فکر کردن به بچههای به دار آویخته برایش آسانتر از غم و اندوه مادرش بود.
بیمار هنگامی که صحبت میکرد، دائماً از نگاره مادری[17] اجتناب میکرد. به عنوان مثال، هر زمان که از بدن برهنه مادرش صحبت میکرد، به سرعت (به اصطلاح) آن را دفن میکرد و در عوض به بدن مادربزرگش اشاره میکرد. به همین ترتیب، پس از صحبت درباره بلعیدن یا درباره دختران جوان، او پسر فروید را تصور کرد که لبهایش را که با چیزی قهوهای احاطه شده بودند (به نظر میرسد مدفوع باشد)، میلیسید - گویی خوشمزه است - و دوباره گفت: "این منم و دارم با مادرم این کار را میکنم." مادر نوروتیک وسواسی، مرده است، گمنام، افسرده یا [مادر] شخص دیگری است.
این تمام چیزی است که من درباره پیوند بین دکتر لِِهِرس و مادرش، آنطور که در این دو متن فرویدی شرح داده شده است، خواهم گفت. خوانش من که به هیچ وجه جامع نیست، نه از روی تمایل به بررسی فروید از این منظر خاص، بلکه از روی برخی مشاهداتی بود که از بیماران نوروتیک وسواسی خودم داشتم.
از یک سو، متوجه شدهام که چنین بیمارانی به ندرت درباره رابطه کودکانه خود با مادرشان صحبت میکنند. اگرچه آنها همیشه مایلند که به توصیف درگیریهای خود با پدر یا برادرانشان بپردازند و در هنگام صحبت درباره تجربیات فعلی یا گذشته خود با زنان از ابتذال ابایی ندارند، اما یک "مادر مدفون"[18] واقعی در هسته روان آنها ساکن است.
از سوی دیگر، به نظر میرسد که این "مادر مدفون" آهنربایی برای یک لیبیدوی خشن است که به طور دائم ارضا میشود و در نتیجه برای هر نمادسازی که شنیداری، بصری یا لمسی نباشد، یعنی هر نمادسازی که به طور چشمگیری از گفتار قطع نشده باشد، در دسترس نیست. انگار نوروتیک وسواسی دو زبان دارد: اولی، "گفتار" پنهانی و غیرکلامی، مقبره (tomb) یا پرده رضایتی که او پس از تقاضای زودهنگامی که به مادرش ابراز کرده بود، دریافت داشته، مادری که بیشتر از همه به این دلیل پذیرا بود که خواستههای زنانهاش برآورده نشده بود. به نظر میرسد زبان دیگر زبان و اندیشه ای خنثی شده اند که "مرده" و از زنجیر این تقاضای حریصانه رها شده اند، اگرچه در نتیجه سلب شده، زائد، برگشتپذیر، غیرقابل قبول و غیرخلاق اند.
این "مادر مدفون" لزوماً آن چیزی نیست که آندره گرین ("André Green") آن را "مادر مرده" نامیده است، که جدا شده یا شبه روانپریش است، یک مورد مرزی. "مادر مدفون" اغلب زنی است که به سادگی افسرده است، گاهی اوقات افسرده است، اما بیماری خود را در سطح فعالیت اغراق آمیز پنهان میکند. تاثیری که او در ضمیر ناآگاه پسرش حک میکند، تاثیر یک ابژه مرده نیست. برعکس، اغلب یک مادر سختگیر است. با این حال، او به عنوان کسی ظاهر میشود که دو پیوند را قطع کرده است: پیوند شهوانی با پدر و پیوند با زبان.
او ابژه سودای (desire) پدر نیست و او هم پدر را نمیخواهد. او فقط سودای پسرش و یک سراب را – یعنی چهره والای یکی از والدین یا یک چهره اجتماعی که رویاهای خود را وقف او کرده است - تجربه میکند. او نمیتواند خود را ابراز کند، ساکت، "گمنام" و بیصدا است. پسرش هیچ یک از سخنان او را به خاطر نمیآورد، مگر شاید امتناع خاصی از صحبت کردن یا بازی کردن با او را.
با این وجود، نوروتیک وسواسی تاثیرات شدید نگاههای رد و بدل شده، لمس شدن و مراقبت از یک پوشش "گمنام"[19] که مادرش به او نداده، اما همیشه به عنوان بخشی جداییناپذیر از او، در آنجا بوده و به طور اجتنابناپذیری برای او مقدر شده و به ناچار توسط او بلعیده شده را حفظ میکند. انگار نوعی پیوند عاشقانه زودهنگام به انکار دال که مشخصه افسردگی مادر است (که توسط یک عاطفه دردناک که قابل بازنمایی نیست پشتیبانی میشود) متصل شده است.
درخواست پسر، سودای ناکام مادر را برآورده میکند و به یک سودای کامیاب تبدیل میشود. هیچ تاخیری در نمادسازی و هیچ نشانهای وجود ندارد. از یک طرف، افسردگی است و از سوی دیگر، درخواست به یک سودای ارضا شده تبدیل شده است: همه شرایط برای مسدود شدن مسیر زبان به سمت بازنمایی عاطفه فراهم است. بنابراین، زبان در دنیای دیگری شکل میگیرد که از جهان افسردگی و درخواست جدا شده است. این زبان به یک زبان دوم تبدیل میشود - زبانی ثانویه که با اخراج و نفوذ مرتبط است. اگر (و تنها اگر) این زبان بتواند یک روانکاو را پیدا کند که به اندازه کافی قوی باشد، میتواند سادومازوخیسم مقعدی را به دفاع نهایی در برابر پس رانش غیرقابل دسترسی تبدیل کند که با یکی شدن-بلعیدن نوروتیک وسواسی و مادر مدفونش نشان داده میشود.
این مشاهدات، من را نسبت به تواناییام به عنوان یک روانکاو در اشغال این فضای ابژه مدفون، زنده کردن مجدد آن و سپس تلاش برای احیای روابط عاشقانه بیمارانم - که به طور مداوم ناامیدکننده، بلافاصله پس از شروع به شکلگیری، سلب شده و به ناچار محکوم به شکست هستند - نامطمئن کرده بود.
در آن زمان، بازخوانی فروید من را قادر ساخت تا این گمنامی، این دهانی بودن برگشتپذیر، این نکروفیلی غیرکلامی و غیرقابل نمایش را که به عمل در می آید [act out می شود] و مانند یک ترومای غیرقابل دسترس، پیوند بین موش مرد و مادرش را تعیین میکند، مشخص کنم. این جنبهها در طول خوانشهای اولیهام از من پنهان شده بودند.
دو قطعه تحلیلی زیر که به هیچ وجه به اندازه برخی از اختلالات وسواسی که دارای تروماهای غیرقابل دسترس هستند، تماشایی نیستند، ویژگیهای وسواسی را نشان میدهند که کاملاً رایجند. نشانهشناسی این اختلالات وسواسی شامل گرایش به شکست، عدم امکان انتخاب، وارونگی سوداها و روابطی است که ناامیدکننده، تکراری و محکوم به شکست هستند. چنین ویژگیهای وسواسی، اگر برخی از رویدادهای غمانگیز نشان نمیدادند که از نوعی مرگ که به ارضاء تغییر شکل داده، ناشی میشوند، ممکن بود نسبتاً عادی به نظر برسند.
ارضاء زودهنگام
پدر پییر ("Pierre") بازیگری بود که در سالهای پس از جنگ اوج شکوهش را تجربه کرده بود. مادرش یک کارمند دونپایه بود که پدر ظاهراً آنقدر از او بیزار بود که از سه پسرش - پییر و برادران کوچکترش - به عنوان "بچه کُلفَت ها" یاد میکرد. پییر با شکایت "تردید مزمن" وارد تحلیل شد، توصیفی که او برای ناتوانی خود در انتخاب بین دو فکر یا دو مسیر عمل به کار می برد. تردید مزمن او را از انجام هرگونه تلاش حرفهای باز میداشت. او علاوه بر این، از ناامیدیهای مکرر در عشق شکایت داشت: اگرچه "زنان شاغل" احترام او را به دست میآوردند، اما او از نظر جسمی جذب "دختران زیبا و پوچ همچون ولگردها یا معتادان به مواد مخدر" میشد. به محض اینکه چنین زنانی او را از نظر جنسی ارضا میکردند، علاقهاش را به آنها از دست میداد و اگر آنها هرگونه نشانهای از عمق، رغبت، تمایل شدید یا وقار نشان میدادند، خصومت شدیدی در او برمیانگیختند.
مرحله اول تحلیل پییر بر رابطه او با پدرش متمرکز بود. سخنان محتاطانه، بیپیرایه و محافظهکارانه پییر با برافروختگی صورت همراه بود که تا سر طاس او کشیده میشد، گویی نوعی احتقان و هیجان جنسی را به تصویر میکشید که گفتار او آن را به تفسیری سرد تبدیل میکرد. او به من گفت که بین سنین دوازده تا بیست سالگی، غشهای مکرری را تجربه کرده است که نه قابل تشخیص و نه قابل درمان بودهاند. آنهایی را که به خاطر میآورد پس از بازنمایی یک عمل پرخاشگرانه رخ داده بود که در آن یک مرد مسنتر از پشت به او حمله کرده بود. پییر در طول تحلیل خوابهایی دید که در آن پدرش به عنوان دزدی به تصویر کشیده میشد که همراه با گروهی از اراذل و اوباش مست پس از خروج از یک کلوپ شبانه سعی در تجاوز به او داشتند، به آپارتمانش میآمدند.
اگرچه ما نتوانستیم این بخش از تحلیل را به طور کامل بررسی کنیم، اما این بخش زمانی که پییر شجاعت پیدا کرد تا با پدرش - توسط یک میکروفون، یک ضبط صوت و رونویسی - درباره روزهای "وحشی" او به عنوان "بازیگر" مصاحبه کند، موضوع کار شد. از آن به بعد، داشتن آن کاست به پییر این امکان را داد که پدرش را در اختیار داشته باشد. گفتمان پدرش به ابژه او تبدیل شده بود؛ یا بهتر است بگوییم، به یک ماده زائد گرانبها، مهار شده و اکتسابی تبدیل شده بود.
با این وجود، هیچ تغییری در روابط پییر با زنان ایجاد نشد. جنونی غیرقابل مقاومت او را وادار میکرد تا زنی جوان و تنومند را به چنگ آورد، زنی که به سرعت خود را "سوخته"، تقلیل یافته به هیچ و "یک درد واقعی" می دید همچون یک آشغال منفور. انگار عمل جنسی جذابیت زن جوان را از بین برده بود و منجر به یک سری انتقامجویی و ظلم روانی علیه قربانی پی یر شده بود تا زمانی که زن دیگری بتواند جای او را بگیرد.
پییر دوست نداشت درباره مادرش صحبت کند و معتقد بود که اظهارات پدرش درباره "بچه کلفت ها" او را برای همیشه دشمن مادرش کرده است: "من به او [مادرم] علاقهای ندارم، او زیاد صحبت نمیکند، او حرفی برای گفتن ندارد." با این حال، او بی هیچ هیجانی به من گفت که آنها هنوز در یک خانه با هم زندگی میکنند، "در دو انتهای راهرو" و آنها "عملاً" با هم زندگی میکنند، اگرچه "متوجه حضور یکدیگر نمیشوند". این یک همزیستی باستانی بود که کمی خجالتآور بود، نوعی پیچیدگی در ادغامی شرمآور از آشغالها (یعنی کلفت و پسرش).
یک خاطره به ذهن پی یر خطور کرد:
پییر قایقی فوقالعاده را که در حین رویاپردازی درباره یکی از سفرهای پدرش ساخته بود، به مادرش نشان میدهد. مادر با چشمان خالی و غمگینی به او نگاه میکند که به نظر پییر "تحسینآمیز" است، اگرچه چیزی نمیگوید. او به تلاشش ادامه میدهد: "نظرت درباره ش چیست؟" مادر پاسخ میدهد: "مطلقاً هیچ" و دوباره در غم و اندوه خود فرو میرود.
"هیچ" چه بود؟ مامان، قایق یا پییر؟ هیچ رابطه ای وجود نداشت، فقط احساس تملک شدن بود. مادر واقعاً مالک او بود، که این موضوع هیچ احساس ارجی به پی یر نمیداد. هیچ چیز جز احساس "طرد " و "ارضا" شدن اما در "به رسمیت شناخته نشدنی" تاریک.
من این رضایت به بودن در تاریکی و به رسمیت نشناخته شدن را به تلاشهای پییر برای عقبنشینی از تحلیل و درگیر شدن در روان درام[20] (سایکودرام) مرتبط کردم. به قول خودش، "ما فریاد میزنیم، همدیگر را لمس میکنیم، به هم نگاه میکنیم، اتفاقی میافتد، آنجا صرفاً عقلانی مثل روانکاوی که فقط گفتار مهم است، نیست ". با این وجود، پییر از تجربیات خود با روان درام ناراضی بود. او به من گفت که نوع رابطهای که تجربه کرده است خام است و افراد دیگر احمق و از او پایینتر هستند. گفتم: «شاید آدمها احمق و حقیر باشند، اما نوعی رضایت نفسانی را به شما میدهند که تا حدودی از بین رفته، گویی در انتهای دیگر راهرو است». پییر که معمولاً یا فوقالعاده مؤدب یا فقط کمی طعنه زن بود ، این بار از دست من منفجر شد و با استفاده از شکل خودمانی "تو" ("thou") من را خطاب قرار داد: "به تو چه ربطی دارد --- این واقعاً تو را عصبانی میکند، نه؟"
من اظهاراتم را به این یک قسمت از تحلیل پییر محدود میکنم تا بر تفکیک بین گفتار و عاطفه و همچنین پوشاندن رابطه ابژه "باستانی" در عاطفه و در بازنماییهای پیشکلامی: حرکت، لمس و نگاه، تأکید کنم. پییر در حالی که از گفتار تحلیلی فرار میکرد، به دنبال این بازنماییها از طریق روان درام بود. به همین دلیل، فکر کردم که تفسیر من باید این عاطفه را که پییر نه تنها آن را شهوانی (شهوانی مقعدی و ناشی از پدر) بلکه (و در درجه اول) خودشیفته تجربه میکرد، کلامی کند و به رسمیت بشناسد - که این موضوع زخمی را که تفسیر من در بیمار دوباره خراشید و همچنین شدت آن را توضیح میدهد.
من با وارد کردن یک نفر سوم (خودم) به این رابطه افسرده و نکروفیلی بین مادر و پسر، ناگهان همهمه ی تدافعی گفتمان تداعیگر پیر را متوقف کردم. این گفتمان پیشتر بهدلیل ترومای ناشی از همانندسازی بیمار با مادر رهاشدهاش - که بهعنوان یک ابژه جنسی افسرده دیده میشود - مختل شده بود و اکنون در حال کاهش بود. پییر برای کنار زدن این تروما، ابتدا معشوقههایش را در معرض آن قرار داد و سپس خود را طعمه تلخی ناامیدیهای عاشقانهاش کرد.
تحلیل ادامه یافت، نه تنها هر جا که ممکن بود با تفسیر موضوع رابطه مادر/پسر، بلکه با "ترجمه" کلامی حالات بدنی و حسهای پیر که به حواس بینایی، لمس و شنوایی مربوط میشدند و گهگاه به طور تلویحی به آنها اشاره میکرد. من احساس میکردم گویی در حال ساختن پلی هستم بین بدن (که تأثیراتش توسط تحقیر یا افسردگی مادری پنهان شده) و یک صحنه اجتماعی-نمادین.
این پسر کوچک با افسردگی مادرش درآمیخته شده بود، افسردگیای که همچنین محلی برای رضایت خاموش اما مشترک آنها بود. لذت پس رانده شده در این سکوت با دستیابی به یک ژویسانس شدید عمل میکرد. با این حال، در "جلوی صحنه" که تحت تسلط موفقیت، نقابها و تظاهر به گفتمان پدرانه، یعنی گفتمان "مقتدرانه" قرار داشت، این تجربه به عنوان یک شکست کامل تلقی میشد. نوروتیک وسواسی برای این ژویسانس که به طور مداوم با رفتارها، اضطرابها و آیینهای او دفع میشود، عزاداری میکند.
همدست و خیانتکار فرد افسرده
یکی دیگر از بیمارانم علائم واضحتری از وسواس نشان میداد. ایو، معلم کودکان کم توان، میترسید که اگر اتوبوسی که منتظر آن بود، از اتوبوسی دیگر که همان مسیر را طی میکرد، عقب بیافتد، این به معنای آن بود که یکی از کودکانی که تحت مراقبت او بود، به حالت کاتاتونیک فرو میرفت، کودک دیگری فرار میکرد و غیره.
این افکار وسواسی نه تنها بر اتوبوسها متمرکز بود، بلکه بر عناصر مختلف مراسم شهوانی نیز تأثیر میگذاشت. اگر ایو در داشتن نعوظ مشکل داشت، اگر انزال نمیکرد، یا اگر دوست دخترش موقعیت جنسی خاصی را ترجیح میداد، او احساس میکرد که کودکان تحت مراقبت او دوباره دچار فاجعه خواهند شد. فرآیند منطقی پشت این آیینها به این صورت بود: سودای همجنسخواهانه نسبت به کودکان، سپس اعتراض آگاهانه به این سودا و در نتیجه ظهور تفکر جادویی. این تفکر جادویی خواهان جنبهای بیتفاوت یا دارای بار جنسی بود تا سودای همجنسخواهانه را تنظیم کند؛ سودایی که ریشههای آن با ارتباط بین ایو و پدرش تحلیل میشد.
ایو به آرامی و با صدای بسیار کم صحبت میکرد، گویی در حال خوابیدن بود یا تازه از خواب بیدار شده بود، در حالتی بین خواب و بیداری. او به نظر میرسید از چیزی ترسیده باشد و اغلب خاطراتی از کتک خوردنهایی که ظاهراً توسط برخی معلمان زن دگرآزار انجام میشد، به یاد میآورد. او همچنین بیوقفه و به حالت رویایی (انگار در حال خوابیدن) به مقاله فروید "کودک کتک خورده" اشاره میکرد. آیا آن کودک کتک خورده یا اغوا شده؟ چه کسی این کار را کرده؟ آن کدام کودک است؟ او هربار مجذوب چنین پرسشهایی می شد.
ایو به ندرت از مادرش صحبت میکرد، مادری که در شهرستان زندگی میکرد و رابطه بسیار محدودی با او داشت. او گمان می کرد که شاید معلمان مدرسه یک "هیولا" را پنهان کرده بودند و از احساسی که در کودکی داشته است، وقتی تصور میکرده که شاهد رابطه جنسی مادرش با یک دوست خانوادگی بوده است، سخن میگفت. اما همه این خاطرات مبهم، فراموش شده و نادیده گرفته شده بودند. ایو زمانی اندکی علاقه بیشتری نشان داد که پدرش با مشکلات حرفهای بیشتری مواجه شد. همچنین، اندیشیدن به تمایلات همجنسخواهانه به "دوستانش" در این زمان آغاز شد. در واقع، "دوست دختران او" همیشه یک عاشق فرضی داشتند. ایو همیشه در موقعیتی بود که نقش شخص سوم را بازی میکرد، کسی فانتزی لذت مردی دیگر را داشت و " اگر مردی در این سناریو نبود احساس یخ زدگی می کرد". این وضعیت تا روزی ادامه یافت که او تلگرامی تأثرآور برای من فرستاد و خبر داد که نمیتواند در جلسه شرکت کند، زیرا مادرش خودکشی کرده بود.
ایو دو جلسه بعد بازگشت (مراسم خاکسپاری در شهرستان بود). من بلافاصله متوجه تغییراتی در گفتار او شدم: گفتارش واضحتر، روانتر و غنیتر شده بود. با اینکه ایو تلاش زیادی کرد تا خاطراتی را به یاد بیاورد که نشان دهد مادرش افسرده بوده است، هیچ چیزی پیدا نکرد که ارزش ذکر کردن داشته باشد. او صرفاً مادرش را کمحرف و رویاپرداز توصیف کرد. اگر ایو به این می اندیشید ممکن بود به این نتیجه برسد که مادرش افسرده بوده است.
شاید ایو به طور ناآگاه به تحریک سادیستی "هیولاها" پرداخته بود تا بر بیتفاوتی به مادرش غلبه کند. یا شاید او این کار را کرده بود تا رابطهای دفنشده و پرشور را بازسازی کند، رابطه ای که بین یک مادر افسرده و تنها پسرش رخ داده بود. (بیمار خود را نه به عنوان یک ابژه، بلکه به عنوان جایگزینی برای احساسات و خشمهای مادریِ پس رانده شده میدید).
من میخواهم بر این نکته تأکید کنم که مادر در گفتمان وسواسی دفن شده بود. او از قبل مرده بود و بخشی از شخصیت ایو، او را درونی سازی کرده بود. ایو با گفتار مهلکش، ناتوانی جنسی اش و تشریفات وسواسی اش که در آنها نقشها را جابجا کرده بود و خود را جلاد بالقوه کودکان تحت مراقبتش می دید، به نوعی شبیه به مقبره مادرش شده بود. به علاوه، او با همانندسازی با سودای افسرده و مأیوس مادرش توانست به میل مردانه دست یابد. زن افسرده لیبیدوی خود را از دیگران بازپس گرفته تا آن را تنها در غم و اندوه ساکت خودشیفته اش پیش از ارتکاب آن عمل مرگبار، تجربه کند.
اتفاقاً پسرش تنها بازمانده آن سودا بود، سودایی که مادر انکار کرده بود. ایو به دیگران توجه میکرد، راه می رفت و مضطرب می شد. او با این حال، در وضعیت نامطمئن، مردد و خسته باقی ماند، زیرا هم نارسایی خودشیفتگی مجروح مادر و هم کنارهگیری افسرده وار مادر از گفتوگو یا از اقدامات معطوف به دیگران را پذیرفته بود. منظورم این است که او مادرش را در خود "درونی سازی"[21] کرده بود. خاطره مبهمی که ایو از احساس ناراحتی در هنگام مواجهه با رابطه عاطفی مادر با آن دوست خانوادگی داشت، زمانی رخ داد که این کودک در حال خوردن بستنی بود و موجب حالت استفراغ در او شد.
من از این وضعیت بلع که پیشبینی کننده نوعی انزجار-طرد از مادری بود که ابژه سودای فردی دیگر شده بود، آگاه نبودم. در این مرحله از درمان، محور تحلیل بر سودا-نفرت از آن مرد دیگر متمرکز بود. چند جلسه بعد از مرگ مادرش که ایو خواب دید که در حال انجام عملی جنسی fellatio [22]بر روی خودش است من دوباره در این باب اندیشیدم و ما این صحنه را باز بررسیدیم. در خواب، او متوجه شد که این موقعیت جسمانی دشوار است و آلت تناسلی متعلق به خودش نیست، بلکه به مادرش تعلق داشت: "انگار ما یک بدن بودیم و نمیتوانستم تشخیص دهم که آلت جنسی مال من است یا او."
در رابطه با دختران جوان و بلع، من قبلاً به تم و نقشه بدنی مشابهی در ثبت اولیه (OR) موش مرد اشاره کرده بودم. زمانی که تقاضای (دهانی) پسر بلافاصله ارضاء میشود، چون مادر افسرده با بازگرداندن سودای نومیدانه و فرسوده خود به سمت آن به او پاسخ می دهد، فضایی شکل میگیرد که در آن دیگری بلعیده و حفظ میگردد، گرچه در قالب یک روح. تفاوت جنسی هیچ جایی برای ثبت خود ندارد. زبان نمیتواند فاصلهای از یک شخص ثالث بگیرد که در آن بتواند احساسات را منتقل و از آن طریق بتواند پناهگاهی برای خود دست و پا کند ، چرا که مادر افسرده به پسرش، که ابژه سودای جایگزین شده است، اطلاع میدهد که در دنیای اشخاص ثالث، سودا چیزی جز یک ساخته مأیوسکننده نیست.
در نتیجه، برای اینکه نوروتیک وسواسی بتواند احساسات خود را آشکار کند، چارهای جز توسل به خشونت ندارد: تجاوز به زنان-ابژه ها- "سایهها" - یا اینکه خودش به عنوان یک ابژه منفعل به حیوانی تبدیل شود که مورد تجاوز قرار میگیرد. او با شکستن پوسته زبان و شخصیت مصنوعی خود به کمک نوعی نفوذ که ترجیح میدهد آنال (مقعدی) باشد، تعادل نهایی را برای تکمیل ارضای دهانی باستانی خود که از راز غیرقابل بیانش محافظت میکند، برقرار میکند.
خودکشی مادر ایو، همانندسازی او با این زن افسرده را بیاثر کرد. او خود را از مادر رها کرد، گویی او را "استفراغ" کرده باشد. ایو شروع به صحبت درباره او کرد انگار مادر، فردی دیگر است و تلاش کرد تا سوژه گفتار خود باشد، یعنی از زبان خودش صحبت کند.
هنگامی که یک بیمار با تراژدی مواجه میشود، روانکاو ناگزیر با پرسشهایی روبرو میشود. آیا اگر روانکاو رویکردی متفاوت اتخاذ میکرد، میتوانست رابطه ایو با مادرش را تغییر دهد و از خودکشی او جلوگیری کند؟ آیا من در خاموشی ایو درباره مادرش سهمی نداشتم؟ آیا باید به این زن اجازه میدادم که از مقبرهای که هم توسط سودای قفلشده پسرش و هم توسط تبانی خود او در این رابطه نکروفیلی [مردهپرستی] و خفهکنندهای که هر دو از آن در سکوت و کوری مشترک لذت میبردند، رها شود؟ این پرسشها به وضوح ناشی از انتقال متقابلی[23] بود که چون با مرگ عجین شده بود به سختی میتوانست بی احساس باقی بماند.
با توجه به فروپاشی زبان از طریق بازنمایی های عاطفی، من به این نکته پی بردم که یک ضرورت تکنیکی وجود دارد که مربوط به درمان نوروتیکهای وسواسی است. با اینکه این الزام با اصول جزمی مخالف است، من در آینده به آن پایبند خواهم بود: نه تنها روانکاوان باید گاهی خنثی بودن و تعلیقی را که شبیه به دفاعهای وسواسی است کنار بگذارند بلکه مهمتر از آن، باید ساختارهای کلامی و عاطفیای ارائه کنند که به رابطه با ابژه کهن، با پیشابژه (pre-object) و با خودشیفتگی مرتبط باشد. به گونهای که گویی مهمترین موضوع آموزش زبان به نوروتیک وسواسی است؛ زبانی که او آن را نمیشناسد، حتی اگر این زبان هم بر او و هم بر اطرافیانش تأثیر بگذارد یعنی زبان اغوای پیش رس[24].
اگر او این زبان را نیاموزد، فرد افسرده سودا (که همان اغوا است) را رها میکند و پس از تجربه نوعی بی نمادی [آسیمبولیا] [25] عمل مرگ را در آغوش می کشد. اگر این زبان را نیاموزد، پسر وسواسی زبان مصنوعی خود را خلق میکند یعنی نوعی پروتز فالیک مادر افسرده خود را. درمان وقتی با دفاعهای مصنوعی گفتار وسواسی مواجه میشود، غیرممکن است. من این دفاعهای مصنوعی را به عنوان گونهای از "سلف دروغین"[26] در نظر میگیرم. در چنین مواردی، فرآیند تحلیلی باید پیوندهایی بین این زبان مرده و گفتمان سودایی پیدا کند که به دنبال کشف رابطهاش با تقاضای شدید و زودرسی است که به طور فوری و شدید برآورده شده، تنها بدین خاطر که زیر علامتی مرده دفن شده که باور دارد قدرتی در اختیار دارد.
من پیشنهاد دادهام که گفتمان افسرده بر نوعی انکار دال استوار[27] است - دالی که "بیجان" شده، زیرا از احساسات جدا شده است. همانندسازی اولیه و دهانی نوروتیک وسواسی با افسردگی مادر، او را از یک طرف به انکار این افسردگی و از طرف دیگر به جایگزینی آن (جبران آن) با نوعی سرمایهگذاری از حوزه نمادین (زبان، فکر، روابط همجنسخواهانه) هدایت میکند. به این ترتیب، نوروتیک وسواسی جای جلاد زن افسرده را میگیرد؛ یعنی او آنچه را که تصور میکند قدرت مردانهای است که مادرش فاقد آن است و باعث ناخوشنودی اش شده، جایگزین میکند. اما از طرف دیگر، نوروتیک وسواسی هسته اصلی کارکرد روانی این افسردگی مادرانه را حفظ میکند: یعنی گسستگی بین بازنمایی عاطفی و بازنمایی کلامی.
اما برخلاف مادر افسرده، نوروتیک وسواسی بازنماییهای عاطفی را خنثی یا جذب نمیکند. بلکه آنها را تخلیه هیجانی می کند، او به کمک مواد نشانهشناختی دیگر (شنیداری، بصری، لمسی) آنها را به عمل در می آورد. بنابراین، او این بازنماییها را نزد خود نگه میدارد و به مقبره مادرش وفادار میماند، چیزی که اگر چه او از وجودش آگاه است اما آن را درونی نمی کند.
نوروتیک وسواسی، که از افسردگی مادرش آسیب دیده است، مادری که برای مدتی فرزندش را تحت فشار قرار داده و سپس درخواست او را برای بقا برآورده کرده، همچنان خیانتکاری سرسخت و بیرحم به چنین رنجی است. در واقع، به این دلیل که او درماندگی مادرش را درونی سازی کرده است. و او این درماندگی را تنها از طریق وارونگی آشکار میکند - به عنوان مثال، با انتقام از ابژه های زنانه تحقیر شده تمایلاتش، یا با شهوانی سازی خودشیفتگی مجروح و افسرده مادرش، در حالی که به عنوان یک ابژه پرخاشگری های مقعدی همسالانش نیز در پی می آیند؛ ابژه ای که چیزی بیش از ابژه ای فقط منفعل و اغواگر است.
بنابراین، تا زمانی که تحلیل نتواند این رابطه دهانی تروماتیک با افسردگی مادرانه را روشن کند، نمیتواند از دفاعهای ذاتی گفتمان وسواسی و شهوانی سازی مقعدی که از آنها حمایت میکند و آنها را تداوم میبخشد، عبور کند. زیرا تحلیل زبان را به سوی فعالیت روانی هذیانی بازهدایت میکند یعنی اعمال (1-) یی که تلاش میکنند با برآورده شدن فوری درخواست مطابقت داشته باشند. ادغام گفتمان وسواسی در یک عمل متناقض [پارادوکسیکال] میتواند به عنوان تدبیری برای مواجهه با ترومایی که از اشتیاقی که از سوی مادر افسرده میآید و به سوی او نیز روانه می شود، تلقی گردد.
[1] dissociation
[2] procedural
[3] declarative
[4] عبارت “wild-eyed craftsman” در زبان انگلیسی میتواند به معنای صنعتگری باشد که دارای شور و اشتیاقی شدید است، به طوری که چشمانش از هیجان یا شدت احساساتش پر از انرژی و شور باشد. ظاهرا این اصطلاح به نوعی از تصویرسازی و توصیف شخصیتی میپردازد که نه تنها مهارتهای فنی دارد، بلکه به کارش با تعهد و دقت بسیار مینگرد و ممکن است به نوعی غیرعادی یا غیرمتعارف به نظر برسد. این عبارت ممکن است به شخصیتهایی اشاره کند که در زمینههای هنری یا دستی فعالیت میکنند و از استعداد و خلاقیت بالایی برخوردارند. به عبارت دیگر، صنعتگرانی که روحیهای نوآورانه و مستقل دارند و معمولاً به آفرینشهای خود از جنبههای احساسی و عاطفی نیز نگاه میکنند. در اینجا ظاهرا کریستوا به مهارت به عمل در آوردن افکار توسط نوروتیک وسواسی اشاره دارد. م.
[5] لاکان بر این باور است که دال (signifier) به طور ذاتی بیمعنا و تصادفی است، به این معنا که ارتباطی طبیعی و مستقیم بین دال و مدلول (signified) وجود ندارد. “طبیعت تصادفی دال” (arbitrary nature of the signifier) نشاندهنده این است که زبان و نشانهها تنها ابزارهایی برای ارتباط هستند و نمیتوانند به طور کامل واقعیتها و تجربیات انسانی را بیان کنند. این مفهوم به ما یادآوری میکند که زبان، تنها یک ابزار برای بیان تفکرات و احساسات است و در بسیاری از مواقع، آنچه گفته میشود و آنچه واقعاً حس میشود ممکن است کاملاً متفاوت باشد. از این رو، شناخت و تحلیل دالها و مدلولها در روانکاوی به ما کمک میکند تا درک بهتری از دنیای درونی و ناآگاهی انسانها داشته باشیم. م.
[6] acts (-1)
[7] acting-out
[8] inversion
[9] desire
[10] enacted
[11] symbolic monstrosity
[12] نامی که ظاهرا فروید برای مخفی کردن هویت بیمارش که ارنست لانزر نام داشت برگزیده بود. به نظر می رسد نام رتمن بعدها به این بیمار تعلق گرفت و آن هم به خاطر موضوع تکرار شونده موش در سرگذشت و روایت او است. م.
[13] Original Record
[14] در این متن، "still life" به یک حالت خاص از تصویرسازی یا تصویر ذهنی اشاره دارد که به جای نمایش صحنهای پویا و زنده، جنبهای ثابت و بیجان دارد. در هنر، "still life" به نقاشیها یا تصاویر اشیاء بیجان (مانند میوه، گلدان و غیره) اطلاق میشود، اما در اینجا اشاره به نحوهای دارد که سلاحها به عنوان تزئینات ثابت روی بدن مادر نمایش داده میشوند، شبیه به یک ترکیب هنری بدون حرکت یا تغییر. استفاده از "still life" میتواند جنبهای نمادین داشته باشد، نشاندهنده معنایی ریشهدارتر و مفهومگرا. م.
[15] orality
[16] anality
[17] maternal figure
[18] buried mother
[19] "anonymous" envelope
[20] Psychodrama یک روش درمانی است که توسط جاکوب مورنو (Jacob Moreno) در اوایل قرن بیستم توسعه یافته است. این روش به افراد این امکان را میدهد تا از طریق بازیگری و نمایش، به بررسی و تجزیه و تحلیل تجربیات عاطفی و اجتماعی خود بپردازند. در این فرآیند شرکتکنندگان میتوانند نقشهای مختلفی را ایفا کنند، از جمله نقش خودشان و دیگران در زندگیشان. این روش به افراد کمک میکند تا احساسات سرکوبشده یا نادیدهگرفتهشده را شناسایی و تجربه کنند و فرصتی برای بهبود مهارتهای ارتباطی و ایجاد همدلی میان شرکتکنندگان فراهم میکند. م.
[21] assimilate
[22] عبارت “fellatio on himself” به خودارضایی خاصی اشاره دارد که شامل تحریک جنسی خود به روش دهانی با آلت خود است.م.
[23] countertransference
[24] precocious seduction
[25] اصطلاح "asymbolia" به ناتوانی در درک یا استفاده از نمادها اشاره دارد. در زمینههای بالینی، اغلب به نوعی نقص عصبی اشاره میکند که در آن فرد نمیتواند معانی نمادین، مانند زبان یا حرکات، را تشخیص دهد یا بفهمد. این حالت ممکن است در نتیجه آسیب به مغز یا اختلالات عصبی خاصی رخ دهد.
[26] false self
[27] disavowal of the signifier
دیدگاه کاربران