The Theory of the Parent-Infant Relationship

The Theory of the Parent-Infant Relationship

The Theory of the Parent-Infant Relationship (1960)

[1]

دونالد وینیکات

ترجمه: پویا پورسیدی- سولماز باقری

ویراستار: افسانه روبراهان

پاییز1403

 

بهترین راه درک نکته‌ی اصلی این مقاله، مقایسه‌ی دوران نوزادی با فرایند انتقال در روانکاوی است. نباید از تأکید بر این نکته غافل شد که من اساساً درباره‌ی روانکاوی صحبت می‌کنم و نه لزوماً درباره‌ی نوزادی.[2] دلیل اهمیت درک این موضوع به خاستگاه آن برمی‌گردد. اگر این مقاله نتواند نقش سازنده‌ای ایفا کند، تنها بر ابهام  موضوع اهمیت نسبی تأثیرات شخصی و محیطی در تحول فرد می‌افزاید.

    از دیدگاه روانکاوی، آسیب فقط زمانی رخ می‌دهد که تجربه‌ای فراتر از مرزهای همه‌توانی[3] فرد باشد. نهایتاً همه چيز تحت کنترل ایگو قرار می‌گیرد و به فرایندهای ثانویه مرتبط می‌شود. سخنانی از این قبیل ‌که :«مادرت به‌حدکافی خوب نبود» ... «پدرت واقعاً تو را اغوا کرد» ... «خاله‌ات تو را رها کرد»، به بیمار کمکی نمی‌کند. تحلیل زمانی به تغییر منجر می‌شود که عوامل آسیب‌زا به شیوه‌ای متناسب با تجربه و همه‌توانی بیمار وارد محتوای روانکاوی شوند. تعبیرهای دگرگون‌‌ساز مبتنی بر برون‌فکنی [مراجع] هستند. عوامل خوش‌خیمی که به ارضا منجر می‌شوند، نیز همین‌طور است. همه چیز بر حسب عشق و دوسوگرایی[4] فرد تعبیر می‌شود. روانکاو آماده است مدت زیادی صبر کند تا در موقعیتی قرار گیرد که  به این شیوه کار کند.

    با این حال در دوران نوزادی اتفاقات خوب و بدی رخ می‌دهد که کاملاً خارج از محدوده‌ی همه‌توانی نوزاد است. در واقع نوزادی دوره‌ای است که ظرفیت جمع‌آوری عوامل بیرونی در حوزه‌ی همه‌توانی نوزاد در حال شکل‌گیری است. گرچه نوزاد هنوز قادر به کنترل یا احساس مسئولیت در قبال چیزهای خوب و بد محیط نیست، اما مراقبت مادرانه به‌عنوان پشتیبان ایگو به او امکان زیستن، رشد و تحول را می‌دهد.

اتفاقات مراحل اولیه را نمی‌توان از طریق آن‌چیزی تبیین کرد که از طریق سازوکار‌های واپس‌رانی[5] از دست رفته. بنابراین روانکاوان  انتظار ندارند این وقایع با كاهش نيروهاي واپس‌راني ظاهر شوند. فروید تلاش کرده این پدیده‌ها را با استفاده از اصطلاح واپس‌رانی اولیه تبیین کند، اما اين موضوع قابل بحث است. موضوعات مورد بحث در این‌جا، در بسیاری از متون روانکاوی مسلم فرض شده‌اند.[6]

    از منظر روانکاوی، روانکاو باید صبر کند تا بیمار عوامل محیطی را به شیوه‌ای مطرح کند که امکان تعبیر آن‌ها به‌عنوان برون‌فکنیِ [بیمار]‌ فر اهم شود. در بيماري كه مناسب [ تحلیل] انتخاب شده، یعنی بيماري كه ظرفيت اعتماد را دارد، در شرایطی که روانکاو و چیدمان روانکاوی حرفه‌ای قابل اعتماد باشند، ظرفیت اعتماد او دوباره کشف می‌شود. گاهی اوقات لازم است که روانکاو مدتي طولانی صبر کند؛ و در بيماري که برای روانکاوی کلاسیک نامناسب انتخاب شده، احتمالاً قابلیت اطمینان روانکاو مهمترین عامل است (حتي مهمتر از تعبیر) زیرا بیمار چنین قابلیت اطمینانی را در مراقبت مادرانة دوران نوزادی تجربه نکرده و برای استفاده از این قابلیت اطمینان، نیاز دارد برای اولین بار آن را در رفتار روانکاو بیابد. به نظر می‌رسد اين موضوع اساس تحقیق در مورد مشکلاتي است كه روانکاو در درمان بيماران اسکیزوفرنی و سایر روان‌پریشی‌ها با آن مواجه می‌شود.

   چنین انتظاری در بيماران مرزی[7]، همیشه نیاز نیست. بیمار در طول زمان، می‌تواند تعابير روانکاو از آسیب‌های اوليه را به‌عنوان مجموعه‌اي از برون‌فكني ها بپذیرد. حتی آن‌چه را كه در محيط خوشايند و خوب است را به‌عنوان نوعی برون‌فکنی از هستي مستمر[8] پايدار و ساده‌ای بپذیرد كه از پتانسيل‌هاي ذاتي(ارثی) او نشئـت گرفته‌اند.

   تناقض اين‌جاست که درواقع همة چیزهای خوب و بدِ محیط برون‌فکنی نوزاد نیست، اما برای رشد و تحول سالمِ نوزاد لازم است همه چیز برایش برون‌فکنی به نظر برسد. این‌جا کارکرد همه‌توانی و اصل لذت را مشاهده می‌کنیم. همان‌طور این کارکرده قطعاً در اوایل نوزادی هم وجود دارند. نکته‌ی مهم دیگر این که بازشناسی یک «جز-من» حقیقی مسئله‌ای مربوط به عقل(هوش) است و به میزان ظرافت و پیچیدگی‌های رسش فرد مربوط مي‌شود.

 

   در نوشته‌های فروید اکثر صورت‌بندی‌ها درباره‌ی نوزادی از مطالعه‌ی روانكاوي بزرگسالان نشت می‌گیرد. مواردی هم از مشاهدة کودک گزارش شده؛ مانند مورد فورت-دا (۱۹۲۰) و تحلیل هانس کوچولو (۱۹۰۹). در نگاه اول به نظر می‌رسد بخش زیادی از نظریه‌ی روانکاوی درباره‌ی اوایل کودکی و نوزادی است، با این حال به یک معنا می‌توان گفت که فروید نوزادی را به‌عنوان یک وضعیت نادیده گرفته. در پانوشتی در مقاله‌ ی"صورت‌بندی‌ دو اصل حاکم بر کارکرد ذهن" (۱۹۱۱، ص. ۲۲۰) می‌بینیم فرويد مطالب مورد بحث در این مقاله را مسلم فرض کرده. فروید در آن متن، پیشر‌وی از اصل لذت به اصل واقعیت را دنبال می‌کند و مسیر معمول خود را در بازسازی دوران نوزادی بیماران بزرگسالش طی می‌کند. پانوشت به این شرح است:

   مي‌توان این ایراد را مطرح کرد که ساختار برده‌ی اصل لذت که واقعیت دنیای بيرون را منكر مي‌شود، نمی‌تواند حتی برای مدت كوتاهي زنده بماند و بنابراین اصلاً قادر نخواهد بود به عالم وجود پا بگذارد. با این حال به کار بردن چنین تخیلی زمانی توجیه‌پذیر است كه نوزاد (با در نظر گرفتن مراقبت‌های مادرانه ) تقریبا سیستم روانی از این نوع را محقق می‌سازد.

   در این‌جا فروید به طور کامل به نقش مراقبت مادرانه اشاره کرده و احتمالاً این موضوع را فقط به این دلیل رها کرد که آمادة بحث درباره‌ی پیامدهای آن نبوده. پانوشت ادامه می‌یابد:

   احتمالاً نوزاد برآورده شدن نیازهای درونی‌اش را توهم می‌کند و زماني که افزایش محرک و نارضایتی وجود دارد، ناخشنودي خود را با تخلیه‌ی حرکتی جیغ‌زدن و تکان دادن دست و پا نشان می‌دهد و سپس ارضایی را که توهم کرده تجربه می‌کند. بعد که بزرگتر شد، یاد می‌گیرد از این نمودهای تخلیه تعمداً به‌عنوان روشي برای بیان احساساتش استفاده کند. از آنجا که مراقبت از کودکان در مراحل بعدی بر مراقبت از نوزادان استوار است، سلطه‌ی اصل لذت تنها زمانی  به پایان می‌رسد که کودک به جدایی روانی کامل از والدینش دست یافته باشد.

 

     در این بررسی، عبارت: " به شرطی که مراقبت‌های مادرانه را نیز در نظر بگیریم ،" اهمیت بسیاری دارد. نوزاد و مراقبت مادرانه با هم یک واحد را تشکیل می‌دهند[9]. قطعاً اگر قرار است نظریه‌ی رابطه‌ی والد-نوزاد را بررسی کنیم، باید درباره‌ی این موارد نیز نتیجه‌گیری کنیم، زیرا به معنای واقعی کلمه‌ی وابستگی مربوط می‌شوند. بررسی اهمیت محیط به تنهایی کافی نیست.

     هنگام بحث درباره‌ی نظریه‌ی رابطه‌ی والد-نوزاد، دو گروه نظریه وجود دارد: یک گروه افرادی که نمی‌پذیرند در مراحل اولیه، نوزاد و مراقبت مادرانه یک واحد هستند و نمی‌توان آن‌ها را از هم تفکیک کرد. این دو چیز، يعني نوزاد و مراقبت مادرانه، در حالت سلامت از هم جدا و منفک می‌شوند؛ و سلامتی تا حدی به معنای جداشدن مراقبت مادرانه از چیزی است که ما آن را نوزاد یا آغاز یک کودک در حال رشد می‌نامیم. فروید این ایده را در انتهای پانوشت آورده "سلطه‌ی اصل لذت  تنها زمانی  به پایان می‌رسد که کودک به جدایی روانی کامل از والدینش دست یافته باشد."

 (بخش میانی این پانوشت در بخش بعدی مورد بحث قرار خواهد گرفت، جایی  که کلمات فروید ، اگر به مرحله‌ی اولیه اشاره داشته باشند، در برخی جنبه‌ها ناکافی و گاه‌ گمراه‌کننده هستند.)

 

کلمه‌ی نوزاد


منظور از کلمه‌ی نوزاد در این مقاله کودک بسیار خردسال است. این نکته‌ مهم است که در نوشته‌های فروید، گاهی برای  کودک تا سن گذر از عقده ادیپ هم  این کلمه به کار می‌رود. در واقع، کلمه نوزاد به معنای "ناتوان از سخن گفتن" (infans) است و بهتر است دوره‌ی نوزادی را به‌عنوان مرحله‌ای قبل از بازنمایی کلمه و استفاده از نمادهای کلمه در نظر بگیریم. پس نوزادي به مرحله‌ای اشاره دارد که در آن نوزاد به مراقبت مادرانه‌ی مبتنی بر همدلی مادرانه وابسته است نه بر اساس درک آن‌چه به صورت کلامی بیان شده یا می‌تواند بیان شود.

 

    این  دوره‌ اساساً دوره‌اي از تحول ایگو است و ویژگی اصلی چنین تحولی یکپارچگی است. نیروهای اید خواستار توجه هستند. برای نوزاد در آغاز این نیروها بیرونی هستند. در سلامت، اید در خدمت ایگوست و ایگو بر اید تسلط می‌یابد، به طوری که ارضای اید موجب تقویت‌ ایگو  می‌شود. با این حال، این موضوع دستاورد تحول سالم است. اما تحول دورة نوزادی انواع مختلفی دارد که به شکست نسبی این دستاورد بستگي دارد. در حالت بیماری این دستاوردها به حداقل می‌رسند، یا ممکن است به دست آیند ولي از دست بروند. در روان‌پریشی نوزادی (یا اسکیزوفرنی)، اید در ارتباط با ايگو نسبتاً یا کاملاً "بیرونی"  باقی می‌ماند و ارضای اید جسمانی  و براي ساختار ایگو  تهدیدکننده است، تا زمانی که دفاع‌هایی با کیفیت روان‌پریشی سازماندهی شوند.[10]

 

"من معتقدم دلیل اصلی این‌ موضوع که نوزاد معمولاً طی تحول قادر به تسلط می‌شود و ایگو ، اید را در برمی‌گیرد، واقعیت مراقبت مادرانه است، چون ایگوی مادرانه، بستری جهت استحکام و پایداری ایگوی نوزاد ایجاد می‌کند. چگونگی این امر باید بررسی شود و همچنین این موضوع هم نیاز به بررسی دارد که چگونه ایگوی نوزاد در نهایت از حمایت ایگوی مادر آزاد می‌شود، به طوری که نوزاد به جدایی ذهنی از مادر دست می‌یابد، یعنی تمایز به یک سلف شخصی جداگانه.

 برای بررسی رابطه والد-نوزاد، ابتدا مختصري از نظریه‌ی تحول هيجاني نوزاد را بیان می‌کنم.

 

تاریخچه


اولین فرضیه در جريان گسترش نظریه‌ی روانکاوی، مربوط به اید و سازوکارهای دفاعی ایگو بود. اید خيلي زود به صحنه‌ی روانكاوي وارد شد و کشف و توصیف فروید از جنسیت پیش‌‌تناسلی براساس مشاهدات او از عناصر واپس‌روی  شده در فانتزی  تناسلی و همين‌طور در بازی و  رؤیاهاي بيمارانش انجام شد، این کشفیات از ویژگی‌های اصلی روانشناسی بالینی شدند.

 

   به تدريج سازوکارهای دفاعی ایگو  صورت‌بندی شدند[11]. فرض بر این بود که این سازوکار‌ها به گونه‌ای سازمان یافته‌اند که با اضطرابی در ارتباط باشند که یا ناشی از تنش‌های غریزی است یا به دلیل از دست دادن ابژه. این بخش از نظریه‌ی روانکاوی،شکل‌گیری سلف و ساختاربندی ایگو است و شاید یک طرح بدنی شخصی را پیش‌فرض می‌گیرد. در سطح بخش اصلی این مقاله، هنوز نمی‌توان این وضعیت را فرض کرد. بحث حول محور ایجاد همین وضعیت، یعنی ساختاربندی ايگو متمرکز است. ساختاربندی که اضطراب ناشی از تنش غریزی یا از دست دادن ابژه را ممکن می‌سازد. اضطراب در این مرحله‌ی آغازین، اضطراب اختگی یا اضطراب جدایی مطرح نیست؛ بلكه به چیزهای دیگری مربوط می‌شود و در واقع، اضطراب نابودی است (مقایسه کنید با مفهوم آفانیسیس از جونز[12]).

 

   در نظریه روانکاوی، سازوکار‌های دفاعی ایگو عمدتاً به کودکی تعلق دارند که استقلال و سازمان دفاعی شخصی واقعی (اصیل) دارد. در این مرز، تحقیقات کلاین با بیان تعامل بین اضطراب‌های اولیه و سازوکار‌های دفاعی نظریه‌ی فرویدی را کاملتر می‌کند. این کار کلاین مربوط به دوران اولیه‌ی نوزادی است و توجه را به اهمیت تکانه‌های پرخاشگرانه و مخرب جلب می‌کند که ریشه‌ای عمیق‌تر از تکانه‌هایی دارند که به ناکامی واکنش نشان می‌دهند و به نفرت و خشم مرتبط نیستند. همچنین در کار کلاین، موشکافی در دفاع‌های اولیه در برابر اضطراب‌های اولیه وجود دارد، اضطراب‌هایی که به مراحل آغازین سازمان ذهنی تعلق دارند (دوپاره‌سازی،  برون‌فکنی  و درون‌فکنی).

   آن‌چه در کار ملانی کلاین توصیف شده، به وضوح به زندگی نوزاد در مراحل اولیه و به دوره‌ی وابستگی تعلق دارد که این مقاله هم به آن می‌پردازد. ملانی کلاین اهمیت محیط در این دوره و در تمام مراحل بعد را نشان داد[13]. با این حال، به نظر من کار او و همکارانش، موضوع وابستگی کامل را برای بررسی بیشتر باز می‌گذارد، همان چيزي كه در عبارت فروید نيز بيان می‌شود: "... نوزاد، به شرطی که مراقبت‌های مادرانه را نیز در نظر بگیریم ..." در کارهاي کلاین چیزی وجود ندارد که با ایده‌ی وابستگی مطلق در تضاد باشد.  با این حال به نظر من اشاره‌ی خاصی به به این موضوع اشاره نکرده که در مرحله‌ای نوزاد فقط به دلیل مراقبت مادرانه وجود دارد و با آن یک واحد را تشکیل می‌دهد.

 

آن‌چه در  این‌جا  مطرح می‌کنم، بررسي تفاوت بین پذیرش واقعی بودن وابستگی توسط روانکاو و کار کردن با آن در انتقال است.[14]

 

به نظر می‌رسد مطالعه‌ی دفاع‌های ایگو، پژوهشگر را به تظاهرات پیش تناسلی اید باز می‌گرداند، در حالی که مطالعه روانشناسی ایگو، به موضوع وابستگی به واحد مراقبت مادرانه-نوزاد ربط دارد..

   نیمی از نظریه‌ی رابطه‌ی والد-نوزاد مربوط به نوزاد و نظریه‌ی سفر نوزاد از وابستگی مطلق، از طریق وابستگی نسبی، به استقلال است و به موازات آن، سفر نوزاد از اصل لذت به اصل واقعیت و از حالت خودشهوانی به روابط ابژه. نیمه دیگر نظریه‌ی رابطه‌ی والد-نوزاد به مراقبت مادرانه مربوط است، یعنی ویژگی‌ها و تغییراتی در مادر که نیازهای خاص و در حال تحول نوزادی را که به سمت او جهت ‌گیری می‌کند، برآورده می‌سازد.

 

          الف. نوزاد

کلمه کلیدی در این‌جا وابستگی است. نوزاد انسان نمی‌تواند بودن را آغاز کند مگر تحت شرایطی خاص. این شرایط در زیر مورد بررسی قرار می‌گیرند، ( روانشناسی نوزاد ). نوزادان بسته به شرایط مطلوب یا نامطلوب، بودن را متفاوت آغاز می‌کنند. البته فقط اين شرایط تعيين كننده‌ی پتانسیل نوزاد نمي‌باشند. این پتانسیل ارثی است و بهتر است جداگانه بررسی شود. به شرطی که بپذیریم که پتانسیل ارثی ،توانايي تبديل  به  نوزاد ( an infant) را ندارد مگر با مراقبت مادرانه پیوند یابد.

   پتانسیل ارثی تمایل به رشد و تحول است. تمام مراحل تحول هیجانی را می‌توان به طور تقریبی تاریخ‌گذاری کرد. احتمالاً تمام مراحل تکاملی در هر کودک تاریخ مشخصی دارند. با این حال، نه تنها این تاریخ‌ها در کودکان  متفاوت است، بلکه حتی اگر این تاریخ‌ها در یک کودک خاص از قبل شناخته شده باشند، نمی‌توان از آن‌ها برای پیش‌بینی تحول واقعی نوزاد استفاده کرد، زیرا عاملی دیگر، یعنی مراقبت مادرانه هم مهم است. زمانی چنین تاریخ‌هایی جهت پیش‌بینی تحول نوزاد استفاده می‌شود که مراقبت مادرانه‌ در جنبه‌های مهمي کافی باشد (این واضح است که معنای کافی بودن تنها  از لحاظ فیزیکی نیست؛ معنای کافی و ناکافی بودن در زیر مورد بحث قرار می‌گيرد.)

 

پتانسیل ارثی و سرنوشت آن

 

در نهایت اگر قرار است پتانسیل ارثی به نوزاد و سپس به کودک تبدیل شود، در کودکی که به سمت استقلال  پیش می‌رود، چه اتفاقی برای پتانسیل ارثی می‌افتد؟ به دلیل پیچیدگی‌های موضوع، چنین نظریه‌ای باید با فرض مراقبت مادرانه‌ی رضایت‌بخش، درواقع مراقبت والدین، مطرح شود. مراقبت رضایت‌بخش از سوی والدین را می‌توان به طور کلی به سه مرحله‌ی همپوشان تقسیم کرد:

الف: نگهداری.
ب : مادر و نوزاد با هم زندگی می‌کنند. در این‌جا نقش پدر (در رسیدگی به محیط برای مادر) برای نوزاد شناخته شده نيست.

ج :پدر، مادر و نوزاد، هر سه با هم زندگی می‌کنند.

 

   اصطلاح "نگهداری" در این‌جا نه‌تنها برای نشان دادن نگهداری ( در آغوش گرفتن) فیزیکی نوزاد در عمل به کار می‌رود، بلکه كل تأمین محیطی مرحله‌ی قبل از زندگی با هم را نیز در بر می‌گیرد. به عبارت دیگر، به رابطه‌ای سه بعدی یا فضایی اشاره دارد که به‌تدریج زمان به آن اضافه می‌شود. این موضوع با تجربیات غریزی که در طول زمان روابط ابژه را تعیین می‌کنند همپوشانی دارد، با این حال قبل از آن‌ها آغاز می‌شود و شامل مدیریت تجربیاتی است که ذاتی وجود هستند، مانند تکمیل[15] (و بنابراین عدم تکمیل) فرایندهایی که از بیرون ممکن است صرفاً فیزیولوژیک به نظر برسند، با این حال به روان‌شناسی نوزاد مربوطند و در میدان روانشناختی پیچیده‌ای رخ می‌دهند که توسط آگاهی و همدلی مادر تعیین می‌شود. (در ادامه مفهوم نگهداری را بیشتر توضیح می دهم.)

اصطلاح "زندگی با" به روابط ابژه و به خروج نوزاد از حالت در هم تنيدگي با مادر، یا درک او از ابژه به‌عنوان چيزي خارج از سلف خودش اشاره دارد.

این بررسی به‌خصوص با مرحله‌ی "نگهداری" مراقبت مادرانه و با رویدادهای پیچیده‌ی تکامل روانشناختی نوزاد مرتبط با مرحله‌ی نگهداری سروکار دارد. با این حال، باید به یاد داشت که تفکیک مراحل از یکدیگر ساختگی و صرفاً به منظور تعریف واضح‌تر مي‌باشد.

 

تحول نوزاد در مرحلة نگهداری

 

در پرتو این موضوع برخی از ویژگی‌های تکامل نوزاد در این مرحله را می‌توان برشمرد که واقعیتی زنده هستند. شامل:

فرایند اولیه

همسان‌سازی اولیه

 خودشهوانی

خودشیفتگی اولیه

 

   در این مرحله، ایگو از حالت نایکپارچگی به یکپارچگی ساختاری تغییر می‌کند و بنابراین نوزاد اضطراب مرتبط با یکپارچگی‌زدایی را تجربه می‌کند. واژه‌ی یکپارچگی‌زدایی قبل از واقعی شدن یکپارچگی ايگو معنایی ندارد و بعد ار آن معنا پیدا می کند. در تکامل سالم در این مرحله، نوزاد توانایی تجربه‌ی مجدد حالت‌های نایکپارچگي را حفظ می‌کند، اما این به ادامه يا ايجاد مراقبت قابل اعتماد مادرانه در نوزاد بستگی دارد که به‌تدریج به‌عنوان چنین چیزی (نا يكپارچگي) درک می‌شود. نتیجه‌ی پیشرفت سالم در تحول نوزاد در طی این مرحله ،دستیابی به "وضعیت واحد"[16] است. نوزاد به یک شخص تبدیل می‌شود، فردی با هویت مستقل خود.

 

  این دستاورد با موجودیت روان-تنی نوزاد مرتبط است که به‌تدریج الگوی شخصی خود را به دست می‌آورد؛ من وضعيت را روان مستقر شده در تن را می‌نامم[17]. اساس این استقرار، پیوند بین تجربیات حرکتی، حسی و کارکردی با وضعیت جدید نوزاد به‌عنوان یک شخص است. در مراحل بعدی تحول، غشای محدودکننده تشکیل می‌شود، که تا حدی (در حالت سلامت) با سطح پوست برابر است و وضعیتی بین «من» و «جز-من» نوزاد است. بنابراین نوزاد صاحب یک درون و یک بیرون، و یک طرح بدنی می‌شود. به این ترتیب عملکرد دریافت[18] و واکنش‌دادن(بیرون فرستادن)[19] معنا پیدا می‌کند؛ علاوه بر این، به‌تدریج فرض یک واقعیت روانی شخصی یا درونی برای نوزاد معنادار می‌شود.[20]

 

   در مرحله‌ی نگهداری، فرایندهای دیگری نیز آغاز می‌شوند؛ مهمترین آن‌ها طلوع هوش و آغاز ذهن به‌عنوان چیزی متمایز از روان است. فرایندهای ثانویه و عملکرد نمادین و سازماندهی محتوای روانی شخصی که پایه‌ای برای رؤیابینی و روابط زنده را شکل می‌دهد، از اين مرحله پیروی می‌کنند.

 

در همان زمان، بین دو ریشه رفتار تکانشی نوزاد پیوند ایجاد می‌شود. اصطلاح «ادغام» به فرایند مثبتی اشاره دارد که در آن عناصر پراکنده‌ای که به حرکت و شهوانیت عضلانی تعلق دارند، (در سلامت) با عملکرد ارگاستیک مناطق شهوت‌انگیز ادغام می‌شوند. این مفهوم بیشتر به‌عنوان فرآیند معکوس «جداسازی»[21] شناخته می‌شود. دفاعی پیچیده که در آن پرخاشگری پس از دوره‌ای که درجه‌ای از ادغام به دست آمده، از تجربه شهوانی جدا می‌شود،. همه‌ی این پیشرفت‌ها تحت تأثیر شرایط محیط نگهدارنده است و بدون نگهداری به‌حدکافی خوب، این مراحل به دست نمی‌آیند یا پس از به دست آمدن تثبیت نمي‌شوند.

پیشرفت بیشتری هم در ظرفیت روابط ابژه اتفاق می‌افتد. در اینجا نوزاد از رابطه با ابژهای که به شکل اسوبژکتیو تصور شده به رابطه با ابژه‌های که به صورت ابژکتیو ادراک شده تغییر می‌کند. این تغییر با تغییر نوزاد از حالت درهم تنيدگي  با مادر به جدایی از او، یا به ارتباط با مادر به‌عنوان جدا و « جز-من» مرتبط است. این پیشرفت به طور خاص به نگهداری مرتبط نیست، بلکه به مرحله «زندگی با» مرتبط است...

 

وابستگی

 

در مرحله‌ی نگهداری وابستگی نوزاد حداکثر است. وابستگی این‌گونه طبقه‌بندی می‌شود:

 

1- وابستگی مطلق[22]. در این حالت نوزاد هیچ ابزاری برای آگاهی از مراقبت‌های مادرانه ندارد، که تا حد زیادی به شکل محافظتی است. او کنترلی بر مراقبت خوب یا بد ندارد، بلکه فقط در موقعیتی است که بهره‌مند یا آشفته شود.

2- وابستگی نسبی[23]. در این مرحله نوزاد از نیازمندی خود به جزئیات مراقبت مادر آگاه شده و آن را تا حد زیادی با تکانة شخصی مرتبط و سپس در درمان روانکاوانه در انتقال بازتولید می‌کند.

3- به سوی استقلال[24]. نوزاد در این مرحله، بدون این‌که واقعا از او مراقبت شود، به ابزاری برای انجام دادن مجهز میشود. او این کار را از طریق انباشتن خاطرات مراقبت، برونف‌کنی نیازهای شخصی و درون‌فکنی جزئیات مراقبت در محیط انجام می‌دهد. در این‌جا لازم است عنصر درک عقلانی همراه با پیامدهای شگرف آن اضافه شود.

 

 انزوای فرد

پنهان‌شدن هسته‌ی شخصیت از دیگر پدیده‌هایی است که در این مرحله نیاز به بررسی دارد. حالا مفهوم سلف حقیقی یا مرکزی را بررسی می‌کنیم. می‌توان گفت سلف مرکزی نوعی ظرفیت موروثی است که در حال تجربه‌ی تداوم بودن است و به شیوه و سرعت خودش واقعیت روانی و نیز طرح بدنی خود را به دست می‌آورد. به نظر می‌رسد ضروری است که مفهوم انزوای این سلف مرکزی را ویژگی سلامت درنظر بگیریم. هرگونه تهدید انزوای این سلف حقیقی در این مرحله اضطراب زیادی ایجاد می‌کند و از اوایل نوزادی در پی شکست‌های بخشی از مادر (یا مراقبت مادرانه) دفاع‌هایی برای جلوگیری از اخلال‌هایی ظاهر می‌شود که ممکن است این انزوا را مختل کند.

اخلال‌ها توسط سازمان ایگو مواجه و پردازش می‌شوند، تحت پوشش همه‌توانی نوزاد قرار گرفته و به‌عنوان  برون‌فکنی  احساس می‌شوند[25]. از طرف دیگر، ممکن است علی‌رغم حمایت ايگو که مراقبت مادرانه فراهم می‌کند، از این دفاع عبور کنند. سپس هسته مرکزی ایگو تحت تأثیر قرار می‌گیرد و این همان ماهیت اضطراب روان‌پریشی است.

   در حالت سلامت، فرد خیلی زود در این زمینه آسیب‌ناپذیر می‌شود و اگر عوامل بیرونی اخلال ایجاد کنند، صرفاً درجه و کیفیت جدیدی در پنهان کردن  سلف مرکزی ایجاد می‌شود. بهترین دفاع در این رابطه،  سازماندهی  سلف کاذب است. ارضای غریزی و روابط ابژه خود تهدیدی برای هستي مستمر فرد محسوب می‌شوند. مثال: نوزادی از پستان تغذیه کرده و ارضا می‌شود.  این واقعیت به خودی خود نشان نمی‌دهد که آیا او یک تجربه ایدِ  همخوان با ایگو را دارد یا برعکس، از آسیب روانی یک اغوا، تهدیدی برای تداوم ایگوی شخصی، تهدیدی توسط یک تجربه اید که ایگو همخوان نیست و ایگو مجهز به مقابله با آن نیست، رنج می‌برد.

   در سلامت، روابط ابژه براساس نوعی سازش ایجاد می‌شوند، سازشی که فرد را در آن‌چه بعداً تقلب و عدم صداقت نامیده می‌شود درگیر می‌کند، در حالی که یک رابطه‌ی بی‌واسطه( سرراست) فقط بر اساس واپس‌روی به حالتی از ادغام با مادر امکان‌پذیر است.

 

نابودی[26]

اضطراب در مراحل اولیه‌ی رابطه‌ی والد ـ نوزاد مرتبط با تهدیدِ نابودی است و توضیح  معنای این واژه ضروری است.

   در این مرحله، که مشخصه آن ضرورت وجود محیط نگهدارنده است، «پتانسیل ارثی» در حال تبدیل‌شدن به «تداوم بودن» است. جایگزینِ بودن، واکنشی رفتارکردن است. واکنشی رفتارکردن [تداوم] بودن را قطع و نابود می‌کند. بودن و نابودی جایگزین هم هستند و بنابراین کارکرد اصلی محیط نگهدارنده این است که اخلال‌هایی که در صورت واکنش به آن‌ها بودن شخصی نوزاد از بین می‌رود را به حداقل برساند. در شرایط مطلوب نوزاد تداوم وجودش را تثبیت می‌کند و سپس به سمت رسشی پیش می‌رود که او را قادر می‌سازد اخلال‌ها به منطقه‌ی همه‌توانی‌اش را حل وفصل کند.

 در این مرحله، واژه‌ی «مرگ»، کاملا بی‌استفاده است. بنابراین واژه‌ی مرگ، در توصیف ریشه‌ی تخریب‌گری پذیرفتنی نیست. تا زمانی که نفرت از راه نرسد و مفهوم انسان تمامیت‌یافته شکل نگیرد، مرگ معنایی ندارد. زمانی که انسانی می‌تواند به‌عنوان یک کل می‌تواند مورد نفرت واقع شود، مرگ معنا می‌یابد و به دنبال آن چیزی ظاهر می‌شود که می‌توان آن را نقصان یا آسیب جدی  نامید: شخصی که کاملا (همزمان) مورد عشق و نفرت قرار می‌گیرد، به جای کشته شدن، از طریق اخته شدن یا به شکلی دیگر آسیب می‌بیند و زنده نگه داشته می‌شود. این ایده‌ها مربوط به مرحله‌ی وابستگی به محیط نگهدارنده است.

 

بازبینی پانوشت فروید

در اینجا، لازم است دوباره نگاهی به جمله‌ی فروید بیندازیم که پیش‌تر نقل شد. او نوشته: « احتمالا نوزاد ارضای نیازهای درونی‌اش را توهم می‌کند، او دردش را که با افزایش تحریک و تأخیر در ارضا بیشتر می‌شود، با گریه و دست و پا زدن، آشکار می‌کند و سپس ارضای توهمی را تجربه می‌کند.» نظریه‌ای که در این بخش بیان می‌شود، نمی‌تواند نیازهای مرحله‌ی آغازین را پوشش دهد. بدیهی‌ است در این جملات، به روابط ابژه اشاره شده و اعتبار این بخش از گفته‌های فروید، به این بستگی دارد که فرض کنیم مراقبت‌های قبلی مادر وجود داشته: همان‌ مواردی که در ارتباط با مرحله‌ی نگهداری، توصیف کرده بودیم. از طرفی، این جمله‌ی فروید دقیقا با نیازهای مرحله‌ی بعد هم‌خوان است، مرحله‌ای که ارتباط نوزاد و مادر مشخص می‌شود، جایی که روابط ابژه‌ و ارضای غریزی یا نواحی شهوت‌زا حاکم است، یعنی زمانی که تحول به‌درستی پیش می‌رود.

 

ب. نقش مراقبت مادرانه

 اکنون باید سعی کنم برخی از جنبه‌های مراقبت مادرانه، خصوصا نگهداری را توضیح دهم. مفهوم «نگهداری» در این مقاله مهم است و لازم است این ایده را بیشتر بپرورانیم. این واژه در این‌جا برای بسط بیشتر مفهوم به کار رفته در گزاره‌ی فروید، به کار می‌رود. « به شرطی که مراقبت‌های مادرانه را نیز در نظر بگیریم...  تقریباً یک سیستم روانی از این نوع را تحقق می‌بخشد ... » من به وضعیت واقعی رابطه‌ی مادر- نوزاد در آغاز اشاره دارم، زمانی که نوزاد هنوز خود را از مراقبت مادرانه که از نظر روانی به آن وابستگی مطلق دارد، جدا نکرده است.[27]

در این مرحله نوزاد به تمهیدات محیطی خاصی نیازمند است که معمولا هم آن‌ها را دریافت می‌کند.

محیطی که نیازهای فیزیولوژیک را برآورده می‌کند. در اینجا فیزیولوژی و روانشناسی هنوز به صورت کامل متمایز نشده‌ یا در فرایند جداسازی هستند و این فرایند مورد اعتماد است. اما تمهیدات محیط به صورت مکانیکی قابل اعتماد نیست. برای ایجاد امنیت و اعتماد، همراهی و همدلی مادر، نیاز است.

نگهداری:

[نوزاد را] از آزار فیزیولوژیک محافظت می‌کند.

حساسیت پوست نوزاد به لمس، دما، حساسیت شنوایی، حساسیت بصری، حساسیت به افتادن (عمل گرانش )و فقدان آگاهی نوزاد از وجود هر چیزی غیر از سلف را در نظر میگیرد.

نگهداری شامل کل روال مراقبت در طول شبانهروز است و در مورد هیچ دو نوزادی یکسان نیست، زیرا بخشی از آن مربوط به نوزاد است و هیچ دو نوزادی شبیه هم نیستند .

همچنین از تغییرات روزانه مربوط به رشد و تحول نوزاد، چه جسمی چه روانی، پیروی میکند

باید توجه داشت مادرانی که ظرفیت فراهم کردن مراقبت به‌حدکافی خوب را دارند، اگر خودشان مورد مراقبتی قرار بگیرند که در آن ضرورت کارشان به رسمیت شناخته بشود، می‌توانند در انجام این وظیفه بهتر عمل کنند.  مادرانی که ظرفیت ارائه مراقبت به‌حدکافی خوب را ندارند، صرفا با آموزش، به مادر به‌حدکافی خوب تبدیل نمی‌شوند.

نگهداری، خصوصا شامل نگهداری فیزیکی  (آغوش) است که شکلی از عشق‌ورزی است. این احتمالا تنها راهی‌ست که مادر با آن عشقش را به فرزندش نشان می‌دهد. برخی افرادی می‌توانند از نوزاد نگهداری کنند و برخی دیگر نمی‌توانند. در حالت دوم  کودک احساس ناامنی و پریشانی کرده و گریه می‌کند.

تمام این [تجربیات] منجر به ایجاد و هم‌جواری اولین روابط ابژه‌ی نوزاد و اولین ارضاهای غریزی او می‌شود.[28]

این اشتباه است که ارضای غریزی (مانند تغذیه و...)، یا روابط ابژه (رابطه با پستان) را بر سازماندهی ایگو (ایگوی نوزاد که توسط ایگوی مادر تقویت شده) مقدم بدانیم. رسیدگی کردن[29]، مدیریت عمومی و مراقبت از نوزاد، اساس ارضای غریزی و روابط ابژه است، که البته وقتی به خوبی انجام می‌شود، به سادگی نادیده گرفته می‌شود.

    سلامت روان فرد، به معنای احتمال رهایی از روان‌پریشی (اسکیزوفرنیا) یا آسیب‌پذیری در برابر آن، به این مراقبت مادرانه بستگی دارد. معمولاً وقتی [ این مراقبت] به خوبی انجام شود، به‌ندرت به چشم می‌آید و ادامه‌ی همان تأمین فیزیولوژیکی ا‌ست که از دوران پیش از تولد آغاز شده. تأمین محیطی و نیز تداوم زنده بودن بافت‌ها و سلامت کارکردی‌ (برای نوزاد) حمایت ایگوییِ خاموش، اما حیاتی فراهم می‌کند. بنابراین اسکیزوفرنیا یا روان‌پریشی نوزاد، یا آسیب‌پذیری نسبت به روان‌پریشی در آینده ناشی از نقصان یا شکست در فراهم آوردن این تأمین محیطی ا‌ست.

با این حال، این به معنای آن نیست که آثار منفی چنین شکست‌هایی را نمی‌توان در قالب تحریف ایگو و دفاع‌های فرد در برابر اضطراب‌های اولیه توصیف کرد؛ به عبارت دیگر، این آثار همچنان قابل بررسی در چارچوب روان‌شناختی فرد هستند. بنابراین درمی‌یابیم که کار کلاین بر سازوکارهای دفاعیِ دوپاره‌سازی، برون‌فکنی‌، درون‌فکنی و...، تلاشی برای بیان آثار شکست‌های محیط در رابطه با فرد بوده است. این کار بر روی سازوکارهای اولیه، یک بخش ماجراست و بخش دیگر آن، پرداختن به محیط بیرونی و شکست‌هایش است. این بخش در انتقال ظاهر نمی‌شود، زیرا بیمار از مراقبت‌های مادرانه _چه بخش‌های خوب و چه جنبه‌های شکست خورده‌اش_ آن گونه که در دوران نوزادی بوده اطلاعی ندارد.

 

بررسی بخشی از مراقبت مادرانه

برای نشان دادن ظرافت مراقبت از نوزاد مثالی می‌آورم‌. نوزاد با مادر، درهم‌تنیده است و تا زمانی که شرایط چنین است، هر چه مادر به نوزاد نزدیک‌تر شود، نیازهای او را بهتر می‌فهمد. با این حال، با پایان یافتن این حالت درهم‌تنیدگی، تغییری رخ می‌دهد که لزوماً تدریجی نیست. به محض این که مادر و نوزاد جدا می‌شوند، [از نگاه نوزاد] نگرش مادر تغییر می‌کند. گویی مادر متوجه می‌شود که نوزاد دیگر انتظار شرایطی را ندارد که در آن  درکی نسبتاً جادویی از نیازها وجود داشته باشد. به نظر می‌رسد مادر می‌داند نوزاد ظرفیتی جدید دارد؛ ظرفیت ارسال نشانه‌ای که او را در جهت پاسخ به نیازهای نوزاد هدایت کند. . . می‌توان گفت اگر اکنون مادر بیش از حد خوب بداند که نوزاد به چه چیزی نیاز دارد، این امر جادویی است و بنیان رابطه‌ی ابژه‌ محسوب نمی‌شود.

اینجا به سخنان فروید رجوع می‌کنیم:

احتمالاً نوزاد برآورده شدن نیازهای درونی‌اش را توهم می‌کند؛ زماني که افزایش محرک و نارضایتی وجود دارد، ناخشنودي خود را با تخلیه‌ی حرکتی، جیغ زدن و تکان دادن دست و پا نشان می‌دهد و سپس ارضایی را که توهم کرده تجربه می‌کند.. به بیانی دیگر یک ویژگی مهم انتهای دوره‌ی ادغام، که کودک از محیطش جدا می‌شود، این است که (به محیط پیرامونش) علامت می‌دهد. [30]

    ما پدیدار شدن این ظرافت را در تحلیل، به‌وضوح در انتقال می‌بینیم. بسیار مهم است که روانکاو به جز زمانی که بیمار به مراحل اولیه نوزادی و ادغام با مادر واپس‌روی کرده، جواب‌ها را نداند، مگر آن‌جا که بیمار علامت می‌فرستد .

   روانکاو سرنخ‌ها را جمع و تعابیر را مطرح می‌کند. اغلب بیماران سرنخ نمی‌دهند، به این ترتیب اطمینان حاصل می‌کنند که روانکاو نمی‌تواند کاری انجام دهد. این محدودیت قدرت روانکاو برای بیمار مهم است؛ همان‌گونه که قدرت روانکاو مهم است. قدرتی که در تعبیر درست و به‌موقع نمایان می‌شود. چنین تعبیری بر اساس سرنخ‌ها و همکاری ناآگاه بیمار صورت می‌گیرد؛ همکاری‌ای که مواد لازم برای شکل‌گیری و توجیه تعبیر را فراهم می‌کند. بنابراین روانکاو تازه‌کار ممکن است گاهی تحلیل‌های بهتری از چند سال بعدش که بیشتر می‌داند، ارائه دهد. وقتی که بیماران زیادی دارد، همگام پیش رفتن با سرعت بیمار را خسته‌کننده می‌بیند و شروع می‌کند به بیان تعابیری که بر اساس مواد ارائه شده در آن روز بیمار نیست، بلکه بر اساس دانش انباشته‌ی خود یا پای‌بندی به ایده‌هایی است که آن زمان در ذهن دارد.

   این کار فایده‌ای برای بیمار ندارد، فقط ممکن است روانکاو بسیار باهوش به نظر برسد و احتمال دارد بیمار تحسینش کند، اما در انتها، تعبیر درست[ی که زودتر از زمانش ارائه شده] یک ضربه‌ی روانی‌ست که بیمار، ناچار به رد آن است، چرا که متعلق به او نیست. او از این که روانکاو سعی کرده هیپنوتیزمش کند، شاکی است. در واقع روانکاو با این کار یک واپس‌روی شدید به وابستگی و بازگشت بیمار به ادغام با درمانگر را فرا می‌خواند.

همین مسئله را می‌توان در رابطه‌ی مادر و نوزاد نیز مشاهده کرد؛ مادرانی که چندین فرزند داشته‌اند، به حدی در تکنیک مادری ماهر می‌شوند، که همه‌ی کارهای درست را در لحظات مناسب انجام می‌دهند. در نتیجه نوزادی که شروع به جداشدن از مادر کرده هیچ راهی برای کنترل همه چیزهای خوبی که در حال وقوع است، ندارد.

    ژست خلاقانه، گریه، اعتراض و همه نشانه‌های کوچکی که قرار است کمک مادر را فراخواند، از بین می‌روند، زیرا مادر قبلاً به نیاز [نوزاد] پاسخ داده، درست مانند زمانی که هنوز او و نوزاد با یکدیگر درهم‌تنیده بودند. به این ترتیب مادر با تظاهر به مادر خوبی بودن، کاری بدتر از اخته کردن نوزاد انجام می‌دهد. نوزاد دو گزینه در پیش دارد: یا در وضعیت دائمی واپس‌روی و ادغام با مادر باقی بماند، یا اینکه کل مادر، حتی مادر به ظاهر خوب را رد کند.

    بنابراین می‌بینیم که در دوران نوزادی و  مدیریت نوزادان، تمایز بسیار ظریفی وجود دارد بین درک مادر از نیاز نوزادش بر اساس همدلی و تغییر او به درکی مبتنی بر نیاز نوزاد یا کودک خردسال. دلیل دشواری این مسئله برای مادران این است که کودکان بین این دو وضعیت در نوسان‌اند؛ یک لحظه با مادر خود درهم‌تنیدهاند و نیاز به همدلی دارند، در حالی که لحظه‌ی بعد از او جدا هستند. اگر مادر  نیازهایش را از قبل بداند، پیشاپیش آگاه باشد، خطرناک و مانند جادوگر به نظر می‌رسد.

   این امر بسیار عجیب است که مادرانی که هیچ آموزشی ندیده‌اند، به طور مناسب و بدون هیچ دانش نظری، با تغییرات نوزادان رو به رشد خود سازگار می‌شوند. این جزئیات در روانکاوی بیماران مرزی و سایر بیمارن، در لحظات خاص و مهمی که وابستگی در انتقال به حداکثر می‌رسد، بازتولید می‌شود.

 

ناآگاهی از مراقبت مادرانه‌ی رضایت‌بخش

بدیهی است در موارد مربوط به مراقبت مادرانه در زمینه‌ی نگهداری، وقتی همه چیز به خوبی پیش می‌رود، نوزاد هیچ شناختی از آن‌چه به‌درستی فراهم و یا ممانعت شده ندارد. از سوی دیگر، زمانی که همه چیز خوب پیش نمی‌رود، نوزاد شکست در مراقبت مادری را متوجه نمی‌شود، بلکه متوجه نتایج آن شکست می‌شود؛ به این معنی که نوزاد نسبت به واکنش‌ورزی به برخی اخلال‌ها آگاه می‌شود.

   نتیجه‌ی مراقبت مادرانه‌ی موفق ایجاد حس تداوم بودن در نوزاد است که اساس استحکام ایگوست؛ در حالی که در واکنش به پیامد هر شکستی در مراقبت مادری تداوم بودن دچار وقفه می‌شود و نتیجه‌ی آن، ضعیف شدن ایگوست. [31]این وقفه‌ها، منجر به نابودی می‌شوند و به وضوح با درد(هایی) با شدت و کیفیت روان‌پریشانه مرتبط هستند. در حالت افراطی، نوزاد تنها در پیوستاری از واکنش‌ نسبت به اخلال‌ها و بهبودی از این واکنش‌ها قرار دارد. این وضعیت به شدت با تداوم بودنی در تضاد است که من آن را مفهوم استحکام ایگو در نظر می‌گیرم.

 

 پ . تغییراتِ مادر

در این زمینه، بررسی تغییرات در زنانی که در آستانه‌ی بچه‌دار شدن هستند یا به تازگی صاحب فرزند شده‌اند، مهم است. این تغییرات ابتدا تقریباً فیزیولوژیک هستند و با نگهداری جسمانی نوزاد در رحم شروع می‌شوند. با این حال استفاده از عباراتی مانند "غریزهی مادری" در توصیف این تغییرات، حق مطلب را ادا نمی‌کند. حقیقتاً در شرایط سالم، نگرش زنان نسبت به خود و جهان تغییر می‌کند، اما هر قدر که این تغییرات بیشتر در فیزیولوژی ریشه داشته باشند، احتمال بیشتری هم وجود دارد که توسط بیماری‌های روانی در زنان، تحریف شوند. بررسی این تغییرات را از نظر روانشناختی ضروری است ، با وجود این که ممکن است عوامل هورمونی وجود داشته باشند که تحت تأثیر داروها قرار بگیرند.

بی شک تغییرات فیزیولوژیک، زن را به تغییرات روانی ظریف‌تری که پس از آن رخ می‌دهند، حساس‌تر می‌کند.

به محض باروری یا زمانی که احتمال بارداری می‌رود، تمایلات زن تغییر کرده و نسبت به تغییراتی که درونش رخ می‌دهد، نگران می‌شود و بدنش به روش‌های مختلف،  او را به سمت توجه بیشتر سوق می‌دهد.

   مادر برخی احساسات خود را به نوزادی منتقل می‌کند که درونش رشد می‌کند. نکته‌ی مهم این است که وضعیتی از احساسات به وجود می‌آید که شایسته‌ی توصیف است و باید نظریه‌ای در مورد آن تدوین شود.

روانکاوی که نیازهای بیماری را برآورده می‌کند که در حال باز زیستن این مراحل بسیار اولیه در انتقال است، تغییرات مشابهی در نگرش را تجربه می‌کند؛ روانکاو برخلاف مادر، باید نسبت به حساسیتی آگاه باشد که در پاسخ به ناپختگی و وابستگی بیمار در او ایجاد می‌شود. این حالت را می‌توان، بسط توصیف فروید از روانکاو در حالت  توجه آگاهانه در نظر گرفت

 توصیف دقیق تغییرات در تمایلات زنی که در حال مادر شدن است یا به تازگی مادر شده، در این مقال نمی‌گنجد؛ و من در جایی دیگر تلاش کرده‌ام این تغییرات را با زبان عمومی یا غیر فنی توصیف کنم (وینیکات، ۱۹۴۹).

   گاهی تغییرات شکلی بیمارگون پیدا می‌کنند. در شدیدترین حالت به جنون پس از زایمان منجر می‌شو‌د. بدون شک تغییرات کیفی زیادی پس از زایمان وجود دارند که نابهنجار محسوب نمی‌شوند و میزانِ انحراف است که ناهنجاری را تعیین می‌کند

   به طور کلی، مادران به نوعی خود را با نوزاد در حال رشد درونشان همسان می‌کنند و به این ترتیب نیازهای نوزاد را عمیقاً احساس می‌کنند. این یک همسان‌سازی فرافکنانه است. این همسان‌سازی با نوزاد برای مدت معینی پس از زایمان ادامه دارد و سپس به‌تدریج از بین می‌رود.

   در موارد عادی، جهت‌گیری خاص مادر نسبت به نوزاد فراتر از فرایند زایمان ادامه دارد. مادری که در این مسائل دچار انحراف نیست، آماده است تا همسان‌سازی با نوزاد را رها کند، زیرا نوزاد نیاز دارد جدا شود. ممکن است مراقبت اولیه به خوبی انجام شود، اما، تکمیل فرایند به دلیل ناتوانی در رها کردن، شکست بخورد[32].

    بنابراین مادر تمایل دارد در حالتی درهم‌تنیده با نوزادش باقی بماند و جدایی از نوزاد را به تأخیر بیندازد. برای مادر دشوار است که با سرعتی جدا شود که نوزاد به جدایی از او نیاز دارد.[33]

   این نکته مهم است که مادر از طریق همسان‌سازی با نوزادش احساس نوزاد را درک می‌کند و می‌تواند تقریباً به طور دقیق نیازهای او را از طریق در آغوش گرفتن و فراهم کردن محیطی مناسب تأمین کند. من معتقدم  مادر بدون این همسان‌سازی قادر نیست نیاز ابتدایی نوزاد، یعنی سازگاری موثر با نیازهایش را فراهم کند. نکته‌ی اصلی، آغوش ( نگهداری) جسمی است که اساس تمام جنبه‌های پیچیده‌تر نگهداری و تامین محیطی به‌طور کلی است.  

گاهی که نوزاد با مادر تفاوت زیادی دارد، مادر نمی‌تواند به درستی او را ارزیابی کند. مثلا وقتی نوزاد سریع‌تر یا کندتر از مادر است و مواردی مانند این. در این شرایط گاهی مادر نیاز نوزاد را درست تشخیص نمی‌دهد.

با این حال به نظر می‌رسد معمولا مادرانی که تحت تأثیر مشکلات سلامتی یا استرس‌های محیطی روزمره قرار ندارند، کاملا تمایل دارند که نیاز نوزادشان را بدانند و فراتر از آن،  سعی دارند آن نیاز را برآورده کنند. این  ماهیت مراقبت مادرانه است.

    هر نوزادی با «مراقبتی که از مادر دریافت می‌کند» می‌تواند وجود شخصی داشته باشد و پس از آن شروع به ساختن چیزی کند که می‌توان آن را تداوم بودن نامید .براساس این تداوم بودن آن ظرفیت ارثی به‌تدریج تبدیل به نوزادی منحصربه فرد می‌شود. چنان‌چه مراقبت مادرانه به‌حدکافی خوب نباشد، نوزاد به سمت وجود داشتن واقعی پیش نم‌یرود، زیرا تداوم بودن وجود ندارد، درعوض شخصیت براساس واکنش به اخلال محیطی شکل می‌گیرد.

تمام این موارد برای روانکاو اهمیت دارد. در واقع کسب یک دیدگاه روشن درباره‌ی آن‌چه در دوران نوزادی اتفاق می‌افتد، بیشتر ناشی از بررسی انتقال در محیط تحلیلی است تا مشاهده‌ی مستقیم نوزادان. پژوهش در زمینة وابستگی نوزادان ناشی از مطالعه پدیده‌های انتقال وانتقال متقابل است که به درگیری روان‌روانکاو با موارد مرزی مربوط می‌شود.

به نظر من، این درگیری بسط معتبر روان‌کاوی است، تنها تغییر واقعی در تشخیص بیماری زمانی است که علت آن به قبل از عقده ادیپ برمی‌گردد و شامل نقص در دوره‌ی وابستگی مطلق است.

فروید زندگی جنسی کودک را به شیوه‌ای جدید کشف کرد، زیرا آن را در تحلیل بیماران روان‌رنجور بازسازی کرد. با گسترش کارش به درمان بیماران روان‌پریش مرزی، این امکان برای ما فراهم می‌شود که پویایی دوران نوزادی و وابستگی کودکی و مراقبت مادرانه‌ای که این وابستگی را تأمین می‌کند، بازسازی کنیم.

 

خلاصه

1- بررسی‌ای که در دوران نوزادی صورت می‌گیرد؛ با بررسی سازوکارهای ذهنی اولیه متفاوت است.

2. ویژگی اصلی دوران نوزادی وابستگی است؛ این موضوع در چارچوب محیط نگهدارنده مورد بحث قرار می‌گیرد.

۳.  بررسی دوران نوزادی باید به دو بخش تقسیم شود: (الف) تحول نوزادی که به واسطه‌ی مراقبت‌های به‌حدکافی خوب مادرانه میسر شده. (ب) تحول نوزادی که به واسطه‌ی مراقبت مادرانه‌ای تحریف شده، که به‌حد‌کافی خوب نیست.

۴.  ایگوی نوزاد ضعیف است، اما در واقع به خاطر ایگوی پشتیبان مادر، قوی است. زمانی که مراقبت مادرانه شکست می‌خورد، ضعف ایگوی نوزاد آشکار می‌شود.

 5.  در وضعیت سلامت مادر و پدر طی فرایندهای ویژه‌ای به نوزاد متمایل می‌شوند و بنابراین قادر به پاسخگویی به وابستگی نوزاد هستند. ممکن است این فرایندها درگیر حالت آسیبشناختی شوند.

۶. توجه به روش‌های گوناگونی جلب می‌شود که این شرایط، که در اینجا[1] «محیط نگهدارنده» تعریف شده‌اند، می‌توانند یا نمی‌توانند در انتقال روان‌تحلیلی ظاهر شوند، اگر نوزاد در آینده وارد فرآیند تحلیل روانی شود.

[34]

 

 

[1]

 

[1] این مقاله، همراه با مقاله‌ای از دکتر فیلیس گرین‌اکر درباره‌ی همین موضوع، در بیست و دومین کنگره‌ی بین‌المللی روان‌کاوی که در سال ۱۹۶۱ در ادینبرو برگزار شد، مورد بحث قرار گرفت و همچنین برای اولین بار در مجله‌ی بین‌المللی روان‌کاوی، جلد ۴۱، صفحات ۵۸۵ تا ۵۹۵ منتشر شد.

[2] من در این مورد از زاویه‌ای بالینی‌تر و با جزئیات بیشتر در مقاله‌ی تحول هیجانی آغازین (۱۹۴۵) صحبت کرده‌ام.

[3] omnipotence

[4] ambivalence

[5] repression

[6]من  برخی جنبه‌های این مشکل را گزارش کردم، مانند  بیمار زني  که در واپس‌روی عمیق بود.(1954)

[7] borderline

[8] going-on-being

[9] من  قبلا گفته‌ام: «چیزی به نام نوزاد وجود ندارد»، به این معنا که هر زمان که نوزادی را می‌بینید، مراقبت مادرانه نیز وجود دارد و بدون مراقبت مادرانه نوزادی وجود نخواهد داشت (بحث در جلسه‌ی علمی انجمن روانکاوی بریتانیا، حدود سال ۱۹۴۰.) آیا بدون اینکه بدانم، تحت تأثیر این پاورقی فروید قرار گرفتم؟

[10] من سعی کردم کاربرد این فرضیه در درک روان‌پریشی را در مقاله‌ی 'روان‌پریشی‌ها و مراقبت از کودک' (وینیکات، 1952) نشان دهم."

 

[11] تحقیقات در موردسازوکارهای دفاعی که پس از کتاب «ایگو و سازوکارهای  دفاعی» آنا فروید (۱۹۳۶) انجام شد، از مسیری متفاوت به بازبینی نقش مادری در مراقبت از نوزاد و تحول اولیه نوزاد رسیدند. آنا فروید (۱۹۵۳) دیدگاههای خود را در این مورد بازبینی کرد. ویلی هوفر (۱۹۵۵) نیز مشاهداتی در زمینه اين تحولات داشته است. تأکید من در این مقاله،  بر اهمیت درک نقش محیط والدینی اولیه در تحول نوزاد و بر چگونگی اهمیت بالینی آن در برخورد با انواع خاصی از موارد بالینی با اختلالات هیجانی و شخصیتی ميباشد.

 

[12] واژه‌ی آفانیسیس (Aphanisis) مفهومی است که توسط روان‌کاو بریتانیایی، ارنست جونز، در اوایل قرن بیستم معرفی شد. این اصطلاح به تجربه‌ی روان‌شناختی از دست دادن یا غیاب لیبیدو یا نیروی جنسی اشاره دارد که منجر به احساسی از خالی بودن روانی یا مرگ روانی می‌شود. در نظریه‌ی جونز، این وضعیت به‌ویژه در زمینه‌ی توسعه هویت و جنسیت افراد اهمیت دارد. جونز معتقد بود آفانیسیس ممکن است در زمینه‌ی خواسته‌ها یا تمایلات سرکوب‌شده یا ناشناخته رخ دهد، به‌ویژه در مواردی که لیبیدو مهار می‌شود یا نمی‌تواند خروجی مناسب پیدا کند. این وضعیت با احساسات ناامیدی، بی‌تفاوتی، و گاهی افسردگی همراه است، زمانی که تمایلات جنسی یا لیبیدینال فرد ارضا نمی‌شود یا به‌درستی شناخته نمی‌شود.

از منظر روان‌کاوی، آفانیسیس می‌تواند به‌عنوان یک بحران وجودی در نظر گرفته شود که فرد احساس از دست دادن انرژی یا معنا را تجربه می‌کند. این وضعیت بازتابی از محرومیت عاطفی یا جنسی عمیق است.

 

[13] من شرح مفصلی از فهم خودم از کارهای ملانی کلاین در این زمینه را در دو مقاله (وینیکات، ۱۹۵۴b، و فصل ۱ این جلد) ارائه داده ام. رجوع کنید به کلاین (۱۹۴۶، ص. ۲۹۷).

[14] برای یک مثال بالینی به مقاله من «کناره گیری و واپس روی» (۱۹۵۴) مراجعه کنید

[15] completion

[16] unit status

[17] برای بیانيه قبلی من در این مورد، به مقاله «ذهن و رابطه‌ی آن با روان-تن» (۱۹۴۹c) مراجعه کنید.

[18] intake

[19] output

[20] در اینجا کار بر روی فانتزي ابتدایی، که با غنا و پیچیدگی آن از طریق آموزه هاي ملانی کلاین آشنا هستیم، قابل اجرا و مناسب می‌شود.

[21] diffusion

[22] Absolute dependence

[23] Relative dependence

[24] Toward independence

[25] من از اصطلاح «برون‌فکنی ها» در اینجا به معنای توصیفی و پویا و نه به معنای کامل فراوانشناسی آن استفاده میکنم. عملکرد سازوکارهای روانی ابتدایی، مانند درونفکنی، برون‌فکنی و دوپاره سازی، خارج از محدوده این مقاله است.

[26] Annihilation

[27]یادآوری: برای اطمینان از جداسازی این مرحله از روابط ابژه و ارضای غریزی، من باید عامدانه توجهم را به نیازهای عمومی بدنی محدود کنم. یک بار یبیماری به من گفت:«یک جلسه‌ی تحلیلی خوب، که در آن تعبیر درست، در زمان درست داده می‌شود، مانند یک وعده‌ی غذایی خوب است.

[28]  برای اطلاعات بیشتر در مورد این بخش از فرآیندهای رشدی، مقاله‌ی من: «ابژه‌های گذاری و پدیده‌های گذاری (1951) را ببینید.

[29] handling

[30]

نظریه‌ی متاخر فروید (۱۹۲۶) درباره‌ی اضطراب به منزله‌ی هشداری به ایگو.

 

[31] در موارد شخصیتی، این تضعیف ایگو و تلاش‌های مختلف فرد برای مقابله با آن است که به صورت فوری برای توجه و بررسی می‌آید. با این حال، تنها یک دیدگاه درست از علت‌شناسی است که می‌تواند امکان تمایز میان جنبه دفاعی این علامت ظاهر شده و منبع آن را در شکست محیطی فراهم کند. من به یکی از جنبه‌های خاص این مسئله در تشخیص تمایل ضد اجتماعی به‌عنوان مشکل اساسی پشت سندرم بزهکاری اشاره کرده‌ام

برای توضیحات بیشتر در این مورد، به «دل‌مشغولی مادرانهی اولیه» (1956) رجوع کنید.[32]

نمونه‌های بالینی که این نوع  مشکل را نشان بدهد و با این دسته از ایده‌ها مرتبط باشد، در مقالات قبلی آورده شده است(1948).

 

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه