یکپارچگی ایگو در جریان تحول کودک دونالد وودز وینیکات (۱۹۶۲)

یکپارچگی ایگو در جریان تحول کودک دونالد وودز وینیکات (۱۹۶۲)

یکپارچگی ایگو در جریان تحول کودک

دونالد وودز وینیکات (۱۹۶۲(

ترجمه: افسانه روبراهان

پاییز 1403

 

اصطلاح ایگو برای توصیف بخشی از شخصیت در حال رشد انسان به کار می‌رود که در شرایط مناسب در یک واحد یکپارچه می‌­شود.

  در بدن نوزاد آنانسفال [1]رویدادهای کارکردی، ازجمله مکان‌‌یابی‌های غریزی اتاق می‌افتد؛ رویدادهایی که اگر مغزی وجود داشته باشد، تجارب کارکردی ایگو خوانده می­شود. می‌توان گفت اگر مغزی بهنجار وجود داشته باشد، سازمانی به نام ایگو کارکردها وجود دارد. امّا در غیاب دستگاه الکترونیکِ [مغز] هیچ تجربه و لذا ایگویی وجود ندارد.

   اما در حالت بهنجار کارکرد اید از بین نمی‌رود، تمام جنبه­‌های این کارکرد کنار هم قرار می‌گیرد و تجربۀ ایگو ایجاد می‌شود. بنابراین به کار بردن واژۀ «اید» برای پدیده‌­ای که تحت پوشش کارکرد ایگو قرار نگیرد، دسته‌بندی، تجربه و در نهایت تفسیر نگردد، بی­‌معنا به نظر می‌رسد.

   بنابراین در مراحل بسیار آغازین تحوّل کودک، کارکرد ایگو را باید به‌عنوان مفهومی در نظر گرفت که از موجودیت نوزاد به‌عنوان یک انسان جداشدنی نیست. آن بخش از زندگی غریزی را که می‌تواند جدای از کارکرد ایگو وجود داشته باشد می­توان نادیده گرفت. زیرا نوزاد موجودی است که هنوز توانایی کسب تجربه ندارد. قبل از ایگو چیزی به اسم اید وجود ندارد. تنها از این دیدگاه مطالعۀ ایگو توجیه‌پذیر می‌شود.

   واضح است که ایگو مدت‌ها پیش از آنکه واژة «سلف» معنا پیدا کند، قابل بررسی و مطالعه است. واژة «سلف» زمانی وارد می‌شود که کودک شروع به استفاده از هوش خود می‌کند تا دریابد دیگران چه می‌بینند، چه احساسی دارند، یا چه می‌شنوند و زمانی که با این بدن نوزادی مواجه می‌شوند، چه تصوری از آن دارند (در این فصل به مفهوم «سلف» نمی‌پردازیم).

   نخستین پرسش در مورد ایگو این است: آیا ایگو از آغاز وجود دارد؟ پاسخ این است که آغاز هنگامی ­است که ایگو آغاز می‌شود.

سپس پرسش دوّم مطرح می‌شود: ایگو قوی است یا ضعیف؟ پاسخ این پرسش به مادر بیرونی و توانایی او در توجه به وابستگی مطلق نوزاد در مراحل آغازین، بستگی دارد؛ مرحله­ای قبل از این‌که نوزاد سلف خود را از مادر متمایز بداند.

   از نظر من مادر به‌حدکافی خوب می‌تواند از همان آغاز نیازهای نوزادش را برآورده کند و این کار را آن‌قدر خوب انجام می‌دهد که نوزاد، همان‌­طور که در ماتریکس رابطۀ مادر-نوزاد جای می‌گیرد، قادر است تجربۀ همه‌توانی کوتاهی داشته باشد. (این همه‌توانی را باید از  نوعی همه‌توانی‌ که کیفیتی احساسی دارد، متمایز کرد).

   مادر می‌تواند این کار را انجام دهد. زیرا به‌طور موقت خود را وقف یک وظیفة خاص، یعنی مراقبت از نوزادش کرده. وظیفة او وقتی محقق می‌شود که نوزاد بتواند هنگامی که عملکرد حمایتی ایگوی مادر فعال است، با ابژه‌های سوبژکتیو ارتباط برقرار کند. از این جهت، نوزاد می‌تواند این‌جا و آن‌جا، گاهی اوقات با اصل واقعیت مواجه شود، اما نه در همه جا و به‌طور هم‌زمان؛ به این معنا که نوزاد مناطقی از ابژه‌های سوبژکتیو را حفظ می‌کند همراه با دیگر مناطقی که در آن‌ها با ابژه‌های که به شکل ابژکتیو ادراک‌شده یا ابژه‌های «جز-من» ارتباط برقرار است.

    بنابراین میان آغازِ کودکی که مادرش توانسته این کارکرد را به خوبی انجام دهد و کودکی که مادرش نتوانسته به خوبی از عهدۀ این مسئولیت برآید، تفاوت زیادی وجود دارد؛ تا جایی که هر توصیفی از بچه‌ها در مراحل آغازین، جز در رابطه با این کارکرد مادرانه ارزشی ندارد. زمانی که مراقبت مادر به‌حدکافی خوب نباشد، نوزاد قادر به شروع فرایند رسش[2] ایگو نخواهد بود، یا ضرورتاً تحول ایگو در برخی جنبه‌های حیاتی و مهم تحریف می‌شود.

  آن‌چه در این‌جا بحث شده، با توجه به این ملاحظه است که باید درک کنیم در اشاره به ظرفیت سازگاری مادر، توانایی او در ارضای رانه‌‌های دهانی نوزاد، مثلاً از طریق غذاهای رضایت‌بخش اهمیت چندانی ندارد. درحقیقت امکان دارد رانۀ دهانی ارضا شود و بدین ترتیب به کارکرد ایگوی نوزاد تعدی شود یا در آینده حسودانه به‌عنوان سلف، یا همان هستۀ شخصیت محافظت شود. ارضای ناشی از تغذیه می‌تواند نوعی اغوا باشد و در صورتی که خارج از پوشش کارکرد ایگو به کودک عرضه شود، ممکن است آسیب‌زا باشد.

در مرحله‌ای که مورد بحث است، ضروری است به نوزاد به‌عنوان فردی نگاه نکنیم که گرسنه می‌شود و رانه‌های غریزی‌اش برآورده یا ناکام شوند؛ بلکه باید او را به‌عنوان موجودی رسش‌نایافته تصور کنیم که همواره در آستانة اضطرابی غیرقابل‌تفکر[3] قرار دارد. در این مرحله اضطراب غیرقابل‌تفکر به‌واسطه عملکرد حیاتی مادر دور نگه داشته می‌شود: عملکرد حیاتی مادر توانایی او در این زمینه است که خود را جای نوزاد بگذارد و بداند نوزاد در مدیریت کلی بدن و  به‌عنوان شخص به چه چیزی نیاز دارد. در این مرحله، عشق تنها می‌تواند در قالب مراقبت از بدن نشان داده شود، همانند مرحله پایانی پیش از تولد.

اضطراب غیرقابل‌تفکر صورت های اندکی دارد که هر کدام سرنخی برای یکی از جنبه‌های رشد بهنجار است.

 

  1. تکه‌تکه شدن[4]
  2. سقوط ابدی[5]
  3. نداشتن ارتباط با بدن[6]
  4. نداشتن جهت‌یابی[7]

   این امر به‌وضوح شناخته می‌شود که این موارد به‌طور خاص متعلق به اضطراب‌های روان‌پریشانه[8] هستند، و این اضطراب‌ها از نظر بالینی به اسکیزوفرنی یا ظهور یک عنصر اسکیزویید نهفته در شخصیتی غیرروان‌پریش تعلق دارند.

   در این‌جا بهتر است که توالی ایده‌ها را قطع کنیم تا به بررسی سرنوشت کودکی بپردازیم که در مرحلۀ نخستین و پیش از اینکه بتواند «من» را از «جز-من» جدا کند، از مراقبت به‌حدکافی خوب محروم بوده است. این مسئله به خاطر درجات و تفاوت‌های وسیع شکست مادرانه، موضوعی پیچیده است. ب

هتر است ابتدا به موارد زیر اشاره کنیم:

  1. تحریفاتی در سازمان ایگو که پایه‌گذار ویژگی‌های اسکیزوئید می‌شود،
  2.  و دفاع ویژۀ خود نگهداری[9] یا شکل‌گیری سلف مراقبت و سازمان‌بندی یکی از اَبعاد شخصیت که کاذب است (کاذب است چون آنچه نمایان می‌شود، منفک شده از فرد نیست بلکه از جنبۀ مادرانۀ زوجِ مادر-نوزاد برگرفته می‌شود). این نوعی دفاع است که موفّقیت آن ممکن است تهدید تازه­ای برای هستۀ سلف ایجاد کند، هرچند که این دفاع برای پنهان‌کردن و مراقبت از هستۀ سلف طراحی شده است.

عواقب حمایت ناقص مادر از ایگو احتمالاً به‌شدت فلج‌کننده و شامل موارد زیر است:

(الف) اسکیزوفرنیا[10] یا اوتیسم[11] نوزادی

این گروهبندی بالینی شناختهشده شامل اختلال ثانویه به دلیل ضایعات یا نقصان فیزیکی مغز و همچنین شامل درجاتی از انواع شکست در اولین مؤلفههای رسش است. در برخی موارد هیچ نشانهای از نقص یا بیماری عصبی وجود ندارد .

در روان‌پزشکی کودک تجربه‌ای رایج وجود دارد که درمانگر قادر به تصمیم‌گیری بین تشخیص نقص اولیه، بیماری خفیف، شکست روان‌شناختی خالص در رسش زودهنگام در کودکی با مغز سالم، یا ترکیبی از دو یا همه این‌ها نباشد. در برخی موارد، شواهد خوبی از واکنش به شکست در حمایت ایگو وجود دارد. نوعی شکست که در این فصل توصیف می‌کنم،

 (ب) اسکیزوفرنیای نهفته[12]

انواع بالینی زیادی از اسکیزوفرنی نهفته در کودکانی مشاهده میشود که ممکن است به شکل طبیعی این دوره از تحول را طی کنند، کودکانی که حتی ممکن است درخشش خاصی در هوش یا عملکرد هوشمندانه نشان دهند. در این بیماری «موفقیت» کیفیتی شکننده دارد و فشار و استرس در مراحل بعدی تحول ممکن است آغازکنندة این بیماری باشد.

(ج) دفاع سلف کاذب[13]

استفاده از دفاع‌ها به‌ویژه هنگامیکه سلف کاذب موفق ایجاد می‌شود، به بسیاری از کودکان امکان می‌دهد به‌خوبی عمل کنند، اما درنهایت نوعی فروپاشی[14] آشکار می‌شود که واقعیت فقدان سلف حقیقی را آشکار کند.

(د) شخصیت اسکیزویید[15]

ختلال شخص ًمعمولا یت زمانی ایجاد میشود که یک عنصر اسکیزوئید در شخصیتی پنهان باشد عاقل است ًهرا که ظا . عناصر جدی اسکیزوئید تا جایی در اجتماع پذیرفته میشوند که بتوانند در الگوی اختلال اسکیزوئیدی پنهان شوند که در فرهنگ محلی شخص مورد قبول است.

  این درجات و شکل ­های نقص شخصیت می‌تواند در بررسی مواردی با اَنواع و درجاتی از شکست در نگهداری، رسیدگی و ارائة ابژه در ابتدایی‌­ترین مرحله مرتبط باشد. این به معنای انکار وجود عوامل ارثی نیست، بلکه از جنبه‌­های مهم و مکمل آن است.

تحول ایگو با روندهای مختلف مشخص می‌شود:

1-روند اصلی فرایند رسش را می‌توان براساس معانی مختلف واژة یکپارچگی تعریف کرد. (یکپارچگی با زمان به چیزی اضافه میشود که می‌توان آن را یکپارچگی با مکان نامید).

2-ایگو مبتنی بر یک ایگوی بدنی است و فقط زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رود، شخص نوزاد شروع به پیوند با بدن و عملکردهای بدنی می‌کند و پوست به‌عنوان غشای محدودکننده است. من برای توصیف این فرایند از اصطلاح شخصی‌سازی استفاده کرده‌ام ... زیرا اصطلاح شخصیت‌­زدایی ظاهراً در اصل به معنای نبودِ پیوستگی محکم میان ایگو و بدن، ازجمله رانه­‌ها و ارضاهای اید است. اصطلاح شخصیت‌­زدایی در نوشته‌های روان­پزشکی معنای پیشرفته‌تری به خود گرفته است.

3- ایگو رابطه با ابژه را آغاز می‌کند. در آغاز کودکی که از مادری‌کردن به‌حدکافی خوب بهره‌مند است در معرض ارضای غریزی قرار نمی‌گیرد، مگر اینکه مشارکت ایگو وجود داشته باشد. البته در اینجا مسئله ارضای نوزاد نیست، بلکه ایجاد فرصتی است که نوزاد ابژه (پستان، بطری، شیر و غیره) را بیابد و با آن کنار بیاید.

4- هنگامی که سعی می‌کنیم ارزیابی کنیم چه اتفاقی افتاد زمانی که سچه‌های[16] (1951) در لحظه مناسب به بیمار خود یک سیب داد (تحقق نمادین)، این‌که آیا بیمار سیب را خورد، فقط به آن نگاه کرد، یا آن را گرفت و نگه داشت، اهمیت چندانی ندارد. نکته مهم این است که بیمار توانست یک ابژه را خلق کند و سچه‌های کاری جز این نکرد که امکان شکل‌گیری این ابژه به‌صورت سیب را فراهم آورد. بدین ترتیب، دختر توانسته بود بخشی از دنیای واقعی را خلق کند: یک سیب.

به نظر می­رسد که می‌توانیم این سه پدیده در رشد ایگو را با سه جنبه نوزاد و مراقبت از کودک انطباق دهیم:

  • یکپارچگی با نگهداری انطباق دارد.
  • شخصی ­سازی با رسیدگی انطباق دارد.
  • رابطه با ابژه با ارئة ابژه انطباق دارد.
  •  

این مسئله به لحاظ کردن دو مشکل در رابطه با اندیشۀ یکپارچگی می‎­انجامد:

یکپارچه شدن از چه؟

تفکر در مورد مواد خودشیفتگی اولیه، که یکپارچگی در قالب عناصر حسی و حرکتی از دل آن پدید می‌آید، مفید است. این امر به ایجاد تمایلی به حس وجودداشتن منجر می‌شود. برای توصیف این بخش مبهم فرایند رسش، می‌توان به زبان دیگری سخن گفت؛ اگر بخواهیم ادعا کنیم که این انسان جدید شروع به بودن کرده، یعنی آغاز گردآوری تجربه‌ای که می‌توان آن را شخصی نامید، لازم است نوعی پیچیدگی تخیلی تکامل نیافته از عملکرد بدنی خالص را مفروض بداریم.

 یکپارچگی با چه؟

همۀ اینها به استقرار یک سلف واحد می ‌انجامد، ولی نمی‌توان تأکید زیادی بر این موضوع داشت که آن‌چه در مرحلۀ بسیار ابتدایی رخ می ­دهد، به پوششِ ایگویی فراهم­ شده از طرف مادر در زوجِ مادر-نوزاد بستگی دارد.

    می‌توان گفت که پوششِ به اندازۀ کافی خوبِ ایگو از طرف مادر (در رابطه با اضطراب­‌های غیرقابل‌تفکر) انسان تازه  متولد شده را قادر می­‌سازد تا به ساختن شخصیتی بر مبنای الگوی تداوم هستیِ مستمر[17] دست بزند. هر شکست (که می‌تواند اضطراب غیرقابل‌تفکر تولید کند) باعث واکنشی از طرف نوزاد می‌شود و این واکنش هستی مستمر را قطع  می‌کند.     

چنانچه واکنشورز ِی منجر به اختلال در تداوم بودن، بهطور مدام تکرار شود، الگویی از چندپارگی در بودن ایجاد میشود. نوزادی که الگوی تداوم بودنش به شکل چندپارهشدن است، تقریب ًا از همان آغاز وظیفهای تحولی دارد که در جهت آسیبشناسی روانی بارگیری شده است. بنابراین باید یک عامل بسیار اولیه (از اولین روزها یا ساعات اولیة زندگی) در ایجاد بی‌قراری، اسپاسم عضلانی و بی‌توجهی (که بعداً ناتوانی در تمرکز نامیده شد) وجود داشته باشد.

   در این‌جا شایسته است بگوییم عوامل بیرونی هرچه باشد، دیدگاه (فانتزی) فرد در مورد عامل بیرونی اهمیّت دارد. همچنین، یادآوری این موضوع ضروری است که قبل از این‌که فرد جز- من را انکار کند، مرحله‌ای وجود دارد. بنابراین در مرحلۀ بسیار ابتدایی عامل بیرونی وجود ندارد؛ مادر بخشی از نوزاد است. در این مرحله الگوی نوزاد، تجربۀ نوزاد از مادر را دربردارد. همان­ طور که در واقعیّت شخصی اوست.

   به نظر می‌رسد متضاد یکپارچگی، یکپارچگی‌زدایی است. این مسئله تاحدودی درست است، اما در ابتدا نیاز به عبارتی مانند نایکپارچگی داریم. آرامش برای نوزاد به معنای نداشتن احساس نیاز به یکپارچگی و بدیهی تلقی‌کردن کارکرد ایگوی حمایتی مادر است. درک حالات غیرهیجانی نیازمند بررسی بیشتری در چارچوب این نظریه است.

   اصطلاح یکپارچگی‌زدایی برای توصیف دفاعی پیچیده به کار می‌رود. دفاعی که به‌صورت فعال، هرج‌ومرج را به‌عنوان  واکنشی دفاعی در برابر «نایکپارچگی» در غیاب ایگوی حمایتی مادر ایجاد می‌کند؛ یعنی در برابر اضطراب غیرقابل‌تفکر یا قدیمی که ناشی از شکست در نگهداری طی مرحلة وابستگی مطلق است. هرج‌ومرج ناشی از یکپارچگی‌زدایی ممکن است به اندازة غیرقابل‌اعتمادبودن محیط «بد» باشد، اما این مزیت را دارد که نوزاد آن را تولید می‌کند و بنابراین غیرمحیطی و در محدودة همه‌توانی نوزاد است و از نظر روانکاوی می‌توان آن را تحلیل کرد، درحالی که اضطراب‌های غیرقابل‌تفکر تحلیل‌پذیر نیست.

   یکپارچگی با کارکرد نگهداری محیط رابطة نزدیک دارد. دستاورد یکپارچگی وحدت است. ابتدا «من» می‌آید که یعنی «هر چیز دیگری، جزـمن است». سپس عبارت‌های زیر می‌آید: «من هستم، من وجود دارم، تجربیات را جمع‌آوری و خودم را غنی میکنم و در تعامل درون‌فکنانه و برون‌فکنانه با جزـمن و دنیای کنونی در یک واقعیت مشترک قرار دارم.» به این اضافه کنید: «من دیده می‌شوم یا وجودم را دیگران درک می‌کنند»؛ علاوه بر این اضافه کنید: «من (مانند چهره‌ای که در آینه دیده میشود) به شواهدی نیاز دارم که نشان دهد بودن من به رسمیت شناخته شده است.»

در شرایط مساعد پوست تبدیل به مرز بین من و جز ـ من می‌شود. به عبارت دیگر روان در تن زندگی می‌کند و زندگی روان-تنی فرد آغاز می‌شود .

    در شرایط مطلوب، پوست به مرزی میان من و جز-من بدل می‌شود. به عبارت دیگر، روان در قالب بدن پا به عرصۀ زندگی می­ گذارد و زندگی روانی-بدنی فرد آغاز می‌شود.

استقرار حالت «من هستم»، همراه با دستیابی به سکونت روان-تنی یا انسجام، وضعیتی را ایجاد می‌کند که با با نوع خاصی از عاطفه اضطرابی همراه است؛ عاطفه‌ای که انتظاری از آزار و اذیت [18] را به همراه دارد. این واکنش آزاردهنده به‌طور ذاتی در ایده طرد «جز-من» نهفته است، که با محدود شدن خود واحد به بدن و پوست به‌عنوان غشای محدودکننده، همراه می‌شود.

در نوعی از بیماری روان‌تنی، در علائم بیماری نوعی ناپیوستگی در تعامل میان روان و بدن وجود دارد که به‌عنوان دفاعی در برابر تهدید از دست دادن اتحاد روان و تن یا در برابر شکلی از شخصیت‌­زدایی تداوم می‌یابد.

  رسیدگی به فراهم‌سازی محیطی اشاره دارد که تا حدی با برقراری مشارکت روان-تنی مرتبط است. بدون مراقبت فعال و سازگار «به‌حدکافی خوب»، این وظیفه که باید از درون انجام شود، ممکن است بسیار دشوار شود؛ درواقع ممکن است هرگز تحول رابطة متقابل روان-تنی به شکلی مناسب به‌درستی شکل نگیرد.

   آغاز رابطه با ابژه فرایندی پیچیده است. این فرایند تنها در صورتی امکان‌پذیر است که محیط شرایط ارائه ابژه را به گونه‌ای فراهم کند که نوزاد احساس کند خودش ابژه را خلق کرده است. الگو به این صورت است: نوزاد انتظاری مبهم در خود می‌یابد که ریشه در نیازی نامشخص دارد.. مادری که با نیاز سازگار است، ابژه یا عملی را ارائه می‌دهد که نیاز نوزاد را برآورده می‌کند و به این ترتیب، نوزاد به‌تدریج شروع به نیاز پیدا کردن به همان چیزی می‌کند که مادر ارائه می‌دهد. در این فرایند، نوزاد اعتماد به‌نفس پیدا می‌کند که قادر است ابژه‌ها و جهان واقعی را خلق کند. مادر به نوزاد فرصتی کوتاه می‌دهد تا همه‌توانی را به‌عنوان تجربه‌ای واقعی حس کند. باید تأکید کرد که در اشاره به آغاز رابطه با ابژه، منظور من ارضاها [19]و ناکامی‌های[20] اید نیست. منظور من پیش‌شرایطی است که هم درونی و مربوط به کودک و هم بیرونی و محیطی هستند و و این شرایط تجربه‌ای ایگویی از تغذیه‌ای موفق با پستان (یا واکنشی به ناکامی) ممکن می‌سازند.

 

جمع ­بندی

هدف من ارائه بیانیه‌ای ساده و اساسی از برداشت خود درباره آغازهای ایگو است. من از مفهوم یکپارچگی ایگو و جایگاه آن در شروع تحول هیجانی کودک انسان استفاده می‌کنم؛ کودکی که همواره از وابستگی مطلق به وابستگی نسبی و به سوی استقلال حرکت می‌کند. همچنین، آغازهای رابطه با ابژه را در چارچوب تجربه‌ها و رشد نوزاد مورد بررسی قرار می‌دهم.

   علاوه بر این، تلاش می‌کنم اهمیت محیط واقعی را در مراحل آغازین، یعنی پیش از آنکه نوزاد «جز-من» را از «من» تفکیک کند، ارزیابی کنم. در این زمینه استحکام ایگوی نوزاد که از سازگاری واقعی مادر یا عشق او، حمایت ایگویی دریافت می‌کند را با ضعف ایگوی نوزادی مقایسه می‌کنم [21]که در این مرحله بسیار اولیه از فراهم‌سازی محیطی مناسب محروم است.  

 

[1] anencephalic

[2] Maturation

[3] Unthinkable anxiety

[4] Going to pieces

[5] Falling for ever

[6] Having no relationship to the body.

[7] Having no orientation

[8] Psychotic  

[9] self-holding

[10] Schizophrenia

[11] Autism

[12]Latent Schizophrenia

[13] False Self-defense

[14] breakdown

[15] Schizoid Personality

[16] .1؛ مارگریت سچه‌های، رواندرمانگر سوئیسی (1877ـ ،)1964از پیشگامان روانکاوی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی که روش واقعیت‌یابی نمادین را برای درمان بیماران روانپریش گسترش داد. این رویکرد ریشه در نظریة روانکاوی و نظریة وجودی دارد. سچههای کارهای فروید و ژان پیاژه را دنبال می‌کرد، زیرا معتقد بود روانپریشی با آسیبی مرتبط است که فرد در کودکی تجربه کرده است ــ م

[17] going-on-being.

[18] persecution

[19] id-satisfactions

[20] id-frustration

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه