تحریف ایگو از منظر سلف حقیقی و کاذب (1960)

تحریف ایگو از منظر سلف حقیقی و کاذب (1960)

Ego Distortion in terms of True and False Self (1960)

تحریف ایگو از منظر سلف حقیقی و کاذب (1960)

مترجم: فاطمه حق‌پرست

ویراستار: افسانه روبراهان

پاییز 1403

 

استفادة فزاینده از مفهوم سلف کاذب[1] از تحولات اخیر روان‌کاوی است. این مفهوم به نوعی ایده‌ای از سلف حقیقی[2] را نیز به همراه دارد.

تاریخچه

مفهوم سلف کاذب به خودی خود جدید نیست و تاکنون در اشکال مختلف در روان‌پزشکی توصیفی و در برخی ادیان و نظام‌های فلسفی استفاده شده است. در این مورد وضعیت بالینی آشکاری وجود دارد که شایستة بررسی  است و کاوش علل مرتبط، چالشی در روانکاوی است. روان‌کاوی با این سؤالات سروکار دارد:

۱- سلف کاذب چگونه پدیدار می‌شود؟

۲- کارکرد آن چیست؟

۳- چرا سلف کاذب در برخی موارد بیش از حد اغراق شده یا برجسته می‌شود؟

۴-  چرا در برخی افراد سلف کاذب شکل سازمان یافته ندارد؟

۵- معادل‌های سلف کاذب در افراد بهنجار چیست؟

۶- سلف حقیقی به‌راستی چیست؟

به نظر من ایده‌ی «سلف کاذب» که از بیمارانمان به دست می‌آید، در فرمول‌بندی‌های اولیة فروید نیز تشخیص داده می‌شود. به‌ویژه آن‌چه که من به دو بخش سلف حقیقی و کاذب تقسیم می‌کنم، از تقسیم‌بندی فروید متمایز است. تقسیم‌بندی سلف به بخشی که اصلی است و از غرایز[3] (یا آنچه فروید آن را جنسانیت[4] نامید، چه پیشاتناسلی[5] و چه تناسلی[6]) نیرو می‌گیرد و بخش دیگر سلف که به بیرون و به جهان مرتبط است [معادل سلف کاذب].

سهم شخصی من در این موضوع از دو فعالیت هم‌زمان ناشی می‌شود: به‌عنوان متخصص اطفال که با مادران و نوزادان سروکار دارم و به‌عنوان روان‌کاوی که کارم تحلیل گروه کوچکی از بیماران مرزی است که نیازمند تجربة یک مرحله (یا مراحلی) از واپس‌روی عمیق به وابستگی، در بستر انتقال هستند.

   طبق تجربه متوجه شده‌ام که بیماران وابسته یا بیمارانِ دچار واپس‌روی عمیق دربارة مراحل آغازین زندگی خود چیزهای زیادی به تحلیلگر می‌آموزند، حتی بیش از چیزی که از  مشاهدة مستقیم نوزادان می‌آموزند یا از ارتباط با مادرانی که با نوزادان خود درگیر هستند. همچنین بررسی تجربیات بالینی بهنجار و نابهنجار رابطة مادر-نوزاد، بر نظریة تحلیلی روان‌کاو تأثیر می‌گذارد؛ زیرا آن‌چه در انتقال (در مراحل واپس‌روی برخی از بیماران ) رخ می‌دهد، شبیه نوعی رابطة مادر-نوزاد است. مشاهدة تجربیات بهنجار و نابهنجار رابطة مادر-نوزاد، بر نظریة تحلیلی روان‌کاو تأثیر می‌گذارد.

    مایلم موقعیت خود را با موقعیت گرین‌اکر[7] مقایسه کنم، کسی که همزمان با دنبال کردن حرفة روان‌کاوی، با حوزة اطفال نیز در ارتباط است. به نظر می‌رسد برای او هم روشن است که هر یک از این دو تجربه، بر ارزیابی‌اش از تجربة دیگر تأثیر گذاشته است.

   تجربة بالینی در زمینة روان‌پزشکی بزرگسالان می‌تواند به شکلی بر روان‌کاو تأثیر بگذارد که شکافی بین ارزیابی او از یک وضعیت بالینی و درک او از سبب‌شناسی[8] آن ایجاد کند. این فاصله ناشی از این مسئله است که امکان دریافت تاریخچة دوران نوزادی، چه از بیمار روان‌پریش، چه از مادرش و چه از ناظرین بی‌طرف وجود ندارد.

   بیماران تحلیلی که در انتقال به وابستگی مطلق واپس‌روی می‌کنند، این شکاف را پر می‌کنند و انتظارات و نیازهای خود را در مراحل وابستگی نشان می‌دهند.

 

نیازهای ایگو و نیازهای اید

تأکید می‌کنم که منظور من، از رفع نیازهای نوزاد، ارضای غرایز نیست. در حوزة مطالعات من، غرایز هنوز به‌وضوح برای نوزاد به درونی تعریف نشده و ممکن است به همان اندازه بیرونی باشد که رعدوبرق یا ضربه بیرونی است. ایگوی نوزاد در حال مستحکم‌شدن و درپی آن رسیدن به حالتی است که در مطالبات اید به‌عنوان بخشی از سلف و نه به‌عنوان پدیدة محیطی احساس می‌شود. وقتی این تحول اتفاق می‌افتد، آنگاه ارضای اید به تقویت‌کنندة مهم ایگو یا سلف حقیقی تبدیل می‌شود؛ اما هیجان‌های اید ممکن است آسیب‌زا باشد. این آسیب‌زا بودن تا زمانی ادامه دارد که ایگو نتواند هیجان‌های اید را در برگیرد و قادر نباشد خطرات همراه و ناکامی‌های تجربه‌شده را تا جایی تاب بیاورد که ارضای اید به واقعیت تبدیل شود.

   بیماری به من گفت: «مدیریت خوب (مراقبت از ایگو) یعنی آن‌چه در این جلسه تجربه کردم مانند غذا است.» (ارضای اید.) او نمی‌توانست این موضوع را برعکس بگوید، زیرا اگر به او غذا می‌دادم، می‌توانست بپذیرد و این در خدمت دفاع سلف کاذب او عمل می‌کرد یا واکنش نشان می‌داد و آ‌نچه را قبلاً اتفاق افتاده بود رد و با انتخاب ناکامی یکپارچگی خود را حفظ می‌کرد.

   موارد دیگری نیز در این زمینه تأثیرگذارند، مانند زمانی که به‌طور دوره‌ای از من خواسته می‌شد یادداشتی دربارة بیمار بزرگسالی بنویسم که تحت مراقبت روان‌پزشکی است و از قضا این فرد در زمان نوزادی یا کودکی‌اش نیز تحت نظر من بوده. اغلب از یادداشت‌هایم متوجه می‌شدم که وضعیت روان‌پزشکی فعلی کنونی در همان رابطة نوزاد-مادر قابل تشخیص بوده. (در این زمینه، روابط نوزاد-پدر را کنار می‌گذارم، زیرا به پدیده‌های اولیه‌ای اشاره دارم که به رابطة نوزاد و مادر مربوط می‌شوند، یا به پدر به‌عنوان مادری دیگر. در این مرحلة بسیار آغازین، پدر هنوز به‌عنوان یک شخص اهمیت پیدا نکرده است).

 

مثال بالینی

   بهترین مثالی که می‌توانم بیاورم، زنی میانسال است که  «سلف کاذب» بسیار موفقی داشت، اما در طول زندگی‌اش احساس می‌کرد هرگز شروع به وجود داشتن نکرده و همیشه به دنبال راهی برای رسیدن به سلف حقیقی‌ بوده است. او تحلیل خود را که سال‌ها طول کشیده، همچنان ادامه می‌دهد. در اولین مرحله از این تحلیل پژوهشی (که دو یا سه سال طول کشید)، متوجه شدم با چیزی سر و کار دارم که بیمار آن را «سلف مراقب[9]» خود می‌نامید. این «سلف مراقب»:

 

1. روان‌کاوی را پیدا کرد؛

۲. تحلیل را سنجید و قابل اطمینان بودن روان‌کاو را به طور دقیق آزمود؛

3. او را به تحلیل آورد؛

4. به‌تدریج پس از سه‌سال یا بیشتر، کارکرد خود را به روان‌کاو سپرد (این حالت در هنگام عمیق‌ترین واپس‌روی و هفته‌ها وابستگی شدید به روان‌کاو بود)؛

5. این سلف مراقب در اطرافش می چرخید و  زمان‌هایی که روان‌کاو پاسخ‌گو نبود (مانند بیماری روان‌کاو، تعطیلات و مانند آن)، وظیفة مراقبت را از سر می‌گرفت؛

6. در ادامه دربارة سرنوشت نهایی آن گفت‌وگو می‌کنیم.

   از روند تحولی این مورد بالینی، برای من به‌راحتی قابل مشاهده بود که سلف کاذب دارای ماهیتی دفاعی است. کارکرد دفاعی آن این است که سلف حقیقی را، هرچه که باشد، پنهان و محافظت کند.

می‌توان سازماندهی‌های سلف کاذب را این‌طور طبقه‌بندی کرد:

 

  1. در انتهای طیف (وخیم‌ترین حالت): سلف کاذب واقعی جلوه می‌کند و دیگران اغلب فکر می‌کنند شخص واقعی همین است. با این حال در روابط پویا، روابط کاری و دوستی‌ها، سلف کاذب به‌مرور زمان دیگر کارامد نیست. در شرایطی که انتظار مواجهه با یک فرد تمامیت‌یافته[10] می‌رود، سلف کاذب چیزی بنیادین کم دارد. در این حالت وخیم، سلف حقیقی پنهان است.

 

  1. با وخامت کمتر: سلف کاذب از سلف حقیقی دفاع می‌کند؛ اما سلف حقیقی به‌صورت بالقوه وجود داشته  و حیاتی مخفیانه دارد. این واضح‌ترین مثال از یک ناخوشی[11] بالینی است که به‌عنوان سازمانی با هدف مثبت عمل می‌کند، یعنی محافظت از فرد در برابر شرایط نابهنجار محیطی. این موضوع در راستای این مفهوم روان‌کاوی است که برای بیمار نشانه‌ها باارزش هستند.

 

  1. متمایل به سمت سلامت: دغدغه‌ی اصلی سلف کاذب جستجوی شرایطی است که امکان ظهور سلف حقیقی را فراهم کند. اگر چنین شرایطی پیش نیاید، باید دفاع جدیدی در برابر بهره‌کشی از سلف حقیقی سازماندهی شود و اگر این فرایند نیز با مشکل مواجه شود، نتیجة بالینی آن خودکشی است. خودکشی در این بافت[12]، نابودی کل سلف برای پیشگیری از نابودی سلف حقیقی است. زمانی که خودکشی تنها دفاع باقی‌مانده در برابر خیانت به «سلف حقیقی» باشد، وظیفه‌ی «سلف کاذب» این است که خودکشی را سازمان‌دهی کند. البته که این حالت موجب نابودی سلف کاذب نیز می‌شود، اما درعین‌حال نیاز به موجودیت دائمی آن را از بین می‌برد؛ زیرا کارکرد سلف کاذب محافظت از سلف حقیقی در برابر توهین و آسیب است.

 

  1. متمایل‌تر به سمت سلامت: سلف کاذب بر اساس همسان‌سازی‌ها بنا شده (مانند بیمار مذکور که محیط کودکی و مراقبت کننده‌اش به سازماندهی سلف کاذب او پر و بال داده بودند).

 

  1. حالت سلامت: سلف کاذب در ساختارهای اجتماعی‌ای ابراز می‌شود که رفتار مودبانه و متناسب با وضعیت را ایجاب می‌کند؛ به عبارت دیگر فرد در هر شرایطی تمام درونیاتش را بروز نمی‌دهد. بسیاری از توجهات به طور کلی معطوف به توانایی فرد در کنار گذاشتن حس همه‌توانی[13] و فرایند اولیه[14] است. جایگاهی که این‌چنین در جامعه به دست می‌آید، هرگز تنها با تکیه بر سلف حقیقی به دست نیامده یا حفظ نمی‌شود.

 

تا این‌جا من در محدوده‌ی توصیف بالینی باقی مانده‌ام. شناسایی سلف کاذب حتی در این حوزه‌ی محدود مهم است. برای مثال مهم است بیمارانی که اساساً دارای شخصیت‌های کاذب هستند، برای تحلیل به دانشجویان روان‌کاوی جهت آموزش ارجاع نشوند. در این‌جا تشخیص شخصیت کاذب مهم‌تر از تشخیص طبق طبقه‌بندی‌های پذیرفته‌شدة روان‌پزشکی است. همچنین در مددکاری اجتماعی، جایی که انواع موارد بالینی باید پذیرفته و درمان شوند، تشخیص شخصیت کاذب برای پیشگیری از ناکامی شدید در پی شکست درمانی اهمیت دارد؛ حتی اگر خدمات ارائه‌شده، معقول و مبتنی بر اصول تحلیلی باشد. این تشخیص به‌ویژه در انتخاب دانشجویان برای کارورزی در انواع حوزه‌های بالینی اهمیت دارد، چه در حیطه‌ی روان‌کاوی چه مددکاری اجتماعی روان‌پزشکی. سلف کاذبی که سازماندهی‌شده، با دفاع‌های غیرمنعطف همراه است که مانع از پیشرفت در دورة دانشجویی می‌شود.

 

ذهن و سلف کاذب 

به‌خصوص زمانی که رویکرد عقلانی با سلف کاذب پیوند می‌خورد، خطراتی وجود دارد. وقتی سلف کاذب در فردی با توانایی‌های فکری بالا شکل می‌گیرد، گرایش شدیدی برای تبدیل شدن ذهن به جایگاه سلف کاذب وجود دارد؛ در این حالت بین فعالیت عقلانی و موجودیت روان_‌تنی جدایی ایجاد می‌شود (در فرد سالم باید فرض کرد که ذهن وسیله‌ای برای فرار از موجودیت روان-تنی نیست. من این موضوع را در مقاله‌ی ۱۹۴۹ ، «ذهن و رابطه آن با روان-تن» به تفصیل شرح داده‌ام.

هنگامی وقوع این ناهنجاری مضاعف: الف) سلف کاذب سازماندهی می‌شود تا سلف حقیقی را مخفی کند، و ب) تلاشی از سوی بخشی از فرد برای حل مشکل شخصی با استفاده از یک قوای عقلانی سطح بالا صورت می‌گیرد، تصویر بالینی عجیبی به دست می‌آید که به‌راحتی می‌تواند فریب دهد. به چشم دنیا احتمالاً موفقیت تحصیلی مهمی دیده می‌شود و احتمالاً باورکردن پریشانی مسلم چنین فردی دشوار خواهد بود. کسی که هرچه مو‌فق‌تر باشد بیشتر احساس ساختگی‌بودن می‌کند. چنین افرادی به جای اینکه به قول‌وقرارهای خود عمل کنند، خود را به هر طریقی تخریب می‌کنند و این امر همیشه باعث ایجاد شوک در کسانی می‌شود که امید زیادی به این افراد دارند.

سبب‌شناسی

اصلی‌ترین جنبه‌ای که این مفاهیم را برای روان‌کاوان جذاب می‌کند، بررسی نحوة شکل‌گیری سلف کاذب در آغاز زندگی است، یعنی در رابطة نوزاد-مادر و (مهم‌تر از آن) این‌که چگونه سلف کاذب به یک ویژگی چشمگیر در روند رشد طبیعی تبدیل نمی‌شود.

   نظریة مربوط به این مرحله مهم در رشد تکوینی[15]، به مشاهده زندگی نوزاد-مادر (بیمار واپس‌روی کرده-روان‌کاو) مرتبط می‌شود و به نظریة مکانیسم‌های دفاعی اولیه‌ی ایگو که علیه امیال اید سازماندهی شده‌اند، مرتبط نیست، گرچه این دو موضوع با هم هم‌پوشانی دارند.

   برای بیان فرایند تحولی مرتبط، ضروری است که رفتار و نگرش مادر را در نظر گرفت، زیرا در این زمینه وابستگی، واقعی و تقریباً مطلق است. نمی‌توان آن‌چه را که اتفاق می‌افتد تنها با ارجاع به نوزاد توضیح داد.

  در جست‌وجوی سبب‌شناسی سلف کاذب، به بررسی نخستین روابط ابژه‌ می‌پردازیم. نوزاد  در این مرحله اغلب در حالت نایکپارچه[16] است و هیچ‌گاه به‌طور کامل یکپارچه[17] نیست؛ یکپارچگی عناصر مختلف حسی-حرکتی وابسته به این است که مادر از نوزاد نگهداری می‌کند[18]، گاهی به‌صورت جسمانی و همیشه به‌صورت استعاری[19]. نوزاد نوزاد به طور متناوب ژست‌ها یا اشاراتی را به شکل تکانة خودجوش ابراز می‌کند؛ منبع این ژست‌ها[20]، سلف حقیقی است و بیانگر وجود سلف حقیقی بالقوه است. لازم است نحوة برخورد مادر با این همه‌توانی کودکانه که در یک ژست (یا یک مجموعه‌ی حسی-حرکتی) آشکار می‌شود را بررسی کنیم. در این‌جا من ایده‌ی سلف حقیقی را با حرکت خودجوش پیوند داده‌ام. در این دوره از رشدِ فرد، ادغام و همجوشی عناصر حرکتی و شهوانی[21] در حال تبدیل شدن به یک واقعیت است.

 

نقش مادر 

ضروری است که نقش مادر را مورد بررسی قرار دهیم و در این کار، مقایسه بین دو سوی طیف را مفید می‌دانم؛ در یک سوی طیف مادر به‌حدکافی خوب است و در سوی دیگر مادری که به‌حدکافی خوب نیست. این پرسش مطرح می‌شود: منظور از اصطلاح «به‌حدکافی خوب» چیست؟

   مادر به‌حدکافی خوب با همه‌توانی نوزاد مواجه می‌شود و تا حدودی آن را درک می‌کند. او این کار را انجام مکرراً انجام می‌دهد. سلف حقیقی، از طریق قدرتی که مادر به ایگوی ضعیف نوزاد می‌دهد، زندگی‌ای را آغاز می‌کند که با مشارکت مادر در ابراز همه‌توانی نوزاد به او داده می‌شود. مادری که به‌حدکافی خوب نیست، قادر به مؤثربودن در همه‌توانی نوزاد نیست و بنابراین مکرراً در پاسخ به ژست نوزاد شکست می‌خورد و درعوض ژست خود را جایگزین می‌کند که به اطاعت نوزاد منجر می‌شود. این تبعیت نوزاد اولین مرحلة شکل‌گیری سلف کاذب و حاصل ناتوانی مادر در درک نیازهای نوزاد است.

   بخش اساسی نظریة من این است که سلف حقیقی به واقعیت زنده تبدیل نمی‌شود، مگر درنتیجة موفقیت مکرر مادر در مواجهه با ژست خودانگیخته یا توهم حسی نوزاد. (این ایده به شدت با ایده «واقعیت‌یابی نمادین» که توسط سچه‌های مطرح شده مرتبط است. این عبارت نقش مهمی در نظریة روان‌کاوی مدرن ایفا کرده، اما کاملاً دقیق نیست، زیرا این ژست یا توهم نوزاد است که واقعی می‌شود و ظرفیت نوزاد در استفاده از نماد نتیجة این فرایند است.)

   طبق فرمول‌بندی من، اکنون دو مسیر ممکن برای رشد وجود دارد.

در حالت اول سازگاری مادر به‌حدکافی خوب است و در نتیجه نوزاد به تدریج به واقعیت بیرونی باور پیدا می‌کند؛ واقعیتی که به‌گونه‌ای جادویی ظاهر می‌شود و عمل می‌کند (به دلیل سازگاری نسبی مادر با ژست‌ها و نیازهای نوزاد) و طوری عمل می‌کند که با همه‌توانی نوزاد در تضاد نیست. بر همین اساس نوزاد می‌تواند به تدریج از همه‌توانی دست بردارد. سلف حقیقی به‌گونه‌ای خودانگیخته عمل می‌کند و این خودانگیختگی با وقایع جهان پیوند می‌خورد. اکنون نوزاد می‌تواند از وهم[22] خلق و کنترل همه‌توانی لذت ببرد و سپس به تدریج عنصر وهم‌گونة[23] آن، یعنی بازی و تخیل را تشخیص دهد. این‌جا بنیانی برای شکل‌گیری نماد وجود دارد که در ابتدا هم خودانگیختگی یا توهم[24] نوزاد است و هم ابژة  بیرونی که آن را خلق و نهایتا روی آن سرمایه‌گذاری روانی می‌کند.

   بین نوزاد و ابژه چیزی، فعالیتی یا احساسی وجود دارد که نوزاد را به ابژه (یعنی ابژه جزئی مادرانه[25]) پیوند می‌دهد و این مسئله اساس شکل‌گیری نماد است. از سوی دیگر اگر این چیز به‌جای پیوند، باعث جدایی شود، کارکردی مسدود می‌شود که موجب پیشبرد نمادسازی است.

در حالت دوم که بیشتر به موضوع مورد بحث مربوط می‌شود، انطباق مادر با توهمات و تکانه‌های خودجوش نوزاد ناکافی است و به حدکافی خوب نیست. فرایندی که به ظرفیت استفاده از نمادها منجر می‌شود شروع نمی‌شود (یا اگر آغاز شود، مختل شده و همراه با آن، نوزاد از دستاوردهایش عقب‌نشینی می‌کند.).

    وقتی انطباق مادر در ابتدا کافی نیست، انتظار مرگ جسمانی نوزاد را داریم، زیرا نیروگذاری روانی روی ابژه‌های بیرونی آغاز نمی‌شود و نوزاد در انزوا باقی می‌ماند. در عمل نوزاد زنده می‌ماند، اما به‌طور کاذب زندگی می‌کند. اعتراض به واداشته شدن به یک موجودیت کاذب[26] از مراحل اولیه قابل تشخیص است. تصویر بالینی شامل تحریک‌پذیری عمومی و اختلالات تغذیه و سایر عملکردهاست. شاید این تصاویر بالینی ناپدید شوند و در مراحل بعد مجدداً  به شکل جدی‌تری ظاهر شوند.

در مورد دوم، جایی که مادر نمی‌تواند به‌حدکافی خوب انطباق پیدا کند، نوزاد به تبعیت واداشته می‌شود و یک «سلف کاذب» مطیع، به تقاضاهای محیطی واکنش نشان می‌دهد و نوزاد به نظر می‌رسد که آن‌ها را می‌پذیرد. از طریق این سلف کاذب، نوزاد مجموعه‌ای از روابط کاذب را می‌سازد و از طریق درون‌فکنی‌ها، حتی ظاهری از واقعی بودن به دست می‌آورد؛ به طوری که کودک ممکن است رشد کند و دقیقاً شبیه مادر، پرستار، عمه، برادر یا هر کسی که در آن زمان پررنگ‌ترین حضور را دارد، شود. سلف کاذب یک عملکرد مثبت و بسیار مهم دارد: پنهان کردن سلف حقیقی، که این کار را با اطاعت از مطالبات محیط انجام می‌دهد.

   در نمونه‌های شدید رشد سلف کاذب، سلف حقیقی آن‌چنان مخفی شده که در تجربه‌های زندگی کودک، خودانگیختگی وجود ندارد. در این وضعیت، تبعیت به ویژگی اصلی و تقلید به تخصص کودک تبدیل می‌شود. وقتی دوپاره‌سازی در شخصیت کودک چندان شدید نباشد، ممکن است کودک از طریق تقلید، یک زندگی نسبتاً شخصی را تجربه کند و حتی بتواند نقش خاصی بازی کند، نقشی که سلف حقیقی، اگر وجود داشت، می‌توانست داشته باشد.

   به این ترتیب می‌توان نقطة آغاز شکل‌گیری سلف کاذب را ردیابی کرد که اکنون به‌عنوان یک دفاع قابل مشاهده است؛ دفاعی در برابر چیزی که غیرقابل تفکر است: بهره‌کشی از سلف حقیقی، که می‌تواند به نابودی آن بیانجامد. (اگر سلف حقیقی مورد بهره‌کشی قرار گیرد و نابود شود، مربوط به زندگی کودکی است که مادرش نه تنها به‌حدکافی «خوب» نبوده بلکه به شکلی آزاردهنده، به‌طور نامنظم و وسوسه‌گرانه‌ای[27] هم خوب و هم بد بوده است. این مادر به دلیل بیماری‌اش نیاز دارد برای اطرافیان نوعی سردرگمی ایجاد و حفظ کند. این رفتار ممکن است در شرایط انتقالی نیز ظاهر شود که در آن بیمار تلاش می‌کند تحلیل‌گر را دیوانه کند و از کوره در ببرد (بیون، ۱۹۵۹؛ سیرلز، ۱۹۵۹). شدت این وضعیت ممکن است حتی آخرین ظرفیت‌های کودک برای دفاع از سلف حقیقی را نابود کند.(

   در مقالة «دل‌مشغولی مادرانه اولیه» (۱۹۵۶) تلاش کرده‌ام نقشی که مادر ایفا می‌کند را شرح و بسط دهم. در این مقاله مطرح کرده‌ام که در حالت سلامت، مادر باردار به‌تدریج به سطح بالایی از همسان‌سازی با نوزادش دست می‌یابد. این فرایند در دوران بارداری شکل می‌گیرد، هنگام زایمان به اوج می‌رسد و طی هفته‌ها و ماه‌های پس از زایمان به‌تدریج از بین می‌رود. این وضعیت سالم که برای مادران اتفاق پیامدهای خودبیمارانگارانه و نارسیسیسم ثانویه نیز در بر دارد. این جهت‌گیری خاص مادر به سوی نوزادش نه‌تنها به سلامت روانی خود او بستگی دارد، بلکه تحت تأثیر محیط نیز قرار دارد. در ساده‌ترین حالت، پدرکه با نگرشی اجتماعی که خود حاصل عملکرد طبیعی اوست حمایت می‌شود، به‌جای زن با واقعیت بیرونی مواجه می‌شود و به آن می‌پردازد و به این ترتیب، شرایطی امن و معقولی را فراهم می‌کند تا او بتواند به طور موقت درون‌گرا و خودمحور باشد. نمودار این وضعیت به نمودار شخص یا خانواده‌ای پارانوئید شباهت دارد (در این‌جا یاد توصیف فروید (۱۹۲۰) از وزیکول زنده با لایه قشری پذیرای آن می‌افتیم...)

بسط این موضوع در این‌جا جایی ندارد، اما مهم است که نقش مادر به خوبی درک شود. این نقش به هیچ عنوان پدیده‌ای جدید مربوط به تمدن، مسائل سطح بالا و پیچیده یا فهم عقلانی نیست. هیچ نظریه‌ای قابل‌قبول نیست که این واقعیت را نادیده بگیرد که مادران همیشه این نقش اساسی را به‌خوبی ایفا کرده‌اند. این نقش اساسی مادرانه به او امکان می‌دهد که از ابتدایی‌ترین توقعات و نیازهای نوزادش آگاه باشد و جایی که نوزاد در آرامش است، احساس رضایت شخصی کند. به‌دلیل همین همسان‌سازی با نوزاد است که مادر می‌داند چگونه او را نگاه دارد تا نوزاد زندگی را با وجود داشتن شروع کند، نه با واکنش‌ورزی. این‌جا نقطة آغاز سلف حقیقی است که بدون رابطة منحصربه‌فرد[28] مادرانه نمی‌تواند به واقعیت تبدیل شود؛ رابطه‌ای که می‌توان با یک واژة ساده توصیف کرد: فداکاری[29].

سلف حقیقی

مفهوم سلف کاذب با صورت‌بندی سلف حقیقی نامیده شود، به تعادل می‌رسد. سلف حقیقی، در ابتدایی‌ترین مرحله، نوعی موقعیت نظری است که ژست خودانگیخته و ایدة شخصی از آن پدید می‌آید. ژست خودانگیخته همان سلف حقیقی درعمل است. فقط سلف حقیقی می‌تواند خلاق باشد و فقط سلف حقیقی می‌تواند واقعی‌بودن را احساس کند. سلف حقیقی احساس واقعی‌بودن می‌کند، اما وجود سلف کاذب به احساس غیرواقعی‌بودن یا احساس بیهودگی منجر می‌شود

. سلف کاذب اگر در ایفای نقش خود موفق باشد، سلف حقیقی را پنهان می‌کند یا راهی پیدا می‌کند تا به سلف حقیقی امکان شروع زندگی بدهد. چنین نتیجه‌ای می‌تواند به روش‌های مختلفی به دست آید، اما به‌ویژه آن مواردی را مشاهده می‌کنیم که در آنها احساس واقعی‌بودن یا ارزشمند بودن زندگی در طی درمان به وجود می‌آید.   بیماری که مطرح کردم، نزدیک به پایان یک تحلیل طولانی، به آغاز زندگی‌اش رسیده است. او هیچ تجربه واقعی‌ای ندارد و گذشته‌ای برای او وجود ندارد. او با پنجاه سال زندگی تلف‌شده [تحلیل را ] شروع می‌کند، اما بالاخره احساس  واقعی بودن می‌کند و بنابراین اکنون می‌خواهد زندگی کند.

   سلف حقیقی از زنده بودن بافت‌های بدن و عملکردهای بدنی، از جمله ضربان قلب و تنفس سرچشمه می‌گیرد. این مفهوم به‌شدت با ایدة فرایند اولیه مرتبط است و در آغاز ذاتاً واکنشی به محرک‌های بیرونی نیست، بلکه ابتدایی و اولیه است. ایدة سلف حقیقی تنها زمانی معنا پیدا می‌کند که بخواهیم سلف کاذب را درک کنیم، زیرا این مفهوم چیزی جز گردآوری جزئیات تجربة زنده بودن نیست.

   به‌تدریج درجة پیچیدگی نوزاد به‌حدی می‌رسد که بیشتر درست است بگوییم سلف  کاذب «واقعیت درونی» نوزاد را پنهان می‌کند تا این‌که بگوییم سلف حقیقی را پنهان می‌کند. در این زمان نوزاد یک غشای محدودکنندة مشخص دارد، درون و بیرون دارد و تا حد زیادی از مراقبت‌های مادری جدا شده است.

  توجه به این نکته مهم است که براساس نظریه‌ای که این‌جا صورت‌بندی می‌شود، مفهوم واقعیت درون‌فردی ابژه‌ها، در مرحله‌ای دیرتر نسبت به مفهوم سلف حقیقی کاربرد دارد. سلف حقیقی به محض شکل‌گیری هرگونه سازماندهی ذهنی فرد ظاهر می‌شود و کمی بیشتر از مجموع زنده‌بودن حسی-حرکتی است.

   سلف حقیقی به‌سرعت پیچیدگی پیدا می‌کند و از طریق فرایندهای طبیعی، مانند آن‌هایی که در طول زمان در نوزاد تکامل می‌یابند، با واقعیت بیرونی ارتباط برقرار می‌کند. سپس نوزاد می‌تواند بدون این‌که دچار آسیب روانی شود، به محرک واکنش نشان دهد ، زیرا آن محرک در واقعیت درونی و روانی فرد همتای خود را دارد. نوزاد سپس تمامی محرک‌ها را به‌عنوان برون‌فکنی به حساب می‌آورد، اما این مرحله لزوماً به‌طور کامل به‌دست نیامده یا تنها به‌طور جزئی حاصل شده و ممکن است به‌دست آید و سپس از دست برود. زمانی که این مرحله به‌دست آمد، نوزاد قادر است احساس همه‌توانی را حفظ کند؛ حتی در زمانی که به عوامل محیطی‌ای واکنش نشان می‌دهد که مشاهده‌گر می‌تواند آن‌ها را واقعی و بیرون از نوزاد تشخیص دهد. تمام این مراحل سال‌ها قبل از این است که نوزاد قادر به پذیرفتن استدلال عقلانی برای کنش شانس مطلق باشد.

  هر دور‌ه‌ای از زندگی که در آن سلف حقیقی به‌طور جدی مختل نشده باشد، منجر به تقویت حس واقعی‌بودن می‌شود. با این تقویت، توانایی فزاینده‌ای در نوزاد شکل می‌گیرد که به او امکان تحمل دو پدیده را می‌دهد: 

1. وقفه در تداوم زندگی سلف حقیقی. (این‌جا می‌توان دید چگونه فرایند تولد تجربه‌ای تروماتیک تلقی می‌شود، مانند زمانی که تأخیر [در زایمان] بدون بیهوشی رخ می‌دهد).

2. تجارب سلف کنش‌ورز یا سلف کاذب: این تجارب در ارتباط با محیط و بر اساس تبعیت شکل می‌گیرند. این بخش از نوزاد (پیش از رسیدن به یک‌سالگی) می‌تواند آموزش ببیند که به محیط واکنش نشان دهد، مثلاً یاد بگیرد که بگوید «تا» [به‌عنوان تشکر] ا به عبارت دیگر، وجود محیطی را که به تدریج از لحاظ عقلانی پذیرفته می‌شود، تصدیق کند. احساس قدردانی ممکن است پس از آن به وجود بیاید یا نیاید.

 

معادل بهنجار سلف کاذب

به این ترتیب، از طریق فرایندهای بهنجار، نوزاد سازمانی از ایگو را بسط می‌دهد که با محیط سازگار است؛ اما این امر به‌طور خودکار رخ نمی‌دهد و تنها زمانی امکان‌پذیر است که ابتدا سلف حقیقی (آن‌گونه که من آن را می‌نامم) به واقعیتی زنده تبدیل شود. این امر به دلیل سازگاری به‌حدکافی خوب مادر با نیازهای حیاتی نوزاد اتفاق می‌افتد. در زندگی‌کردن سالم برای سلف حقیقی جنبه‌ای سازش‌گر وجود دارد؛ توانایی نوزاد برای تبعیت و درعین‌حال در معرض[تعدی] قرار نگرفتن. توانایی مصالحه نوعی دستاورد است. معادل سلف کاذب در تحول بهنجار آن چیزی است که در کودک به شیوه‌ای اجتماعی تحول می‌یابد، چیزی که سازگار است. در حالت سلامت این شیوة رفتار اجتماعی نشان‌دهندة مصالحه است. در عین‌حال در سلامت، زمانی که پای مسائل حیاتی به میان می‌آید، مصالحه از بین می‌رود. وقتی این اتفاق می‌افتد، سلف حقیقی سلف اطاعت‌کننده را نادیده می‌گیرد. از نظر بالینی این موضوع مشکلی تکرارشونده در دوران نوجوانی است.

درجات سلف کاذب

در صورتی که توصیف این دو حالت افراطی و علل ایجاد آن‌ها پذیرفته شود، در کار بالینی به‌راحتی می‌توانیم درجات مختلفی برای دفاع سلف کاذب در نظر بگیریم. این درجات می‌تواند از جنبة سالم و مؤدبانه‌ای از سلف شروع شود تا به سلف کاذب کاملاً جداشده[30] و مطیع برسد که با کل شخصیت کودک اشتباه گرفته می‌شود. به‌راحتی می‌توان دریافت که این دفاع سلف کاذب گاهی می‌تواند پایه‌ای برای نوعی والایش باشد، مانند زمانی که یک کودک در بزرگسالی بازیگر می‌شود. دربارة بازیگران، می‌توان آن‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: دسته‌ای که می‌توانند خودشان باشند و  بازیگری هم بکنند، و دسته‌ای دیگر که فقط قادر به بازی در نقش هستند و زمانی که نقشی ندارند یا مورد توجه و تشویق قرار نمی‌گیرند (و وجودشان به رسمیت شناخته نمی‌شود)، کاملاً سردرگم هستند.

   در فرد سالمی که جنبه مطیعی از سلف دارد اما وجود واقعی او حفظ شده و فردی خلاق و خودانگیخته است، هم‌زمان توانایی استفاده از نمادها نیز وجود دارد. به بیان دیگر سلامت در این‌جا به‌شدت با توانایی فرد برای زندگی در فضایی میانی بین رؤیا و واقعیت مرتبط است؛ فضایی که به آن «زندگی فرهنگی» گفته می‌شود (رک. «ابژه‌های گذاری و پدیده‌های گذاری»، ۱۹۵۱). در مقابل، در جایی که شکاف شدیدی بین سلف حقیقی و سلف کاذب وجود دارد که سلف حقیقی را پنهان می‌کند، توانایی ضعیفی در استفاده از نمادها و فقر زندگی فرهنگی دیده می‌شود. در این افراد به‌جای فعالیت‌های فرهنگی، بی‌قراری شدید، ناتوانی در تمرکز و نیاز به دریافت اخلال[31] بیرونی مشاهده می‌شود؛ به‌گونه‌ای که اوقات زندگی این افراد با واکنش دادن به این اخلال‌ها پر شود.

کاربرد بالینی

پیش‌تر به اهمیت بازشناسی شخصیت سلف کاذب هنگام تشخیص برای ارزیابی یک کیس جهت درمان یا ارزیابی یک کاندیدای کار روان‌پزشکی یا روان‌پزشکی اجتماعی اشاره شد.

 

پیامدها برای روان‌کاو

با توجه به ارزشمندی ملاحظات فوق، روان‌کاوِ در حال کار، باید تحت تأثیر موارد زیر قرار گیرد:

الف) در تحلیل شخصیت کاذب، روان‌کاو باید این واقعیت را بپذیرد که تنها می‌تواند با سلف کاذب بیمار دربارة سلف حقیقی او صحبت کند. گویی پرستاری کودکی را نزد روانکاو می‌آورد و در ابتدا روان‌کاو دربارة مشکل کودک با پرستار صحبت می‌کند، بدون این‌که مستقیماً با خود کودک ارتباط برقرار کند. تحلیل زمانی آغاز می‌شود که پرستار کودک را نزد روانکاو بگذارد، کودک توانایی تنها ماندن با روان‌کاو را پیدا و شروع به بازی کند.

ب) در نقطة گذار، زمانی که روان‌کاو شروع به برقراری ارتباط با سلف حقیقی بیمار می‌کند، باید دوره‌ای از وابستگی شدید وجود داشته باشد. این مرحله اغلب در کار تحلیلی نادیده گرفته می‌شود. بیمار ممکن است ناخوشی‌ای داشته باشد یا به شکلی دیگر به روان‌کاو فرصت دهد تا نقش سلف کاذب (پرستار) را بر عهده گیرد، اما روان‌کاو در این نقطه متوجه نمی‌شود که چه چیزی در حال وقوع است. در نتیجه، دیگران از بیمار مراقبت می‌کنند و بیمار به آن‌ها وابسته می‌شود، در حالی که در یک دوره واپس‌روی پنهانی به وابستگی قرار دارد و فرصت [درمان] از دست می‌رود.

ج) روان‌کاوانی که آمادگی مواجهه با نیازهای سنگین بیمارانی که به این شکل وابسته می‌شوند را ندارند، باید در انتخاب پرونده‌های خود دقت کنند تا از پذیرش بیماران با شخصیت سلف کاذب اجتناب کنند.

در کار روان‌کاوی، می‌توان مشاهده کرد که تحلیل‌ها گاهی به مدت نامحدودی ادامه می‌یابند، زیرا بر اساس کار با سلف کاذب انجام می‌شوند. با بیمارِ مردی که پیش از آمدن نزد من تحلیل‌های طولانی و قابل توجهی را پشت سر گذاشته بود، کار واقعی ما زمانی آغاز شد که به او نشان دادم به عدم وجود (non-existence) او پی برده‌ام. او اظهار کرد که طی سال‌ها تمام کارهای خوبی که برایش انجام شده نتیجه‌ای نداشته، زیرا بر این فرض استوار بوده که او وجود دارد، در حالی که وجود او صرفاً کاذب بوده است. زمانی که به او گفتم متوجه عدم وجود او شده‌ام، او احساس کرد برای اولین بار با او ارتباط برقرار شده. منظورش این بود که سلف حقیقی‌اش، که از دوران نوزادی پنهان شده بود، اکنون به شکلی بی‌خطر، با روان‌کاو ارتباط برقرار کرده. این موضوع نمونه‌ای از تأثیر این مفهوم بر کار روان‌کاوی است.

به برخی دیگر از جنبه‌های این مشکل بالینی اشاره کرده‌ام. به‌عنوان مثال، در مقاله «کناره‌گیری و واپس‌روی» (۱۹۵۴)، در درمان یک مرد، مسیر تکامل را در انتقال دنبال کردم؛ از ارتباط من با (نسخه‌ی او از) یک سلف کاذب تا اولین ارتباط من با سلف حقیقی‌اش، و درنهایت انجام تحلیلی سرراست‌تر. در این مورد، کناره‌گیری او باید به واپس‌روی تبدیل می‌شد، همان‌طور که در مقاله شرح داده شده است.

   اصلی که مطرح می‌شود این است که ما با کار تحلیلی در حوزة سلف کاذب پی می‌بریم که با بازشناسی عدم وجود بیمار (non-existence ) بیشتر پیشرفت می‌کنیم تا با کار طولانی‌مدت بر مبنای سازوکارهای دفاعی ایگو. سلف کاذب بیمار به‌طور نامحدود با تحلیلگر در تحلیل دفاع‌ها همکاری می‌کند، به‌طوری که می‌توان گفت در این بازی در سمت تحلیلگر است. این کار بی‌نتیجه فقط زمانی به‌طور ثمربخش قطع می‌شود که تحلیلگر بتواند به فقدان برخی از ویژگی‌های اساسی اشاره و آن‌ها را مشخص کند: «تو دهانی نداری»، «هنوز موجودیت را آغاز نکرده‌ای»، «از لحاظ فیزیکی مرد هستی، اما از نظر تجربه چیزی در مورد مردانگی نمی‌دانی» و مانند آن. این شناخت واقعیت‌های مهم که در لحظه‌های مناسب آشکار می‌شود، راه را برای ارتباط با سلف حقیقی هموار می‌کند. بیماری که مدت زیادی تحلیلی بی‌ثمر براساس سلف کاذب داشت و به‌شدت با تحلیلگری همکاری می‌کرد که فکر میکرد این همة سلف اوست، به من گفت: «تنها زمانی که احساس امیدواری کردم، وقتی بود که به من گفتی هیچ امیدی نداشتی اما به تحلیل ادامه می‌دادیبر این اساس می‌توان گفت که سلف کاذب (مانند برون‌فکنی‌های متعدد در مراحل بعدی رشد) روان‌کاو را فریب می‌دهد، اگر او متوجه نشود که سلف کاذب حتی وقتی کاملاً دارای کارکرد باشد و به‌خوبی هم سازماندهی شده باشد، چیزی را کم دارد. این “چیزی” همان عنصر ضروریِ اصالت خلاق است.

جنبه‌های بسیار دیگری از کاربرد این مفهوم در طول زمان مورد بحث قرار خواهند گرفت و ممکن است از برخی جهات، خودِ مفهوم نیاز به اصلاح داشته باشد. هدف من از شرح این بخش از کارم (که با کار سایر روان‌کاوان مرتبط است) این است که باور دارم این مفهوم نوین از سلف کاذب، که سلف حقیقی را پنهان می‌کند، به همراه نظریة سبب‌شناسی آن، می‌تواند تأثیر مهمی بر کار روان‌کاوی داشته باشد.  من معتقدم این مفهوم تغییری اساسی در نظریة پایه ایجاد نمی‌کند.

 


[1] false Self

[2] True Self

[3] instincts

[4] sexuality

[5] pregenital

[6] genital

[7] Greenacre

[8] aetiologia

[9] Caretaker Self

[10] whole

[11] illness

[12] context

[13] omnipotence

[14] primary process

[15] ontogenetic

[16] unintegrated

[17] iintegrated

[18] holds

[19] figuratively

[20] gesture

[21] erotic

[22] iillusion

[23] iillusory

[24] hallucination

[25] maternal part-object

[26] a false existence

[27] tantalizingly

[28] specialized

[29] devotion

[30] split-off

[31] impingement

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه