روانپریشی یک بحران ذهنی است، نه یک بیماری
نویسنده: استین فنهویله
مترجم: حمید مقدم
این متن گزیده ای از کتاب **چرا روانپریشی آنقدرها هم دیوانگی نیست: نقشهای برای امید و بهبودی به خانوادهها و مراقبان** نوشته **استین فنهویله** است که سپتامبر 2024 توسط انتشارات Other Press منتشر شده است.
کاملاً گوشهگیر، تنها در یک اتاق زیرشیروانی دلگیر و خفه نشسته بود: این وضعیت ماریو بود وقتی برای اولین بار او را ملاقات کردم. در آن زمان برقراری ارتباط با او بسیار دشوار بود. او صرفا برای وعدههای غذایی پایین میآمد. در واقع، ماریو در دنیای خیالی خودش گیر کرده بود، دنیایی که بهطور جدی تمام ارتباطات با اطرافیانش را مختل کرده بود. روی شانه اش یک همراه نامرئی نشسته بود و مدام با او گفتگو میکرد. ماریو با صدای بلند با این همراه صحبت میکرد، بهطوری که همه میتوانستند بهوضوح بشنوند چه میگوید. اما پاسخهای خاموشی که دریافت میکرد تنها از طریق حالات چهره و حرکات او قابل مشاهده بود. گاهی اوقات میدیدم که بهطور بیصدا کلماتی را لبخوانی میکند، اما مشخص بود که ماریو این نجواهای خود را بهعنوان صدایی از جایی خارج از وجود خود تلقی میکند. مشابه یک اجرای صوتی بود که هر دو نقش آن توسط یک نفر اجرا میشد، و باعث شگفتی کسانی که این صحنه را مشاهده میکردند میگردید.
از آموختههایم میدانستم دقیقاً چه اتفاقی برای ماریو در حال وقوع است: او در حال تجربهی توهماتی بود. در کتب درسی بارها به من گفته بودند که توهم چیست—درک واضحی از صداها، تصاویر یا حسهای دیگر، در حالی که در واقعیت هیچ منبع معقولی برای این ادراکات پیدا نمیشود. در مورد ماریو، همانطور که برای بیشتر افراد مبتلا به روانپریشی معمول است، توهمات شامل کلمات بودند—جملاتی که از بیرون میآمدند.
اما ماجرا به همینجا ختم نمیشد. چنین کلمات توهمآمیزی اثرات شگفتانگیزی دارند. آنها آنچه غیرقابل فکر است را به پیشزمینه میآورند و روایت سازماندهی شده فرد از واقعیت را مختل میکنند. ماریو هم مثل همهی ما یک راوی بود، با داستانی منحصربهفرد از خودش. اما در نقطهای از مسیر زندگیاش، روایت او قطع شده بود. او راهش را گم کرده بود. برای او، تنها چیزی که باقی مانده بود، تنهایی و مجموعهای از گفتگوهای آشفته در دنیایی بود که انسجام خود را از دست داده بودند. برای کمک به او در بازکشف آن دنیا، من و چند تن دیگر کارکنان سلامت روان یک برنامهی مشاورهی خانگی فشرده ترتیب دادیم. در همین شرایط بود که ماریو توانست برای خود رشتههای یک داستان جدید را بیابد، داستانی که بخشی از آن از تار و پود گذشته بافته شده بود، اما بیش از هر چیز بر آینده متمرکز بود. این کار به او کمک کرد تا از اتاق زیرشیروانیاش بیرون بیاید، چیزهای جدیدی در دنیای بیرون امتحان کند و مسیر جدیدی در زندگی برای خود بسازد. به تدریج، همراه خیالی او از صحنه ناپدید شد.
برای من، زمانی که هنوز یک روانشناس بالینی تازهکار بودم، ماریو یک معلم بود. نه یک معلم معمولی، بلکه بیشتر شبیه یک استاد از نوع بوداییان ذن، که خیلی کم حرف میزند اما همه چیز را به وضوح روشن میکند. مهمتر از همه، او به من آموخت که یک درمانگر نباید از چیزهای عجیب و غریب، از آنچه فقط در ذهن فرد دیگری وجود دارد، بترسد. ترس ارتباط با دیگران را دشوارتر میکند. اگر میخواهید با هم کار کنید تا نقاط اتکای جدیدی پیدا کنید، بایستی از ترس های خود فراتر روید. او به من نشان داد که در این مسیر، نباید از افتادن و شکست خوردن ترسید. اگر بیفتید—اگر نشان دهید که میتوانید شکست بخورید—گاهی اوقات این افتادن میتواند به فرد مقابل کمک کند تا از نقش خود بهعنوان یک فرد شکستخورده بیرون بیاید. در ارتباطم با ماریو، "افتادن" من در ابتدا کاملاً به معنای واقعی کلمه بود.
یک روز بارانی، حدود سه ماه پس از اینکه ملاقات با ماریو را شروع کرده بودم، برای یک جلسهی جدید به خانهی او رفتم. پس از آن قرار بود در یک جلسهی مهم شرکت کنم و با این فکر، بهترین کت و شلوارم را پوشیده بودم، به این امید که تاثیر خوبی بگذارم. با ذهنی که تا حدی درگیر آن جلسه بود، از ماشین پیاده شدم و با عجله از مسیر باغ به سمت در ورودی خانهی ماریو رفتم، غافل از اینکه این مسیر با خزه پوشیده شده بود و بارش اخیر آن را بسیار لغزنده کرده بود. احساس کردم پاهایم به آرامی از زیرم لیز میخورند و علیرغم تمام تلاشم برای حفظ تعادل، خیلی زود خودم را روی چمنها دیدم، خیس و پوشیده از گل! ماریو در تنهایی اتاق زیرشیروانیاش شاهد تمام این ماجرای خجالتآور بود. وقتی با دشواری تلاش میکردم دوباره بلند شوم و به حماقتم ناسزا میگفتم، او در را باز کرد و گفت: "حالت خوبه؟" سرانجام وقتی وارد خانه شدم، او برای چند ثانیه ناپدید شد و سپس با یک حوله برگشت، و آن را به طرفم گرفت و گفت: "بگیر، خودت رو تمیز کن."
ناگهان، دیگر او آن فردی نبود که مشکل داشت: این بار من بودم! این اتفاق به یک نقطهی عطف مهمی تبدیل شد. بسیاری از متخصصان جوان، که من نیز در آن زمان یکی از آنها بودم، دیدگاههای سختگیرانهای درباره نقش خود بهعنوان یک فرد حرفهای دارند. آنها تلاش میکنند بهعنوان یک کارشناس دیده شوند و برنامهی خود را بر بیمارانشان تحمیل کنند. یا حتی بدتر، میخواهند بهعنوان یک ناجی یا نزدیکترین محرم بیمار عمل کنند. در مورد من، احتمالاً سعی داشتم بهعنوان یک درمانگر باهوش و قهرمان ظاهر شوم که بتواند به یک پیشرفت بزرگ دست یابد. اما به طور شگفتآوری، تغییرات قابلتوجه نه از طریق تلاشهای جدی من، بلکه زمانی حاصل شد که تمایل خود برای قهرمان بودن را رها کردم و به جای آن روی حضور و توجهام به ماریو تمرکز کردم.
حضور و توجه در لحظه ممکن است آسان به نظر برسد، اما بسیار دشوار است. در زندگی روزمره، ما اغلب درگیر افکار خودمان هستیم و آنچه دیگران میگویند را نادیده میگیریم. با این حال، اگر درمانگران نیز چنین ناشنوا باقی بمانند، اشتباهی جدی مرتکب میشوند. صرف نظر از سطح تحصیلات یا تجربه حرفهای آنها، همهی کارکنان سلامت روان نقاط کوری دارند که بایستی از آنها آگاه باشند. بخشی از وظیفهی آنها این است که نگرشها و رفتارهای خود را بررسی کنند. از طریق صحبت درباره این اتفاق با روانکاو خودم، متوجه شدم که خیال پنهانیِ قهرمان باهوش بودن یکی از نقاط کور من است. تنها با بازشناسی و پذیرش این کاریکاتور از قهرمان در درون خودم بود که توانستم آن را رها کنم.
بیش از بیست سال از جلسات من با ماریو گذشته است. از آن زمان، من در حوزهی دانشگاهی مشغول به کار بودهام و در حال حاضر بهعنوان استاد روانشناسی بالینی و روانکاوی در دانشگاه گنت بلژیک و همچنین بهعنوان درمانگر در یک مطب خصوصی فعالیت میکنم. در هر دو زمینهی بالینی و دانشگاهی، روانپریشی یکی از موضوعات اصلی تمرکز من بوده است. یکی از درسهای کلیدی که آموختهام این است که برای مؤثر بودن بهعنوان یک درمانگر، بایستی هرگونه برنامهی شخصی را کنار گذاشت و بهطور کامل پذیرای آنچه بیماران بیان میکنند، چه بهصورت کلامی و چه از طریق رفتارهای سیمپتوماتیک بود. فهم این تجلی ها میتواند دشوار باشد، زیرا گفتار ممکن است آشفته باشد، تجربیات بیماران ممکن است فاصلهی زیادی از واقعیت داشته باشند، و سکوتها میتوانند سنگین و طاقتفرسا باشند. هرچند این شرایط میتواند ناامیدکننده باشد، اما زمانی که بپذیریم ذاتاً درک معانی ظریف ارتباطات دیگران دشوار است، این ناامیدی کاهش مییابد. حتی با توجه دقیق به مشکلات فرد، همیشه یک حلقهی مفقوده در درک ما باقی خواهد ماند. با پذیرش این فقدان و آغاز از همین نقطه است که یک مواجههی حقیقی ممکن میشود.
حداقل با پذیرش این فقدان، من و ماریو توانستیم به شیوهای سبکتر و راحتتر با یکدیگر تعامل داشته باشیم، حتی اگر فقط به این دلیل بود که ماریو گاهی با لبخند به روزی اشاره میکرد که در حیاط جلوی خانهاش روی زمین افتاده بودم. در ارتباطم با ماریو، "افتادن" من به نوعی راهی بود برای او تا یک قدم رو به جلو بردارد. هر زمان که گفتگو بین ما دشوار میشد، او دوست داشت این حکایت را به یاد بیاورد و بعد آن خیلی زود میتوانستیم دوباره پیش برویم. این یک پیشرفت واقعی بود، زیرا پیشتر، اغلب در همین سکوتهای ناخوشایند در گفتگوهای ما بود که توهمات او بروز پیدا میکرد.
ارتباط بین انسانها بر پایه داستانهایی شکل میگیرد که آنها برای یکدیگر میگویند—داستانهایی درباره گذشتهشان، یا اینکه چه کسی هستند و چه میخواهند. برای ماریو، پیدا کردن راه خود در روایت زندگیاش به شیوهای آرام دشوار بود. در مقطعی از نوجوانی، او دچار سردرگمی شد. کلمات مناسب برای توصیف بخشهای بزرگی از تجربیاتش را از دست داد. این مسئله عمدتاً به خاطر سندرم داون ماریو و محدودیت در جریان کلامی او نبود؛ در واقع، موضوعات زیادی وجود داشت که درباره آنها به راحتی میتوانست گفتگو کند. دلیل اصلی این بود که موضوعات خاصی، بهویژه آنهایی که به عشق و سکشوالیتی مربوط بودند، آنقدرغیرقابل بیان بودند که کشمکشهای شخصی، او را از طریق پیامهای شوکهکنندهای که از بیرون میآمدند، در هم میشکستند. کلماتی که میتوانستند آنچه در دنیای درونی او میگذشت را به رویدادهایی که در دنیای اطرافش رخ میداد پیوند دهند، کلماتی که میتوانستند افکار درهمریخته در ذهنش را به موضوعاتی برای بحث تبدیل کرده و امکان ایجاد حس مشترک را فراهم آورند، ناگهان از دسترس او خارج شده بودند. آن کلمات او را ترک کرده بودند.
ماریو در این وضعیت رها شده و مجبور بود به بهترین شکل ممکن با شرایط کنار بیاید. واقعیت به حرکت خود ادامه میداد، اما جملاتی که در گوش او نجوا میشدند، با ضربآهنگ متفاوتی حرکت میکردند، ضربآهنگی که اطرافیانش قادر به دنبال کردن آن نبودند. در نتیجه، ماریو روزبهروز خود را از محیط اطرافش و افرادی که در آنجا بودند بیگانهتر مییافت. پدر و مادرش میدیدند که پسرشان عمیقتر و عمیقتر در گردابی از وهمیات فرو میرود، با کلماتی گسسته دست و پنجه نرم میکند و به دنیای عجیب و غریبی که برای آنها هم ترسناک و هم غیر قابل درک بود، ناپدید میشود. البته که برای ماریو نیز همینطور بود.
با گوش دادن به ماریو، متوجه شدم که مشکل او بدین جهت نبود که در حال زندگی در یک دنیای فانتزی خارج از کنترل باشد. این چیزی است که بیشتر ما در مقطعی از زندگی تجربه میکنیم. هر وقت که واقعیت را نارضایت بخش مییابیم، آن را در ذهن خود تغییر میدهیم تا تحملپذیر و یا هیجانانگیزتر شود. معمولاً این کار را با انکار یا نادرست شناختن جنبههایی که در چارچوب امید و انتظارات ما نمیگنجند، و با تمرکز بر آنچه که میخواهیم ببینیم، انجام میدهیم. اثر شبکهای آن چنان است که ما به طور مداوم در یک وضعیت خوابآلود زندگی میکنیم، حتی زمانی که بیداریم، زیرا واقعیت را بهطور ظریفی تحریف میکنیم تا شبیه به نظرات خود درباره چگونه بودگی زندگی شود.
این چیزی نبود که ماریو انجام میداد. برای او این 'واقعیت' بود که از کنترل خارج شده بود. این ماریو نبود که به شکلی عجیب رفتار میکرد؛ این خود واقعیت بود که عجیب شده بود. این امر با وجود شخصیت خیالی روی شانهاش ثابت میشد، که برای ماریو هر چیزی میتوانست باشد جز خیال. او آن دختر را میدید و صدایش را میشنید. حالا سعی کنید این را برای دیگران توضیح دهید. یا حتی به خودتان. دیروز یا زود، هر کسی که با روانپریشی مواجه میشود با همان چالش روبهرو میشود: چگونه باید به تجربیات گیجکننده و بیگانهای که دنیای درونی شما را وارونه میکنند، جای دهید.
اکنون وقتی به گذشته نگاه میکنم، میتوانم ببینم که خوششانس بودهام که بعد از آن سقوط تحقیرآمیز، اشتباه از سر گرفتن سریع نقش "متخصص" را مرتکب نشدم. احتمالاً این همان چیزی بود که همه از من انتظار داشتند: متخصصی که همه چیز را میداند و به زودی همه چیز را درست میکند. اما این چیزی نبود که ماریو میخواست یا انتظار داشت. آنچه او بیش از همه نیاز داشت، کسی نبود که بیعیب و کامل باشد، بلکه کسی بود که به اندازه کافی تحت تأثیر کمبودها و فقدانهای خود قرار گرفته و به سادگی مایل به گفتوگو با او باشد؛ کسی که گوش دهد و صحبت کند.
برای آنکه واقعاً از قدرت مواجهههای درمانی بهرهمند شویم، یا به طور کلیتر، در هر مواجههای با کسی که از روانپریشی رنج میبرد، ضروری است نه تنها از کمبودها و فقدانهای فرد شروع کنیم، بلکه گفتمان و ذهنیت خود را نیز تغییر دهیم. همانطور که فیلسوف فرانسوی، میشل فوکو، استدلال کرده است، انتخابهای گفتمانی ما، که در مفاهیمی که به کار میبریم بیان میشوند، فهم ما از جهان را شکل میدهند و تعیین میکنند که چگونه افراد را در جامعه تعریف و دستهبندی میکنیم. کلمات، نظرات و توضیحات ما، نگرشهای ما را شکل میدهند و بر نحوه رفتار یا بدرفتاری ما با دیگران تأثیر میگذارند.
امروزه گفتمان زیستپزشکی بر درک جمعی ما از روانپریشی حاکم است. با این حال، این به معنای آن نیست که این گفتمان بر پایه پیشرفتهای چشمگیری بنا شده است. بخش زیادی از اطلاعات ارائهشده در کتب مرجع، مقالات مطبوعاتی یا وبسایتها، و همچنین نظرات افراد عادی، بر مغز، ژنتیک و دارو تمرکز دارد. ممکن است که آنها علمی به نظر برسند، اما رسانههای جمعی اغلب نتایج انتخابی و اغراقشدهای از مقالات روانپزشکی زیستی استخراج میکنند. با وجود سالها تحقیق پرهزینه در حوزه زیستشناسی، هیچ شاخص فیزیکی قابل اندازهگیری برای روانپریشی پیدا نشده است. در واقع، ما حتی یک ناهنجاری کوچک در مغز پیدا نکردهایم که به طور سیستماتیک در، مثلاً، ۹۰ درصد از تمام بیماران وجود داشته باشد و تنها در ۹ درصد از افراد تحت کنترل نرمال دیده شد. بهسادگی هیچ نشانگر زیستی وجود ندارد که بتوان از آن در تشخیص یا درمان استفاده کرد.
به همین ترتیب، برخلاف آنچه گاهی تصور میشود، داروهای آنتیسایکوتیک قادر به درمان روانپریشی نیستند. واژه "آنتیسایکوتیک" ممکن است ما را به یاد تشابهی با "آنتیبیوتیکها" بیندازد، اما این داروها مکانیسمهای پیش فرض بیماری را از بین نمیبرند، بلکه در عوض ادراک ما از اهمیت محرکهای داخلی و خارجی را کاهش میدهند. مطالعات مروری نشان دادهاند که این داروها تنها برای حدود یکچهارم از بیماران مبتلا به روانپریشی نتایج خوبی دارند. در حدود نیمی از موارد روانپریشی، داروها تا حدودی تأثیر دارند، اما در این موارد نیز داروهای آنتیسایکوتیک عوارض جانبی نامطلوب و ناراحتکنندهای به همراه دارند (مانند ابیانگیزگی، بیحسی، بیقراری، افزایش خطر دیابت ...). برای یکچهارم باقیمانده هیچ اثر مثبتی مشاهده نمیشود. به عبارت دیگر، نتایج گاهی خوب است، اما داروهای آنتیسایکوتیک به هیچ وجه درمانی معجزهآسا نیستند. پژوهشهای همراه با پیگیری در دورهای بیستساله نشان دادهاند که استفاده طولانیمدت از این داروها میتواند مضر باشد و حتی آسیبپذیری نسبت به دورههای روانپریشی بعدی را افزایش دهند.
آنچه در عین حال میدانیم این است که توضیحات زیستی درباره روانپریشی به تقویت انگ اجتماعی کمک میکنند. هرچه افراد بیشتر فرض کنند که روانپریشی یک بیماری ژنتیکی مغزی است، بیشتر باور میکنند که این یک وضعیت مهلک و رو به وخامت است که افراد را غیرقابل پیشبینی و خطرناک میسازد. این پیشداوری در دهههای اخیر افزایش یافته و منجر به فاصله اجتماعی و خشونت علیه افرادی با بیماریهای شدید روانی شده است. نکته مهم این است که این فرضیات نهتنها نادرست بلکه ناعادلانه و حتی برای بیماران روان آسیبزا هستند.
در نتیجه، لازم است نگرش و زبان خود را درباره روانپریشی تغییر دهیم و به جای تمرکز بر مغز، بر تجربه سوبژکتیو—یعنی ذهن—تأکید بیشتری داشته باشیم. مهم است که ماهیت تجربیات روانپریشانه را با دقت بیشتری بررسی کنیم و تلاش کنیم دریابیم که این تجربیات چگونه سازماندهی شدهاند، چه چیزی ممکن است بیان کنند و چگونه در تاریخچه زندگی و زمینههای اجتماعی افرادی که آنها را تجربه میکنند، جای گرفتهاند. با مطالعه دقیق این جنبهها، گفتمان و طرز فکر خود را تغییر میدهیم و این امکان را فراهم میکنیم که به شیوهای بازتر و انسانیتر با افراد مبتلا به روانپریشی تعامل داشته باشیم.
https://www.e-flux.com/notes/642855/psychosis-is-a-mental-crisis-not-a-disease
دیدگاه کاربران