The Concept of Will in the Thinking of Otto Rank and its
Consequences for Clinical Practice
Esther Menaker
(1985). Psychoanal. Rev. , (72)(2):255-264
مفهوم اراده در اندیشه اتو رنک و کاربردهای بالینی آن
ترجمه و تلخیص: تحریریه روان پژوه
روجر روزنبلت Roger Rosenblatt در مصاحبهای تلویزیونی در مورد گزارشی که برای مجله تایم نوشته بود و بعدها به صورت کتاب منتشر شد (۱۹۸۳)، درباره تاثیرات روانی جنگ بر کودکان صحبت کرد. او با کودکانی از مناطق مختلف جنگزده مانند ایرلند شمالی، اسرائیل، تایلند و ویتنام گفتگو کرده بود. یافتههای او قابل توجه بودند؛ هرچند این مطالعه به لحاظ آماری «علمی» نبود، اما نتایج نشاندهنده الگویی متفاوت از آنچه که نظریات رایج انتظار دارند، بود. برخلاف تصور ما که انتظار داریم کودکانی که خشونت را تجربه کردهاند، یا با متجاوزان همدلی کنند یا به شکل منفعلانه واکنش دهند، بسیاری از این کودکان با وجود تجربیات وحشتناک مانند مرگ والدین، قحطی و تنهایی، همچنان حس همدلی، استانداردهای اخلاقی، عشق به زندگی و حتی درک زیباییشناسانه را حفظ کرده بودند. نویسنده به این موضوع اشاره میکند که در این مرحله نمیخواهد درباره معنای یافتههای پیشین خود حدس بزند، بلکه هدف او برجسته کردن این مسئله است که ما چقدر به نظریاتمان محدود و وابستهایم و این نظریات تا چه حد تحت تأثیر نگرشهای جبرگرایانه درباره زندگی و شخصیت انسانها قرار دارند. روش علمی چندین قرن بر ما تأثیر گذاشته و ما عادت کردهایم که برای توضیح پدیدهها به دنبال علتهایی در گذشته باشیم و بر اساس آنها آینده را پیشبینی کنیم. اگرچه این روش به طور کلی منفی نیست، در حوزه روانشناسی انسان ابعاد دیگری وجود دارد که این رویکرد علّی و جبرگرایانه نمیتواند آنها را به خوبی توضیح دهد.
یکی از این ابعاد مهم، اراده یا عمل «اراده کردن» است و این اتو رنک بود که این مفهوم را به حوزه روانشناسی پویا معرفی کرد، هم در نظریه و هم در عمل. رنک در اوایل کار حرفهای خود به اهمیت اراده نرسید. او به عنوان شاگرد فروید شروع به کار کرد و نوشتههای اولیه او مبتنی بر نظریه روانکاوی بودند، اگرچه در برخی جاها میتوان نشانههایی از ایدههای نو و متفاوت او، عمدتاً در مورد خلاقیت creativity و شکلگیری سلف را مشاهده کرد. در واقع اولین اثر رنک، که توجه فروید را به او جلب کرد، رسالهای تحت عنوان «هنرمند» (۱۹۲۵)[1] بود. بر اساس تلاش رنک برای ساختن خودش و غلبه بر محدودیتهای دوران کودکی، و احساسی که او نسبت به خود به عنوان یک هنرمند داشت، علاقه او به خلاقیت شکل گرفت و این مفهوم به یکی از مفاهیم اصلی در تفکرات روانشناختی او تبدیل شد. اصل خلاقیت که رنک آن را به نیروی زندگی و تمایل به رشد و جاودانگی نسبت میدهد، نخ اصلیای است که بعدها به عنوان نظریه اراده او ظهور میکند.
همچنین، مفهومی مرتبط با خلاقیت، که به موازات آن قرار دارد، فرایند جدایی-فردیت و اضطراب همراه آن است. این فرایند جدایی-فردیت است که اراده از طریق آن بیان میشود و هنگامی که بیان شد، به اراده خلاقانه تبدیل میشود. اتو رنک در بررسی خود از "اراده" به ارتباط آن با ایگو (ego) و فردیت (individuation) میپردازد. ابتدا باید گفت که در حوزه روانشناسی و بهویژه روانکاوی، اصطلاح «اراده» و عملکرد «اراده کردن» تقریباً به همان میزان که «جنسیت» در روزهای اولیه کار فروید غیرقابلقبول بود، قابل پذیرش نیست. این نگرش علیرغم تجربهای که از واکنش «خب که چی» بیماران در مواجهه با بینشهای جدید داریم، همچنان غالب است. این واکنش به معنای آن است که «با این دانش جدید چه باید کرد؟» اکنون میدانیم که کسب بینش بهتنهایی منجر به تغییر نمیشود. این تغییر نیازمند مشارکت ارادی فرد است. رنک هنگام صحبت درباره اراده، آن را با ایگو و تمایل به فردیت پیوند میدهد. تمایل به فردیت، یعنی جدایی اولیه از مادر که در تمام جداییهای بعدی در طول زندگی تکرار میشود، یک اصل بنیادین است که در نهایت به دنبال اهداف بالاتر در فرد نمایان میشود.
رنک میگوید: «ایگو نماینده زمانی نیروی ابتدایی کیهانی است — قدرت این نیرو که در فرد نمایان میشود، همان چیزی است که ما آن را اراده مینامیم» (رنک، 1945، ص. 212). او با اشاره به «نیروی ابتدایی کیهانی» (cosmic primal force)، به نیرویی اسرارآمیز اشاره نمیکند، بلکه به طبیعت انرژیمند جهان، بهویژه جهان زنده، اشاره دارد. این نیرو در انسان به دلیل آگاهی و بهویژه خودآگاهی ظهور میکند. این پدیده نهتنها در انطباق با محیط بلکه در تبادل روانشناختی بین واقعیت درونی و بیرونی رخ میدهد که میتواند منجر به تغییرات اختیاری در یکی یا هر دو شود. چنین عملی را رنک «خلاقانه» (creative) مینامد که آن را از «انطباقی» (adaptive) متمایز میکند و این عمل را بهعنوان پدیدهای مرتبط با اراده میداند.
رنک در بررسی خود به مفهوم اراده و فردیتیابی (individuation) اهمیت بسیاری میدهد و آن را یکی از اصول اساسی در روانشناسی میداند. او معتقد است که فرایند درونی کردن (internalization) که شامل جذب تجربیات جهان بیرونی میشود، یکی از مکانیسمهای کلیدی برای اجرای اراده است. این فرایند از طریق تصاویر حافظهای و ارتباطات با دیگران، بهویژه والدین و افرادی که در رشد کودک نقش دارند، انجام میشود. اما برخلاف دیدگاههای معمول، رنک تأکید میکند که این هویتیابیها به سلف فرد افزوده میشود و بهعنوان بخشی از نیروی مستقل او در تعامل با جهان بیرونی و اعمال اراده بروز میکند. بیان اراده از همان سالهای اولیه زندگی، بهخصوص در دورهای که کودک با مخالفت و «نه» گفتن به والدین بهدنبال تمایز خود از مادر است، بهوضوح دیده میشود. رنک این مخالفت و اراده منفی کودک را بخشی از فرایند فردیتیابی میداند، در حالی که فروید آن را به مراحل خاصی از رشد لیبیدو، مثل مرحله مقعدی، نسبت میدهد. در مقابل، رنک تأکید بیشتری بر تولد روانشناختی کودک بهعنوان یک «سلف» مستقل دارد. این دیدگاه او را پیشگام روانشناسانی همچون کوهوت قرار میدهد که بر مفهوم خودمختاری در روانشناسی تأکید دارند.
اگر به فرایند فکری رنک نگاه کنیم، میبینیم که علاقه او به فردیتیابی از جستجوی منبعی برای اضطراب ناشی شده است. او در جستجوی منشأ اضطرابهایی بود که بر زندگی انسان تأثیر میگذارند. در ابتدا، رنک تولد جسمانی و جدا شدن از مادر را بهعنوان یک تجربه تروماتیک و منشأ اصلی اضطراب در نظر گرفت. او معتقد بود که میزان دشواری یا آسانی تولد میتواند مشخصکننده میزان اضطراب فرد در طول زندگی باشد. اما با کسب تجربه بالینی بیشتر، او این نظریه را کنار گذاشت و به این نتیجه رسید که جدایی روانشناختی و فرایندهای فردیتیابی در طول زندگی انسان اهمیت بیشتری دارند. رنک با این تغییر دیدگاه، تأکید بیشتری بر اهمیت جدا شدن روانشناختی از مادر و رسیدن به خودمختاری در سراسر زندگی داشت، و این تغییر نگرش زمینهای برای توسعه روانشناسی سلف (self-psychology) در آینده فراهم کرد.
هر جدایی، تجلی از اراده برای فردیتیابی است. نخستین و مهمترین جدایی، همانطور که رنک تأکید میکند، جدایی هیجانی از مادر است. این فرایند نه تنها یک بار اتفاق میافتد و نه تنها به یک مرحله خاص از زندگی محدود میشود. بیشتر دوران کودکی و نوجوانی در تقلا برای دستیابی به خودمختاری هیجانی صرف میشود و برای برخی افراد این مبارزه در تمام طول زندگی ادامه دارد. رنک این تولد فردیت را تنها در تعاملات شخصی نمیبیند، بلکه آن را در عرصههای اجتماعی بزرگتر نیز مشاهده میکند. او بیان میکند که فرد در تلاش است که از جمعیت خود را جدا کند و یک سلف متمایز و منحصربهفرد بسازد.
همانطور که در جدایی از مادر، فرد میان میل به جدایی و تمایل به یکی بودن با مادر دچار کشمکش میشود، در سطح اجتماعی نیز میان دو میل متضاد کشیده میشود: تأکید بر فردیت منحصربهفرد خود یا ادغام و یکی شدن با فرهنگ جمعی. این تضاد میان تمایل به خودمختاری و ادغام با دیگران در عرصههای اجتماعی و خلاقیتهای فردی نیز دیده میشود. اراده برای فردیتیابی همچنین در کارهای خلاقانه افراد نمود پیدا میکند. اما در اینجا نیز مسئله جدایی مطرح است؛ چرا که کار خلاقانه که بخشی از سلف فرد است و بیانگر آن، باید از سلف فرد جدا شود و همانند یک کودک از مادر، به حیات مستقل سلف ادامه دهد. نمونهای که می توان مثال زد مربوط به نویسندگانی است که با دست نوشتههای خود به دفترهای انتشارات میرفتند و تمایلی به جدا شدن از اثر خود نداشتند. آنان از ارسال دست نوشتههایشان از طریق پست هراس داشتند، چون نمیتوانستند به جهان آزاد اعتماد کنند تا اثرشان به تنهایی حرف بزند. خالق باید درد این جدایی را تحمل کند، همانطور که هر دانش عینیای که از کار خلاقانه حاصل شده، باید بخشی از فرهنگ بشری شود و در نتیجه از اثر خلاقانه جدا گردد. تمامی این جداییها با انرژی اراده تقویت میشوند، ارادهای که خود بیانگر نیروی حیاتی زندگی است.
بیان اراده، که ابتدا به عنوان “مخالفت “ (counterwill) آغاز میشود، یک عمل جدایی از فرد دیگری است. اگرچه این اراده به عنوان یک نیروی اصلی درون فرد وجود دارد، ولی در عملکرد خود به عنوان بالاترین نمود فردیت، باید تحت فشار ناشی از چالش یک مانع بروز کند. اراده به عنوان وسیلهای برای جدایی از "دیگری" عمل میکند تا فرد بتواند به تفکیک و تمایز شخصی برسد.
اما این جدایی پیامدهای منفی هم دارد. یکی از این پیامدها “اضطراب “ است؛ اضطراب ناشی از از دست دادن وابستگی. همچنین جدایی احساس “گناه” را به همراه دارد، بهویژه در برابر فردی که فرد به او وابسته است و این عمل جدایی، نوعی مخالفت با او تلقی میشود. پس بیان اراده همواره با اضطراب و گناه همراه است. فهمیدن اینکه جدایی منبع اضطراب است دشوار نیست. از آنجا که نوزاد کاملاً ناتوان و به مادر وابسته است، غیبت او، که ابتدا بهصورت احساس نیازهای بقایی برآوردهنشده (مانند تغذیه، گرما و تماس) تجربه میشود، وحشت از عدم بقاء را بههمراه دارد. این اضطراب در تمام طول زندگی در روابطی که با وابستگی عاطفی مشخص میشوند، باقی میماند، زیرا جدایی از این روابط نماد جدایی اولیه از مادر است.
اما چرا جدایی که به واسطه اراده به وجود میآید، منبع گناه است؟ برای درک این مفهوم باید به دیدگاه رنک در مورد مفهوم “"اخلاقی"“ در زندگی انسان بازگشت. او منظورش از اخلاقی، اخلاق به معنای مرسوم نیست، بلکه به جنبهای حیاتی از طبیعت رابطه انسانها اشاره دارد. از نظر رنک، اخلاقی بودن بیانگر یک توانایی زیستی برای همدلی با دیگران است؛ این توانایی ما را از خودمحوری کاهش میدهد و از طریق “درونیسازی” (internalization) موجب ایجاد نوعی شناسایی و همدلی با افراد دیگر میشود.
این بعد اخلاقی از رابطه مادر و کودک آغاز میشود. از آنجا که کودک زمانی با مادر یکی بوده است، قادر است با او همدلی کند. اما نیاز به جدایی و تبدیل شدن به فردی مستقل از طریق عمل ارادی، این همدلی و رابطه اخلاقی با مادر را به چالش میکشد و به همین دلیل کودک احساس گناه میکند. این احساس گناه نه به دلیل ارتکاب خطا یا داشتن تمایلات غریزی ممنوع است، بلکه یک “گناه وجودی”existential guilt است که بخشی اجتنابناپذیر از زندگی انسانی به شمار میرود. ترس و احساس گناهی که با تولد فردیت و تمایل به جدایی همراه است، با آرزوی شدیدی برای زندگی کردن و تحقق پتانسیل فرد به عنوان یک موجود منحصر به فرد متعادل میشود. “موقعیت درمانی” این امکان را به درمانگران میدهد که اراده بیمار برای فردیت را تأیید کنند و اضطراب و احساس گناهی که به طور اجتنابناپذیر با این جنبه از رشد همراه است را کاهش دهند.
برای روشن شدن این موضوع، میتوانم مثالی از یک پرونده مطرح کنم. فردی که به او اشاره میکنم، زنی جوان و حرفهای به نام جین است که به دلیل مشکلات در زندگی کاری و عاطفیاش وارد درمان شد. او در تصمیمگیری برای مسیر شغلی خود مشکل داشت و پس از تصمیمگیری نیز نمیتوانست به تعهدات خود در دورهی آموزشیاش عمل کند. او قادر نبود ضربالاجلهای تکالیف نوشتاری را رعایت کند، به کلاسها به طور منظم برود و تمرکز کند. در روابط عاطفی خود نیز معمولاً مردانی را انتخاب میکرد که غیرقابل اعتماد، بیثبات و اغلب کسانی بودند که او را ترک میکردند. رابطهی او با این افراد بسیار “همزیستانه” (symbiotic) بود، با این حال سطح بالایی از تفکر مستقل و تواناییهای قابلتوجهی را در دیگر زمینههای زندگیاش نشان میداد. در اصل، او از “افسردگی” رنج میبرد و اغلب خود را در دنیای خیال و تصورات دربارهی زندگی ایدهآل در یک جزیرهی آرام غوطه ور می ساخت. او از خانوادهای میآمد که کنترل شدید احساسات را به عنوان یک ایدهآل میپرستیدند، به همین دلیل جین در ارتباط با افکار و احساسات خود در تعاملات درمانی مشکل داشت. تقریباً دو سال طول کشید تا اعتماد کافی ایجاد شود و او بتواند احساساتش را با من در میان بگذارد. “اضطراب” موضوع اصلی بود؛ ترس از رها شدن، اما در عین حال ترس از نزدیکی؛ ترس از افراد دارای قدرت؛ ترس از شکست و حتی بیشتر از آن، ترس از موفقیت.
جین فرزند کوچکتر یک خانوادهی حومهنشین بود که از نظر مالی راحت بودند اما نه چندان مرفه. او کودکی سرکش بود و در نوجوانی این سرکشی بیشتر شد. مادرش هدف اصلی اعتراضات او بود، زیرا پدرش معمولاً از صحنههای درگیری کنارهگیری میکرد. وقتی جین 16 ساله بود، مادرش بر اثر حادثهای ناگهانی فوت کرد. از آن زمان تا زمانی که به دانشگاه رفت، جین مدیریت خانه را بر عهده داشت، اما وضعیت روحیاش به طور فزایندهای نامتعادل شد. او تحصیلات دانشگاهی خود را به پایان رساند، اما از افسردگی مزمن رنج میبرد، گاهی تا حد داشتن افکار خودکشی.
تجربه جین در “درمان روانکاوانه” (Psychodynamic Therapy) او را در مسیری از “خودآگاهی” (Self-awareness)، رهایی از “احساس گناه” (Guilt) و دستیابی به “خودمختاری” (Autonomy) قرار داد. جین با تحلیل “رابطه مازوخیستی” (Masochistic Relationship) خود با مردی جوان، رابطهای که بازتابی از احساسات گناه و “دشمنی پس راندهشده” (Repressed Hostility) نسبت به مادرش بود، به شناخت عمیقتری دست یافت. احساسات منفی نسبت به مادرش باعث شد تا او به نوعی “خود-تخریبی” (Self-destructive Behavior) در روابط عاشقانهاش روی بیاورد، چون این رابطهها را نوعی مجازات برای خصومتهای ناپیدا و پس راندهشده خود میدانست.
تحلیل این رفتارها به جین کمک کرد تا ارزشهای درونیاش را کشف کند و از “خود-تحقیرگری” (Self-depreciation) در روابط عاشقانهاش دست بردارد. “حمایت” (Support)، “همدلی” (Empathy) و “تشویق درمانگر” (Therapist’s Encouragement) از او نیز در ایجاد این خودمختاری نقش مهمی داشتند. این تغییرات نه تنها از طریق افزایش بینش جین نسبت به خود بلکه از طریق ارتباط عمیق احساسی با درمانگرش به وجود آمد. همانطور که “رنک” (Rank) اشاره میکند، جین به تدریج به این نتیجه رسید که حق دارد به عنوان یک فرد مستقل و خودمختار بدون احساس گناه “اراده کند” (Exert Will).
با این حال، با کاهش “احساس گناه” (Guilt), “اضطراب” (Anxiety) در جین بیشتر شد. وقتی رابطه عاشقانه جدید او عمیقتر شد، او دچار “ترس از تعهد” (Fear of Commitment) شد و تلاش میکرد با بهانههای مختلف از این رابطه فرار کند. درمانگرش او را تشویق کرد که با اضطراب خود روبرو شود و به تواناییهایش برای “عشقورزی” (Capacity for Love) و “تعهد” (Commitment) اعتماد کند. به تدریج، جین توانست زندگی روزمره خود را بهتر مدیریت کند و به عنوان یک فرد مستقل به شکلی موفقتر عمل کند.
اما در نهایت، یک مرحله اضطراب شدیدتر رخ داد. در سالگرد مرگ مادرش، او دچار “اسپاسم عضلانی شدید” (Severe Muscle Spasms) در پاهایش شد که نشاندهنده عوامل “روانتنی” (Psychosomatic) بود. این درد جسمی نشان میداد که جین هنوز ترس عمیقی از “زندگی کردن” (Fear of Living)، “لذت بردن از عشق” (Fear of Enjoying Love) و “موفقیت” (Success) در حالی که مادرش دیگر زنده نبود، دارد. درک این ارتباط عمیق با مادرش به جین کمک کرد تا ببیند این “همذاتپنداری” (Identification) با مادر فقط شامل جنبههای منفی نبوده؛ بلکه “تحسین” (Admiration) و تلاش برای “الگوبرداری” (Modeling) از مادر نیز در این فرآیند وجود داشته است. این بینش جدید به جین کمک کرد تا بهبود عاطفی بیشتری پیدا کند و “ترس از جدایی” (Fear of Separation) را بهتر مدیریت کند.
مطابق با دیدگاه “رنک” (Rank)، چالش جین بیشتر به مبارزه برای تولد روانشناختی (Psychological Birth) و تبدیل شدن به یک فرد مستقل مربوط میشود تا رقابت ادیپی (Oedipal Rivalry) با مادرش، هرچند این رقابت هم ممکن است حضور داشته باشد. این مبارزه در اصل برای به دست آوردن جایگاه خود در زندگی و ادعای “جایگاه شایسته در جهان” (Rightful Place in the Sun) است. رنک این ابراز فردیت و جدایی در عمل را به عنوان “عمل اراده” (Act of Will) تعریف میکند.
مسئولیت کامل این جدایی (Separateness) معمولاً فشار زیادی را بر شخصیت انسانی وارد میکند. بدون شک، این موضوع در مورد جین نیز صادق بود. ترس او از “موفقیت در انطباق با موقعیتهای زندگی” (Fear of Successful Adaptation)، چه در کار و چه در عشق، که در اصل ترس از اجرای اراده (Exercise of Will) است، همان چیزی است که رنک آن را “ترس از زندگی” (Life Fear) مینامد. علیرغم میل قوی به زندگی کردن و بیان “فردیت منحصر به فرد” (Unique Individuality)، ترس از جدایی که این فردیت با خود به همراه دارد، وجود دارد.
در مقابل این میل به فردیت، تمایلی برای “ادغام شدن” (Merging) وجود دارد—میل به از دست دادن همین منحصر به فرد بودن در امنیت یک کل بزرگتر، چه در فردی دیگر یا در یک “ایدئولوژی جمعی” (Collective Ideology). هر دو حالت با ترس همراه هستند. به جای جمله معروف «بودن یا نبودن»، در چهارچوب زندگی، میتوان گفت: “اراده کردن یا اراده نکردن” (To Will or Not to Will). این دوگانگی یکی از “تعارضهای اصلی” (Conflicts) است که رنک توصیف میکند. تحت شرایط معمولی، حداقل در جوامع غربی، میل به “فردیتیافتن” (Striving Toward Individuation) پیروز میشود. با این حال، فردیت به دست آمده با هزینههای زیاد، توسط یک دوگانگی دیگر به چالش کشیده میشود: “مرگ و جاودانگی” (Mortality and Immortality). با طلوع آگاهی، فرد به مرور از پایان زندگی خود آگاه میشود که این امر بهطور اجتنابناپذیری با “اضطراب عظیمی” (Great Anxiety) همراه است. اما به طور متناقض، ترس از مرگ و میل به “جاودانگی” (Wish for Immortality) به تظاهر کاملتر زندگی از طریق “اراده خلاق” (Creative Will) منجر میشود. این ابراز اراده نه تنها برای هنرمندانی که آثار خلاقانهشان نیاز به جاودانگی را برآورده میکند، همانطور که رنک به زیبایی در کتاب «هنر و هنرمند» (Art and Artist) نشان داده، بلکه برای فرد عادی نیز صادق است. فردی که از طریق “عملکرد اراده” میتواند سلف را “خلق” کند، شخصیت را بسازد و زندگی را همچون یار همیشگی آن یعنی مرگ، تأیید کند.
رنک این تأیید را با عبارت “«تأیید ارادی اجبار»“ (Volitional Affirmation of the Obligatory) توصیف میکند. “تأیید ارادی” (Volitional Affirmation) یک عمل مثبت از اراده است؛ “اجبار” (Obligatory) ذات زندگی است، که مرگ را نیز شامل میشود.
افراد “رواننژند” (Neurotic) به دلیل وجود “ترس و احساس گناه” نمیتوانند اراده خود یا الزامات زندگی را تأیید کنند. بنابراین، وظیفه درمان این است که فرد را از این ترسها و احساس گناهها رها کند تا بتواند “اراده فردی” (Individual Will) خود را آزاد کند. در این دیدگاه، هدف درمانی رنک، “سازنده” (Constructive) است و به رشد فردی و “ساختن سلف” (Building of the Self) توجه دارد، نه به تحلیل محتوای روانشناختی. در فرآیند درمان، تاکید رنک بر تجربه فرد در یک “رابطه جدید” (New Relationship) است که به فرد کمک میکند به جای محکوم کردن، “عمل اراده کردن” (Willing) را بپذیرد. این در مقایسه با “روانکاوی فروید” (Freudian Psychoanalysis) جالب است. در روش فروید، از طریق تحلیل “عوامل ناآگاه” (Unconscious Factors) و “جهانیسازی غرایز” (Universalization of Instinctual Impulses)، بیمار یاد میگیرد غرایز شخصی خود را تا حدودی بپذیرد، اما در شکل خام خود آنها را ناسازگار میبیند.
در روانکاوی فروید، این غرایز به دلیل “جهانی بودنشان” (Universality) مسئولیت زیادی از دوش فرد برمیدارند و تغییر در رفتار یا شخصیت به صورت “خودکار” از طریق تحلیل ناآگاه و تنظیم مجدد انرژیهای روانی رخ میدهد. اما برای رنک، تغییر از طریق “انتخاب ارادی” (Volitional Choice) انجام میشود. بیمار با “پذیرش اراده منحصر به فرد خود” (Acceptance of the Patient’s Unique Will) در این عمل ارادی یاری میشود. فروید غرایز را از طریق جهانیسازی تأیید میکند، اما رنک اراده را با پذیرش “منحصر به فرد بودن” (Specific Uniqueness) هر فرد و “پتانسیل خلاقانه و تطبیقی” (Adaptive and Creative Potential) آن تأیید میکند. هر دو رویکرد ارزش درمانی دارند.
رنک درک خود از “رواننژندی” (Neurosis) را به عنوان یک اختلال در عملکرد ایگو، نه تنها به عنوان یک نقص یا مشکل بلکه به عنوان تلاشی خلاقانه برای سازگاری با زندگی و “رنجهای اجتنابناپذیر آن” میبیند. از نظر رنک، رنج بخشی از طبیعت انسان است که به دلیل “آگاهی از مرگ” و آگاهی از وجود خود رخ میدهد، و نه تنها به دلیل تعارضات خانوادگی یا شرایط محیطی.
در این دیدگاه از زندگی و رواننژندی، درمانگر به جای محکوم کردن “اختلالات” یا نقصها، آنها را میپذیرد. این پذیرش، اولین گام در جهت شناسایی و پذیرش “خودمختاری اراده فرد” است. در اینجا، موقعیت درمانی به عنوان یک “فرآیند یادگیری احساسی” تبدیل میشود. بیمار یاد میگیرد “اراده واقعی خود” را در آینهای که درمانگر فراهم میکند، بشناسد و تأیید کند. این مفهوم به “آینهداری کوهوت” (Kohut's Mirroring) شباهت دارد، که هم در “رابطه مادر و کودک” به عنوان بخشی طبیعی از رشد دیده میشود و هم به عنوان بخشی ترمیمی از فرآیند درمان.
رنک همچنین مشکل فرد در دستیابی به خودمختاری و رشد “سلف” و “اراده” را به “آینه داری ناکارآمد” (faulty mirroring) در رابطه مادر و کودک نسبت میدهد. از آنجا که آینهداری برای رشد «من» حیاتی است، جدایی از مادر در غیابِ آینهداریِ کافی، نخست بهدلیل اضطراب، و سپس بهسبب پایداریِ امید به تأیید، با مانع روبهرو میشود؛ امیدی که فرد را به رابطه با مادر پیوند میزند و از گسستن بازمیدارد. پذیرش ارادهی بیمار از سوی درمانگر، پاسخی است به همین امید. پس از دریافت آن تغذیهی روانیِ لازم برای رشد کافیِ خود، اینک مسئولیت بیمار است که ارادهی خود را در خدمت رشد فردی و درک ماهیت ناگزیرِ تعارضآمیزِ زندگی انسانی بهکار گیرد.
References
Rank, O. ( 1925) Der Kunstler, (2nd ed. ). Vienna: Internationaler Psychoanalytischer Verlag. (First edition, Vienna, H. Heller, 1907. )
Rank, O. ( 1932) Art and Artist. New York: Knopf.
Rank, O. ( 1945) Will Therapy and Truth and Reality New York: Knopf.
Rosenblatt, R. ( 1983) Children of War. New York: Anchor/Doubleday.
دیدگاه کاربران