تحول ایگو (1926)

تحول ایگو (1926)

تحول ایگو (1926)

اتو رنک

ترجمه: تحریریه روان پژوه

 

خانم‌ها و آقایان، تنها با پیوند دادن شیوه تفکر ژنتیک با یک دیدگاه پویای دیگر، یعنی دیدگاه تکاملی، می‌توان مسائل و
تعارضات ایگو را به‌طور کامل درک کرد. منظور از تکامل در اینجا "پیشرفت" جامعه‌شناختی نیست، بلکه "تحول
زیستی و تغییر روانی" است. این دیدگاه چشم‌اندازهای جدیدی را پیش روی ما می‌گشاید که درک تحول عادی و
ناسازگاری‌های آسیب‌شناختی را ممکن می‌سازد. در این صورت، درمی‌یابیم که تثبیت تروماتیک نیست، بلکه طبیعی
است؛ آنچه واقعاً تروماتیک است، تحول است.
از نظر فیلوژنتیک، تحول احتمالاً بیانگر تغییرات در محیط و انطباق پیش‌رونده‌ای است که این تغییرات ایجاب می‌کنند؛
از نظر آنتوژنتیک، تحول به معنای رشد و تغییر مداوم در ایگوی خود است. تمایل لیبیدو به ثابت ماندن در اینجا با تمایل
ایگو به تحول در تضاد قرار می‌گیرد. این توضیح می‌دهد که چرا فرآیندهای زیستی عادی تحول - مانند تولد، از شیر
گرفتن، بلوغ یا یائسگی - ممکن است در شرایط خاص به‌صورت تروماتیک عمل کنند و اختلالاتی در تحول ایگو ایجاد
کنند. در مرحله جنسی تحول، مبارزه بین فرد و گونه (نسل) تعیین‌کننده می‌شود [1]، در حالی که تروماهای پیشین، مانند
تولد یا از شیر گرفتن، صرفاً فردی‌اند و تنها به ایگو مربوط می‌شوند. در مورد دیگر، مسئله تعارض بین ارضای
لیبیدوی نارسیسیستیک از طریق ابژه - که احساس گناه ایجاد می‌کند - و ارضای خود ابژه از طریق دوست داشتن آن
است.
دیدگاه تکاملی تنها دیدگاهی است که می‌تواند بیمار شدن و شفا یافتن روانی را توضیح دهد. چه چیزی انسان را از نظر
روانی بیمار می‌کند؟ انرژی‌ها به‌گونه‌ای نامطلوب جابه‌جا شده‌اند؛ یک مکانیسم محافظتی شکست خورده است؛ یک
ابزار کمک، به دلیل تحول بیشتر فرد یا تغییر واقعیت، به باری تبدیل شده است؛ یک جایگزین مزاحم، زائد یا بی‌فایده شده
است. از این منظر، می‌بینیم که تجربه‌ای [Erlebnis] که ظاهراً به‌خودی‌خود تروماتیک است، از ابتدا چنین نبوده،
بلکه تنها در جریان تحول پیش‌رونده ایگو به آنسوی این تجربه تروماتیک شده است.
این تجربه[Erlebnis] ، به غیر از تروماتیک بودن فی نفسه اش، اغلب در ابتدا تلاشی سالم برای رهایی فرد از تعارض
ایگو است، تلاشی که تجربه در آن تنها به‌عنوان کمکی موقت برای پیشرفت در تحول ایگو به کار می‌رود. اما در
جریان این پیشرفت، تجربه‌ای که همراه فرد کشیده می‌شود، اغلب در پس‌اثرهای aftereffects خود تروماتیک
می‌شود، به‌ویژه اگر ایگو به دلیل استفاده از تجربه صرفاً به‌عنوان یک ابزار احساس گناه کند. تحلیل، به‌عنوان
تجربه‌ای از نوع شدید آن، باید این پیشرفت در تحول ایگو را با نتایج بهتری ممکن سازد، اما همان خطر پس‌اثرهای
تروماتیک را به همراه دارد. بنابراین، توضیح اثر تروماتیک یک تجربه به‌عنوان "اجبار به تکرار" (مانند موقعیت ادیپ)

بدون توجه به تحول ایگو چندان معنادار نیست. گاهی، همان‌طور که اشاره کردم، خود این تجربه نتیجه تعارضی در ایگو
است که بر ابژه فرافکنی شده است. به این معنا، هیچ "تثبیت" کودکی (یا پس‌رانش‌هایی) وجود ندارد که در طول زندگی
حفظ شوند. این ایده - که اخیراً فروید آن را کنار گذاشت [2]- که عقده ادیپ، برای مثال، در نوعی دفن پمپئی‌ وار حفظ
می‌شود، تنها از سوءتفاهم موقعیت تحلیلی و فرافکنی آن به گذشته تاریخی فرد ناشی شده است.
بیمار در مرحله ادیپ "تثبیت" نشده است؛ او تنها به موقعیت تحلیلی با همان تکانه‌ای (مانند حسادت) که در موقعیت‌های
پیشین واکنش نشان داده بود، پاسخ می‌دهد. همین امر برای تجربیات بعدی از نوع دیگر نیز صادق است، تجربیاتی که
بیمار به نظر می‌رسد در تحلیل "بازتولید" می‌کند، در حالی که در واقع به موقعیت تحلیلی واکنش نشان می‌دهد. اینکه
چرا او این کار را به‌صورت غیرمستقیم و با باززیستن تجربیات پیشین انجام می‌دهد، مسئله‌ای با اهمیت نظری و عملی
است که بعداً در بحث درباره مکانیسم "انکار" به آن بازمی‌گردیم [3]. در اینجا تنها اشاره می‌کنیم که این نوعی
پنهان‌سازی "هنرمندانه"[4] در قالب تاریخی یک تجربه دردناک کنونی است.
"اجبار به تکرار"، چنان‌که خود فروید اذعان دارد، از پدیده انتقال استنباط شده و در واقع پذیرش ناتوانی درمانی است.
در حقیقت، این "اجبار به تکرار" در این واقعیت نهفته است که بیمار در موقعیت تحلیلی همان‌گونه که در موقعیت‌های
پیشین واکنش نشان داده بود، پاسخ می‌دهد. اما تا جایی که مفهوم "انتقال" بر فرض تکرار دقیق استوار است، نادرست
است، زیرا تکرار دقیقی وجود ندارد؛ همه‌چیز می‌آید و می‌رود و ممکن است دوباره رخ دهد، اما هرگز کاملاً یکسان
نیست. هیچ تکرار واقعی وجود ندارد، زیرا هیچ دو موقعیت یکسانی وجود ندارد.
در واقع، همان‌طور که نیچه می‌گوید، آرزویی برای "بازگشت ابدی همان" (the everlasting return
of the same) وجود دارد، اما این آرزو هرگز محقق نمی‌شود، زیرا ما تغییر می‌کنیم. بنابراین، تمایل به تکرار واکنشی
است علیه تحول و تغییر مداوم ما، که پیوسته جهت‌گیری‌ها و انطباق‌های جدیدی را طلب می‌کند. شاید اگر می‌توانستیم
تحول و تجربه ناشی از آن را بدون تغییر دوباره زیست کنیم، تروماتیک نبود. اگر می‌توانستیم چنان‌که گوته به لحظه
می‌گوید، ما نیز بگوییم "بمان! تو بسیار زیبایی!" اما این به معنای دست کشیدن از خود زندگی است.
دیدگاه تکاملی پیامد روش‌شناختی مهمی دارد که اهمیت کامل آن را تنها بعداً، هنگامی که بخواهیم جایگاه روان‌شناسی را
در علم تدوین کنیم، می‌توانیم ارزیابی کنیم. در اینجا، برای پایه‌گذاری روان‌شناسی ژنتیک، شایسته است سخنانم را با
نکته‌ای اساسی بیاغازم که می‌تواند راهنمایی در مسیرهای پیچیده‌ای باشد که در تحقیقات روان‌کاوی باید بپیماییم.
این نکته درباره "اجبار به تکرار" و اصل تحول‌ای است که در برابر آن عمل می‌کند. اگر بخواهیم قوانینی از هر نوع
را تدوین و بررسی کنیم، تنها می‌توانیم عواملی را بیابیم که تکرار می‌شوند و بنابراین قابل‌پیش‌بینی‌اند. بدیهی است که
معنای روان‌شناختی این انگیزه برای بررسی "قوانین طبیعی"، اجتناب از اضطراب و کسب اطمینان است. اما این تنها با
نادیده گرفتن اصل تکاملی ممکن است، که دقیقاً با تعامل عوامل پیش‌بینی‌نشده مشخص می‌شود.

به‌عبارت دیگر، هر نظریه‌سازی پس از وقوع است، با تمایل به پیش‌تعیین پیدایش و خطوط تحول آینده بر اساس دانش
گذشته. از آنجا که نظریه قوانین را تدوین و پایان آن‌ها را ثابت می‌کند، همیشه توصیفی و ایستا باقی می‌ماند، در حالی
که خود پدیده‌ها پویا هستند و تنها از منظر اصل تحول قابل‌فهم‌اند.
این نکته به‌ویژه برای روان صادق است. در توصیف و توضیح عملکردهای روان‌شناختی، ناگزیر باید
"غیرروان‌شناختی" "un-psychological" باشیم که یعنی می کوشیم آنچه پویا و تکاملی است را نشان دهیم، آنچه واقعاً
فردی است و به‌سختی قابل‌درک. این از نظر روش‌شناختی نقطه ضعف اجتناب‌ناپذیری در روان‌شناسی است که باید
حتی در ارائه ژنتیک خودم از اهمیت آن آگاه باشم. در حال حاضر، تنها راهی که برای کاهش خطرات چنین ارائه‌هایی
در روان‌شناسی می‌بینم، تدوین روشن دیدگاه صرفاً روان‌شناختی است، با بیشترین اجتناب از آمیختگی آن با عوامل
دیگر، به‌ویژه زیستی و اجتماعی.
ویژگی اصلی دیدگاه روان‌کاوی این بود که فروید، با پیشینه پزشکی، روان را در بیماری کشف کرد و کوشید پایه‌ای
علمی برای آن در "روان‌شناسی" فراهم کند، در حالی که با معرفی جنسیت، عاملی زیستی درجه اول را وارد کرد. اما
تحول روان‌کاوی به‌روشنی نشان داد که این خیلی زود به زیست‌شناسی‌سازی - اگر نگوییم جنسی‌سازی - روان‌شناسی
منجر شد، که فروید در نهایت ناگزیر شد راهی به سوی روان‌شناسی واقعی، یعنی پدیده‌های ایگو، از آن بیابد.
با دیدگاه ژنتیک، که از کاربرد مداوم و تکمیل روش تحقیق روان‌کاوی به دست آوردم، می‌خواهم روان‌شناسی را -
غنی‌شده با تمام تجربیات و دیدگاه‌های روان‌کاوی - به‌عنوان دانش روان (als Lehre vom Seelischen) [5]
خالص‌شده از ناخالصی‌های خارجی که به دلیل ریشه‌های روان‌کاوی در آسیب‌شناسی و توجه آن به زیستی وارد
شده‌اند، بازسازی کنم.
یادداشت‌ها
سخنرانی ارائه‌شده در مدرسه کار اجتماعی نیویورک، پاییز 1926.
1. رنک این نکته را در هنر و هنرمند به تفصیل بسط داد و اغلب از آن به‌عنوان تعارض بنیادین انسانی یاد کرد:
دوگانگی بین مرگ‌وپذیری و جاودانگی، فرد و گونه، خلق و تولیدمثل، آزادی و سرنوشت، هنرمند و مخلوق.
"اکنون، بیش از هر زمان، احساس می‌کنم که خلاقیت هنری، و در واقع انگیزه خلاق انسانی به‌طور کلی، تنها
از هماهنگی سازنده این دوگانگی اساسی تمام زندگی سرچشمه می‌گیرد" (1932a، ص xxii؛ با تأکید). در
نظریه تصعید، فروید خلق هنری را مشتقی از جنسیت دانست: هنر چیزی جز تبدیل لیبیدو نیست - همان نیرویی
که به رنج نوروتیک منجر می‌شود. رنک مخالف بود: جنسیت تنها به عمل جنسی، تولیدمثل یا زایش
(procreation) منجر می‌شود، نه به تولید هنری یا خلق. او گفت: "ما نمی‌فهمیم چگونه انگیزه جنسی، که در
درجه اول برای حفظ نژاد طراحی شده است، [می‌تواند هنر تولید کند]... مگر اینکه پل اراده فردی را بسازیم،
که تولید گونه را به تداوم ایگو تبدیل می‌کند" (همان، صص 84-85).

رنک ادامه داد: "اراده، آگاه یا ناآگاه، همیشه بیانگر فرد، موجود واحد غیرقابل‌تقسیم خواهد بود، در حالی که جنسیت
چیزی مشترک، عمومی را نشان می‌دهد، که تنها در تجربه عشق انسانی با اراده فردی هماهنگ است و در غیر این
صورت پیوسته با آن در تعارض است" (همان، صص 85-86). این "دوگانگی اساسی" همچنین چیزی است که رنک در
سخنرانی "فراتر از روان‌کاوی" [18-234] آن را "تعارض بزرگ بین سلف زیستی و صرفاً انسانی ما" نامید.
2. رنک به مقاله 1924 فروید، "انحلال عقده ادیپ" (S.E.، 19:173-79)، اشاره دارد، اولین مقاله‌ای که فروید
پس از انتشار ترومای تولد نوشت. در آلمانی، عنوان آن Der Untergang des Ödipuscomplexes بود.
Untergang به معنای "نابودی" یا "فروپاشی" است - مفهومی قوی‌تر از "انحلال" استراچی (لووالد 1959،
ص 752).
فروید با این عنوان ترسی را ابراز کرد که نظریه ترومای تولد رنک برجستگی عقده ادیپ را "نابود" کرده است، با
اولویت دادن به مادر بر پدر. فروید در 26 مارس 1924 به فرنزی نوشت: "شاید حق با شما باشد که این عنوان
پراحساس به انگیزه‌ای در من اشاره دارد که با ترومای تولد مرتبط است" (ویتنبرگر 1995، ص 312؛ تأکید فروید).
رنک در خودکاوی نوشته‌هایش در 1930، محتوای چهار صفحه منتشرنشده در پایان مقاله فروید را توصیف می‌کند. در
آن‌ها "فروید اضطراب تولد را به‌عنوان توضیحی ممکن برای اضطراب اختگی بحث می‌کند و نتیجه می‌گیرد که پسر
و دختر به نظر می‌رسد به ترومای تولد، که در آن مشترک‌اند، به‌طور متفاوتی واکنش نشان می‌دهند. توضیح من
فرض می‌کند که کودک ایده مبهمی از تولد دارد. از تجربه خود او می‌تواند این فرض را تأیید کند که کودک
برداشت‌های کلی از وجود پیش از تولد خود دارد، اما هر فرض فراتر از آن باید اثبات شود" (1930a، ص 23). رنک
در اینجا درباره اینکه چرا فروید از انتشار این صفحات خودداری کرد، گمانه‌زنی نمی‌کند.
در نامه 20 مارس 1924، رنک به فرنزی گفت که فروید "تصمیم‌گیری درباره انتشار این کار را به من واگذار خواهد
کرد، زیرا فکر می‌کند روانکاوان آن را 'مخالفت با من' تلقی خواهند کرد، که تنها با رابطه شخصی ما تعدیل می‌شود...
عنوان آن 'Der Untergang des Ödipuscomplexes' است (دوسویگی در معنای دوگانه عنوان آشکار است) و نشان
می‌دهد که عقده ادیپ در تحول پس‌رانش نمی‌شود، بلکه نابود می‌شود و در واقع توسط عقده اختگی، که من کوشیدم آن
را با ترومای تولد جایگزین کنم، جایی که او نتوانست مرا دنبال کند" (ویتنبرگر 1995، ص 300).
3. به "عشق، گناه و انکار احساسات" [11] مراجعه کنید.
4. به "نوروز به‌عنوان شکست در خلاقیت" [20] مراجعه کنید.
5. رنک در اینجا به نکته‌ای نزدیک می‌شود که در "مسئله اضطراب" به‌صراحت بیان می‌کند: "عامل سبب
شناسانه واقعی نوروز در این است که ما زندگی روانی داریم" [8-124]. او در سخنرانی "نوروز به‌عنوان
شکست در خلاقیت" [20] گفت: "ما ممکن است اولین نگاه را به اهمیت انسانی نوروز به‌عنوان مقاومتی کلی
در برابر اجبار به دست آوریم... کل نگرش نوروتیک به زندگی تمایلی به کنترل اجبار خارجی را نشان

می‌دهد، نه‌تنها از سوی همنوعان، بلکه از سوی خود طبیعت. تمام واکنش‌های نوروتیک بنابراین می‌توانند به
یک خیر بزرگ تقلیل یابند که انسان به زندگی پرتاب می‌کند" [20-258]. نه نوروتیک و نه هنرمند قادر به
پذیرش مرگ، سرنوشت اجتناب‌ناپذیر زندگی، نیستند. اما رنک در سخنرانی "روان‌شناسی مدرن و تغییر
اجتماعی" [22] گفت که هنرمند می‌تواند "راهی برای عینیت بخشیدن به خودآفرینی‌اش در اثر هنری بیابد، در
حالی که نوروتیک در ایگوی خود ثابت می‌ماند... این امتناع از سلف، از سوی نوروتیک، او را ناتوان می‌کند
از ابراز مثبت فردیت خود یا یافتن رسانه‌های سازنده‌ای که بتواند از طریق آن‌ها خود را بیرونی سازی کند.
این خودانکاری سفت‌وسخت، توانایی‌های خلاق فردی را به نشانه‌های منفی سوق می‌دهد" [22-268-69].
در کتاب اراده درمانی، رنک فهمید که ایده او چقدر با تحقیر روان‌کاوی از نوروز به‌عنوان شکست در جنسیت
متفاوت است: "[ارزیابی من] از بیماری به‌عنوان بیان نیروی خلاق فردی به مفهومی کاملاً متفاوت از نوروتیک
منجر می‌شود... [که] در خود به‌طور بالقوه امکانات تخریب و خلاقیت را یکپارچه می سازد " (1929-31،
ص 160)

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه