مبانی روان‌شناسی ژنتیک (1926)

مبانی روان‌شناسی ژنتیک (1926)

مبانی روان‌شناسی ژنتیک (1926)

اتو رنک

ترجمه: تحریریه روان پژوه

خانم‌ها و آقایان، روان‌کاوی، همان‌طور که نامش نشان می‌دهد، روشی برای بررسی پدیده‌های روانی است. با این
حال، نتایج آن تاکنون نتوانسته است میان عوامل زیستی، روان‌شناختی و اجتماعی که در پدیده‌های پیچیده رابطه ایگو با
جهان بیرونی درهم‌آمیخته‌اند، تمایز روشنی ایجاد کند. اکنون می‌کوشیم این تمایز را، تا جایی که در حال حاضر ممکن
است، برقرار کنیم تا بتوانیم از یافته‌های روش تحقیق روان‌کاوی برای تحول درمانی مؤثر، بنیان‌گذاری جامعه‌شناسی
نوین، و مهم‌تر از همه، تدوین روان‌شناسی ژنتیک بهره ببریم.[1]
روان‌کاوی از این مزیت برخوردار بود که از حوزه آسیب‌شناسی سرچشمه گرفت؛ در واقع، منشأ دیگری نمی‌توانست
داشته باشد. اما طولی نکشید که فروید خود را درگیر روان‌شناسی عادی یافت، زیرا اکتشافات تحلیلی به درک بهتری از
حالت‌های عادی منجر شدند، بدون اینکه به‌طور خاص آسیب‌زایی را توضیح دهند. نقطه ضعف اینجا بود که فروید، در
مقام پژوهشگر، نتوانست از نگرش درمانی پزشکی دست بکشد، هرچند با پدیده‌هایی سروکار داشت که بسیار فراتر از
قلمرو محدود پزشکی بودند. دشواری او در این بود که در حوزه روانی، آسیب‌زایی به‌وضوح و به‌صورت قابل‌اثبات
مانند حوزه زیستی نمایان نیست؛ این یک عامل کیفی نیست، بلکه کمی است.
زندگی روانی ما پیوند میان تکانه‌های زیستی و محدودیت‌های اجتماعی آن‌هاست و به‌نوعی ابزاری برای تنظیم و
برقراری تعادل میان عامل زیستی و اجتماعی به شمار می‌رود. ناسازگاری‌های آسیب‌زا اختلالاتی را در سطح زیستی
(مانند مسائل جنسی) یا اجتماعی پدید می‌آورند. این اختلالات در واقع در مرز میان زیستی و اجتماعی قرار دارند و
نمی‌توان آن‌ها را به‌طور مشخص در یکی از این حوزه‌ها شناسایی یا درک کرد. تلاش روان‌کاوی برای فهم و توضیح
این اختلالات صرفاً بر پایه روان‌شناختی رضایت‌بخش نیست، زیرا روان تنها میدان نبرد میان دو نیروی متخاصم بزرگ
- زیستی و اجتماعی - است، میدانی که درگیری بی‌وقفه در آن جریان دارد.
اگر مسائل روان‌کاوی را از این منظر بررسی کنیم،به دو گروه اصلی تقسیم می‌شوند که تنها تا حدی می‌توان آن‌ها را
جداگانه بررسی کرد، زیرا خود پدیده‌ها پیچیده‌اند. این دو گروه شامل مسائل جنسی (به معنای زیستی) و اجتماعی (به
معنای خاص انسانی که ما را از دیگر موجودات زنده با ساختارهای گروهی مشابه متمایز می‌کند) هستند. ویژگی خاص
سازمان اجتماعی انسانی در این است که بر پیش‌فرض‌های روان‌شناختی استوار است و پیامدهای روان‌شناختی به دنبال
دارد. به این ترتیب، تکانه جنسی به‌صورت روان‌شناختی و اجتماعی در قالب‌هایی عمل می‌کند که ما آن‌ها را عشق
می‌نامیم - شاید بارزترین ویژگی انسانی. زندگی عاشقانه بزرگسالان، به‌نوعی، تکانه جنسی زیستی را در مرحله
سازگاری اجتماعی آن نشان می‌دهد[2].

فروید این مسئله بنیادین انسانی را در تصویر اسطوره‌ای موقعیت ادیپ شناسایی کرد، اما فراتر از این موقعیت، که در آن
عوامل زیستی، اجتماعی و روان‌شناختی درهم‌آمیخته‌اند، پیش نرفت. او در تحلیل موقعیت ادیپ، مادر را به‌عنوان
نماینده ابژه جنسی و پدر را به‌عنوان نماینده محدودیت‌های اجتماعی (اختگی) دید. اما اگر، چنان‌که من در ترومای تولد
انجام دادم، رابطه با مادر را به‌صورت ژنتیک از موقعیت ادیپ - که تصویری اجتماعی ارائه می‌دهد - به ریشه‌های
زیستی و روان‌شناختی آن، یعنی موقعیت داخل رحمی، تولد و از شیر گرفتن، ردیابی کنیم، تصویری کاملاً متفاوت به
دست می‌آید.
دیدگاه ژنتیک ما را وادار می‌کند رابطه با ابژه را از منظر ایگو بررسی کنیم. ساخت و تحول ایگو از ابتدا تحت تأثیر
رابطه با ابژه شکل می‌گیرد و ایگو نیز به‌نوبه خود بر این رابطه اثر می‌گذارد؛ این رابطه متقابل است. همچنین، این
رابطه ابتدایی تنها به مادر مربوط می‌شود، نه به هر دو والد، چنان‌که در موقعیت ادیپ دیده می‌شود.
برای نوزاد شیرخوار، مادر نه‌تنها ابژه‌ای برای ارضای نیازهای زیستی است، بلکه همزمان ابژه‌ای است که
محدودیت‌های جهان بیرونی - یعنی جنبه‌های "اجتماعی" به معنای ابتدایی - را نمایندگی می‌کند. اگر این رابطه را به
مراحل پیش از تولد بازگردانیم، به نظر می‌رسد که مادر در ابتدا برای کودک کمتر به‌عنوان یک ابژه واقعی، بلکه بیشتر
به‌عنوان بخشی از ایگوی او درک می‌شود و تنها به‌تدریج، با افزایش محرومیت‌ها، به‌عنوان ابژه‌ای از جهان بیرونی
پذیرفته می‌شود.
در آغاز، تنها بخش‌هایی از مادر (مانند سینه‌ها، دست‌ها یا چشمانش) که رضایت‌بخشی فراهم می‌کنند، بخشی از
ایگوی کودک تلقی می‌شوند. اما بعدها مادر به‌عنوان یک شخص کامل و ابژه‌ای جداگانه پذیرفته می‌شود.[3] هنگامی
که با پیشرفت انطباق با واقعیت، مادر از ایگو "بیرون رانده" می‌شود (فرافکنی می‌شود)، پدر به‌عنوان ابژه‌ای اصلی
از جهان بیرونی به‌تدریج در ایگو پذیرفته می‌شود. در این مورد، مهم است که بدانیم که معمولاً برادران یا خواهران
مزاحم پیش از پدر در این نقش ظاهر می‌شوند. اما در هر حال، رابطه با پدر به‌عنوان ابژه‌ای از جهان بیرونی به‌طور
قابل‌توجهی تحت تأثیر رابطه پیش‌تر شکل‌گرفته با مادر به‌عنوان ابژه قرار دارد، رابطه‌ای که خود به‌شدت از رفتار
مادر تأثیر می‌پذیرد.
من این مرحله گذار از ابژه مادر به ابژه پدر را، که اغلب با رابطه با برادران یا خواهران بعدی آماده می‌شود، "وضعیت
پیش‌ادیپال" نامیده‌ام.[4] این وضعیت تنها از منظر ژنتیک و در ارتباط با تحول ایگو قابل‌فهم است و تمام روابط بعدی
با ابژه‌ها، چه جنسی و چه اجتماعی، را تعیین می‌کند. بدیهی است که شخصیت و رفتار والدین و محیط خانوادگی
به‌طور کلی نقش کلیدی در این فرآیند تحول ایفا می‌کنند. جای تعجب نیست که در بسیاری از موارد ناسازگاری‌های
بعدی، تاریخچه‌ای از اختلالات تروماتیک در زندگی خانوادگی مشاهده می‌کنیم، مانند مرگ زودهنگام یکی از والدین یا
خواهر و برادر، جدایی والدین، حضور والدین ناتنی و غیره.
به‌طور معمول، موقعیت ادیپ چنان شکل می‌گیرد که کودک در این مرحله گذار، تصویر مادر مداخله‌گر را به پدر
منتقل می‌کند. در نتیجه، مادر نقش اولیه خود را به‌عنوان ابژه لیبیدویی بازمی‌یابد، در حالی که پدر به‌طور انحصاری

نماینده محدودیت‌های اجتماعی جهان بیرونی می‌شود. فروید، که موقعیت ادیپ را تنها در مرحله نهایی آن بررسی کرد،
مادر را صرفاً ابژه جنسی مطلوب می‌دید که کودک برای تصاحب آن با پدر رقابت می‌کند. او هرگز "مادر بد" را ندید،
بلکه تنها انتقال بعدی این تصویر به پدر را مشاهده کرد، که به همین دلیل نقش برجسته‌ای در نظریه او دارد. با این حال،
تصویر "مادر بد" در دیدگاه فروید درباره زنان وجود دارد، که برای او صرفاً ابژه‌ای منفعل و فروتر است: به‌عبارت
دیگر، "اخته شده". وقتی او اخیراً زنان را حتی از سوپرایگو محروم کرد [5] - که شامل توانایی‌های اخلاقی و اجتماعی
بالاتر است - نقش عظیم مادر و رابطه کودک با او را در تحول ایگو و توانایی‌های برتر آن کاملاً نادیده گرفت.
در این مرحله، ما از حوزه صرفاً تحلیلی فراتر رفته‌ایم و به تفکر ژنتیک روی آورده‌ایم. روان‌کاوی همه‌چیز را از
منظر رابطه لیبیدویی با ابژه، یعنی عقده ادیپ، بررسی کرده است. حتی عقده اختگی، که به ایگو مربوط می‌شود، از
منظر مرحله اجتماعی ادیپ توضیح داده شده است. مفهوم "سازمان پیش تناسلی" نیز از دیدگاه جنسی، یعنی موقعیت ادیپ،
تدوین شده است - به همین دلیل مکیدن باید "جنسی" تلقی شود و اشتیاق به مادر، تمایل به آمیزش با او. به همین ترتیب،
هرگاه فروید به روان‌شناسی ایگو پرداخت، مجبور شد بخشی از نظریه لیبیدوی خود را کنار بگذارد، نظریه‌ای که در
نهایت با بازنگری من در مسئله اضطراب در ترومای تولد به‌طور اساسی متزلزل شد. تلاش پیشین آدلر برای جایگاه
دادن به روان‌شناسی ایگو شایسته تقدیر بود، اما این نقص را داشت که ایگو را چیزی ایستا می‌دید و نه منشأ ژنتیک آن
را در نظر گرفت و نه تحول مداوم آن را، زیرا او لیبیدو را به‌عنوان نیروی تکانه‌ای کاملاً حذف کرده بود.
در حقیقت، ایگو همراه با لیبیدو و تحت فشار خواسته‌های آن رشد می‌کند، اما تحول آن مدت‌ها پیش از موقعیت ادیپ
آغاز می‌شود و از آن مستقل است. بنابراین، باید عقده ادیپ را به‌عنوان آنچه هست درک کنیم: رابطه فرزند (پسر) با
پدر. شکل‌گیری واقعی ایگو تحت تأثیر مادر در فاز پیش‌ادیپال رخ می‌دهد و آنچه ما از نظر روان‌شناختی ایگو
می‌نامیم، تنها رسوب ثانویه‌ای از رابطه اولیه با مادر است، که در ابتدا بخشی از ایگو تلقی می‌شود. "ایگو"ای که در
روان‌کاوی با آن کار می‌کنیم، یک مفهوم انتزاعی است و تنها در رابطه (مثبت یا منفی) با یک ابژه خود را نشان
می‌دهد. تنها با در نظر گرفتن رابطه مادر-کودک، امکان پیدایش ساختار ایگو از رابطه با ابژه مادر فراهم شده است.
از این منظر، موقعیت ادیپ، چنان‌که در ترومای تولد اشاره کردم، به‌صورت وقفه‌ای زودهنگام در تحول ایگو ظاهر
می‌شود، که بر رابطه زیستی با مادر استوار است - وقفه‌ای که توسط پدر، به‌عنوان نماینده محدودیت‌های اجتماعی،
ایجاد می‌شود. این وقفه اجتماعی زودهنگام در تحول زیستی ایگو، که به‌طور معمول باید تا بلوغ ادامه یابد، نتیجه
ساختار خانوادگی اجتماعی انسان است و از طریق برخورد زودهنگام تکانه‌های زیستی با خواسته‌های اجتماعی پدید
می‌آید. از سوی دیگر، پدر، به‌عنوان نماینده عنصر اجتماعی، برای فرزند نه‌تنها تجسم همه موانع، بلکه همه امتیازات
بزرگسالی است که کودک را به همانندسازی با او ترغیب می‌کند. این "همانندسازی" در واقع رقابتی است که هدف نهایی
آن تصاحب کامل (نه‌فقط جنسی) مادر است، مادری که همچنان آرمانی دست‌نیافتنی باقی می‌ماند. بنابراین، ما در
بزرگسالی همواره در جست‌وجوی رضایت زیستی اولیه‌ای هستیم که کودک ابتدا از مادر تجربه می‌کند، و این
جست‌وجو را در ابژه‌های بیرونی دنبال می‌کنیم. اما رضایت واقعی، که ماهیتی نارسیسیستیک دارد، تنها از درون،

یعنی از ایگوی خودمان، به دست می‌آید. در واقع، ما رضایت ایگو را به ابژه نسبت می‌دهیم، همان‌طور که تغییر ایگو
را به محیط فرافکنی می‌کنیم، زیرا هر دو در ابتدا از بیرون، یعنی از مادر، سرچشمه گرفته‌اند.
دیدگاه ژنتیک به فهم چگونگی ساخت ایگو از رابطه ابتدایی با ابژه منجر می‌شود. همچنین، انگیزه‌ها، گرایش‌ها و
تکانه‌های درون ایگو را برجسته می‌کند، که واکنش‌های آن در یک موقعیت خاص (یا موقعیتی که خود ایجاد کرده)
هدف ما برای ارزیابی است. روش تحلیلی فروید این ملاحظه را نادیده گرفت و بر تأثیرات و تجربیات کودکی (موقعیت
ادیپ) تأکید کرد، که فرض می‌شود در زندگی بعدی صرفاً "تکرار" می‌شوند. اما در واقع، این واکنش‌های ایگو هستند
که تکرار می‌شوند. به‌عبارت دیگر، این واکنش‌ها در موقعیت‌های مشابه بارها بازتولید می‌شوند.[6]
برای نمونه، وقتی مردی در بزرگسالی عاشق زنی متأهل می‌شود، این صرفاً تکرار موقعیت ادیپ نیست. انگیزه‌های
واقعی و نیرومندی وجود دارند که ایگو را وادار می‌کنند در این لحظه به شیوه‌ای خاص واکنش نشان دهد، همان
شیوه‌ای که در موقعیت کودکی (ادیپ) ناگزیر به آن واکنش نشان داده بود. ممکن است غرور او جریحه‌دار شده باشد،
حسادت او برانگیخته شده باشد، یا اشتیاق به مبارزه یا تصاحب در او تحریک شده باشد. هر تکانه‌ای که واکنش را تعیین
کند، پیش‌تر در کودکی در واکنش‌هایی از همان جنس خود را نشان داده است.
فروید در مفهوم "اجبار به تکرار" نکته دیگری را نادیده می‌گیرد: بین تجربه اولیه و تجربه کنونی - حتی در جریان
تجربه اولیه - ایگو تحول می‌یابد و این تحول، واکنش بعدی را از واکنش قبلی متمایز می‌کند. برای مثال، وقتی واکنشی
از نفرت در بزرگسالی را به‌عنوان "نفرت علیه برادر" (یا پدر) تفسیر می‌کنیم، در واقع تنها به‌صورت ژنتیک اولین
موقعیتی را مشخص کرده‌ایم که فرد موردنظر در آن احساسات حسادت‌آمیز یا سادیستیک را ابراز کرده است. حتی وقتی
به‌صورت ژنتیک به اولین جلوه‌های زندگی، یعنی تولد، بازمی‌گردیم - چنان‌که من کوشیدم - باید آن‌ها را صرفاً
به‌عنوان اولین فرصت‌ها برای بروز واکنش‌های عاطفی در نظر بگیریم که بعداً در موقعیت‌های مشابه از ایگو
سرچشمه می‌گیرند.
ایراد اصلی دیدگاه روان‌کاوی در بیش‌ازحد ارزش دادن به زندگی کودکی و نادیده گرفتن زندگی بزرگسالی بود، جایی که
ایگو همان‌گونه که در اولین تجربیات خود واکنش نشان داده بود، عمل می کند. نمی‌توان انکار کرد که گذشته و آنچه
تجربه شده انسان را شکل می‌دهد، اما این فرآیند بدون توجه به ایگو - که تا حدی تجربیات را شکل می‌دهد و به آن‌ها
واکنش نشان می‌دهد - قابل‌فهم نیست. نادیده گرفتن این دیدگاه در روان‌کاوی منشأ خطاست، به‌گونه‌ای که نه‌تنها
وضعیت کنونی نادیده گرفته می‌شود، بلکه حتی انکار می‌شود. بنابراین، ما موقعیت‌ها و عاطفه-واکنش‌هایی از موقعیت
تحلیلی کنونی داریم که به گذشته فرافکنی شده اند. تا جایی که این بینش‌ها از مشاهده مستقیم کودک تأیید شوند، برای
ساختن یک روان‌شناسی ژنتیک مفیدند، اما به درک ما از ساخت ایگو چیزی نمی‌افزایند و از نظر درمانی بی‌تأثیرند.
یادداشت‌ها
سخنرانی ارائه‌شده در مدرسه کار اجتماعی نیویورک، پاییز 1926.

1. واژه seelischer معادل دقیقی در انگلیسی ندارد. منظور رنک از seelischer، که معمولاً به "روانی" ترجمه
می‌شود، به چهار پدیده روان‌شناختی مرتبط است: آگاهی، تجربه عاطفی، احساس و اراده. به یادداشت‌های 1 و
2 مقاله "آنسوی روان‌کاوی" [18] مراجعه کنید. منظور رنک از ژنتیک، رابطه‌ای با ابژه‌ها و تحول‌ای
است.
2. در "آنسوی روان‌کاوی" [18]، رنک می‌گوید: "جنسیت گسترش زیستی من (biological
I-expansion) است، عشق گسترش هیجانی یا روانی من است." رنک معتقد بود که اراده خلاق فرد - جز در
عشق متقابل - همیشه با تکانه تولیدمثلی گونه، که توسط نیروی زیستی جنسیت نمایندگی می‌شود، در تعارض
است. انسان (فرد) پیوسته با عامل زیستی (گونه) در کشمکش است.
از دیدگاه تولیدمثلی گونه، یعنی طبیعت، فرد چیزی جز یک سلول زایا نیست. بنابراین، حتی در حالی که رنک نظریه
روابط ابژه خود را می‌ساخت، هرگز این ایده فروید را که جنسیت (هسته وجود ما) مسئله مرکزی انسانی است، کنار
نگذاشت، نقطه شروعی برای درک تعارضات انسانی. اما برخلاف فروید، او روابط ابژه را مشتق از ارضای رانه ها
نمی‌دید.
چرا جنسیت به مسئله‌ تبدیل می‌شود؟ رنک در آنسوی روان‌کاوی توضیح داد: "مقاومت درونی فرد به تکانه جنسی
زیستی، تا جایی که به لذت صرفاً شخصی خدمت نمی‌کند، باید یکی از اساسی‌ترین حقایق زندگی انسانی و نقطه آغاز هر
پژوهشی درباره رفتار اجتماعی تلقی شود" (1941، ص 213).
او افزود:
به این معنا، همه تابوها و محدودیت‌هایی که انسان مدرن در زندگی جنسی خود بازدارنده می‌یابد، در اصل بیانات ارادی
ایگوی او در مهار غرایز جنسی بودند... تنها راهی که فرد می‌تواند اجبار جنسی گونه را بپذیرد، تسلیم ارادی آن به یک
نفر، یعنی معشوق، است... این پیوند در نهایت مقاومت ذاتی فرد به جنسیت را توضیح می‌دهد؛ زیرا با پذیرش آن
به‌عنوان نیروی غالب طبیعت خود، همزمان مرگ را به‌عنوان برادر دوقلوی طبیعی جنسیت می‌پذیرد (در سنت یونانی،
اروس و تاناتوس همیشه جدایی‌ناپذیر تصویر شده‌اند). این همچنین معنای داستان بهشت کتاب مقدس است، جایی که
کشف جنسیت مرگ را به جهان می‌آورد. زیرا شخصیت در نهایت از طریق جنسیت نابود می‌شود، چه آن را بپذیرد و
چه انکار کند. در مورد دوم، این نابودی خودخواسته است و در برابر نابودی همیشه تهدیدکننده‌ای که طبیعت برای ایگوی
فانی در نظر گرفته، قرار می‌گیرد. (همان، صص 233-234)
3. در اواسط دهه 1930، ملانی کلاین معتقد بود که نوزاد در سال اول زندگی بین تجربه مادر به‌عنوان "ابژه
جزئی" و "ابژه کامل" نوسان می‌کند. به گفته کلاین، یکپارچگی به "کلیت" - چه سلف و چه ابژه - هرگز کامل
نیست و انسان در طول زندگی بین این دو "موقعیت" نوسان می‌کند (هینشلوود 1991).

در اراده درمانی، رنک نیز - به‌صورت اگزیستانسیال - بر "مسئله جزء-کل" تمرکز کرد (1929-31، ص 134) و
گفت که این مسئله نیازمند حل و بازحل مداوم در همه مراحل زندگی است، از "تحول فرد از تولد، از طریق کودکی و
بلوغ تا بزرگسالی و سپس به سوی پیری و مرگ" (همان). اما رنک به غریزه مرگ اعتقاد نداشت و با این نظر کلاین
که نوزاد زیر شش ماه از "اضطراب آزاردهنده" رنج می‌برد که به سینه مادر فرافکنی می‌شود و سپس بازجذب
می‌شود، موافق نبود. با این حال، رنک درک عمیقی از آنچه کلاین همانندسازی فرافکنانه نامید داشت و آن را شکلی از
قالب‌سازی خلاق ابژه می‌دید. (به "انطباق اجتماعی و خلاقیت" [14] مراجعه کنید)
در اراده درمانی رنک گفت:
ترومای تولد آغاز فرآیندی تحول‌ای است که مراحل گوناگونی را طی می‌کند و تنها با ترومای مرگ پایان می‌یابد. اگر
نمادی برای حالت کلیت و تمامیت وجود داشته باشد، بی‌تردید حالت جنینی است، که در آن فرد خود را کلی
غیرقابل‌تقسیم احساس می‌کند و در عین حال به‌طور جدایی‌ناپذیری با کلی بزرگ‌تر پیوند دارد. با تولد، نه تنها این
یگانگی با مادر با ‌خشونت گسسته می‌شود بلکه کودک ترومای دومی را نیز تجربه می‌کند، یعنی پاره پاره سازی ای
(partialization) که از طریق انطباق با جهان بیرونی به او تحمیل می‌شود. در مراحل اولیه پس از تولد، کودک نه‌تنها
احساس پیوند با مادر را از دست می‌دهد، بلکه احساس کلیت در سلف را نیز از دست می‌دهد. در رابطه با جهان
بیرونی، او به‌ترتیب دهان، چشم، گوش، پاها و غیره می‌شود و برای مدت طولانی، به‌نوعی در تمام زندگی، به‌صورت
جزئی با جهان مرتبط می‌ماند تا زمانی که بتواند در احساس ایگوی خود چیزی شبیه به تمامیت اولیه را بازسازی کند.
(1929-31، صص 134-135)
رنک ادامه می دهد:
"بلوغ، با خواسته‌ها و دشواری‌های جدید سازگاری جنسی، فرد را بار دیگر با مسئله جزء-کل روبه‌رو می‌کند که
پیش‌تر در کودکی ناگزیر به حل آن بوده است. شاید هر سطح بحرانی تحول، حل دوباره این اصل اقتصادی زندگی را
ضروری کند" (همان، ص 139).
"زندگی نیازمند پاره پاره سازی مداوم است، و فرد سازگار باید همیشه آماده باشد تا با توجه مداوم جزئی، بدون تمایل به
حفظ یا تسلیم کل ایگوی خود به‌صورت تقسیم‌نشده در هر تجربه، زندگی کند" (همان، ص 135).
بنابراین، طبق نظر رنک در بررسی "خودشیفتگی" (همان، ص 141) نوروتیک مدرن: "به نظر می‌رسد این تمرکز بر
ایگوی خود صرفاً مکانیسمی دفاعی در برابر واگذاری جزئی سلف است، گویی سیمانی است که اجزای ایگو را چنان
محکم به هم متصل می‌کند که نمی‌توان آن‌ها را جداگانه ارائه داد... تمام نشانه‌شناسی نوروتیک صرفاً چنین راه‌حل
ناموفقی برای مسئله جزء-کل است" (همان، با تأکید).

4. علامت نقل‌قول اطراف اصطلاح نشان می‌دهد که رنک معتقد بود واژه پیش‌ادیپال را ابداع کرده است. رنک
این اصطلاح را در نهمین کنگره انجمن بین‌المللی روان‌کاوی، باد هامبورگ، سپتامبر 1925، در سخنرانی‌ای
با عنوان "پیدایش جنسیت" به روان‌کاوی معرفی کرد (رنک 1926a). به یادداشت 3 مقدمه من مراجعه کنید.
5. فروید در مقاله 1925 خود، "برخی پیامدهای روانی تمایز تشریحی بین جنس‌ها"، نوشت: "برای زنان سطح
آنچه از نظر اخلاقی عادی است با آنچه در مردان است متفاوت است. سوپرایگوی آن‌ها هرگز چنان سخت‌گیر،
غیرشخصی، یا مستقل از ریشه‌های عاطفی‌اش نیست که ما در مردان انتظار داریم" (S.E.، 19:257).
6. بیش از پنجاه سال بعد، هانس لووالد تقریباً از همان کلمات رنک استفاده کرد: "روان‌کاوی همیشه معتقد بوده
است که زندگی فرد توسط تجربیات اولیه تعیین می‌شود؛ اما همه‌چیز بستگی به این دارد که این تجربیات اولیه
چگونه در طول زندگی تکرار شوند، تا چه حد به‌صورت منفعلانه دوباره متحمل شوند، حتی اگر توسط فردی
که آن‌ها را تجربه می‌کند 'ترتیب داده شده باشند'... و تا چه حد بتوانند در فعالیت سازمان‌دهی ایگو پذیرفته
شوند و به چیزی جدید تبدیل شوند - بازآفرینی چیزی قدیمی در برابر تکرار آن" (نقل‌قول از وال‌وورک
1991، ص 91 یادداشت 23).

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه