PSYCHOANALYSIS AS GENERAL PSYCHOLOGY (1924)
روان کاوی به عنوان روان شناسی عمومی (1924)
سخنرانی اتو رنک
مترجم و ویراستار علمی: ریرا قاسمی
عضو تحریریه مدرسه روانکاوی روان پژوه
خانمها و آقایان، تصور میکنم که شما پیش از این در باب روانکاوی شنیده باشید و گمان میکنم مایلید بدانید که آیا برداشت درستی از آن دارید یا خیر. البته، من فقط میتوانم نظر خودم را دراینباره به شما بگویم. برای شروع، من نمیدانم شما چگونه با روانکاوی آشنا شدهاید، هرکدام از چه زاویهای به آن نگاه کردهاید یا آن را به چه معنایی گرفتهاید؛ منظورم این است که آیا آن را روش درمانی برای رنجهای عصبی، روشی برای تحقیق در زندگی ناآگاه، یا یک نظریه روانشناختی میدانید.
درهرصورت، هدف من ارائه روانکاوی به شما از یک دیدگاه کلی و از جنبه صرفاً عملی آن است. بهعبارت دیگر، میخواهم به شما نشان دهم که امروزه میتوانیم چه چیزی از دانش روانکاوی به دست آوریم، چگونه میتوان این دانش را در حوزههای مختلف زندگی عملی به کار بست و چه مزایایی از این طریق میتوانیم کسب کنیم. تا حد امکان، به شرح صِرف تحولات تاریخی روانکاوی نخواهم پرداخت و همچنین تلاش خواهم کرد از بحث درباره آن بهعنوان یک سیستم تئوریک اجتناب کنم. هردو جنبه این موضوع بهطور رضایتبخشی در آثار مربوط به روانکاوی مورد بررسی قرار گرفتهاند و من نمیتوانم اطلاعات بیشتری در این باره نسبت به آنچه در آن آثار یافت میشود، به شما ارائه دهم. اول از همه، میخواهم تعدادی از تصورات منسوخشده درباره روانکاوی را که به نظر من بیشتر ناشی از سوءتفاهم است تا کمبود واقعی در دانش شما از آن، کنار بگذارم. سپس قصد دارم به شما نشان دهم که روانکاوی امروز چگونه به نظر من میرسد، از چه جهت به یک معنا به موفقیت رسیده است و بهویژه چه مشارکت های عملی در زندگی داشته و هنوز هم باید داشته باشد. اگر ما یک بار اهمیت روانکاوی را برای زندگی اجتماعی کنونی خود درک کنیم، در همان زمان متوجه نقش مهمی که در آینده نزدیک ایفا خواهد کرد، خواهیم شد.
اما حداقل باید به طور خلاصه مهمترین وقایع گذشته روانکاوی را برای شما بازگو کنم، تا بدانید از کجا آمده و چه هدفی دارد. روانکاوی در سال 1881 متولد شد. پدر آن، پزشک فقید، دکتر جوزف بروئر بود که نزدیک به 10 سال تولد این فرزند نامشروع را مخفی نگه داشت [1]. سپس دکتر بروئر کودک را رها کرد، زیرا ممکن بود فرزند نامشروع پزشکی -که خود او نماینده آن بود- و رواندرمانی که هنوز هم در حال حاضر مورد سوءظن است- به نظر برسد. در آن زمان بود که یک مادر رضاعی مهربان و دلسوز، بهنام زیگموند فروید، آن را به فرزندی پذیرفت. او این موجود نادیدهگرفتهشده و بدفهمیدهشده را پرورش داد و آن را به آنچه امروز به عنوان روانکاوی میشناسیم، تبدیل کرد. اکنون این فرزند، بالغ و مستقل است، گذشته بسیار جالبی را پشت سر گذاشته و ماجراهای زیادی را از سر گذرانده است که خود فروید تا سال 1914 در کتاب «تاریخچه جنبش روانکاوی» [S.E., 14: 7-66] شرح داده و پس از آن در برخی از مقالات دایرهالمعارف بعدی خود [دو مقاله دایرهالمعارفی (1923a) S.E., 18:235-59] آن را به روز کرده است.
برای اینکه بتوانیم روانکاوی را بهطور کامل درک کنیم، باید بر اساس یکی از اصول بنیادی خود روانکاوی، مراحل اصلی دوران کودکی آن را بشناسیم. کشف دکتر جوزف بروئر، ماهیتی کاملا عملی داشت. این کشف، در واقع، بر بالین یک بیمار و بر اساس نیاز فوری او به کمک درمانی شکل گرفت. در آن زمان، این کشف بهنام روانکاوی شناخته نمیشد. این نام سالها بعد توسط زیگموند فروید معرفی و به روش تحقیقی و درمانی که خود فروید توسعه داده بود، اطلاق شد. داستان اولین مورد درمانی بروئر به دفعات روایت شده است، بنابراین در اینجا به ذکر نکات اصلی آن بسنده میکنیم. کشف شگفتانگیز و همچنین روش خاص بروئر برای تأثیرگذاری درمانی، از کار با دختری جوان حاصل شد که از مجموعهای از سیمپتومهای هیستریک رنج میبرد و این سیمپتومها از زمانی آغاز شده بودند که او پرستار پدرش در طی یک دوره بیماری سخت بود. بروئر توانست تحت شرایطی خاص که بعدها آن را «هیپنویید» نامید، برخی از خاطرات فراموششده او را به سطح آگاهی بیاورد. محتوای این خاطرات، معنایی به سیمپتومها میبخشید؛ به این صورت که مشخص شد سیمپتومها بهعنوان جانشینهایی برای خاطرات یک حادثه دردناک عمل میکردند که بهدلیل دردناک بودن آن حادثه، فراموش شده بودند. سیمپتومها به این ترتیب، جایگزین آن حادثه فراموششده در آگاهی بیمار شده بودند. بیمار، آرامشی را که در حالت هیپنوتیزم با به یاد آوردن حقایق فراموششده به دست میآورد، «حرف درمانی» یا به شوخی «دودکش پاک کنی» مینامید. این موضوع همچنین به این واقعیت مربوط میشد که او نوعی زبان انگلیسی پسراندهشده (repressed) را که از زمان کودکی با آن زبان صحبت نکرده بود، دوباره به یاد میآورد و بهطور انحصاری از آن استفاده میکرد. این تخلیه روحی، پایه روش تخلیه روانی (cathartic method) بروئر را شکل داد و فروید بعداً این روش را به درمان روانکاوی تبدیل کرد. جالب اینجا بود که به محض اینکه خاطرات فراموششده به سطح آگاهی آورده شده یا به یاد آورده میشدند، سیمپتومها ظاهرا ناپدید میشدند. این وضعیت پیچیده، نقطه آغاز مجموعهای از تحقیقات بود که در نهایت به روانکاوی منجر شد.
با شروع اولین کیس درمانی بروئر، اگر از عامل درمانی صرفنظر کنیم و به توسعه روانشناسی روانکاوانه فرمولبندیشده توسط فروید بپردازیم، این روانشناسی با وجود اینکه از مواد بیمارگونه توسعه یافته، به نخستین روانشناسی عادی تبدیل شده است. برای این منظور، باید کمی بیشتر به روش پالایشی بروئر (به یادآوریهای عاطفی خاطرات فراموششده) توجه کنیم. به یاد دارید که سیمپتومها بهعنوان جانشینی برای تجربیات فراموششده عمل میکردند و وقتی تجربیات حسی اولیه دوباره به آگاهی بیمار بازگردانده میشدند، سیمپتومها ناپدید میشدند؛ بههمین دلیل، کار درمانی بسیار آسان به نظر میرسید. گویی تنها لازم بود که بهدنبال خاطراتی بگردیم که به شکل نامناسبی بهصورت سیمپتوم ظاهر شده بودند. این کار فقط با آوردن تجربیات فراموششده به آگاهی بیمار ممکن بود و آسانترین راه برای انجام این کار، به نظر میرسید که پرسش مستقیم در حالت هیپنوتیزم باشد.
خود بیمار محرک توسعه این روش بود. او گاهی بهطور خود به خودی به حالتهای هیپنوتیزمی فرو میرفت که در آنها قادر به یادآوری خاطرات فراموششده بود. بروئر بعدها تلاش کرد تا این حالت را در سایر بیمارانی که همان علائم حالتهای هیپنوتیزمی را نشان نمیدادند، بهطور مصنوعی با هیپنوتیزم القا کند. در واقع، هیپنوتیزم تقریباً به همان نتیجه منجر میشد و افسوس که بروئر از کشف خود در این مسیر بهطور کامل استفاده نکرد، گرچه احتمالاً در آن صورت ما از کشف روانکاوی واقعی توسط فروید محروم میشدیم.
داستان اینکه چرا بروئر به تحقیقات خود ادامه نداد، درحالیکه امید به موفقیت زیادی داشت، بیشتر از یک حکایت ساده و در واقع بخش جالبی از تاریخ علم است. ما میدانیم که او موفقیت بیچونوچرایی در درمان اولین بیمار خود پیدا کرد؛ سیمپتوم ها ظاهراً با توضیح منشأ آنها از بین رفتند.
ماجرا از این قرار بود که روزی بروئر برای ویزیت مجدد بیمارش، که در آن زمان تقریباً بهبود یافته بود، مراجعه کرد و او را دوباره در رختخواب یافت، درحالیکه دچار هیجان همراه با تشنجهای شدیدی شده بود که مدت زیادی بروئر مدت زیادی منتظر کشف معنای آنها نشد. بیمار فریاد میزد که در حال به دنیا آوردن فرزند بروئر است. این موضوع کافی بود تا هر پزشک محترمی را وحشتزده کند. در نتیجه، او، به اصطلاح، ناگهان حرفهایش را فراموش کرد، موضوع را شخصی تلقی نمود، بیمار را دیوانه اعلام کرد و ترتیبی داد تا او را در بیمارستان روانی بستری کنند. در آنجا، پس از مدتی، این وضعیت حاد خود به خود از بین رفت. اجازه دهید دکتر بروئر را سرزنش نکنیم که چرا فورا متوجه نشد این رفتار عجیب از سوی بیمارش تنها یک سمپتوم تازه شکل گرفته بهجای روان رنجوری اوست که مانند علائم قبلی او، میتوان با آوردن معنای واقعی ناآگاه واکنش او به آگاهی، آن را ناپدید کرد. من فکر میکنم پزشکانی که در میان شما هستند، درست مانند او با این مورد برخورد میکردند، قبل از اینکه فروید در چنین رفتاری چیزی تیپیکال را تشخیص دهد، که بعداً، طبق مفهوم پویای خود، آن را انتقال نامید.
پس میبینید که بروئر به معنای واقعی کلمه از روانکاوی مانند فرزندی ناخواسته و نامشروع فرار کرد و شاید بتوانید درک کنید که حتی امروز، با وجود درک کامل روانشناختی این پدیده به عنوان انتقال (transference) روانکاوی، به نوعی بدنامی جنسی گرفتار شده است که از زمان بروئر، برخی از همکاران فروید را از پرداختن بیشتر به این موضوع بازداشته است؛ اما هیپنوتیزم، بدون درک انتقال، نقطه آغاز روش فروید بود. او خیلی زود متوجه شد که هیپنوتیزم برای همه بیماران مناسب نیست. علاوهبراین، (هیپنوتیزم) در تأثیرگذاری خود چیزی مبهم، غیرقابل توضیح و مرموز داشت، بنابراین سرانجام آن را کنار گذاشت. او میخواست بداند، از یک سو، چه اتفاقی در بیمار رخ میدهد و از سوی دیگر – همچنین با انگیزههای عملی – از چه راهی میتوان به بیمار کمک کرد که وابسته به روش غیرقابل اعتماد هیپنوتیزم نباشد. سؤال دوم تنها با کسب اطلاعات بیشتر در مورد فرآیندهایی که در بیمار رخ میدهد، یعنی مکانیسم زندگی ذهنی او، قابل پاسخگویی بود. و بدین ترتیب، یک طرح پژوهشی و همچنین مجموعهای از تحقیقات برای پاسخ به سؤالات زیر ضرورت داشت:
۱. چگونه میتوان تأثیرات پاتولوژیک فراموششده را در شرایط عادی بیمار به حافظهاش بازگرداند؟
۲. چرا او این تأثیرات را با چنین دشواری به یاد میآورد؟
۳. چگونه علائم پس از یادآوری تجربیات پسرانششده ناپدید میشوند؟
پرسش اول مستقیماً به حوزه روانشناسی عمومی وارد میشود، چرا که شامل بررسی وضعیت روانی طبیعی است. این موضوع با روش روانکاوی واقعی، مبتنی بر تداعیهای آزاد و تفسیر آنها، طبق یک هدف ناآگاه کاملا مشخص به انجام میرسد.
پرسش دوم – اینکه چرا بیمار خاطرات را با چنین دشواری به یاد میآورد – ما را از پدیدههای فراموشی و یادآوری به هسته روانشناسی پویا، یعنی مفهوم پسرانش (repression) رهنمون میکند.
پرسش سوم – چگونه علائم زمانی که علل آنها به یاد آورده میشوند، از بین میروند – نهایتاً به دکترین ناآگاه و مکانیسمهای روانی غالب آن منجر میشود.
زمان واقعی تولد روانکاوی، تقریباً یک نسل پیش، هنگامی بود که فروید از پرسش از بیمار در حالت هیپنوتیزم فراتر رفت و شروع به بررسی مکانیسمهای روانی در حالت عادی کرد. در آن زمان برای اولین بار او به درکی از فرآیندهای ناآگاه طبیعی دست یافت، که نهایتاً از طریق یک روش خاص پژوهش و بررسی، به روانشناسی روانکاوانه انجامید. در اینجا، ابتدا باید شیوه و ماهیت روش روانکاوانه را توضیح دهم. به عبارت دقیقتر، دو روش وجود دارد که از نظر ماهیت کاملاً متفاوت هستند و فروید، پس از کنار گذاشتن درمان هیپنوتیزمی، روش تحقیق روانکاوانه را بر پایه آنها بنا نهاد:
روش اول، یا تداعی آزاد، در واقع یک اصل کاملاً علمی است که میتواند با آزمون تداعی بهصورت تجربی اثبات شود که در آن جبرگرایی رویدادهای روانی نیز به طور غیرقابل انکاری آشکار میشود. تداعیهای آزاد، با حذف هرچه بیشتر توجه آگاهانه و خودانتقادی - که عموماً همه ایدهها را آزمایش و غربال میکند - رابطهای کم و بیش آگاهانه با یک عقده مشخص را آشکار میکنند. کشف جایگاه ناآگاه این عقده در ابتدا بسیار دشوار و همراه با عدم قطعیتهای معمول بود. رسیدن به معنای پنهان ناآگاه که در این تداعیها به آن اشاره شده است، از طریق نوعی حدس شهودی انجام میشد که در آن طبیعتاً گاهی اوقات با اشتباهاتی همراه بود اما در آن قوانین کاملا مشخصی به تدریج در تکنیکی به نام تفسیر متبلور میشدند. این تفسیر تنها تا زمانی که همان قانون جبرگرایی خشک کل زندگی روانی را در مورد آن اعمال نمیکردیم، ذهنی و دلبخواهی به نظر میرسید.
ما از طریق تجربیات مکرر، به تدریج آموختهایم که زنجیره تداعیها را، پیوند به پیوند، تا نیمهآگاه و ناآگاه ردیابی کنیم و معنای روانی کل فرآیند را تشخیص دهیم. این تکنیک، به اصطلاح، ترجمه، کم کم به قواعد مشخصی تبدیل شد که اغلب نه تنها توسط تجربیات بالینی متعدد بسیاری از تحلیلگران، بلکه تا حدی نیز با آزمایش تأیید شدهاند. بنابراین، به گمان من، تفاسیر روانکاوان به لحاظ نظری به عنوان تابع قانون جبرگرایی توجیه و به لحاظ عملی از طریق منابع بیرونی مختلفی مانند اساطیر، فولکلور، هنر و غیره تأیید شدهاند. بهعنوان مثال، به طور غیرقابل انکاری ثابت شده است که نمادگرایی (symbolism) در حوزههای مختلف زندگی روانی انسان معنای یکسانی دارد. بنابراین، کل تکنیک تفسیر، مانند روش تداعی، تنها یک روش تحقیق بود که برای مشخص کردن محتوا و معنای زندگی روانی ناآگاه به کار میرفت که اکنون شما آن را تحت نام عقدههای مختلفی مانند عقده ادیپ میشناسید. اما آگاهی از همه این عقدههای ناآگاه، باعث میشود که تحلیلگر امروزی نیازی به طی کردن همان مسیر دشوار را در هر مورد خاص نداشته باشد؛ این درست مانند آن است که هر پزشکی مجبور باشد کنار بالین بیمار آزمایشات شیمیایی انجام دهد تا داروی لازم را تهیه کند، در حالی که او میتواند به راحتی آن را از داروخانه بخرد.
امروز ما در موقعیتی هستیم که نتایج یک دهه کار پرزحمت در تحلیل را مستقیماً به کاربرد عملی تبدیل کنیم. ما اکنون میتوانیم این دانش را نه تنها در درمان روانرنجوریها (neuroses) که حوزه آغازین روانکاوی بود، بلکه همچنین در زمینههای مختلف روانشناسی عمومی نیز بهخوبی به کار بگیریم، زیرا در گذشته روش تحقیق روانکاوی به تنهایی هنوز برای ارائه نتایج درمانی رضایتبخش بسیار محدود بود. به همین دلیل، کار عظیم و هنوز ناقص تحقیق، ضروری بود، اما اکنون، با دانش غنیشده خود، میتوانیم مبارزه خود را علیه روانرنجوریها و نه تنها علیه خود بیماری، آغاز کنیم؛ زیرا میتوانیم از دانش خود به عنوان یک پیشگیرنده (prophylactic) استفاده کنیم و آن را با درک روانکاوانه از طبیعت و شخصیت خودمان، برای بهبود تربیت کودکان و روابط اجتماعی و جنسیمان به کار بندیم. و توسعه روانکاوی، بدون تدوین هیچ برنامهای، به طور خودجوش به این نقطه رسیده است، زیرا ذاتاً عملی، واقعی و انسانی است.
بنابراین، نباید تعجب کنید که من روانکاوی را به عنوان یک روانشناسی عمومی در اولویت قرار دادهام و کارکرد درمانی آن را، که البته نقطه آغاز کل این کار بود و برای بسیاری هنوز هم ویژگی اساسی آن به نظر میرسد، در حاشیه گذاشتهام. عدم تمایل انسانها به شناسایی ماهیت جهانشمول تکانههای ناآگاه که توسط تحلیل آشکار شدهاند - و دیگر نادیده گرفتن آنها غیرممکن شده است - منجر به برداشتی شده که متأسفانه چهره روانکاوی را خدشهدار کرده است. نهایتا، این اعتراض مطرح شده است: «تمام این گرایشهای غیراخلاقی، خودخواهانه و جنسی ممکن است توسط تحلیل در ناآگاه روانرنجورها یافت شوند و عامل بیماری آنها باشند اما نباید این واقعیت را تعمیم و به روانشناسی افراد عادی بسط داد». چنین اعتراضی به نظر من شبیه پاسخ اکثر کودکان است، زمانی که از حقایق زندگی جنسی مطلع میشوند. کودک معمولاً اینگونه واکنش نشان میدهد: «این موضوع ممکن است برای والدین فلانی یا برای حیوانات صدق کند، اما برای والدین من، قطعاً نه!».
اعتراض به روانکاوی دقیقا همینگونه است! اما چنین اعتراضی، درحالیکه بهعنوان یک دفاع، مشخص و قابل درک است، در واقعیت - تقریبا میتوان گفت متأسفانه - غلط است، زیرا تمام مواد ناآگاهی که توسط تحلیل در درمان بیماران روانرنجور آشکار شده و در مکانیسم روانی آنها شناخته شده است، با بررسی دقیقتر ثابت میشود که یک دارایی مشترک بشریت هستند. گفتم «متأسفانه»، نه به این دلیل که با مقاومتهای اخلاقی مورد انتقاد بالا همدردی میکنم، بلکه از سر تأسف علمی که نتوانستهایم عوامل خاص پاتولوژیک را جدا کنیم و بدین ترتیب مشکل درمان را سادهتر سازیم. تجربه ما این بوده که مساله فقط کمیّت است؛ فرد روانرنجور از همان تعارضاتی بیمار میشود که فرد به اصطلاح عادی در غلبه بر آنها موفق است.
اما نیازی نیست زیاد از این ناکامی در یافتن چیزی که به راحتی قابل درک، قابل دسترس و در نتیجه به راحتی قابل درمان باشد، پشیمان باشیم. در عوض، روانکاوی چیز باارزشتری یافته است: درکی جدید از زندگی روانی طبیعی، بر پایه دانش محتویات ناآگاه روانشناسی عمومی. این محتویات قبلاً شناخته نشده بودند، زیرا هیچ روشی برای ردیابی و آوردن آنها به نور آگاهی وجود نداشت، کاری که در درمان روانکاوانه روانرنجورها، اگر واقعاً تلاشی برای کمک به آنها صورت گیرد، اجباری است. آنچه فروید در کتابهای «تفسیر رویا» [S.E. 4 و 5]، «آسیبشناسی زندگی روزمره» [S.E., 6]، نظریه جنسیاش، مطالعاتش در زمینه تمدن، قومشناسی و زیباییشناسی بیان کرده است، چیزی جز یک روانشناسی عادی نیست.
هسته این روانشناسی، موضوع پسرانش (repression) است که نشاندهنده مکانیسم دفاعی روانی ایگو در برابر چیزی ناسازگار با آن میباشد. اجازه دهید مکانیسم پسرانش را با یک مقایسه سادهتر که در حوزه روانکاوی باقی میماند، بیشتر توضیح دهم. در پسرانش، ایگو دقیقاً همان رفتاری را با یک تکانه آرزو که از درون برمیخیزد انجام میدهد که دکتر بروئر با پیام ناخواسته از بیرون، که خبر فرزندی را به او میداد، از خود نشان داد. ایگو نمیخواهد چیزی در مورد آن بداند و با کمارزش کردن یا انکار آن، تلاش میکند تا از آن ایده روی برگرداند. اگر این کار موفقیتآمیز نباشد، فرد باید حداقل آن را برای مدتی در ناآگاه محدود کند، همانطور که بروئر با فرستادن بیمارش به تیمارستان عمل کرد. در آنجا، در ناآگاه، ممکن است تکانه آرزوی ناخواسته پس از مدتی بدون نظارت خاص به حال خود رها شود. این مثال مطلوبترین جنبه پسرانش را نشان میدهد اما اگر به هر دلیلی فرد مجبور باشد دائماً بخشی از انرژی روانی خود را برای مهار یا مراقبت از این تکانه یا ایده ناخواسته به کار گیرد، یا اگر ایده به اندازه کافی قوی باشد و دائماً شورش کند، آنگاه چارهای جز کمک خواستن باقی نمیماند.
این تصویر ممکن است همزمان به شما تصوری از آگاهی دوگانه بدهد که بر زندگی درونی ما حاکم است و تنها در موارد شدید روانرنجوری یا روانپریشی آشکار میشود. از واقعیت پسرانش، دیدگاه داینامیک بهطور کاملا طبیعی به فرض وجود چیزی واپسراندهشده منجر میشود که علیه نیروهای واپسراننده ایگو تلاش میکند، اما این تقسیمبندی در شخصیت روانی لزوماً همیشه بین نیروهای آگاه و نیروهای واپسرانده ناآگاه ایگو اتفاق نمیافتد؛ گرچه سادهترین مورد پسرانش آن است که در آن یک ایده ناخوشایند از آگاهی به سطحی کمتر دسترسپذیر که ما آن را پیشآگاه مینامیم، منتقل میشود. همچنین همیشه لازم نیست که ایگو و تکانههای جنسی با یکدیگر در کشمکش باشند؛ اگرچه اغلب ایگوی اخلاقی با پسرانش یک تکانه جنسی جابهجا شده از خود دفاع میکند. ازسویدیگر، پسرانش فقط یک روش نیست و همیشه هم مناسبترین روش دفاع روانی درونی نمیباشد. چندین مفهوم دیگر از قبیل جابهجایی (displacement) فرافکنی (projection) و موارد دیگر نیز وجود دارد اما پسرانش، طبق تجربه، اغلب شکست میخورد، زیرا بیشتر اوقات با تکانههای جنسی مقابله میکند؛ تکانههایی که در برابر شدت آنها، مکانیسم دفاعی ایگو فرو میریزد.
شکست در پسرانش در نقاط مهم رشد فرد، بهعنوان یکی از علل مهم روانرنجوری شناخته شده است اما حتی پسرانش موفقیتآمیز – مانند آنچه کودک از روز تولدش برای اهداف سازگاری باید انجام دهد – نیز زندگی زیرزمینی خود را در ناآگاه حفظ میکند. این وضعیت را میتوان با جهان زیرین در اشعار هومری مقایسه کرد، جایی که ارواح قهرمانان کشتهشده برای همیشه ساکن بودند و میتوانستند در هر زمان با نوشیدن خون، دوباره به زندگی بازگردند. بنابراین، قانون بنیادی پسرانش در واقع معادل روانشناختی قانون فیزیکی بقای ماده است، زیرا در جهان روانی نیز هیچ چیز نمیتواند بدون آنکه خاطرات، تأثیرات یا تأثراتی از خود به جای بگذارد، ناپدید شود.
در اینجا نیز، همانند جهان فیزیکی، فقط تغییر، جابجایی و تحول میتواند وجود داشته باشد، اما روانکاوی همچنین چند پدیده روانی طبیعی را کشف کرده است که در آنها آرزوها یا افکار واپسراندهشده بهطور موقت و جزئی برآورده شده و به دلیل اهمیتشان برای اقتصاد روانی - یعنی به عنوان خروجیهای ضروری - شناخته و درک میشوند. این پدیدهها رویاهای شبانه ما هستند، که در آنها آرزوهای پسراندهشده گذشته، که دیگر توسط ایگوی تکاملیافته مجاز نیستند، به شکلی تحریفشده و کهن بازمیگردند، بااینحال تابع قوانین کاملا مشخصی هستند. اهمیت رویاها و درک آنها برای مطالعه شخصیت و دانش انسانی اکنون به خوبی شناخته شده است، زیرا آنها بینش وسیعی به زندگی ناآگاه به ما میدهند اما اعمال نادرست یا اشتباهات زندگی روزمره، مانند لغزشهای زبانی، فراموشی، گم کردن چیزها، اعمال علامتی و تصادفی نیز به همان اندازه روشنگر هستند. مطالعه این اشتباهات مختلف منجر به درک عمومی از اعمال عادی به ویژه آنهایی که به صورت تکانشی انجام میشوند – برای مثال، نوشتن نامه، پیادهروی، مطالعه و غیره - میشود، اما خطاها نشاندهنده علائم روانرنجوری زندگی روزمره هستند و وقوع آنها به شکل اغراقآمیز به دلیل عملکرد پاتولوژیک در یک فرآیند با اهمیت عمومی – یعنی بهدلیل پسرانش معیوب - است که تنها از طریق درمان «به یاد آوردن پالایشی» (cathartic remembering) قابل درمان خواهد بود.
زندگی رویایی کاملا خصوصی، از یک سو، و خطاهای اجتماعی جزئی، ازسویدیگر، کلیدهای درک روانشناسی روزمره هستند، که میتوان آن را واقعاً روانشناسی فراموشی و به یاد آوردن، یا روانشناسی حافظه توصیف کرد. در واقع حافظه، آن ویژگی انسانی بینظیر، با حفظ پسرانشهای مفید یا موفق تجربیات نامطلوب، رابطه ما را با دنیای بیرون در معنای سازگاری فرهنگی و شکلگیری فرهنگ تعیین میکند. خطاهای زندگی روزمره و علائم روانرنجوری ناسازگار با زندگی اجتماعی به دنیای بیرون مربوط میشوند.
رویای زندگی خصوصی ما مستقیما با جهان درونی انسان و با درک شخصیت، شکلگیری شخصیت و زندگی خیالی (fantasy life) ارتباط دارد، که حتی بالاترین دستاوردها، مانند دین، هنر و تا حدی حتی علم، بر پایه آنها بنا شدهاند.
درک عمیقتر از روانشناسی روزمره، که رابطه ما را با دنیای بیرونی و درونی، با واقعیت و با تفکر توضیح میدهد، روش تحقیق روانکاوی را به اولین مفهوم واقعی روانشناسی کودک هدایت کرد. فروید تشخیص داد که رویاهای درونی کودکان صرفاً نمایانگر تحقق آرزوها هستند. به عبارت دیگر، کودک میتواند آرزوهای هنوز مهار نشده خود را (در رویا) بهعنوان واقعیت بازنمایی کند، بدون اینکه به خودِ هنوز رشد نیافته و خواستههای زیباییشناختی اخلاقی والاتر خود خدشهای وارد سازد. اعمال نادرست کودک بررسی نشده است، زیرا، همانطور که من فرض میکنم، در مورد کودک خردسالی که فاقد رابطه محکمی با واقعیت و نظم اجتماعی متعلق به آن است، هیچ کدام از این اعمال نادرست وجود ندارد. در واقع، از دیدگاه سازگارانه بزرگسال با واقعیت، میتوان کل زندگی کودک را بهعنوان یک عمل نادرست واحد توصیف کرد، زیرا کودک دائماً واقعیت و خیال را با هم اشتباه میگیرد، فراموش میکند که باید خود را با آن وفق دهد و بهگونهای صحبت میکند که فرد بالغ یا آن را نمیفهمد یا آن را خندهدار میپندارد.
از همان ابتدا، کودک به کسی نیاز دارد که همواره واقعیت را در برابر او قرار دهد و رابطهاش را با آن توضیح دهد؛ کسی که توجه او را به اشیاء مادی جلب کند تا کودک با آنها در تضاد قرار نگیرد – به معنای واقعی کلمه، در مقابل آنها قرار نگیرد؛ کسی که به او بیاموزد بین فکر و ماده تفاوت قائل شود و به او زبانی بدهد که برای دیگران نیز قابل فهم باشد. به عبارت دیگر، باید دائماً وظیفه سازگاری را به کودک یادآوری کرد، که تنها زمانی میتواند با موفقیت انجام شود که کودک کسی را که به او آموزش میدهد دوست داشته باشد. برای سازگاری موفقیتآمیز، کودک باید خود را با فرد مورد علاقهاش یکی بداند و بتواند از طریق این الگو به دنیای بیرون علاقه نشان دهد. چنین شخصی را در مورد کودک، مربی مینامیم؛ و در مورد بزرگسالی که سازگاری کامل در او با موفقیت انجام نشده است، روانکاو مینامیم.
ابزارها و اهدافی که میتوانیم با آنها به این هدف برسیم، در علوم پرورشی (pedagogy) به ما داده شده است، که هنوز، بهویژه در مورد درک رابطه بین کودک و مربی، چیزهای زیادی برای یادگیری از روانکاوی دارد. این رابطه بر عشق استوار است، که ما در تحلیل آن را بهعنوان انتقال (transference) مطالعه کردهایم و همچنین یاد گرفتهایم که از آن بهعنوان وسیلهای برای آموزش و بازآموزی استفاده کنیم. از طریق مطالعه پدیده انتقال، بینشی نسبت به حوزه وسیعتری از روانشناسی عادی – یعنی زندگی جنسی – به دست میآید. این بخش به بحثبرانگیزترین و جنجالیترین بخش روانکاوی تبدیل شده است که بهطور قاطع بر معیارهای اجتماعی ما در رابطه با زندگی جنسیمان تأثیر گذاشته است. امروزه ثابت شده است که غریزه جنسی در زمان بلوغ به انسان وارد نمیشود، همانطور که روح در جنین وارد میشود، چنانکه پدران کلیسا نیز چنین باوری داشتند. اما ما میدانیم که این غریزه منشأیی دارد که در نظریه معروف لیبیدو (libido theory) آشکار میشود. اگر کسی رشد غریزه جنسی را تا منبع بیولوژیکی آن دنبال کند، درمییابد که از دیدگاه روانشناسی فردی، در اصل چیزی جز یک پدیده لیبیدینال پسراندهشده (regressive libidinal phenomenon) نیست. لیبیدو در نهایت چیزی جز میل به بازگشت به یک وضعیت اولیه شاد نیست، وضعیتی که ایگو زمانی آن را تجربه کرده و بهطور فردی نمیتواند چیزی جز وضعیت قبل از تولد باشد. از تحقیقات تحلیلی خودم، در کتاب «ترومای تولد»، به این مفهوم رسیدهام که این وضعیت اولیه مبارک، برای فرد، توسط وضعیت پیش از تولد و درون رحمی نمایانده میشود، حالتی که در آن موجود کاملا محافظت شده و کاملا ارضا شده است.
از طریق این مفهوم لیبیدو بهعنوان تمایل به بازگشت به مادر، بسیاری از مشکلات - مثلا میل جنسی به معنای محدود - و تمام اختلالات روانرنجورانه جنسی قابل درک میشوند. از دیدگاه روانشناختی بیطرفانه، عشق راه ارضای این غریزه اولیه است، زیرا فرد زمانی به واقعیت اولیه نزدیکتر میشود که در نزدیکترین تماس فیزیکی ممکن با موجود محبوب قرار گیرد، همانطور که زمانی با مادر بود. تنها با این تفاوت که بهجای دو ایگوی کاملا تکاملیافته، یک ایگوی سوم که تازه در حال ایجاد شدن است، بازگشت واقعی به مادر را به انجام میرساند. این ارضای موقت، اگرچه ناقص، هدف لیبیدو در عمل جنسی، همزمان در خدمت قویترین گرایش پیشرو - یعنی ایجاد فرزندان - است. انسان میتواند بخش باقیمانده از لیبیدوی هنوز ارضا نشده را با استفاده از آن در خدمت والایش، برای تنظیمات لازم با واقعیت و ایجاد فرهنگ به کار گیرد. حتی بالاترین سطح روانی ما، که شامل فرآیند تفکر میشود، تحت تأثیر غرایز ما قرار دارد و در خدمت آنها عمل میکند.
این دانش اهمیت عملی زیادی نیز داشته و به اصول روانکاوی تعلق دارد. کشف بروئر در مورد شکلگیری سمپتومها نشان داده است که روانشناسی در این فرض که ایدههای خاصی که به آگاهی میرسند، کاملا به عواطفی که همزمان ظاهر میشوند، وابسته هستند، اشتباه میکرده است. برعکس، عواطف ظرفیت زیادی برای جابجایی در امتداد کانالهای خاص نشان میدهند. عواطف میتوانند به یک ایده متصل شوند اما به همان راحتی دوباره آزاد شده و به ایده دیگری اتصال یابند. مهمتر از همه، مطالعه رویاها نشان داده است که این امر نه تنها در مورد عواطف پاتوژنیک (بیماریزا) صادق است، بلکه تقریباً همه احساسات ما، به اصطلاح، توسط آگاهی ما به اشتباه تفسیر میشوند یا به عبارت دیگر، ناکافی هستند، زیرا در ابتدا و هنوز هم عمدتاً به اشیاء و موقعیتهای دیگر اشاره دارند. بهویژه این امر در مورد دو عاطفه قوی انسان، عشق و اضطراب، که مرتباً در اوایل کودکی به افراد متصل میشوند و فقط میتوانند بعداً به دیگران منتقل شوند، صادق است.
پیامد این مفهوم تحلیلی از جابجایی عاطفه، تشخیص این موضوع بود که انسان تاکنون بهطرز چشمگیری آگاهی خود و بهویژه بالاترین دستاورد آن، یعنی تفکر منطقی را بیش از حد ارزیابی کرده است. نیروهای محرک و تعیینکننده واقعی در زندگی عاطفی نهفته است که ریشه در اعماق ناآگاه دارند. ازسویدیگر، روانکاوی برای جبران کاهش ارزش آگاهی بهعنوان نیروی محرکه، قدرت آگاهی را بهعنوان ابزار علمی افزایش داده است. (روانکاوی) این کار را با گسترش بسیار زیاد ظرفیت ذهن انسان برای خودمشاهدهگری در زمینهای که تاکنون کشف نشده بود - یعنی ناآگاه - انجام میدهد. در واقع، بخش آگاه نمیتواند بخش ناآگاه را کنترل کند اما میتواند آن را بهتر بشناسد. بروئر از همین واقعیت شروع کرده بود اما یکی از شایستگیهای فروید همچنان این است که او این تجربه صرفاً درمانی را بررسی کرد و اهمیت روانشناختی عمومی آن را آشکار ساخت. روانشناسی، که پیش از این فقط با روش شهودی خودمشاهدهگری سروکار داشت، زمانی که فروید روش مشاهده عینی و دقیقی را از خود به دیگران - بیماران و انسانها بهطورکلی – به کار برد، بر پایه علمی قرار گرفت.
ناآگاه، پسرانش و لیبیدو، سه ستون اساسی روانشناسی تحلیلی علمی هستند؛ لیبیدو بهعنوان نیروی محرکه اصلی، ناآگاه بهعنوان محتوای اساسی که قبلا نادیده گرفته شده بود و پسرانش بهعنوان مکانیسم دفاعی اساسی زندگی روانی. دومی باید ناآگاه را از خود آگاه و از واقعیت دور نگه دارد. به بیان داینامیک، پسرانش، تضمین میکند که ایگوی تنظیمشده، چه در مورد لیبیدو از درون و چه در مورد واقعیت از بیرون، در برابر خواستههای اغراقآمیز محافظت شود. هر سه مفهوم از یک دیدگاه انرژی محور داینامیک مشتق شدهاند و برای اولین بار روانشناسیای را میسازند که از مفاهیم ماورائی فیلسوفانه و تصورات مادیگرایانه از فیزیولوژی اجتناب میکند. اهمیت علمی روانشناسی تحلیلی در سه دیدگاه اساسی نهفته است:
۱. روانکاوی نه تنها معتقد است که همه رویدادهای روانی مهم هستند، بلکه میتواند برای اولین بار با در نظر گرفتن ناآگاه، این موضوع را اثبات کند.
۲. بدین ترتیب، روانکاوی جبرگرایی دقیقی را که در زندگی روانی حاکم است، نشان داده است.
۳. روانکاوی کل زندگی روانی را تحت قانون کلی یک هدف ناآگاه، که عموماً به آن تحقق آرزو یا بهطور دقیقتر، شاید ارضای غریزه میگویند، قرار داده است.
این امر تابع قوانین کلی انرژی در زندگی روانی است که باید به اندازه قوانین طبیعت در دنیای فیزیکی ارزشمند باشند. شناخت جبرگرایی دقیق روانی، روانشناسی را به یک علم تبدیل میکند. شناخت معنای ناآگاه هر چیز روانی منجر به غنیسازی غیرمنتظره علوم ذهنی میشود.
تشخیص تمایل هدفمند ناآگاه، منجر به یک جهتگیری کاملا جدید از انسان در جهان میشود؛ یک انقلاب فکری که هدف نهایی آن هنوز قابل رؤیت نیست. در نهایت، ما از طریق ارتقای محتویات روانی ناآگاه غریزی به سطح تفکر آگاهانه انسانی، به گسترش عظیمی از آگاهی دست خواهیم یافت. این به معنای گامی اساسی در رشد است که حتی میتوان آن را با پیشرفت بیولوژیکی بشر قابل مقایسه دانست، پیشرفتی که برای اولین بار تحت نوعی خودکنترلی آگاهانه انجام خواهد شد.
یادداشتها
در تاریخ ۱۹ ژوئن ۱۹۲۴ در دانشکده مددکاری اجتماعی دانشگاه پنسیلوانیا خوانده شد.
۱. بروئر، که از ماهیت جنسی انتقال وحشت داشت، انتشار پرونده «آنا او.» بیمار اولیه روانکاوی را به مدت ده سال به تعویق انداخت. برای بررسی معانی چندوجهی استعاره خیرهکننده رنک از روانکاوی به عنوان «فرزندی نامشروع» و فروید بهعنوان «مادرخواندهای مهربان و دوستداشتنی» به مقدمه من مراجعه کنید.
برای بررسی معانی بیش از حد تعیینشده استعاره شگفتانگیز رنک از روانکاوی به عنوان «فرزند نامشروع» و فروید به عنوان «مادرخوانده مهربان و دوستداشتنی» به مقدمه من مراجعه کنید. در مورد اخیر، ای. جیمز لیبرمن میگوید: «فروید را چیزهای زیادی نامیدهاند، اما فقط پسرخواندهاش او را مادر خطاب کرده است! اتو رنک نمیتوانسته بدون آگاهی از معنای نمادین آن، این کار را انجام دهد» (لیبرمن ۱۹۸۵، صفحه ۱۷). در این سخنرانی، رنک خود را بیقید و شرط یک فرویدی «ارتدکس» معرفی میکند و هیچ اشارهای به بحثهای داغی که در آن زمان در حلقه داخلی در مورد کار انقلابی جدیدش در مورد ترومای تولد در جریان بود، نمیکند.
۲. مسئله جبرگرایی «مطلق» خیلی زود به یکی از مهمترین نشانههای جدایی رنک از ارتدوکس روانکاوی تبدیل شد. تا سال ۱۹۳۰، رنک در کتاب خود با عنوان «باور به روح و روانشناسی» که در سال ۱۹۵۰ با عنوان «روانشناسی و روح» ترجمه شد، دیگر از جبرگرایی مطلق در زندگی روانی - در مقابل زندگی زیستی - انسان صحبت نکرد. فصل آخر کتاب «باور به روح و روانشناسی» (Seelenglaube und Psychologie)با تکیه بر جدیدترین یافتههای فیزیک کوانتومی، همراه با انیشتین، استدلال میکند که «فیزیک معاصر به شدت در عملی بودن علیت صلب تردید دارد» (رنک ۱۹۳۰ب، صفحه ۱۶۸). رنک که مستقلا در حوزه روانشناسی به همین نتیجه رسیده بود، اکنون از «کاربرد بیش از حد جدی جبرگرایی» خود (همان، صفحه ۱۷۱؛ ایتالیکها اضافه شدهاند) در کتاب «ترومای تولد» ابراز تاسف میکرد. در سخنرانی سال ۱۹۲۶ با عنوان «مسئله اضطراب»، رنک به دیدگاههای منتقدانش میپردازد که «در ترومای تولد، من روانکاوی را تا حد پوچی تقلیل دادم، تا آنجا که بیهوده به دنبال یک علت مشخص برای روانرنجوریها میگشتم» [8-123]. رنک بعدها درستی برخی از این انتقادات را پذیرفت. تا زمانی که روانکاوی به نظریه لیبیدو پایبند بود - همانطور که خود رنک در کتاب ترومای تولد چنین کرد - به شکل نیوتنی منسوخشدهای به جبرگرایی کامل وابسته باقی میماند. رنک در «باور به روح و روانشناسی» مینویسد: «به دلیل ایمان سادهلوحانه فروید به ایدئولوژی پوزیتیویستی علوم طبیعی قرن نوزدهم، روانکاوی هرگز'فرد را به خودی خود نشناخت، بلکه [فقط] بهعنوان موجودی که ارادهاش بهطور علّی توسط لیبیدوی جنسی توضیح داده میشود، [قبول کرد] » (رنک ۱۹۳۰ب، صفحه ۱۸۶). بنابراین، در نظریه روانکاوی، شخص در عمل غایب است: رنک در کتاب «درمان با اراده» (۱۹۲۹-۳۱، صفحه ۱۱۳) میافزاید: «من واقعی یا خود با قدرت خاص خود، یعنی اراده، کنار گذاشته شده است». حتی در سالهای اخیر، کلمه اراده در روانکاوی عملاً تابو است، هرچند درمانگران خود را «کلاسیک»، «روابط ابژه» یا «سلف سایکولوژی» معرفی کنند (میچل ۱۹۸۸، صفحات ۲۳۹-۷۰). زمانی که رنک کتاب «باور به روح و روانشناسی» را منتشر کرد، چهار سال پس از ترک حلقه نزدیکان فروید، حاضر بود اعتراف کند که خودش زمانی وارد بنبست جبرگرایی مطلق شده بود، جایی که روانکاوان، به استثنای موارد نادر، هنوز هم خود را در آن گرفتار میبینند: «من [در کتاب ترومای تولد] اصل علیت را که فروید به روش سادهلوحانه فیزیکی بر وقایع روانی اعمال میکرد، تا پیامدهای نهایی آن دنبال کردم و به ناچار به نقطهای رسیدم که برای درک پدیدههای ذهنی، صرفاً باید آنها را از علیّت اراده استخراج میکردم. منظور من این نبود که اصل علیت غلط است، بلکه این بود که برای سطح فعلی آگاهی ما دیگر کافی نیست، زیرا معنای روانشناختی آن، ارزش اکتشافیاش را تضعیف کرده بود» (رنک ۱۹۳۰ب، ص ۱۷۱). منظور رنک از «معنای روانشناختی»، اراده، تفکر و احساسات انسانی است.
رنک با تکرار یکی از استدلالهای اصلی خود در کتاب «توسعه روانکاوی» (۱۹۲۴)، اظهار میکند که «عامل درمانی» در رواندرمانی، درک تاریخی از گذشته نیست، بلکه «صرفا تجربه حال» است (رنک ۱۹۳۰ب، صفحه ۱۷۶؛ حروف ایتالیک او). چیزی که او و فرنتزی آن را Erlebnis، آگاهی از زندگی، نامیدند. بهطور خلاصه، بیمار باید شجاعت انتخاب چیزی را که کاملاً تعیین شده است، پیدا کند: زندگی خودش. رنک در کتاب «هنر و هنرمند»، مینویسد: «جبر را تنها میتوان بهصورت خلاقانه از طریق «تأیید ارادی امر اجباری» (۱۹۳۲الف، صفحه ۶۴) مغلوب کرد». در نسخه خطی منتشر نشده آلمانی «هنر و هنرمند» (موجود در RC)، این عبارت به صورت willens mdfiige Bejahung des Gemuflten آمده است - یعنی گفتن «بله» عمدی به «باید». ما چارهای جز انتخاب آزادانه آنچه که از قبل به ما داده شده است، نداریم: زندگی. رنک در کتاب «اراده درمانی» اضافه میکند که عمل اراده انسان «یک زنجیره علّی جدید را به حرکت در میآورد» (1929-31، صفحه 44)، زنجیرهای علّی که جبرگرایی را انکار نمیکند، بلکه معنای عمل مسئولانه را غنیتر و عمیقتر میکند.
بهطور خلاصه، جبرگرایی و آزادی هر دو معتبر هستند. اراده در هر موجود زندهای به شکلی منحصر به فرد ابراز میشود. اراده، تجربه ذهنی خودِ زیستن است، یک فرآیند مداوم از عاملیت که بهطور متناقضی، ممکن است خود را انکار کند؛ انکار کند که حتی یک کنشگر وجود دارد. بهطرز عجیبی، به گفته رنک، به انسانها این آزادی داده شده است که «اراده را به عدم اراده تبدیل کنند» (همان، صفحه 153؛ ایتالیک اضافه شده است). اما تنها در عمل اراده کردن، انتخاب مصمم و هدفمند است که «ما پدیده منحصر به فرد خودانگیختگی، ایجاد یک علت اولیه جدید (einer neuen Ursache) را داریم» (همان، صفحه 44). رنک که زمانی فرزند محبوب فروید و معمار «علت» روانکاوی بود، نمیتوانست دوگانگی نهفته در عبارت «einer neuen Ursache» را نادیده گرفته باشد. برای رنک، اراده خلاق بهجای تمایلات جنسی، اکنون به نوعی «علت» محسوب میشد؛ بسیار مهمتر از «علت» روانکاوی. به عبارت دیگر، اراده، نه لیبیدو، «علت» سلامت و رواننژندی بود، که رنک از آن بهعنوان شکست در خلاقیت و نه شکست در تمایلات جنسی یاد میکرد. (به «روانرنجوری بهعنوان شکستی در خلاقیت» مراجعه کنید [20].) رنک در مقابل «اجبار تکرار» جنسیت بیولوژیکی، انگیزه خلاقانه انسان، حتی رانه قدرتمندتری برای تازگی و تفاوت، برای تولید، نه فقط بازتولید را در مقابل هم قرار میدهد: فرآیندی مادامالعمر و ناتمام که بهطور ناپایداری با مرز عدم وجود (Nichts)، سرنوشت نهایی و وحشتناک بشریت، یعنی مرگ بیولوژیکی، متعادل شده است.
3. فروید که ظاهراً نماینده سرسخت جهانبینی علمی و یک پوزیتیویست بود، اغلب از «هنر» تفسیر صحبت میکرد. بنابراین، مسئله «دلبخواهی بودن» یا داشتن ذهنیت در تفسیر، مدتهاست که روانکاوی را آزار میدهد و تا به امروز حل نشده است (میسنر 1991). هنگامی که رنک به مخالفت با جبرگرایی مطلق پرداخت، دیگر احساس نکرد که لازم است این تصور را به جا بگذارد، همانطور که در این سخنرانی انجام میدهد، که تفسیر میتواند به نوعی «خنثی» یا «عینی» باشد. تمام تفسیرها، صرفنظر از اینکه چقدر زمانبندی یا عبارتبندی دقیقی داشته باشد، لزوماً نوعی پیشنهاد (suggestion) هستند (به «درمان فعال و غیرفعال» [21] مراجعه کنید). رنک هرگز از مواجهه با بیماران در مواقعی که احساس میکرد برای رشد آنها مفید است، ابایی نداشت و از ارائه تفسیرهای چالشبرانگیز در جلسات درمانی خود خودداری نمیکرد. اما در اواخر دهه 1920، او تشخیص داد که تفسیر، اگرچه لزوما دلبخواهی نیست، اما همیشه ذهنی و آزمایشی است. حتی تفسیر زمان حال نیز در حالی که در لحظه «ارلبنیس» (تجربه) اجرا میشود، به ندرت معتبر یا قابل اعتماد است. رنک در یک سخنرانی در سال ۱۹۳۰ میگوید: «مسئله این نیست که تفسیر چه کسی درست است، زیرا چیزی بهعنوان تفسیر یا فقط یک حقیقت روانشناختی وجود ندارد. روانشناسی در درجه اول با واقعیتها مانند علم سروکار ندارد، بلکه فقط با نگرش فرد نسبت به واقعیتها سروکار دارد. به عبارت دیگر، موضوعات روانشناسی تفسیرها هستند - و به تعداد افراد، تفسیر وجود دارد و حتی بیشتر از آن، موقعیتهای مختلف فرد نیز وجود دارد که باید در هریک از جلوههایشان بهطور متفاوت تفسیر شوند» [۱۷-۲۲۲].
سالها پیش از سال ۱۹۳۰، حتی در کتاب «ترومای تولد»، رنک به این نتیجه رسیده بود که رابطه بین بیمار و درمانگرش، درمانی است، نه «بینش» درمانگر نسبت به گذشته کودکی یا مشکل فعلی بیمار. رابطه بر تفسیر اولویت دارد. رنک در کتاب «اراده درمانی» بهطور کنایهآمیزی میگوید: «نه تنها نظریه کمتر، بلکه «هنر تفسیر» کمتری نیز لازم است» (۱۹۲۹-۳۱، صفحه ۵). این نتیجهگیری تقریبا بهطور قطع، نتیجه تأکید رنک بر درمان کوتاهمدت بود. بررسی بیپایان گذشته پر پیچ و خمِ کودکانه به درمانگر و بیمار اجازه میدهد تا از زمان حالِ سرشار از احساسات اجتناب کنند: دو عنصر خلاق و مخرب ارادههای من با هم روبرو میشوند، مقاومت میکنند، اعتماد میکنند، متنفر میشوند، دوست میدارند و اگر معجزهای رخ دهد، یکدیگر را شفا میدهند. آنچه مراجع از تفسیرهای درمانگر میآموزد، شفابخش نیست. رنک میگوید: «دانش قطعا عامل درمانی نیست» (همان، صفحه ۱۶۷)، بلکه «رهایی از طریق تجربه میتواند بینش بعدی را به همراه داشته باشد، اگرچه حتی این هم برای نتیجه ضروری نیست» (همان، صفحه ۱۰۶). بنابراین، زندگی صرفا «تسلیم عاطفی به زمان حال» (همان، صفحه ۲۷)، به اکنون است. به گفته رنک، مسئله تجربه این نیست که چگونه قطعات سایهدار گذشته، ادیپی یا پیشادیپی، را که قبلاً هزاران بار در حافظه تفسیر و بازتفسیر شدهاند، بفهمیم یا درباره آنها صحبت کنیم، بلکه این است که چگونه در زمان حال زندگی کنیم: تفکر، احساس و اراده همیشه در زمان حال هستند. «چنین تجربه جدیدی، و نه صرفاً تکرار دوران کودکی، نمایانگر فرآیند درمانی است ... و بدین ترتیب ارتباط با واقعیت لحظه را ممکن میسازد» (همان، صفحات ۳۹-۴۰).
۴. برای دیدگاه رنک مبنی بر اینکه آموزش یا بازآموزی - آنچه فروید Nacherziehung مینامید - میتواند در موقعیت تحلیلی به «تلقین» منحرف شود، به «عقده پرومته» مراجعه کنید.
۵. رنک در اواخر دهه ۱۹۲۰، پس از کنار گذاشتن جبرگرایی نظریه لیبیدو، با در نظر گرفتن پیامدهای نظریه اراده خلاق خود که بهطور کامل بسط داده شده بود، دیگر از «والایش» بهعنوان «تولیدکننده» هنر یا فرهنگ صحبت نمیکرد. او از خود میپرسید که چگونه از یک رانه زیستی میتواند نه تمایلات جنسی، بلکه یک مشتق «والایش یافته» از رابطه جنسی - اثر هنری - تولید شود؟ چه کسی یا چه چیزی در واقع کار والایش را انجام میدهد؟ آیا هنر مشتقی از زیستشناسی است؟ چگونه میتوان پلی بین یک تکانه زیستی مشترک برای همه مردان و زنان و مثلا در تولید «سرود شادی» بتهوون، یک شاهکار شگفتانگیز و تکرارنشدنی، ایجاد کرد؟ آیا میکلآنژ کلیسای سیستین را نقاشی کرد یا این اثر به نحوی توسط مشتقی از رانه جنسی - یک «سازندهی مصالحهای» غیرشخصی از بردارهای زیستی، نیروهای درونروانی و مکانیسمهای دفاعی – انجام شد؟ رنک در کتاب هنر و هنرمند میگوید: «بنابراین باید یک «باقیمانده» غیرقابل توضیح پذیرفته میشد، اما این باقیمانده نه بیشتر و نه کمتر از کل مسئله خلاقیت هنری را در بر میگرفت» (1932a، صفحه 63). رنک در «روانرنجوری بهعنوان شکستی در خلاقیت» [20] اضافه میکند که انگیزه خلاقانه انسان، «که من آن را در ریشههای بیماری روانی (یا تخیلی) نیز میبینم، آنطور که روانکاوی فرض میکند، تمایلات جنسی نیست، بلکه یک گرایش ضد جنسی در انسان است - که میتوانیم آن را بهعنوان کنترل ارادی زندگی غریزی توصیف کنیم. به بیان دقیقتر، من انگیزه خلاق را بهعنوان زندگی تکانهای (از جمله تمایلات جنسی) در خدمت اراده فردی در نظر میگیرم.» «وقتی روانکاوی از والایش غریزه جنسی صحبت میکند، که منظور از آن انحرافش از عملکرد صرفاً بیولوژیکی و جهتگیری آن به سمت اهداف بالاتر است، به نظر نمیرسد که به این سوال که چه چیزی منحرف میکند و چه چیزی هدایت میکند، با اشاره به پسرانش پاسخ داده شود - یک عامل منفی که شاید بتواند منحرف کند، اما هرگز نمیتواند هدایت کند.» [20-253]
6. تا سال ۱۹۳۰، موضع رنک در مورد ارزش انسانی علم روانکاوی، به چیزی که امروز میتوان آن را یک چرخش «پست مدرن» نامید، تبدیل شد. رنک نتیجه گرفت که این علم پوزیتیویستی، در حوزه روانشناسی، یعنی در بهبود طبیعت انسان و دستیابی به خوشبختی انسان، کاملا شکست خورده است ... . نتیجه روانشناسی علمی را امروزه میتوان به این شناخت خلاصه کرد که لزوما برای توضیح طبیعت انسان کافی نیست، چه رسد به اینکه فرد را خوشحالتر کند. خطا در قدردانی علمی آگاهی، دانش فکری، نهفته است، که حتی روانکاوی آن را بهعنوان بالاترین خدای خود میپرستد – هرچند خود را روانشناسی ناآگاه (ناآگاه) مینامد اما این تنها به معنای تلاشی برای عقلانی کردن ناآگاه و علمی کردن آن است [17-222].
این پسرانش ناآگاه وجودی، فراموش کردن راز دازاین، که برای همیشه ناشناخته و غیرقابل شناخت باقی میماند، دقیقاً همان انتقادی است که بعدها توسط لاکان علیه شکل آمریکایی روانشناسی ایگو مطرح شد (تیلور 1987).
دیدگاه کاربران