چه چیزی میل روانکاو را میسازد؟
منتشر شده در ۲۷ جولای ۲۰۲۵
نویسنده: لئون برنر
ترجمه: حمید مقدم
بسیاری از ما در دانشگاههایی تدریس میکنیم که در آنها دانشجویان در رشتههای روانشناسی بالینی با هدفِ تبدیل شدن به رواندرمانگر یا، در موارد نادر تر، روانکاو ثبت نام میکنند. از آن تعداد اندکی که علاقهمندی خود را به روانکاوی نشان میدهند، اغلب یک پرسش ساده میپرسم: چرا میخواهید روانکاو شوید؟
پاسخها، همانطور که میتوان حدس زد، در قالب مقاصدی برای کمک، درمان، فهمیدن و رشد بیان میشوند. برخی از سلامت روان، برخی دیگر از یک گردش شخصی، تعهد سیاسی یا کنجکاوی درباره وضعیت انسانی سخن میگویند. هر یک از پاسخ ها صادقانه، سنجیده و منسجم اند — اما از منظر روانکاوی، بهویژه در گرایش لَکانی، به کلی ناکافی اند.
صریح بگویم، این انگیزهها نهتنها ناکارآمدند، بلکه از نظر ساختاری با جایگاه روانکاو ناسازگارند. اینها به مختصات خیالی یک فانتزی تعلق دارند: فانتزیِ نیکی کردن، خودشناسی، فهم دیگری، یا تغییر جهان. فانتزی که از نظمِ خیالی است، کارکردی افسونگر دارد. میفریبد؛ وعده میدهد؛ میدرخشد و اما همچنان به بند میکشد. سوژه را در قابِ سناریوی خودش زندانی میکند. مانند تصویر خانواده خوب، هر انحرافی از این تصویر خیالی، به نشانهای از شکست تبدیل میشود. در حالیکه دال، میل را در حرکت بیپایان خود به لغزش میاندازد؛ تصویر، آن را در یک مدار بسته متوقف میکند. به همین دلیل است که فانتزیِ روانکاو بودن نمیتواند حامل عمل روانکاوانه باشد. حتی اگر برخی روانکاوان زیر سیطره چنین فانتزیای عمل کنند، در لحظهای که کردارشان با آن هدایت میشود، از اخلاقِ /اتیک روانکاوی منحرف شدهاند. قاطعانه باید گفت: فانتزی نمیتواند جای میلِ روانکاو را بگیرد.
لَکان اینگونه میگوید: میلِ روانکاو میلی است که از ابژهاش منفصل شده است. این میل نه معطوف است به سلامت، نه به دانش، و نه به هیچ خیر قابلشناختی. در اینجا لکان از فروید پیروی میکند، که از همان ابتدا مقوله سلامت را رد کرده بود؛ ردی که باید بارها تکرار شود، هرچند که شاید بارها گفته شده است. برای فروید، درمانی در روانکاوی وجود ندارد، فقط تغییری در رابطه با رنج هست. در بهترین حالت، فرد سوژه ای میشود که هنوز رنج میبرد، اما نه به همان شکل، نه با آن شدت، نه با آن درام. فردی که میتواند کار کند، عشق بورزد، و زندگی را با روشهایی کمتر فاجعهبار تاب آورد. این، جاهطلبیِ فروتنانه یک نتیجهی فرویدی است.
در اینجاست که گرایش لَکانی بهطور قاطع از فروید جدا میشود. فروید هنوز میتوانست از نتیجهی روانکاوی در قالبِ رسیدن به «بدبختیِ عادی» سخن بگوید. بله، ممکن است کسی در همان نقطه روانکاوی را به پایان برساند. روانکاونده هایی هستند که برایشان همین قدر کافیست، و این امری کاملاً موجه است. سیمپتوم روان نژند عقبنشینی کرده، و رنج به سطحی عادی کاهش یافته، پایان دادن به روانکاوی در اینجا ممکن است. اما رفتن به جلوتر از آن، بهمعنای بهخطر انداختنِ آن چیزی است که بهدست آمده؛ و گشودنِ راهی بهسوی رنجی که شاید اساساً قابل درمان نباشد. این هم یک نتیجهی مشروع است — اما نتیجهای نیست که یک روانکاو را پدید میآورد.
برای فروید، ممکن بود روانکاوی برای روانکاونده در همانجا پایان یابد، اما برای روانکاو، کار از همانجا آغاز میشود.
برای لکان، این پایانِ روانکاوی نیست؛ نه از حیثِ نتیجه، و نه از حیثِ هدف. در کلام لکان، آنچه توسط درمان تولید میشود، و آنچه در پایانِ روانکاوی شکل میگیرد — اگر پایانی داشته باشد — خودِ روانکاو است. بنابراین، در گرایش لَکانی، میتوان در روانکاوی فراتر از آنچه فروید تصور میکرد رفت. و این لزوماً به معنای طولانیتر بودنِ روانکاوی نیست، بلکه یک روانکاوی متفاوت است — روانکاوی که فراتر از اثر درمانیاش ادامه مییابد.
فرم روانکاوانه در گذر از روانکاوی ممکن میشود که نه فقط سیمپتوم را دگرگون ساخته، بلکه جایگاهِ سوژه نسبت به میل را نیز متزلزل می کند. روانکاو کسیست که این عبور برایش نه به حلوفصل، بلکه به شکلی تازه از رابطه اش با فقدان انجامیده — میلی که از سودمندگرایی، نیکخواهی، یا فهمیدن آزاد شده است. این نوع میل تنها در درونِ فرآیند روانکاوی و تنها بهعنوان پیامدِ آن پدید میآید. فرد قبل از ورود به روانکاوی، این میل را ندارد. نمیتواند آن را اراده کند، شبیهسازی کند و یا آرزویش را داشته باشد. این میل تولید میشود یا بهتر است بگوییم، به عنوان محصول جانبی تجربهای پدیدار میشود که رابطهی فرد را با رنج، گفتار و بدن به طور اساسی تغییر میدهد.
حال، چگونه فردی بداند که میخواهد روانکاو شود؟ پاسخ به طرز فریبندهای ساده و در عین حال کاملاً قطعی است: تنها از راه گذراندن روانکاوی، تنها با تجربهی مسیر آن. در اینجا، سخن از تجربهای است که در بدن خود شخص ریشه دارد: نه به عنوان بینش، نه به عنوان تأمل، بلکه به عنوان دگرگونی در اقتصاد میل و شیوهای که میل در آن جریان دارد، و بارها درست در درون استخوانهایمان لمسش می کنیم. تنها از دل چنین تجربهی روانکاوانه ای ست که چیزی چون «میل روانکاوانه» میتواند شکل بگیرد. نه میل به دانستن، بلکه نوعی منش یا حالت که بهطور ساختاری به سوی چیزی که اساساً نادانسته است(unbewußt)گشوده میماند.
فروید پیش از این میدانست که دانستن هیچچیزی را تغییر نمیدهد. روانکژ ممکن است منشا سیمپتوم اش را در ژست مادرانه بیابد (دستهای او، یا شیوهی خاصی که باسن او را تمیز میکرد، همانطور که لاپلانش میگوید)، و با این حال باز هم آن را بیپایان تکرار کند. سیمپتوم با فهمیدن حل نمیشود؛ بلکه در بدن جای دارد، خارج از دسترس دانش ایگو. در واقع، فهمیدن دشمن اندیشیدن است. اگر بیش از حد بفهمی، دیگر نمیاندیشی. روانکاو شدن به معنای گشوده بودن در برابر ابعاد نااندیشیده، ناتمام و نامعین میل است. زمانی که آن میل پدید میآید، زمانی که بیهیچ ابژهای، بیهیچ هدفی، آغاز به گردش میکند، آنگاه است که شاید کسی بتواند انتخاب کند که روانکاو شود. اما فقط در آن هنگام. پیش از آن هیچ فراخوانی در کار نیست. هیچ دعوتی. هیچ مشروعیتی. تنها اثری از میل که صرفاً روانکاوی میتواند آن را پدید آورد.
ورود به روانکاوی با یک فانتزی ــ اینکه روانکاو شوی، کار نیک انجام دهی، یا بفهمی ــ غیرمعمول نیست. اما خروج از آن در رابطهای متفاوت با سیمپتوم، میلی که تازه شکل گرفته، و نه اخلاقی و نه شناختی است، بلکه بهدرستی روانکاوانه است... این همان چیزیست که از فرد یک روانکاو میسازد. فقط همین. نه چیزی بیشتر.
Link: https://leonbrenner.com/2025/07/27/what-makes-the-desire-of-the-analyst/
دیدگاه کاربران