تجربه‌ی‌ تحلیل من با فیربرن و وینیکات

تجربه‌ی‌ تحلیل من با فیربرن و وینیکات

My Experience of Analysis with Fairbairn and Winnicott— (How Complete a Result Does Psycho-Analytic Therapy Achieve?)- Harry Guntrip-

تجربه‌ی‌ تحلیل من با فیربرن و وینیکات (روان‌درمانی تحلیلی چگونه به سرانجام  می‌رسد؟)

هری گانتریپ- 1975

ترجمه:  افسانه روبراهان-1402

 

من باور دارم که ارائه‌ی پاسخ نظری محض برای پرسش مطرح شده در عنوان فرعی این مقاله مفید به نظر نمی‌رسد. به نظر من نظریه دغدغه‌ی اصلی نیست. نظریه خدمتگزاری مفید، اما استادی ناکارامد است که آماده‌ی تکثیر مدافعان ارتدکس با هر نوع اعتقادی است. ما بایستی همواره نسبت به نظریه گشوده باشیم و با ممارست در درمان به دنبال راهکارهای بهبود آن باشیم. روش درمانی قلب اصلی موضوع است. درنهایت درمانگران خوب از دل آموزش متولد نمی‌شوند، بلکه افرادی هستند که از آموزش به بهترین وجه استفاده می‌کنند. شاید این پرسش وجود داشته باشد که "روان‌درمانی تحلیلی چگونه به سرانجامی کامل می‌رسد؟"  

   " آموزش‌های تحلیلی خود ما چقدر نتیجه‌ی کاملی داشته؟" به تحلیلگران توصیه می‌شود در برابر پیشرفت‌های پس از تحلیل گشوده باشند، بنابراین احتمالاً انتظار نداریم که "یک تحلیل" یک بار برای همیشه کار را "به طور کامل" انجام دهد.

   اگر بخواهیم نتایج واقعی تحلیل اولیه را ارزیابی کنیم، باید در مورد تحولات پس از تحلیل بدانیم. ما نمی‌توانیم صرفاً بر اساس سوابق بیماران خود با این پرسش مواجه شویم. لذا من خطر ارائه‌ی گزارشی از تحلیل خود با فیربرن[1] و وینیکات[2] و پیامدهای بعدی آن را خواهم پذیرفت؛ به‌خصوص که این تنها راهی است که می‌توانم تصویری واقع‌بینانه از سهم هر یک از این دو نفر در رابطه ارائه دهم. دو تحلیلگر برجسته که به آن‌ها مدیونم .

   پرسش در این مورد ‌که"رسیدن به نتیجه‌ی کامل چقدر امکان‌پذیر است "، برای من اهمیت خاصی داشت زیرا با عاملی غیرمعمول پیوند خورده بود. فراموشی[3] کامل پس از یک آسیب[4] شدید در سه‌و‌نیم‌سالگی، به دلیل مرگ برادر کوچکترم. دو تحلیلم نتوانست در آن دوره‌ی فراموشی شکافی ایجاد کند، اما این موضوع پس از پایان یافتن این دو تحلیل به طور غیرمنتظره‌ای حل شد، قطعاً فقط به خاطر آن‌چه در "ضعیف‌شدن"[5] پس‌رانش عمده[6] در روانم به دست آمده بود. امیدوارم این مورد هم از لحاظ نظری و هم انسانی مورد توجه باشد. تلاش طولانی‌مدت برای حل این مشکل مرا با درونم بسیار مشغول کرده بود. اما چاره‌ای نداشتم، نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم و بنابراین تلاشم را به حرفه‌ای تبدیل کردم که از طریق آن بتوانم به دیگران کمک کنم. وینیکات و فیربرن فکر می‌کرذند اگر آن آسیب نبود من روانکاو نمی‌شدم.

 یک بار فیربرن گفت: "نمی‌توانم تصور کنم اگر هر یک از ما مشکلات خود را نداشتیم چه انگیزه‌ای باعث روان‌درمانگر شدنمان می‌شد. او چندان خوش‌بین نبود و در جایی به من گفت: "الگوی بنیادین شخصیت که در اوایل کودکی تثبیت شده، قابل تغییر نیست. با تجربه‌ی جدید می‌توان هیجانات را از الگوهای قدیمی تخلیه کرد، اما آب همیشه می‌تواند در آب‌راه‌های خشک شده‌ی قدیمی دوباره جریان یابد. شما نمی‌توانید به هیچ فردی تاریخچة متفاوتی بدهید." در فرصتی دیگر گفت: "شما می‌توانید برای همیشه یک تحلیل را ادامه دهید و به جایی نرسید. این رابطه‌ی‌ شخصی است که درمانی است. علم هیچ ارزشی جز ارزش‌های علمی ندارد، ارزش‌های اسکیزوئیدی کاوشگری که بیرون از زندگی ایستاده و تماشا می‌کند، صرفاً ابزاری است که تا مدتی مفید است، اما پس از آن باید به زندگی برگردید." این دیدگاه فیربرن درباره‌ی "تحلیل‌گر آینه‌ای" [7] بود؛ مشاهده‌گر غیرقابل ارتباطی که به سهولت تعبیر می‌دهد. بنابراین او معتقد بود که تعبیر روانکاوانه فی‌نفسه درمانی نیست و زمانی اثر درمانی دارد که بیانگر رابطه‌ی شخصی مبتنی بر درک اصیل باشد.

   دیدگاه خود من این است که علم لزوماً اسکیزوئید نیست، بلکه عملاً برانگیزاننده است و اغلب زمانی اسکیزوئید می‌شود که عقب‌نشینی آشکاری را به عقلانی‌سازی‌های اسکیزوئیدی فراهم می‌کند. در هیچ شکلی از روان‌درمانی جایی برای این مورد وجود ندارد.

   من قبلاً هم این دیدگاه را داشتم که روانکاوی رابطه‌ا‌ی کاملاً نظری نیست، بلکه نوعی رابطه‌ی شخصی درک‌کننده است و قبل از این‌که نام فیربرن را بشنوم، این مطلب را در اولین کتابم منتشر کرده بودم. پس از خواندن مقالات وی در سال 1949، به سراغش رفتم. زیرا ما از نظر فلسفی هم عقیده بودیم و هیچ اختلاف فکری واقعی‌ای در تحلیل مداخله نمی‌کرد. اما ظرفیت تشکیل یک رابطه صرفاً به نظریهی ما بستگی ندارد. همه‌ی افراد برای ایجاد روابط شخصی از امکانات یکسانی برخوردار نیستند و  ما با برخی افراد راحت‌تر می‌توانیم ارتباط برقرار کنیم. در این‌جا عامل غیرقابل پیش‌بینیِ" تناسب طبیعی"[8] مداخله می‌کند. بنابراین فیربرن به اندازه‌ی وینیکات ظرفیت "روابط شخصی" طبیعی و خودجوش نداشت. او با من بیشتر مانند یک تعبیردهنده‌ی تکنیکی رفتار می‌کرد. البته این هم نیاز به صلاحیت دارد. من در دهه‌ی 1950به سراغش رفتم، زمانی که اوج نیروی خلاقش را در دهه‌ی چهل پشت سر گذاشته بود، سلامتی او به آرامی رو به افول بود. فیربرن به من گفت در دهه‌های 1930 و 1940 تعدادی از بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی[9] و بیمارانی که واپس‌روی[10] کرده بودند را با موفقیت درمان کرده. این امر در پسِ "بازنگری نظری" وی در دهه‌ی 1940 بود. او احساس کرد در مورد انتشار نظریه‌ی خود قبل از شواهد بالینی اشتباه کرده است. وی از سال 1927 تا 1935 روانپزشک کلینیک روانشناسی دانشگاهی برای کودکان بود و کارهای زیادی برای "انجمن ملی پیشگیری از خشونت علیه کودکان"[11] انجام داده بود. [ معتقد بود] نمی‌توان با کودکان غیرشخصی بود.

یک بار فیربرن از کودکی که مادرش بی‌رحمانه کتکش زده بود، پرسید: "دوست داری یک مامان مهربان جدید برایت پیدا کنم؟" کودک گفت: " نه. من مامان خودم را می‌خوام" ، این پاسخ نشان‌دهنده‌ی شدت پیوند لیبیدینال به ابژه‌ی بد است؛ شیطانی که می‌شناسی بهتر از شیطانی است که نمی‌شناسی یا اصلاً وجود ندارد.

The devil you know is better than the devil you do not, and better than no devil at all.

  با توجه به چنین تجربه‌‌ای با بیماران روان‌پریش، واپس‌روی‌کرده و کودک، بازنگری نظری او به جای بررسی مراحل رشد بیولوژیک، براساس کیفیت روابط والدین و کودک یعنی یک "نظریهی شخصیت" و نه یک "نظریهی کنترل انرژی" غیرشخصی رشد کرد، وی معتقد بود:"مشکل زمانی ایجاد می‌شود که والدین نتوانند این موضوع را به کودک بفهمانند که او را به خاطر خودش به‌عنوان شخصی که حق دارد دوست داشته شود، می‌خواهند." در دهه‌ی 1950 که من با او بودم، به‌نحوی خردمندانه از تحمل فشار بیمارانی که واپس‌روی عمیق داشتند، خودداری کرد. زمانی که احساس کردم باید به سطح آن آسیب شدید نوزادی برگردم، با کمال تعجب دیدم که به‌تدریج با تکنیک تعبیردادن به "تحلیل کلاسیک" بازمی‌گردد.

استفان مورس[12] (1972)، در مطالعه‌ای‌ در زمینه‌ی "ساختار" در نوشته‌های وینیکات و بالینت[13]، به این نتیجه رسید که آن‌ها مطالب جدیدی کشف کرده‌اند، اما نظریهی ساختاری را به گونه‌ای بسط ندادند که بتواند این داده‌ها را توضیح دهد. با این حال او احساس می‌کرد که می‌توان آن را "استعارهی فیربرن-گانتریپ" نامید. برخورداری از موهبت تحلیل شدن توسط هر دوی این تحلیلگران برجسته باعث شده احساس ‌کنم که این موضوع تاحدی پیچیده‌تر از این‌هاست.

    ظاهراً آن‌ها از نظر ذهنیت و روش کار با یکدیگر کاملاً متفاوت بودند و همین امر مانع شد که درنهایت بدانند اساساً چقدر به هم نزدیکند. هر دوی آنها ریشه‌های عمیقی در نظریه و درمان کلاسیک فرویدی داشتند و هر دو به روش‌ متفاوت خود از آن پیشی گرفتند. فیربرن از نظر فکری واضح‌تر از وینیکات این مسئله را دید. با این وجود در دهه‌ی 1950، فیربرن در کار بالینی ارتدکس‌تر از وینیکات بود. من در دهه‌ی 1950 بیش از هزار جلسه با فیربرن و در دهه‌ی 1960، بیش از صدو پنجاه جلسه با وینیکات داشتم و سوابق دقیق همه‌ی جلسات هر دو نفر و تمام گفت‌و‌گوها را ثبت کردم.

وینیکات گفت: "من هرگز کسی را نداشته‌ام که بتواند دقیقاً همان چیزی را که جلسه‌ی قبل گفته‌ام را به من بگوید." مقاله‌ی مورس باعث شد بار دیگر آن نوشته‌ها را مرور کنم و کنجکاو شده بودم سرنخی پیدا کنم که دریابم چرا دو تحلیلِ من نتوانست فراموشی حاصل از آسیب سه‌و‌نیم سالگی‌ام را برطرف کنند. ولی با این حال هر یک از این روش‌ها به طریقی متفاوت باعث تحول در مرحله‌ای از تحلیلم شد و من ناچار دوباره این پرسش مطرح کردم که "فرایند درمانی در تحلیل چیست؟"

به طور کلی دریافتم  فیربرن در عمل ارتدوکس‌تر از نظریه است، در حالی که وینیکات در عمل انقلابی‌تر بود. آنها متضادهای مکمل بودند. ساترلند[14] در اطلاعیهی درگذشت او (1965) نوشت:

"فیربرن تا حدودی فضای رسمی داشت و به‌خصوص تا حدی هم اشرافی بود." اما من هنگام صحبت با وی را اصلاً رسمی یا دور از دسترس نیافتم. از نظر او هنر و مذهب بیان عمیق نیازهای انسان است و برای آن‌ احترام زیادی قائل بود، اما علایقش محافظه‌کاریِ نسبتاً غیرعمعول او را آشکار می‌کرد.

   او در طی جلسات رسمی بود، تحلیلگر تعبیردهنده‌ی بسیار دقیق و عقلانی، اما بعد از جلسات در مورد نظریه بحث می‌کردیم و فرد متواضعی بود.

   در واقع فیربرن پس از جلسات پدر خوب من بود و در طی انتقال در جلسات، مادر بد و سلطه‌گر من می‌شد که تعبیرهای دقیق و تحمیل‌کننده‌ای می‌داد. پس از خلاقیت تجربی او در دهه‌ی چهل، احساس می‌کنم محافظه کاری‌اش در دهه‌ی 1950، به آهستگی وارد کارش شد. شوک ناشی از مرگ ناگهانی همسرش در سال 1952 مشکلات آشکاری ایجاد کرد. در اوایل دهه‌ی 1950 اولین حمله‌ی آنفلوانزای ویروسی را تجربه کرد و این در طی دهه وخیم‌تر شد. به مدت دوسال پس از مرگ همسرش، سخت روی مقاله‌ای عالی‌ با عنوان "مشاهداتی در مورد حالت‌های هیستریک" (فیربرن، 1954) کار می‌کرد که باعث شد تفکر اولیه‌اش را نهایی کند. وی در دو مقاله نظراتش در مورد "روانكاوی و علم" را روشن كرد ( فیربرن: 1952-1955).

اما تغییری ظریف در مقاله‌ی بعدی او،"ملاحظات ناشی از مورد شربر[15]" (فیربرن، 1956)، وجود داشت.

او در این‌جا از روانشناسی "ایگو و روابط ابژه" جا ماند و همه چیز را با توجه به هیجانات و ترس‌های لیبیدینال "صحنه‌ی نخستین"[16] توضیح داد. سرانجام در آخرین مقاله‌اش، "در مورد ماهیت و اهداف روان‌درمانی تحلیلی" (فیربرن، 1958) تأكید عمده‌ی وی بر"سیستم بسته‌ی درونی" تحلیل گسترده‌ی ادیپی بود، نه از منظر غرایز، بلکه از نظر روابط لیبیدینال و ضدلیبیدینال درونی شده با ابژه‌ی بد. من نزد او رفتم تا از خلال فراموشی ناشی از آسیب مرگ برادرم به آن‌چه در واری آن و در دوران نوزادی بود پی ببرم. در آن‌جا احساس کردم نوعی تجارب زمینه‌ای انزوای اسکیزوئیدی و غیرواقعی بودن وجود دارد و فقط به دلیل اطلاعاتی که او به من داده بود، می‌دانستم که این‌ها به رابطه‌ی اولیة من با مادرم ربط دارند.

  پس از مرگ برادرم "پرسی"[17] ، به مدت چهارسال در گیر جدال با مادر بودم تا او را واردار به "ارتباط برقرارکردن" کنم، سپس او را رها کرده و فاصله گرفتم. من برای سهولت آن را " دوره‌ی روابط ابژه‌ی بد درونی شده‌ی ادیپال" می‌نامم. این موضوع کل رؤیاهایم در بر گرفته بود، اما چندین بار تجربه‌های اسکیزویید ناگهانی و واضحی رخ داد و فیربرن به طور پیوسته آن‌ها را به‌عنوان " کناره‌گیری" [18]در زمینه‌ای از "فرار"[19] از روابط ابژه‌ی بد درونی‌شده تعبیر می‌کرد.

  او بارها مرا به تعارضات سه‌نفره‌ی لیبیدیال و ضدلیبیدینال ادیپی دنیای درونی‌ام، "دوپاره‌سازی‌های ابژه‌ی"[20] کلاینی و "دوپاره‌سازی‌های ایگویی" [21] فیربرنی، در زمینه‌ای از برانگیختگی‌های لیبیدینال ادیپی برگرداند. در سال 1956 طی نامه‌ای از او خواستم نظر کلی‌اش را درباره‌ی عقده‌ی ادیپ بگوید و او پاسخ داد: "عقده‌ی ادیپ در درمان محوریت دارد اما در نظریه مهم نیست."من پاسخ دادم که نمی‌توانم این مسئله را بپذیرم: از دیدگاه من نظریه، نظریه‌ی درمانی بود و آن‌چه برای یکی درست است باید برای هر دو درست باشد.

 من آگاهانه در برابر او مقاومت مضاعفی داشتم، احساس می‌کردم او مادر بد من است که عقاید خود را به من تحمیل می‌کند و تا حدودی  هم علناً در زمینه‌های اساسی با او مخالف بودم. اصرار داشتم که مشکل اصلی من روابط بد دوران پس از پرسی نبود، بلکه شکست[22] مادرم در" ارتباط برقرار کردن" از همان ابتدا بود. من گفتم احساس می‌کنم تحلیل ادیپی باعث می‌شود زمان را در همان نقطه نگه دارم، جایی که باعث شد فکر کنم استفاده از روابط بد بهتر از هیچ رابطه‌ای است و آن‌ روابط را در دنیای درونی خود به‌عنوان دفاعی در برابر مشکل اسکیزوئید عمیق‌تر نگه دارم.

او این موضوع را نوعی ویژگی دفاعی"کنا‌ر‌ه‌گیری" دانست (فیربرنa1952.فصل اول)، واقعا این مشکل را در خودم احساس می‌کردم اما نه صرفاً به‌عنوان دفاعی در برابرسیستم بسته‌ی دنیای روابط ابژه بد درونی که او مطرح کرد.

   اما تحلیل ادیپی من با فیربرن اتلاف وقت نبود. دفاع‌ها باید تحلیل می‌شد و برایم مشخص شد آسیب ناشی از مرگ پرسی و هر چیزی که در پسِ آن بود را با ساختن تجربه‌ای پیچیده از مبارزه‌ی پایدار در زمینة رابطه ابژه‌های بد با مادر، دچار پس‌رانش کرده بودم. این اساسِ موجی از رؤیاهای من و تولید متناوب علائم تبدیلی[23] بود. فیربرن تا مدت‌ها اصرار داشت که این موضوع هسته‌ی اصلی آسیب‌شناسی روانی من است. او مطمئناً در اشتباه بود، اما برای بازکردن راهی به عمق بیشتر باید به طور اساسی تحلیل می‌شدم. این اتفاق رخ داد و پدیده‌های اسکیزوئید منفی و واپس‌گرا پیوسته در مطالبی که برای او می‌آوردم وارد می‌شد و سرانجام او شروع به پذیرش چیزی در نظریه کرد که دیگر در کار بالینی از سلامت کافی برای روبه‌رو شدن با آن برخوردار نبود. او سخاوتمندانه مفهوم من درباره "ایگوی واپس‌رانده[24]" را پذیرفت. ایگویی مشتق شده از "ایگوی لیبیدینال[25]" که ناامیدانه از تقلای دریافت پاسخی از جانب مادر دست کشیده بود. هنگامی که این ایده را منتشر کردم، وینیکات نوشت: " ایگوی واپس‌ر‌فته‌ی‌‌ شما کناره‌گیری کرده یا پس‌رانده شده ؟"من پاسخ دادم: "هر دو. ابتدا کنار کشیده و سپس پس‌رانده شد."

فربیرن پاسخ داد: "این ایده‌ی شماست، نه ایده‌ی من و آن‌چه را من هرگز نتوانسته‌ام در نظریة خودبه حساب بیاورم، یعنی واپس‌روی را توضیح می‌دهد. تأکید شما بر ضعف ایگو نتایج درمانی بهتری نسبت به تعبیر از منظر لیبیدنال و ضدلیبیدینال دارد.

  وقتی در سال 1960 در مورد "ضعف ایگو[26] هسته اصلی مشکل روان‌درمانی" نوشتم، او در پاسخ نوشت: "اگر حالا می‌توانستم بنویسم، این همان چیزی است که در موردش می‌نوشتم". من می‌دانستم که مفهوم‌پردازی من کاملاً درست است و او با شجاعت زیاد این مسئله را پذیرفت. من شرح روانکاوی خود با فیربرن به‌عنوان یک تحلیلگر و یک انسان را با نشان دادن تفاوتی در "نوع انسان" بین او و وینیکات کامل خواهم کرد؛ عاملی که نقش مهمی در درمان دارد. 

  چیدمان و تنظیم اتاق مشاوره فضای معناداری ایجاد می‌کند. فیربرن در حومه‌ی شهر زندگی می‌کرد و بیماران را در خانه‌ی قدیمی خانواده‌ی فیربرن در ادینبورگ[27] می‌دید. من وارد اتاق نقاشی بزرگی به‌عنوان اتاق انتظار می‌‌شدم که به عتیقه‌هایی زیبا و گران‌‌بها مزین شده بود، و به سمت اتاق مطالعه به‌عنوان اتاق مشاوره پیش می‌‌رفتم، که آن‌ هم بزرگ و دارای قفسۀ کتابخانه‌ی عتیقۀ بزرگی بود که بیشتر طول یکی از دیوارهایش را اشغال کرده بود.

   فیربرن پشت میزی بزرگ نشسته بود، من قبلاً او را نشسته در صندلی‌ مخمل با پشتی بلند تصور می‌کردم. کاناپه‌ی بیماران طوری بود که سر بیمار جلوی میزش قرار می‌گرفت. گاهی فکر می‌کردم می‌تواند دستش را روی میز بگذارد و به سرم ضربه بزند. برای تحلیلگری که به نظریهی "تحلیلگر-آینه‌ا‌ی" اعتقادی نداشت، عجیب به نظرمی‌رسید. تا مدتی طولانی متوجه نشده بودم خودم آن جایگاه کاناپه را انتخاب کرده‌ام و مبل کوچکی هم در کنار میز او قرار داشت که در صورت تمایل می‌توانستم آن‌جا بنشینم و در نهایت این کار را کردم. ناگهان این وضعیت تحمیلی برایم من معنای انتقال ناآگاه پیدا کرد و در در همان ماه اول در خواب مشخص شد.

باید توضیح دهم که پدرم واعظ محلی متدیست و سخنران عمومی بلیغ و مشهوری بود و سال 1885 سالنی برای تبلیغات مذهبی ساخت که بعداً به کلیسایی تبدیل شد که هنوز هم وجود دارد.

در تمام سال‌های رؤیا دیدنِ من هرگز پدرم به‌عنوان چهره‌ای حمایت‌گر مقابل مادر ظاهر نشد و در حقیقت او هرگز در برابر مادر عصبانی نشد. من در انتقال ‌خواستم فیربرن به‌عنوان پدر محافظ کمکم کند تا در برابر مادر پرخاشگر خود بایستم، اما ناآگاه احساس دیگری داشتم، زیرا خواب دیدم:

من در سالن موعظه‌ی پدر بودم. فیربرن در حالی‌که چهره‌ی خشن مادر را داشت، روی سکو بود. من منفعلانه روی کاناپه‌ای در کف سالن دراز کشیده بودم، در حالی که سرِ کاناپه به سمت جلوی سکو بود. او پایین آمد و گفت: " می‌دانی در باز است؟" گفتم: "من آن را باز نگذاشتم" و خوشحال شدم كه در برابر او ایستاده‌ام. او دوباره به سمت سکو برگشت.

این رؤیا روایتی تغییر شکل یافته‌ از اتاق مشاوره‌ی فیربرن بود و نشان داد که می‌خواستم او پدر حمایتگرم باشد، اما انتقال منفی مربوط به مادر شدیداً سلطه‌گرم بر این آرزو غلبه کرد. این نقش به طور کلی نقش انتقالی فیربرن "در جلسات" باقی ماند. او آن را به‌عنوان رابطه‌ی "یکی بالا و دیگری پایین" مثل رابطه‌ی الاکلنگی[28] بین والدین بد و کودک تعبیر کرد که فقط با چرخاندن و جابه‌جایی میزها می‌توان آن را تغییر داد. به وضوح دریافتم که این مسئله حاوی همة جزئیات نیازهای برآورده نشده، خشم و غضب‌ خاموش شده و خودانگیختگی بازداری‌شده است. رابطه‌ی انتقالی غالب جلسات همین بود. بعد از جلسات فیربرن می‌توانست در بحث نظریه و درمان پدر خوب و منعطف من شود.

   گمان می‌کنم این انتقال منفی در جلسات با توجه به تعابیر بسیار دقیق و عقلانی شده‌ی او تقویت شد. یک بار او این‌طور تعبیر داد که :" در فرایند فعال تحولی تو چیزی مسدود کننده‌ وجود دارد " می‌توانم بگویم : "مادرت سلف  فعال تو را له کرد." اما او به طور دقیق کشمکش هیجانی من برای مجبور کردن مادرم که پس از مرگ پرسی برایم مادری کند را، تحلیل کرد و نشان داد که چگونه آن را درونی کرده‌ام. ابتدا باید این کار انجام می‌شد، اما او معتقد بود که این مسئله مشکل اصلی ادیپ است و تا مدت‌ها نمی‌توانست بپذیرد که این موضوع مسئله‌ای عمیق‌تر و جدی‌تر را پنهان می‌کند.

بعدها وینیکات دو بار اظهار داشت: "شما هیچ نشانه‌ای از دارا بودن عقده‌ی ادیپ نشان نمی‌دهید". الگوی خانوادگی من ادیپی نبود. رؤیاهایم همیشه یک شکل بود و برجسته‌ترین آن‌ها این مورد را نشان می‌داد. در خواب دیدم:

من در اتاقی محاصره شده بودم و در موردش با پدر بحث می‌کردم. این مادر بود که مرا محاصره می‌کرد و من به او (پدر)گفتم: :" می دانی که هرگز تسلیم او نخواهم شد. مهم نیست چه اتفاقی بیفتد. من هرگز تسلیم نخواهم شد. او گفت بله. می‌دانم، می‌روم و به او می‌گویم "و او رفت و به مادر گفت:" بهتر است رهایش کنی. هرگز او را وادار به تسلیم نخواهی کرد"، و مادر رهایم کرد.

پافشاری فیربرن در تعبیرهای ادیپی که درنهایت هم نتوانستم بپذیرم، او را در نقش مادر سلطه‌گر قرار داد. دریافتم که وینیکات و هافر[29] فکر می‌کردند طرفداری من از نظریه‌ی او ناشی از این است که نظریه‌اش به او اجازه نمی‌داد پرخاشگری مرا در انتقال تحلیل کند.

  البته آن‌ها ندیدند که من زیر سیگاری‌اش را انداختم و به حائل درب اتاقش لگد زدم، البته "به طور تصادفی"، و ما می‌دانیم که این موضوع در جلسات چه معنایی دارد. فیربرن نیز در اشاره به آن‌ها درنگ نمی‌کرد. آن‌ها ندیدند كه یك‌بار تعدادی از كتاب‌هایش را از قفسه‌ی بزرگ كتاب به زمین ریختم ، نمادی از " واکنش  سخت در برابر مادر بود "سپس آنها را به جهت ترمیم[30] [ طبق نظریه‌ی ملانی‌کلاین[31]] به طور منظم سرجایش برگرداندم. اما بعد از جلسات می‌توانستیم بحث کنیم و من می‌توانستم در پسِ تعابیر دقیق، تحلیلگری انسانی، خونگرم و طبیعی را ببینم.

  در مقایسه با وینیکات بهتر می‌توانم توضیح دهم. اتاق مشاوره‌ی وینیکات ساده و با رنگ ملایم، وسایل ساده و بدون تشریفات با دقت چیده شده بود تا بیمار احساس راحتی کند و وینیکات فنجان چای در دست، سلام گویان با لبخند روی صندلی کوچک کنار کاناپه‌ی روانکاوی می‌نشست. من روی کاناپه‌ی روانکاوی کناری می‌نشستم یا هر وقت می‌خواستم دراز می‌کشیدم و بر اساس احساسم آزادانه وضعیت خود را تغییر می‌دادم. همیشه موقع خداحافظی دستش را برای بدرقه دراز می‌کرد، در حالی‌که پس از آخرین جلسه با فیربرن متوجه شدم که در این مدت حتی یک بار هم دست ندادیم و او بدون این ژست دوستانه اجازه داد بروم.

من دستم را دراز کردم، وینیکات دستم را گرفت و ناگهان متوجه شدم قطره اشکی روی صورتش چکید. من قلب بامحبت این مرد را دیدم، مردی با ذهنی روشن و طبیعتی خجالتی. هر زمان که مادرش را در پرثشایر[32] ملاقات می‌کردیم، وینیکات من و همسرم را به صرف چای دعوت‌می‌کرد.

برای معنادار کردن پایان تحلیلم با فیربرن، باید زمینه‌ای مختصر از تاریخچهی خانوادگی خود ارائه دهم: 

مادرم قبل از ازدواج یک "مامان کوچولوی" پر مشغله بود. او دختر ارشد  خانواده ،بین یازده فرزند و شاهد مرگ چهار خواهر و برادرش بود. مادرش یک ملکه‌ی زیبایی سبک‌مغز بود که مدیریت همه‌ی امور را به مادرم سپرده بود. او در دوازده‌سالگی از خانه گریخت، اما دوباره به خانه برگردانده شد. بهترین ویژگی او احساس وظیفه و مسئولیت زیاد نسبت به مادر بیوه و سه خواهر و برادر کوچکترش بود. یک بار که همگی آن‌ها به سالن موعظه‌ی پدرم رفته بودند، پدرم تحت تاثیر قرار گرفت و آن دو در سال  1898 ازدواج کردند. اما پدرم نمی‌دانست که او از مادری‌کردن برای آن همه بچه خسته شده و دیگر[ این نقش ر] نمی‌خواهد. در نوجوانی مادرم حقایق مهم تاریخ خانوادگی را به من گفت. ( این که او به من شیر داد چون معتقد بود این کار مانع بارداری مجدد خواهد شد، ولی از شیردادن به پرسی اجتناب کرد و پرسی درگذشت ). پس از آن دیگر با من صمیمی نشد.

  پدرم کوچکترین فرزند یک خانواده‌ی عالی مرتبه‌ی کلیسا  و فردی محافظه‌کار بود. او یک فرد شورشی چپ‌گرای سیاسی و مذهبی ناسازگار و ضد امپریالیست بود که موقعیت خود را در شهر با امتناع از امضای دادخواست طرفدار جنگ بوئر[33] تقریباً  از دست داد.

آن موقعیت اضطراب‌زای گذرا به مادرم این فرصت را داد تا مرا از شیر بگیرد و کسب‌وکاری راه اندازد در یک‌سالگی نقل مکان کردیم. او موقعیت نامناسبی را انتخاب کرده بود و باعث شد ما برای هفت‌سال متوالی سرمایه‌مان از دست دادیم، هرچند بعدا جبران شد. از هفت‌سال اول زندگی من، شش‌سالش در مغازه‌ی تازه تأسیس گذشت. دوران آشفته‌ای بود. سرپرستی من به یک خاله‌ی معلول که با ما زندگی می‌کرد، سپرده شد. در دوسالگی‌ام پرسی به دنیا آمد و در سه‌ نیم سالگی‌ام، درگذشت. پدرم به مادر گفته بود اگر پرسی شیر مادر می‌خورد زنده می‌ماند و مادر عصبانی شده بود. دوران آشفته‌ای بود. مادر در دوران پیری با ما زندگی می‌کرد و حرف‌هایی را فاش کرد. از جمله این‌که گفت هرگز نباید ازدواج می‌کردم و بچه‌دار می‌شدم .طبیعت مرا همسر و مادر نساخته، بلکه یک زن تاجر ساخته و فکر کنم هرگز بچه‌ها را درک نکردم و نتوانستم نگران آنها باشم.

مادر تعریف کرد در سه و نیم سالگی وارد اتاق شدم و دیدم که پرسی برهنه و مرده روی پای او خوابیده. سراسیمه بلند شدم، پرسی را گرفته و گفتم : " نذار بره! هرگز او را پس نخواهی گرفت. مادر مرا از اتاق بیرون فرستاد و پس از آن به طرز عجیبی مریض شده و فکر می‌کردم در حال مرگ هستم. دکتر به مادر گفت:" او از غم مرگ برادرش می‌میرد. اگر مادرش نتواند نجاتش دهد، من هم نمی‌توانم "لذا مادر مرا نزد عمه ام با ویژگی‌هایی مادرانه فرستاد که خانواده‌ای داشت و من در آنجا خوب شدم . هم فیربرن و هم وینیکات معتقدند که اگر مادرم مرا از خودش دور نمی‌کرد، می‌مُردم.  تمام خاطرات مربوط به این اتفاق پس‌رانده شده بود.

   تا هفتادسالگی یعنی سه سال پیش فراموشی در کل زندگی و دو تحلیل من ادامه داشت. اما این اتفاق در من زنده بود و در اثر اتفاقات متعدد مشابه و حتی با فاصله‌ی زیاد برانگیخته می‌شد. در بیست‌وشش سالگی یک هم‌دانشگاهی داشتم که برایم مثل برادر بود. وقتی برای تعطیلات به خانه برگشت و من هم نزد مادر رفتم، دچار بیماری مرموز یعنی نوعی فرسودگی[34] شدم، اما وقتی به دانشگاه برگشتم این بیماری ناپدید شد. در سال 1938 در سن سی‌وهفت سالگی در برگزاری نشستی همراه با تعداد زیادی افراد فعال در امور آموزشی اجتماعی و تفریحی کلیسا همکاری کردم. یکی از همکارانم به نوعی جانشینی برای پرسی بود. او به جنگ رفت و ناگهان دوباره همان بیماری فرسودگی مرموز به سراغم آمد. این مسئله فشار زیادی بر من وارد کرد. اما در آن زمان دانش روانکاوی داشتم، نظریه‌ی کلاسیک را زیر نظر فلوگل[35] مطالعه کرده و پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد ناتمامی زیر نظر پروفسور جان مک‌موری[36] داشتم، به دنبال ترجمهی روان‌زیستشناسی فروید، یا بهتر است بگوییم داده‌های بالینی به زبان فلسفه‌ی "روابط شخصی" خودم بودم و مدت دو سال بررسی رؤیاهای خودم را انجام می‌دادم. این بیماری رؤیای بزرگی را به همراه داشت که برای من هشدار بود:

از مقبره‌ای پایین رفتم و مردی را دیدم که زنده‌زنده دفن شده، او سعی کرد از مقبره بیرون بیاید اما او را تهدید و در قبر حبس کرده و سریع فرار کردم.

  صبح روز بعد حالم بهتر شد. برای اولین بار عود مجدد بیماری پس از مرگ پرسی را تشخیص دادم و متوجه شدم که همواره تحت فشار پس‌رانش آن زندگی می‌کردم. می‌دانستم تا آن مشکل را برطرف نکنم، نمی‌توانم آرام بگیرم. من توسط پروفسور لیدز[37] به روان‌درمانی اورژانسی زمان جنگ کشیده شدم، به یک دوره سخنرانی در دانشکده پزشکی منصوب شده و به بررسی رؤیاهایم نیز ادامه میدادم. اخیرا دوباره آن‌چه ثبت شده را خواندم و دیدم فقط تعبیرهای اودیپی اجباری موجود در کتابها را نوشته‌ام.

سه شکل از رویاهایم اهمیت بیشتری داشتند:

 1-زنی وحشی به من حمله می‌کند.

2- پدری آرام، محکم و دوستانه از من حمایت می‌کند.

3-  رؤیایی رازآلود با محتوای تهدید به مرگ .

واضح‌ترین مثالش براساس خاطره‌ای بود که مادرم در شش‌سالگی مرا به اتاق خاله‌ی معلولم برده بود و من فکر می‌کردم که دارد از تب روماتیسمی می‌میرد، رنگ‌پریده و ساکت دراز کشیده بود.

در رؤیا من در طبقه‌ی پایین پشت میز خودم کار می‌کردم و نواری نامرئی از جنس اکتوپلاسم مرا به فرد معلول و در حال مرگ در طبقه‌ی ‌بالا وصل کرده بود، مرتب مرا به بیرون از اتاق می‌کشاند و می‌دانستم که توسط او جذب خواهم شد. تقلایی کردم و ناگهان آن نوار نامرئی از بین رفت و فهمیدم که آزادم. می‌دانستم خاطره‌ی خاله‌ی در حال مرگم به خاطره‌ی تصویر پس‌رانده شده از مرگ پرسی برمی‌گردد که هنوز هم بر من و ناآگاهم سایه انداخته بود و زندگی را به سمت سقوط و مرگ آشکار می‌کشاند. چون می‌دانستم باید به طریقی آن را تحلیل کنم.

 در سال 1946 پروفسور دیویس مرا به‌عنوان کارمند بخش جدید روان‌پزشکی منصوب کرد و گفت که باید نظریه‌ی فیربرن را زیر نظر او بخوانم و این‌کار را کردم و در 1949 بود که به فکر تحلیل با او افتادم.

   چند سال اول تحلیل ادیپی او از دنیای روابط ابژه‌های بد درونی‌ مطابق واقعیت دوره‌ی کودکی‌ام بود. پس از مرگ پرسی در سه‌و‌نیم تا پنج‌سالگی سعی می‌کردم مادرم را به مادری‌کردن وادار کنم. لذا دچار مشکلات روان‌تنی، دل درد، از دست دادن اشتها، یبوست و ترس می‌شدم. مادرم در آشپزخانه رخت‌خوابی آماده کرد و به هنگام خرید نیز دائم حواسش به من بود و مرا نگاه می‌کرد و می‌گفت دکتر گفته دیگر به ملاقات این کودک نمی‌آیم. این تب شدید مرا می‌ترساند و صبح روز بعد خوب می‌شود.

    اما همه‌ی این‌ها بیهوده بود. در حدود پنج‌سالگی رَوِشم را تغییر دادم. مدرسه‌ی بزرگ‌تر به من استقلال بیشتری داد و مادر می‌گفت:"تو شروع به نافرمانی در برابر من کرده‌ای". او از پنج تا هفت‌سالگی مرا کتک میزد. وقتی ترکه‌ها می شکست مرا برای خرید ترکه‌ی جدید می‌فرستاد. در هفت‌سالگی به مدرسه بزرگ‌تری رفتم و زندگی‌ بیرون از خانه را گسترش دادم. در هشت‌سالگی به مغازه‌ی دیگری نقل مکان کردیم و پس از آن مادر در کارش موفق‌تر شد. او کمتر افسرده بود و هزینه‌ی تفریح و ورزش و فعالیت‌های بیرون از خانه را به من می‌داد. ولی خاطرات بد هفت‌سال اول را فراموش نکرده‌ام. تحلیل فیربرن با همه‌ی ترس‌ها، عصبانیت‌ها، احساس گناه، علائم موقت روان‌تنی، خواب‌های آشفته و تعارضات، مربوط به سنین سه‌و‌نیم تا هفت سالگی بود. مادرم در دوران پیری به من گفت: "وقتی پدرت و عمه ماری فوت کردند، من تنها بودم و سعی کردم از یک سگ مراقبت کنم اما مجبور شدم رهایش کنم، چون نمی‌‌توانستم دست از کتک زدنش بردارم". این اتفاقی بود که برایم افتاد.

   عجیب نیست که در دنیای درونی‌ام روابط ابژه‌های بد با برانگیختگی لیبیدینال وجود داشتند و من آن را از تحلیل‌های رادیکال فیربرن دارم.

 اما پس ازسه چهار سال اول متقاعد شدم که دنیای سادومازوخیستی درونی‌ام در رابطه ابژه‌ی بد با مادر، دفاعی در برابر مشکلات متفاوت دوره‌ی پیش از مرگ پرسی بوده و این محتوای عمیق‌‌تر مدام فشار می‌‌آورد.

بحرانی دیگر در سال 1957 اتفاق افتاد. وقتی دوست قدیمی‌ام در سال 1927 از دانشگاه رفت، من اولین بحران بیماری پرسی را تجربه کردم و در 1957 برای سومین بار فرسودگی مرا در برگرفت. آن‌‌قدر به سر کار رفتن و سفر به ادینبورگ برای تحلیل ادامه دادم که احساس کردم اکنون به انتهای خط نزدیکم. سپس، درست زمانی‌‌که احساس می‌‌کردم پیشرفتی در حال وقوع است ، فیربرن به آنفولانزای ویروسی جدیدی مبتلا شد و تا پای مرگ رفت و شش‌ماه کارش را تعطیل کرد. مجبور شدم پس‌رانش را از سر بگیرم، اما بلافاصله شروع به عقلانی‌سازی[38] مشکلی کردم که نمی‌توانستم در حضور او حل‌وفصل کنم. این یک عقلانی‌سازیِ خالص و از روی تفکر و تعمق نبود.

  بینش‌های خودجوشی پیوسته در زمان‌های مختلف ظاهر می‌شدند و در حالی که با شدتی قوی جریان می‌‌یافتند یادداشتشان می‌‌کردم. از تمام آن‌چه من نوشتم سه مقاله اساس کتابم، "پدیده‌های اسکیزوئید، روابط ابژه و سلف" (1968) شدند. "ضعف ایگو، هسته‌ی اصلی مشکل روان‌درمانی" نوشته شده در سال 1960 (فصل 6)، "مسئله‌ی اسکیزوئید، واپس‌روی و مبارزه برای حفظ ایگو" (فصل 2) نوشته شده در سال 1961 و "مشکل شیدایی- افسردگی در پرتوی روند اسکیزوئید" (فصل 5) که در سال 1962 نوشته شد. طی دو سال آن‌ها مرا فراتر از نقطه‌ی توقف فیربرن بردند. او سخاوتمندانه این را به‌عنوان بسط معتبر و ضروری نظریهی خود پذیرفت.

 هنگامی‌که در 1957 برگشت، درباره‌ی مرگ دوستم و بیماری فیربرن صحبت کردیم و او گفت بعد از بیماری‌ام دیگر من پدر یا مادرخوب تو نیستم بلکه برادری هستم که در مقابلت درگذشت.

    ناگهان اوضاع تحلیل را به طرز شگفت‌آوری روشن دیدم و نامه‌ای برایش نوشتم که نفرستادم چون باری بر روی دوشش بود. ناگهان متوجه شدم که هرگز نمی‌توانم مشکلم را با یک تحلیلگر حل کنم. برایش نوشتم: "من بر سر دوراهی هستم؛ تاکنون تصور می‌کردم باید به تحلیل ادامه دهم تا بتوانم آن را تمام کنم، اما دیگر نمی‌خواهم به من کمک کنید ."هنگامی که فربرن در انتقال به برادرم تبدیل شده بود، از دست دادن او، با پایان دادن به تحلیل و یا ماندن با او تا زمان مرگش، بازنمایی مرگ پرسی بود و من با فوران تمام عیار آن رویداد آسیب‌زا باقی می‌ماندم و کسی نمی‌توانست در این مورد به من کمک کند. آیا فیربرن می‌توانست در تحلیل انتقال به من کمک کند؟ من در وضعیت شکنندة سلامتی‌اش به تدریج از تحلیل خارج شدم. دلایل زیادی دارم که از او سپاسگزار باشم. او تا زمانی که به آن بینش انتقادی نرسیده بودم، در وضعیت ضعیف‌ سلامتش با من ماند. نیروی محرکه پشت نوشتن نظریه‌ام در سال‌های 1962-1959، فعال‌سازی مجدد آسیب پرسی بود که باعث موجی از ایده‌های خودانگیخته شد. می‌توانستم آن را ببینم و از آن برای تحقیقات سازنده استفاده کنم، تا حدی به این دلیل که فیربرن را به‌تدریج کنار می‌گذاشتم و تا حدی هم بدین جهت که او ایده‌هایم را معتبر دانست و نیز به این دلیل که تصمیم گرفته بودم قبل از مرگ فیربرن به دنبال تحلیل با وینیکات باشم.

   زمانی فیربرن از وینیکات خواسته بود تا نسخه‌ای از مقاله‌اش را برایم بفرستد و به این ترتیب برای اولین بار در سال 1954 با وینیکات آشنا شده بودم. مقاله‌ی وینیکات"واپس‌روی در موقعیت روانکاوی" بود. او مقاله را ارسال کرد و در نامه‌ای به من نوشت:" پیشنهاد می‌کنم محتوای این مقاله را از دریچه‌ی نگاه فروید بنگرید نه فیربرن تا بتوانید از دید خود آن را دریابید". فیربرن با نادیده گرفتن فروید کار خوب خود را خراب کرد. ما سه نامه‌ی طولانی به هم نوشتیم. من اظهار داشتم که رابطه‌ی من با فروید سال‌ها قبل از اینکه نام فیربرن را شنیده باشم، زمانی که زیر نظر فلوگل در دانشگاه لندن تحصیل می‌کردم، شروع شده بود. من نظریه‌ی روان‌زیست‌شناسی غرایز فروید را نپذیرفتم، اما اهمیت فراوان اکتشافات او را در آسیب‌شناسی روانی دیدم. اکنون با توجه به آن مکاتبات، متوجه شدم که او نتیجه‌گیری مورس (1972) را حدوداً هجده‌سال قبل مطرح کرده بود و به‌تدریج متوجه شدم که سلف حقیقی[39] وینیکات در نظریه‌ی فروید جایی ندارد. آن را فقط در اید می‌توان یافت و این امکان‌پذیر نیست زیرا اید یک انرژی غیر شخصی است. در واقع فکر می‌کنم وینیکات فروید را همان‌قدر در درمان پشت سر گذاشت که فیربرن در نظریه.

در سال 1961 نسخه‌ای از کتابم؛ ساختار شخصیت و تعامل انسانی (گانتریپ، 1961) را برای  وینیکات فرستادم و او پاسخ داد که قبلاً یک نسخه از کتاب را خریده است.

من مقالات وینیکات را بافاصله پس از انتشار می‌خواندم.  فیربرن هم او را "از نظر بالینی درخشان" توصیف کرده بود. در سال 1962 شک نداشتم که وی تنها مردی است که می‌توانم برای دریافت کمک بیشتر به او مراجعه کنم در آن زمان تنها یک بار در ماه برای رفتن به لندن و داشتن چند جلسه درمان وقت خالی داشتم، اما تحلیل پیشینم کمک کرد تا از همین فرصت بهرۀ کافی ببرم.

از سال 1962 تا 1968 صدوپنجاه جلسه داشتم و ارزش آن‌ها خیلی بیشتر از تعدادشان بود. وینیکات متعجب بود که چطور در چنین جلساتی با فواصل بسیار زیاد هم می‌توان کار کرد. در وهله‌ی اول فکر می‌کنم به خاطر تمام شفاف‌سازی‌های اولیه‌ای[40] بود که توسط فیربرن انجام شده بود و نکته‌ی دیگر این واقعیت بود که من می‌توانستم تحلیل را در فواصل جلسات زنده نگه دارم. اما مهم‌تر از همه بینش شهودی[41] عمیق وینیکات در مورد دوران نوزادی بود که بسیار نیاز داشتم به آن بپردازم. او مرا قادر ساخت تا به شواهد واضح و خارق‌العاده‌ای برسم که نشان می‌دهد مادرم تقریباً به طور قطع یک دوره‌ی اولیه مادرانگی[42] طبیعی را با من به‌عنوان اولین نوزادش تجربه کرده، شاید برای چند ماه قبل از اینکه مشکلات شخصیتی‌اش حضور "مادر خوب" را از من سلب کند.

 من این موضوع را کلاً  از یاد برده بودم که نامه‌ای که به فیربرن در مورد معضل ناتوانی در پایان دادن به تحلیل یا ادامه‌ی آن نوشته و ارسال نکرده بودم، مربوط به زمان پس از بدل شدن فربرن به پرسی در انتقال بود. خاتمه‌ی تحلیل معادل مرگ پرسی بود و من کسی را نداشتم که در مورد عواقب بعدی به من کمک کند. اگر درمانم را خاتمه نمی‌دادم از تحلیلگرم برای جلوگیری از فوران آسیب مرگ پرسی استفاده کرده و این کمکی به من نمی‌کرد و جان او را هم به خاطر خودم به خطر می‌انداختم. فراموشی آن آسیب اولیه با وینیکات هم حل نشد.

   درواقع همین اواخر دریافتم که او ندانسته ماهیت این مسئله را تغییر داد و به این ترتیب من توانستم به یک مادر خوب برسم و در انتقال او را دوباره بسازم. بعدها فهمیدم که او مرا در موقعیتی قرار داده بود تا با آسیب مضاعف مرگ پرسی و شکست مادر روبه‌رو شوم.

   وقتی بار دیگر یادداشت‌های مربوط به جلساتم را مرور می‌کنم، از سرعت حرکت او به قلب ماجرا تعجب می‌کنم. در اولین جلسه به فراموشی آسیب مرگ پرسی و تحلیل رادیکالم با فیربرن و موضوع دفاع ابژه‌ی بد درونی‌شده که علیه آن‌ها ساخته شده بود اشاره کردم. اما به چیزی که احساس می‌کردم مشکل اصلی‌ام است نرسیدم. نه مادر بدابژه‌‌ی فعال درونی دوره‌ی دوم کودکی،  بلکه مادری که پیش از آن به‌‌کلی در برقراری ارتباط با من شکست خورد. 

  اواخر جلسه به من گفت: "هنوز حرف خاصی برای گفتن ندارم. اما اگر چیزی نگویم ممکن است احساس کنی من این‌جا نیستم." جلسة دوم گفت: "تو چیزهایی درباره‌ی من می‌دانی، اما هنوز برایت یک شخص نیستم. ممکن است احساس تنهایی کنی و من برایت غیرواقعی باشم. حتماَ پیش از به دنیا آمدن پرسی بیمار بودی و حس می‌کردی مادرت تو را رها کرده تا خودت از خودت مراقبت کنی. تو پرسی را  به‌عنوان سلف نوزاد خودت که نیاز به مراقبت دارد پذیرفتی و وقتی مُرد تو دیگر چیزی نداشتی و از هم پاشیدی!"

 این تعبیر درستی از منظر روابط ابژه بود ولی از طرف وینیکات نه فیربرن. بعدتر گفتم خیلی وقتها احساس سکون و ایستایی می‌کنم. در اعماق وجودم احساس بی‌روح بودن می‌کنم. حس می‌کنم نمی‌توانم حرکت کنم.

وینیکات گفت: " اگر صددرصد تو این حس را داشته باشد احتمالا قادر به حرکت نیستی و کسی باید تکانت بدهد. پس از مرگ پرسی تو از هم پاشیدی و سرگردان شدی. اما توانستی خود را نجات داده و با انرژی به زندگی ادامه دهی و اتفاقات آن را در پیله‌ی پس‌رانش بگذاری و به ناآگاه بفرستی."

   ای کاش فرصتی بود تا با جزئیات بیشتری از درون‌نگری هوشمندانه‌ی او بگویم.

   دیگران اغلب از فعالیت و انرژی توقف‌ناپذیر من حرف می‌زنند و در جلساتم نیز از وقفه‌های همراه با سکوت خوشم نمی‌آمد و گاهی پرفشار صحبت می‌کردم.

 فیربرن این‌گونه تعبیر می‌کرد که سعی دارم تحلیل را از دست او دربیاورم و کارها دست خودم بگیرم (ربودن آلت تناسلی پدر، رقابت ادیپی ) وینیکات نوری تازه و تابناک بر این سخن دشوار تاباند. او گفت:

" مشکل این‌جاست که هنوز ناخوشی حاصل از فروپاشی[43] برطرف نشده و با این حال باید خودت را زنده نگه داری. نمی‌توانی تداوم وجود خودت را مسلم بدانی. انگار باید سخت کار کنی تا موجودیت خود را حفظ کنی. از کنش نشان دادن می‌ترسی، از این‌که از حرف‌زدن و بیدار ماندن دست بکشی، می‌ترسی! می‌ترسی اگر وقفه‌ای باشد، پرسی بمیرد. اگر از کنش دست بکشی مادر نمی‌تواند کاری انجام دهد. او نمی‌تواند تو و پرسی را نجات دهد. به قطع می‌ترسی که من نتوانم تو را زنده نگه دارم. بنابراین جلسات گذشته را با نوشته‌هایت برایم پیوند می‌دهی. نمی‌توانی احساس کنی که برای من دغدغه‌ای مدام هستی، زیرا مادر نمی‌توانست نجاتت دهد. درباره فعال بودن می‌دانی اما درباره‌ چگونگی فقط رشدکردن، نفس‌کشیدن هنگام خواب بدون این‌که مجبور باشی کاری در این زمینه انجام دهی، چیزی نمی‌دانی."

   به‌تدریج گاهی قادر به تحمل سکوت می‌شدم و یک بار هم که پس از سکوت کمی مضطرب شدم با شنیدن صدای حرکت وینیکات آرام گرفتم. چیزی نگفتم ولی او متوجه شد و با شهود غریبی[44] گفت:

"از این‌که رهایت کنم ترسیدی! احساس می‌کنی سکوت به معنی رهاکردن است. وقفه به این معنا نیست که تو مادر را فراموش کردی، بلکه به این معناست که مادر تو را فراموش کرده و حالا دوباره این را با من تجربه کردی. تو شاهد آسیب اولیه‌‌تری بودی که بدون کمک آسیب مرگ پرسی ممکن بود به آن دسترسی پیدا نکنی. در انتقال با من باید به یاد آورده باشی که مادر تو را رها کرد."

 به سختی می‌توانستم برداشت تاثیرگذار و قوی وینیکات را در این مورد تاب بیاورم که من در موقعیت رابطه ابژه با مادری غیررابطه‌مند[45] خالی بودن[46] را تجربه کرده بودم.

 درست در پایان تحلیل ناگهان حرف زدن بی‌وقفة من در جلسات بازگشت. او این بار توضیحی متفاوت و فوق‌العاده ارائه داد و گفت:

"مثل این که به کمک من بچه‌ای به دنیا می‌آوری. تو نیم ساعت حرف‌های غنی و پرمحتوایی به من زدی. در گوش‌دادن و نگه‌داشتن موقعیت برایت احساس فشارکردم. باید می‌دانستی که می‌توانم سخت حرف زدنت با من و تخریب نشدن را تحمل کنم. من باید تحمل می‌کردم چون تو در حال آفرینش و خلاقیت بودی نه تخریب. در حقیقت داشتی محتوایی غنی عرضه می‌کردی. تو داری درباره‌ی رابطه‌مندی با ابژه و استفاده از ابژه حرف می‌زنی و درمی‌یابی که ابژه را تخریب نمی‌کنی."

   پنج‌سال قبل نمی‌توانستم متوجه چنین تعبیری شوم.

وینیکات بعدها در سال  1971 در آمریکا مقاله‌ای تحت عنوان "استفاده از ابژه" منتشر کرد و جای تعجب نیست که با انتقادهای بسیار مواجه شد. فقط یک آدم خارق العاده می‌توانست به چنین بینشی دست یابد.

   در ژرفای ناآگاهم او برای سلفِ نوپای من مادری با پستان خوب شد. جایی که مادر خودم مادرانگی‌اش را از دست داده بود و دیگر نمی‌توانست مرا به‌عنوان یک کودک زنده نگه دارد، او در ناآگاه عمیق من برای سلف نوزادم مادر خوبی شد، بعدها دریافتم که او درک مرا از مرگ پرسی تغییر داد. مخصوصا وقتی اضافه کرد:

" تو هم پستان خوبی داری. همیشه توانستی بیش از چیزی که گرفتی، بدهی. من برای تو خوب هستم، ولی تو هم برای من خوبی. تحلیل تو دلگرم‌کننده‌ترین کاری است که برای من اتفاق می‌افتد. بیمارِ قبل از تو به من این حس را می‌دهد که اصلا خوب نیستم .تو مجبور نیستی برایم خوب باشی. من احتیاجی به آن ندارم و بدون آن هم می‌توانم دوام آورم، اما تو با من خوبی."

 در این زمان مادری داشتم که می‌توانست برای فرزندش ارزش قائل شود. درنتیجه می‌توانستم با آن‌چه در پیش رویم قرار می‌گرفت کنار بیایم. به سختی می‌توانم بگویم تنها گاهی که وینیکات از دگرآزاری بدوی[47]، بی‌رحمی[48] نوزادی، خشونت و پرخاشگری سخن می‌گفت، که نه بیانگر ستیز خشمگینانۀ من در راستای بیرون کشیدن پاسخی از جانب مادر سردم، بلکه نشانگر "نظریۀ غرائز" فروید و کلاین، یعنی اید و پرخاشگری ذاتی بود با او مخالف بودم. می‌دانستم او نظریه‌ی رانه‌ی مرگ را رد کرده. هنگامی که با او تحلیل می‌شدم، فراتر از فروید حرکت می‌کرد.

 یک بار به من گفت:"ما با فروید تفاوت داریم. او به دنبال درمان علائم بود. ما دغدغه‌مند افراد زند‌ه‌ایم. به تمامی زندگی‌کردن و عشق‌ورزیدن."

   او در سال 1967مقاله‌ای با عنوان "مکان تجربه‌ی فرهنگی" نوشت و نسخه‌ای از آن را به من داد. در آن نوشته بود:"می‌بینم که در قلمروی فیربرن هستم: "ابژه‌جویی"[49]. در مقابل "ارضاجویی" [50]. آن زمان حس کردم وینیکات و فیربرن برای خنثی کردن سال‌های آسیب‌زای آغازین زندگی من با هم متحد شده‌اند.

   من باید این شرح حال را با چیزی تکمیل ‌کنم که نمی‌توانستم پیش‌بینی‌کنم. بدل شدن وینیکات به مادری خوب که مرا آزاد (رها) کرد تا زنده و خلاق باشم. اهمیت مرگ پرسی را به گونه‌ای تغییر داد که به من امکان ‌داد آسیب و معضل چگونگی پایان دادن به تحلیل را حل کنم. وینیکات کمکم کرد تا بتوانم در عمق ناآگاهم ببینم که مسئله‌ی من فقط مرگ پرسی نبود. بلکه تنها ماندن با مادری بود که نمی‌توانست مرا زنده نگه دارد و این باعث سقوط من به ورطه‌ی مرگی ظاهری شده بود. اما به لطف فراست او اکنون با مادری سرد و غیررابطه‌مند تنها نیستم. آخرین بار او را در جولای 1969 دیدم.

 در فوریه‌ی1970پزشکان به من گفتند که زیاد کار می‌کنم و اگر بازنشسته نشوم از پا درمی‌آیم ( طبیعت مجبورم خواهد کرد). احتمالاً  ناآگاهانه احساس کرده‌ بودم که "مادر طبیعت"[51] سرانجام سلف فعال مرا در هم خواهد شکست. هر بار که استراحت می‌کردم، تحت اجباری به گذشته برمی‌گشتم و باز جزئیات خاطره‌ی‌ ازدست‌دادن" نگاره‌ی برادر"[52]در سال 1938 و واکنشم به شکل بیماری فرسودگی برایم مرور می‌شد.

  در ماه اکتبر به دلیل ابتلا به ذات‌الریه پنج هفته در بیمارستان بستری شدم. مشاور سلامت به من گفت: " آرام بگیر. بیش از حد کار می‌کنی." هنوز متوجه نبودم که باید با اجبار ناآگاه به واپس‌روی بجنگم. من هرگز فکر بازنشستگی را با ترس عمیق از شکست نهایی در جدال با مادر برای زنده نگه داشتن سلف فعال، مرتبط نکرده بودم. پس از بهبودی تدریجی در زمستان 1971 شنیدم که وینیکات به آنفولانزا مبتلا شده. بلافاصله از مسعودخان[53] جویای حال وی شدم. مسعود خان گفت که وینیکات پس از بیماری مایل است صدای دوستانش را بشنود. من تلفنی با او صحبت کردم. پس از سلام به خاطر نامه از من تشکر کرد. سپس کمی گپ زدیم. حدود دو هفته بعد منشی دفترش تلفنی به من اطلاع داد که وینیکات از دنیا رفت.

 آن شب رؤیای تکان دهنده‌ای دیدم.

 مادرم را سیاه‌پوش بی‌حرکت دیدم که به فضا خیره شده بود و من را که کنارش ایستاده بودم، نادیده می‌گرفت. من بی‌حرکت بودم، احساس می‌کردم یخ زده‌ام. اولین باری بود که چنین رؤیایی می‌دیدم. پیش از این همیشه مادر به من حمله می‌کرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من وینیکات را از دست داده‌ام و با مادری غرق در غم خویش و بی‌اعتنا به من تنها مانده‌ام. وقتی پرسی درگذشت چنین احساسی داشتم. فکر کردم که از دست دادن وینیکات برایم معنای تکرار دوباره‌ی آسیب از دست دادن پرسی را دارد. اخیراً دریافتم به‌هیچ‌وجه چنین نبوده. وقتی دوستم را از دست دادم و همکار ارشدم رفت مادرم دررؤیایم چنین نبود. در آن زمان‌ها همچون پس از مرگ پرسی احساس بیماری می‌کردم.

   ولی این بار کاملا فرق داشت. این رؤیا سرآغاز رؤیاهای دنباله‌د‌اری بود که هر شب می‌دیدم. این رؤیاها به ترتیب زمانی مرا به جاهایی می‌بردند که در آن مکان‌ها زندگی کرده بودم. کالج لیدز، ایپسویچ[54]، دانشگاه، دومین فروشگاه دالویچ[55] و سرانجام اولین فروشگاه و خانه‌ی هفت‌سالّ ناخوشایند نخست زندگی. فروشگاه‌هایی که با مادرم زندگی کرده بودم، شخصیت‌های خانوادگی مثل همسرم، عمه ماری و پدر و مادرم دائم تکرار می‌شدند. پدرم همیشه حمایت‌گر و مادرم همواره متخاصم بود. ولی هیچ نشانی از پرسی نبود. سعی داشتم با وجود تعارضات پس از پرسی با مادرم بمانم. در نهایت بعد از دو ماه، فراموشیِ پس از مرگ پرسی با دو رؤیا شکسته شد.

از دیدن خودم در رؤیایی که تقریبا سه‌سال داشتم و کالسکه‌ی برادرم راکه حدود یک‌سال داشت هُل می‌دادم، تعجب کردم .خسته شده بودم و با نگرانی به مادرم که سمت چپ ما ایستاده بود نگاه می‌کردم تا ببینم به ما توجه می‌کندیا نه! اما او مانند دیگر رؤیاهای دنباله‌دارِ این دوره، بی‌تفاوت به ما خیره شده بود. حتی شب بعد رؤیای وحشتناک‌تری دیدم.

کنار مرد دیگری که همزاد من بود ایستاده و هر دوی ما برای گرفتن یک ابژه‌ی مُرده دست دراز کرده بودیم. ناگهان مردی در انبوه جمعیت به زمین افتاد. بلافاصله رؤیا تغییر کرد و من در اتاق روشنی بودم. جایی که پرسی را دوباره دیدم. میدانستم که اوست و روی پاهایی نشسته بود که صورت، دست و پستان نداشت. آن جا فقط پایی برای نشستن بود، نه یک شخص. او[پرسی] عمیقا افسرده بو،د با لب‌های آویزان و من سعی می‌کردم خنده بر لبانش بیاورم.

در آن رؤیا هنگامی‌ که پرسی را به مثابه‌ی یک ابژه‌ی مرده دیدم و دستم را برای گرفتن دستش دراز کردم، خاطره‌ی فروپاشی‌ام را بازیافتم. اما من کارهای بیشتری انجام داده بودم. درواقع در هر دو رؤیا به زمان‌های دور قبل از مرگ پرسی بازگشتم تا مادر بدون‌چهره[56] و شخصیت‌زدایی[57] شده‌ و و مادر افسردۀ سیاه‌پوشی را ببینم که کاملاً در ارتباط برقرار کردن با هر دوی ما شکست خورده بود

   وینیکات گفته بود تو پرسی را مثل سلف نوپای خودت پذیرفته بودی که نیاز به مراقبت داشت. وقتی مُرد انگار دیگر چیزی نداشتی و از هم پاشیدی. چرا اول رویای "فروپاشی" و بعد برگشتن برای مراقبت از پرسی را دیدم؟ احساس می‌کنم از هم پاشیدن از روی وحشت و ناچاری اولین واکنش به شوکِ یافتن جناره‌ی پرسی روی دامن مادرم بود. اما با بودن در خانوادة عمه‌ام و یافتن آدم‌های دیگری برای زندگی شانس زنده ماندن پیدا کردم.

   این سری رؤیاها باعث شد تا آنچه از جلسات تحلیلم نوشته بودم را دوباره بخوانم و در آخر دریافتم گرچه مرگ وینیکات مرا به یاد پرسی انداخت اما با آن فرق داشت .فرایند اجبار به واپس‌روی نه با مرگ وینیکات بلکه با تهدید به بازنشستگی شروع شده بود. گویی مادر درنهایت مرا تضعیف می‌کند. در رؤیایم مرگ وینیکات را نمی‌دیدم، بلکه رؤیای مرگ پرسی و شکست مادر در برقرار کردن رابطه را می‌دیدم و نگاه وینیکات گواهی بر این است که چیزی به نام کودک وجود ندارد. در واقع باید یه مادر و کودک وجود داشته باشد و چه گواهی بهتر از نگاه فیربرن مبنی بر این‌که واقعیت اصلی روان، رابطه ابژه‌ی فردی است. چه چیزی به من قدرت داد تا در اعماق ناآگاهم بتوانم دوباره با آسیب‌های بنیادین روبرو شویم. دلیل این امر این بود که وینیکات نه برای من و نه برای دیگران نمُرده و نمی‌توانست مُرده باشد .

  هرگز احساس نکردم که پدرم مُرده. او در اعماق وجودم زنده است و این موضوع به من این امکان را می‌داد که در مقابل تأثیر بازدارنده و فلج‌کننده‌ی فعال مادر مقاومت کنم. حال وینیکات دقیقاً با آن بخش ازدست‌رفته‌ی قبلی من، که به دلیل ناتوانی مادرم بیمار شده بود، رابطه‌ای زنده برقرار کرده بود. وینیکات جای او را گرفته بود و یادآوری فضای فلج‌کننده‌ی اسکیزوئیدی و بی‌تفاوتی او را در رؤیا برایم ممکن کرده بود.

به تدریج اعتقادی راسخ در من رشد کرد و توانستم از فوران آتشفشانی آن مجموعه رؤیای واپس‌رونده و اجبارگونه جان سالم به‌در برم؛ در آخر احساس می‌کنم با بیش از بیست‌سال تحلیل به نتایجی که در پی آن بودم دست یافته‌ام. پس از این‌که تمامی خاطرات، رؤیاها، علائم رویدادهای آسیب‌زا، افراد و تنش‌های هیجانی خاص با جزئیات تحلیل شدند، تنها یک چیز باقی ماند: کیفیت فضای کلی حاکم بر روابط شخصی که زندگی خانوادگی ما را طی هفت سال اول تشکیل داد.

   این برای مادرم که در کودکی آسیب دیده بود به صورت خلق غمگین باقی ماند؛ مادری که به‌‌قدری در کودکی آسیب دیده بود که نه خود می‌توانست به سلف حقیقی دست یابد و نه می‌توانست مرا در این مورد حمایت کند. با این‌‌که نمی‌توانم مجموعه خاطرات متفاوتی داشته باشم، اما با کشف این مسئله در تحلیل که پدرم عمیقاً به یک دارایی روانی امن برای من بدل گشته و حامی تلاش من برای یافتن"سلف حقیقی‌ام" بود و با حل‌وفصل انتقال منفی‌ مادر سلطه‌گرم به فیربرن توسط وی تا زمانی‌که به پدر خوب دیگری برایم بدل شد که به من ایمان داشت، و سرانجام با ورود وینیکات به فضای توخالی برجای‌مانده توسط مادر غیررابطه‌مندم برای این‌‌که بتوانم خودم بودن را به شکلی امن تجربه کنم، این خاطرات به حاشیه رانده شدند. باید این را اضافه کنم که بدون درک و حمایت همسرم نمی‌توانستم این تحلیل ‌ را داشته باشم و به این نتایج برسم.

روان‌درمانی تحلیل چیست؟ تدارک رابطه‌ای انسانی، قابل اعتماد و درک کننده، به‌طوری‌که با کودکیِ آسیب دیده و پس‌رانده شده ارتباط برقرار کند. به نحوی که بتواند زندگی باثباتی را تجربه کرده و با وجود آثار آسیب‌ سال‌های آغازین که بر آگاهی نفوذ کرده و آن را در برگرفته در امنیتِ رابطه‌ی واقعی جدید زندگی کند.

درمان روانکاوی مانند تکنیک‌های علوم تجربی ابژکتیو نیست که به‌طور خودکار عمل کند، بلکه فرایندی تعاملی و تابعی با دو متغیر است. دو نفری که با هم در راستای رشد به صورتی همزمان و خود انگیخته کار می‌کنند. تحلیلگر نیز مانند تحلیل‌شونده رشد می‌کند. اگر تحلیلگر هنگام کار با یک تجربه‌ی پویا فردی ایستا باشد باید دانست که حتماً مشکلی پیش آمده. فیربرن به عنوان یک شخص برایم در جایگاه فردی قرار گرفت که پدرم برایم ساخته بود و به‌عنوان یک تحلیلگر به من این امکان را داد تا با جزئیات کامل کشف کنم که چگونه تقلای من برای جدا نشدن از مادر از سه‌و‌نیم تا هفت‌سالگی در ترکیب شخصیت من رشد کرده بود.

 بدون درک این موضوع ممکن بود در سنین پیری رو به زوال باشم و مانند مادرم فردی بی‌دست‌و ‌‌پایی شوم. وینیکات با شخصیت کاملاً متفاوتش، خالی بودن ناشی از فقدان مادر در سه‌و‌نیم سالگی را درک و جای خالی آن را پر کرد. من به هر دوی آنها نیاز داشتم و چه سعادتی از این بیشتر که هر دوی آن‌ها را یافتم. تفاوت‌های آن‌ها محرکی برای آرایش جنبه‌های مختلف شخصیت من بود.

اندیشه‌های فیربرن مفاهیم دقیق منطقی بودند که مسائل را برایم مشخص می‌کردند. اندیشه‌های وینیکات فرضیه‌های تصوری/خیالی[58] بودند که فرد را به چالش می‌کشیدند تا به جست‌و‌جو و کاوش بیشتری بپردازد. برای مثال مفاهیم لیبیدینال، ضدلیبیدینال و ایگوی مرکزی[59] به‌عنوان ساختار درون‌روانی، با سلف حقیقی و کاذب وینیکات به‌عنوان بینشی شهودی در واقعیت روانِ آشفته‌ی افراد واقعی مقایسه کنید.

 شاید هیچ تحلیل‌گری نتواند همه‌ی ملزومات یک تحلیل را برآورده کند و باید اجازه دهیم بیماران تا جایی که می‌توانند از ما استفاده کنند. ما چون نظریه داریم نباید تلاش کنیم که همه چیزدان[60] و همه‌توان[61] باشیم. یک‌بار فیربرن به من گفت: "تو چیزی را از تحلیل می‌گیری که به تحلیل آورده باشی" و گمان می‌کنم این دربارۀ هر دو نفر تحلیلگر و تحلیل‌شونده صدق می‌کند. تصور می‌کنم که رشد بینش خودآگاه آشکار تو نشان‌دهنده‌ی دستاوردی است که قبلا به لحاظ هیجانی به دست آورده‌ای. به نظرم رشد بینش آگاه، نمایانگر تصاحب کامل تمام دستاوردهایی است که پیش‌تر به ‌لحاظ هیجانی حاصل شده‌اند و فرد را در موقعیتی قرار می‌دهند که خطر فشارهای هیجانی بیشتر را بپذیرد تا به رشد هیجانی بیشتری دست یابد.

رؤیا دیدن ساختار درون‌روانی ما را نشان می‌دهد. این راهی برای تجربه در لبه‌ی آگاهی است. تجربۀ تعارضات درونی‌شدۀ ما از تلاش‌های اولیه در دنیای بیرون، خاطرات و فانتزی‌هایی در مورد تعارضاتی که به واقعیت درونی‌مان بدل شده‌اند تا بتوانیم رابطه با ابژه‌ها را زنده نگه داریم. حتی رابطه‌ای با ابژه‌های بد. زیرا ما به آنها نیاز داریم تا بتوانند ایگوی ما را حفظ کنند.

 تجربه‌ی من این بود که هرچه موج نهایی رؤیاها در ناآگاهم عمیق‌تر می‌شد، رؤیاها به آهستگی محو شدند و بیدار شدن از خواب جایگزین آن شد و دریافتم که دیگر خیال‌پردازی یا فکر نمی‌کنم، بلکه فقط احساس می‌کنم. آگاهانه در چنگال حالتی از ذهن قرار گرفته بودم که سال‌ها پیش هم به صورت آگاهانه تجربه کرده بودم و از آن زمان به شکل ناآگاه به درونم فرو رفته بود. داشتن خلق و خوی بی‌روح، مکانیکی، بی‌علاقگی به همه چیز، ساکت و خاموش در خود فرورفته با رفتارهای روتین و احساس از دست دادن معنای وجودی.

من چندین صبح پی‌درپی این حالت را دوباره تجربه کردم تا این‌که متوجه شدم این حالت به تدریج در بطن علاقه‌ی طبیعی من به زندگی در حال از بین رفتن است: این چیزی است که درنهایت انتظار داریم.

نظمی طبیعی مختص هر فرد وجود دارد که توسط تاریخچهی او تعیین می‌شود و در آن 1) مسائل می‌توانند به آگاهی برسند و 2) تعبیرها می‌توانند مرتبط و دگرگون شوند. ما نمی‌توانیم در مورد آن تصمیم بگیریم، بلکه فقط نظاره‌گر سیر رشد فرد هستیم.

درنهایت، در مورد پرسش دشوار منابع نظری، به نظر می‌رسد که نظریهی ما ریشه در آسیب‌شناسی روانی ما دارد. این امر در خودکاوی[62] شجاعانه‌ی فروید در زمانی که همه چیز مبهم بود، بیان شد. این اندیشه که می‌توان نظریه‌‌ای در باب ساختار و کارکرد شخصیت فارغ از هیچ ارتباطی با ساختار و کارکرد شخصیت خودمان بدهیم، به وضوح ناممکن است. نظریهای که خیلی سفت و سخت باشد، احتمالاً دفاع‌های ایگوی ما را صورت‌بندی می‌کند.

چنانچه نظریه‌ای انعطاف‌پذیر و پیشرو باشد، می‌تواند فرایندهای رشد مدام ما را مفهوم‌سازی کند و مشکلات دیگران و امکانات درمانی را روشن کند. مفهوم "خطای بنیادین"[63] بالینت و "هسته‌ی مراوده‌ناپذیر"[64] وینیکات، از آن‌جا ‌که خود این‌‌ها را پدیده‌هایی جهان‌شمول تلقی می‌کنند، احتمالاً باید روشی برای "حس کردن شهودی" واقعیت بنیادین خویش و از این‌رو، دیگر افراد باشد و درتقابل با سازه‌های نظری منطقی و به‌‌دقت تعریف‌شدۀ فربرن، راه را برای کاوش عمیق‌تر دوره‌ی نوزادی می‌گشایند. جایی‌که شرط سلامتِ کودک با هر ژنتیکی، توانایی یا شکست مادر در"ارتباط برقرار کردن" است. در ابتدا یافتن پدر و مادر خوب اساس سلامت روان است. در نبود این یافته، ابژه‌ی خوب واقعی در تحلیل‌گر هم یک تجربه‌ی انتقالی و هم یک تجربه واقعی زندگی است. در تحلیل مانند زندگی واقعی، تمامی روابط ماهیت دوگانۀ ظریفی دارند. همۀ ما در سرتاسر زندگی نگاره‌های خوب و بد را به درون خویش می‌بریم که تقویت یا آشفتۀ‌مان می‌سازند و درمان تحلیلی نیز به همین منوال است: درمان تحلیلی شامل ملاقات و تعامل دو فرد واقعی با تمامی احتمالات پیچیدۀ ممکن است.

 

 


[1] Fairbairn

[2] Winnicott

[3] amnesia

[4] trauma

[5] softening up

[6] major repression

[7]mirror analyst

[8] natural fit

[9] schizophrenic

[10]regressed

[11] N.S.P.C.C

[12] Stephen Morse

[13] Balint

[14]  Sutherland

[15] Schreber

[16] primal scene

[17] Percy

[18] withdrawal

[19] escapes

[20] Object Splits

[21] Ego Splits

[22] failure

[23] conversion

[24] regressed ego

[25] libidinal ego'

[26] Ego-weakness

[27] Edinburgh

[28] one up and the other down' bad parent–child 'see-saw' relation

[29] Hoffer

[30] reparation

[31] Melanie Klein

[32] Perthshir

[33] pro-Boer

[34] exhaustion

[35] Flugel

[36] John Macmurray

[37] Leeds

[38] intellectualization

[39] True self

[40] preliminary clearing

[41] intuitive

[42] maternalism

[43] collapse

[44] uncanny

[45] non-relating

[46] emptiness

[47]   primitive sadism

[48] ruthlessness

[49] object-seeking

[50] satisfaction-seeking

[51] Mother Nature

[52] brother-figure

[53] Masud Khan

[54] Ipswich

[55] Dulwich

[56] faceless

[57] depersonalized

[58] imaginative

[59] Central Ego

[60] omniscient

[61] omnipotent

[62] self-analysis

[63] basic fault

[64] incommunicado core

 

 

 

REFERENCES

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1952a Psychoanalytic Studies of The Personality London:

Tavistock Publications.

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1952b Theoretical and experimental aspects of psycho-analysis Brit. J. med. Psychol. 25 122-127

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1954 Observations of the nature of hysterical states Brit. J. med. Psychol. 27 106-125

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1955 Observations in defence of the object-relations theory of the personality Brit. J. med. Psychol. 28 144- 156

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1956 Considerations arising out of the Schreber case Brit. J. med. Psychol. 29 113-127

 

FAIRBAIRN, W. R. D. 1958 On the nature and aims of psychoanalytical treatment Int. J. Psychoanal. 39:374-385

 

GUNTRIP, H. 1960 Ego-weakness, the hard core of the problem of psychotherapy In Guntrip 1968.

 

GUNTRIP, H. 1961 Personality Structure and Human Interaction London: Hogarth Press.

 

GUNTRIP, H. 1968 Schizoid Phenomena, Object-Relations and The Self London: Hogarth Press.

 

MORSE, S. J. 1972 Structure and reconstruction: a critical comparison of Michael Balint and D. W. Winnicott Int. J. Psychoanal. 53:487-500

 

SUTHERLAND, J. 1965 Obituary. W. R. D. Fairbairn Int. J. Psychoanal. 46:245-247

 

WINNICOTT, D. W. 1958 Collected Papers. Through Paediatrics to Psycho-Analysis London: Tavistock Publications. WINNICOTT, D. W. 1971 Playing and Reality London: Tavistock Publications

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه