پدر و مرگ: آفرینندگان هستی آدمی
ادبیات عرفانی ما و سایر ملل پر است از توصیههای ترک دنیا و سختگیری به خود برای بهرهمندی از زندگی جاویدان در آخرت. و این همآنهمانندسازی با مرگ است و یا به عبارت قرآن: خوردن مرگ! و چه زیباست که این خوردن مرگ و خوردن پدر باهم تداعی میشوند. فروید در توتم و تابو به زیبایی هرچهتمامتر خوردن پدر را توسط پسران قبیله اولیه بهعنوان راهی آدم خوارانه برای درونی سازی پدر توصیف نموده است.
چاره مرگ نه کاری است حقیر
زنده را دل نشود از جانسیر...
مثنوی عقاب (دکتر پرویز ناتل خانلری)
سخن از مرگ سخن از مواجهه با بخشی از وجودمان است که از ما پنهان است تا آنگاهکه هستی ما به خطر افتد. سخن از مرگ سخن از سوم شخص تحلیل[۱]است. مرگ در روانکاوی در جایگاه چهارچوب درمان مینشیند. اختتام یک جلسه، اختتام درمان، اختتام یکفاز درمان، مردن از سوژه قبلی و زیستن در سوژه تازه متولدشده همه و همه نمادی از مرگ هستند برای بیمار. مرگ چون نفر سوم یک رابطه ادیپی عمل میکند. چه چیزی بهتر از مرگ ما را مجاب میکند که سلف کاذب خود را تسلیم سلف راستینمان کنیم، نقابهایمان را کنار بگذاریم و با حقیقت وجودیمان روبرو شویم؟ در کدام لحظات بهتر از لحظات روبرویی یک انسان با مرگ او را میتوان صادق یافت؟ در کدام زمانهاست که یک انسان بیشازپیش زندگی را میزید و از آن لذت میبرد و تعارضاتش را رها میسازد و به صلح درونی دست مییابد بهجز زمانهایی که با مرگی قریبالوقوع دستوپنجه نرم میکند؟ پس روبرویی با مرگ، خود یک درمان است و شاید آخرین درمان! و چه تناقض عجیبی است که ما انسانها زمانی زندگی را درمییابیم که با مرگ روبرو شویم! آن زمان بیدار میشویم که بمیریم! و آن زمان شروع به نفس کشیدن میکنیم که نفسمان به شماره بیافتد!
مادر، دروازه ورود آدمی به جهان است. دروازه هبوط آدمی از بهشت به زمین خاکی مغاکی. دروازهای که یکطرفه است اما آدمی در خیال، آن را دوطرفه میداند و در تمامی تلاشهایش چه بهصورت واقعی و چه خیالی و نمادین، درصدد بازگشت از طریق این دروازه است. مرگ مادر یک ناامیدی واقعی است چراکه آدمی دروازه را برای همیشه بسته مییابد.
پدر، اما دروازه ورود آدمی به هستی است. پدر، با ایستادن در برابر سودای بیحدوحصر طفل برای بازگشت به بهشت زهدان مادر و یا ماندن در بهشت خیالی مادر، او را به قول هایدگر در هستی پرتاب میکند و اینگونه است که طفل برای نخستین بار هستی خود را بهعنوان یک هستنده مورد سؤال قرار میدهد. مرگ پدر، تهدیدی جدی برای هستی آدمی است و او را با چالشی مواجه میسازد که زمانی آرزوی او بود.
و اما مرگ همچون پدر، انسان را از لذت تمتع از مادر که همان زندگی است بازمیدارد. و چگونه میتوان با این سوم شخص تحلیل روبرو شد اما احساسات خشم، رشک و حسد به او نداشت؟ او مانعی درراه تمتع ماست از زندگی، و انسان، انسان روان رنجور، تمایل به کنار زدن همه این موانع دارد تا بتواند از مطلوب خود کمال لذت را برای همیشه ببرد و با مطلوب خود درآمیزد و یکی شود. این آیه قرآنکه میفرماید کل نفس ذائقه الموت ثم الینا تُرجَعون[۲] به زیبایی این مفهوم را برای ما به تصویر کشیده است. زیرا نفس انسانی را خورنده مرگ میداند نه خورده شده او! و هر خورندهای از خورده شدهاش عبور میکند، او را در خود هضم مینماید و فراتر میرود. انسان نیز مرگ را در خود هضم خواهد کرد. مطابق نظر اسلام، انسان نباید از مرگ بترسد بلکه باید آن را بهعنوان یک انتخاب در برابر زندگی با ذلت قرار دهد. زیرا که مرگ تنها یک غذاست برای انسان و هیچ خورندهای از خورده شدهاش نمیهراسد! سودای انسان به جاودانگی همان سودای کودک به درهمآمیختگی (همآمیختگی)[۳] با مادر است. انسان میخواهد برای همیشه بازندگی بهعنوان مطلوب خود درآمیزد و او را برای همیشه با خود داشته باشد اما بعد سومی وارد میشود و آن مرگ است و زمانی که کودک با پدر روبرو میشود (بعد سوم رابطه) و این مثلث ادیپی تشکیل میشود، حال چه به بیان کلاین در سال اول زندگی و چه به بیان فروید در سالهای پسازآن، درگیری و کشش او با مرگ نیز آغاز میشود. او به دنبال راهی است که مرگ را کنار بزند و ازاینجا والایش را ابداع میکند و ازاینجا سایر مکانیزم های دفاعی نیز ساخته میشوند که مبتنی بر واپسرانی اند.
در اینجا قصد نویسنده بر آن است که با ذکر سه تصویر بالینی، شواهدی را دال بر این فرضیه ارائه کند که مرگ و پدر جایگاه مشابهی در روان بشر دارند.
تصویر نخست
خانم ب، زن جوانی در اواسط دهه چهارم زندگیاش، که حدوداً ۳ سال تحت روانکاوی دو بار در هفته با من بود، طی جلسات متعدد به تمایل ناخودآگاهش به مرگ و تخریب شخصیتی خود اشارهکرده بود. بهطور مثال برخی از رفتارهای تخریب گرانه او عبارت بودند از:
-عدم پیگیری اهداف تحصیلی پس از پایان دوره پزشکی عمومی باوجود علاقه زیاد به ادامه تحصیل در خارج از کشور
-مصرف سیگار بهصورت تکانشی به تعداد زیاد در یک روز
-رفتن به کوهی در اطراف شهر بهصورت تکانشی در نیمهشب و بهتنهایی
- چند مورد رفتن بهتنهایی به یک قبرستان معروف بهصورت شبانه
-اجتناب از ازدواج با افراد تحصیلکرده، موفق و دارای موقعیت اجتماعی مناسب و در عوض دوست شدن و برقراری رابطه جنسی با افرادی که هر یک نقصی واضح درگذشتهشان دارند بهطور مثال : معتاد به مواد مخدر، معتاد به الکل، مورد تجاوز قرارگرفته (زن)، بسیار کوچکتر از خودش، یا دستکم متأهل و دارای زن و دو فرزند.
از سوی دیگر، میتوان بهوضوح دریافت که او به لحاظ ظاهری کاملاً با پدرش که جراح موفقی است همانندسازی کرده است. برای مثال، علاقهمند شدنش به پزشکی، علایقش به سفرهای متعدد، پسانداز نکردن، پیگیری علایق حرفهای خاص و کم طرفدار در پزشکی، وقف کردن خود برای دیگران، و نحوه حرف زدن و فروخوردن احساساتش.
در یکی از جلسات، پس از بیان عصبانیتی که از بیتوجهی پدر به او برای خرید مطب و بغض کردن و گریه زیاد (که تا پایان جلسه ادامه داشت) ایجادشده بود، مجدداً به شباهت رفتاری خودش با پدر اشاره نمود اما پس از چند ثانیه سکوت، ناگهان شروع به صحبت از تمایل زیاد اخیرش به خوردن قهوه کرد و در اینجا نیز بغض نمود. پس از پیگیری دلیل این بغض، به نگرانیاش از تأثیر منفی قهوه و اعتیادآور بودن آن و احتمال آسیب جسمی و مرگ زودهنگام در آینده اشاره کرد و پس از پرسش این سؤال که چه شد از موضوع شباهت به پدر به موضوع قهوه و مرگ پریدی؟ اظهار داشت که چیزی به یاد نمیآورد. اما پسازاینکه به او یادآوری نمودم که در چند جلسه پس از صحبت درباره پدر بلافاصله به موضوع مرگ اشاره نموده است، و اینکه پس از اشاره به هر دو موضوع بغض میکرده است، دوباره بغض کرد و به گریه افتاد. او در جلسات بسیار کمی گریه کرده بود و اکثراً ترجیح میداد بدون اشاره به احساساتش حرف بزند.پسازآن گفت که همیشه سعی داشته روزی مثل پدرش مشهور و قدرتمند شود. اما او چیز بیشتری درباره ارتباط این دو نمیتوانست بگوید جز آنکه تمایلش به پیشرفت و گرفتن جایگاه پدر همراه با ترس شدید از تنبیه شدن توسط پدر، که خصیصه شایع ادیپ است، روی دیگر تمایل به مرگ است. درواقع، سودای آن چیزی است که منجر به مرگ خواهد شد و با حذف «آن چیز» تبدیل به سودای مرگ شده است. شاید به همین دلیل هم بوده که وی از پیگیری اهدافش سرباز میزده. زیرا رسیدن به آن اهداف یعنی قرار گرفتن در مقابل پدر و آنهم به معنای مرگ تلقی میشده است. اما اگر چنین است، پس رفتارهای مرگ طلبانه او چه توجیهی دارند؟ اگر او به خاطر اجتناب از مرگ خود را روبروی پدر قرار نداده پس چرا خود را روبروی مرگ قرار میدهد؟
در این مورد، رابطه مرگ و پدر را میتوان به این صورت تبیین نمود که هردوی آنها بهمثابه عامل ممنوعیت و محرومیت از مطلوب، دارای یک جایگاه در روان او هستند. از نگاه روانکاوی لاکانی، درواقع دال (پدر) و مدلول (مرگ) هر دو در جایگاه دال برای مدلول اختگی قرارگرفتهاند. درنتیجه همانندسازی نیز با هردوی آنها صورت گرفته است. بهعبارتدیگر، او همانگونه که پدر خود را الگو قرار داده و تلاشهایی نموده که در ظاهر در خدمت رانه زندگی است (همچون انتخاب پزشکی) با مرگ نیز همانندسازی کرده و رفتارهایی که در خدمت رانه مرگ است انجام میدهد (همچون، تخریب شخصیت خود، رفتارهای خطرناک و...).
از طرف دیگر، همان دوسوگرایی که در ارتباط با پدر وجود دارد در رابطه با مرگ نیز دیده میشود. او از مرگ میگریزد و به مرگ میگریزد! او هم به سراغ پزشکی رفته است که ظاهراً ضد مرگ است و هم علاقهمند به قبرستان و عالم مردگان است. هم به شدت نگران آن است که سلامتی خود را از دست بدهد و هم دست به رفتارهایی میزند که خطرناکند مثل سیگار کشیدن افراطی و قهوه خوردن افراطی. هم به ازدواج تن در نمیدهد که آزادی اش به خطر نیافتد و هم به مردانی علاقهمند و وابسته میشود که متاهلند و در صورت افشاء رابطه اش اعتبار و آزادی اش در خانواده و جامعه به خطر خواهد افتاد و ده ها مثال دیگر. پس میتوان نتیجه گرفت که مرگ که روزگاری بهعنوان مدلول برای دال پدر بوده است جایگاه پدر را گرفته و بهطوری بسیار عمیق رفتار و سکنات این خانم جوان را تحت تأثیر خود قرار داده است.
تصویر دوم
خانم ج، یک خانم جوان کوهنورد ۲۴ ساله برای مدت ۳ونیم سال بهصورت یک روز در هفته نزد من میآمد. او دارای مشکلات جدی ارتباطی با والدین بهویژه با پدرش بود بهطوریکه در چند سال اخیر منتهی به درمانش با آنها قطع ارتباط کرده بود و تنها گاهی به مادرش تلفن میکرد. همچنین دارای سابقه رفتارهای پرخطر در کوه، بیپروایی جنسی، آسیب به خود و تکانش گری بود که تشخیص اختلال شخصیت مرزی را نیز توسط روانپزشک دریافت داشته و مدتی را نیز بستریشده بود. او بهطور مداوم با جایگاه درمانگر بهعنوان منبع قدرت در ستیز بود و به طرق مختلف چارچوب درمان را-نظیر زمان (طول جلسه و تعداد آن) هزینه (به شکل فراموش کردن پرداخت، کمتر پرداخت کردن) – نادیده میگرفت. او حتی دریکی از جلسات درمان پس از مصرف مواد مخدر در جلسه حاضر شد تا آنگونه که بعداً خودش اظهار کرد، توسط درمانگر تنبیه شود که البته پسازاینکه چنین واکنشی را از درمانگر ندید بسیار غمگین و گریان شد.او به یاد تنبیهات پدر در موارد مشابه که خطایی از او سر میزد، افتاد. میتوان گفت که آن جلسه تبدیل به نقطه عطفی در درمان او شد و پسازآن کمتر از گذشته به چالش با چارچوب درمان میپرداخت و باانگیزه بیشتری در جلسات حاضر میشد.
اما آنچه که به نظر میرسد با بحث حاضر مرتبط باشد موضوعی بود که دریکی از جلسات پس از جلسه مذکور اتفاق افتاد. این جلسه پس از تعطیلات عید نوروز و بازگشت او از سفر خارج کشور بهمنظور کوهنوردی، برگزار شد. در آخرین ملاقات پیش از عید و زمانی که او میخواست از من خداحافظی کند، من از او خواستم که مراقب خودش باشد و با این جمله که«لطفاً سالم برگرد!» از او خداحافظی کردم. او پس از شنیدن این جمله با بغض پرسید: «مگر این برای شما چه اهمیتی دارد؟» و من جواب دادم:« مطمئناً برای من سلامتی شما اهمیت زیادی دارد» و او باهمان بغض جلسه را ترک کرد. در نخستین جلسه بعد از تعطیلات، در همان ابتدا با خوشحالی گفت که این سفر برایش بسیار جالب، عمیق و عجیب بوده و سپس به توصیه پدرش اشاره کرد که پیش از سفر و هنگام خداحافظی به او گفته بود«صدقه بیانداز هرچند که میدانم به این چیزها اعتقادی نداری!». او این رفتار پدر را با رفتار درمانگر که مستقیماً به او گفته بود سالم برگرد مقایسه کرد و اظهار داشت: «هر دو نفر نگران سلامتی من بودند اما پدر مثل همیشه با تحقیر و انتقاد از من این نگرانی را نشان داده بود اما آنچه که من نیاز داشتم این بود که کاملاً عینی و مستقیم این را بشنوم همانطور که شما گفتید.» او سپس از رابطه یک پدر و دختر که از همراهانشان بودند سخن گفت و اینکه رابطه آن پدر که برای او یک پدر ایده آل محسوب میشد درواقعیت با دخترش چندان جالب نبود. اما آنچه که توجه مرا به خود جلب کرد این بود که او بلافاصله یاد کوهی افتاد که در مسافرتش دیده بود که بر بالای جنگل و ابرها بود و نام آن «آخر دنیا»! او در آنجا به این فکر کرده بود که اینجا جایی است که میتوان بهراحتی و آرامی مرگ را پذیرفت. وقتی از دلیل این تداعی پرسیدم او به فکر فرورفت و سپس با بغض گفت: «شاید آخر دنیا برای من جایی باشد که رابطهام با پدرم درست شود!»
آنچه که در این دو مورد مشترک است وجود یک رابطه معیوب با پدر است. پدر در هر دو مورد، عیبجو، منتقد و بیتوجه به نیازهای دختر است. و هر دو دختر، دارای رفتارهای خودآزارگرانه و قانون ستیزند (در مورد دوم، رفتارهایی که میتوانست منجر به اخراج او از کار و زندانی شدنش شود). میتوان گفت که مرگ در هر دو مورد نوعی دوسوگرایی را موجب میشد: تداعیکننده آغوش پدر و حمایت و آرامش حاصله از یکسو و سختی، خشونت و ناملایمتی اش از سوی دیگر بود.
تصویر سوم: رابطه سکوت و مرگ
آقای د،مردی حدوداً ۳۵ساله، پدر و مادرش را در کودکی در اثر بیماری ازدستداده بود و یکی از اشتغالات دائمیاش خودبیمارانگاری و مرگ بود. او از مرگ میترسید و دلیل آن را هم این میدانست که اعتقادات مذهبیاش را بهکلی کنار گذاشته بود و دیگر مثل گذشته به وجود خدا و جهان پس از مرگ اعتقاد نداشت. او در ابتدا از سکوت درمانگر بسیار میترسید و در سال چهارم درمان کمکم توانست بر این ترس غلبه کند. در اواخر درمان که مشغول به تحصیل در رشته روانپزشکی هم شده بود، بسیار به آثار یالوم در زمینه مرگ و مطالعه درباره سوگ علاقهمند شد. دریکی از آخرین جلساتش رویایی را آورد که در آن داشت از بالای ساختمان به مردی که خود را پرت کرده بود نگاه میکرد اما جنازه او را نمیدید چون زیر ساختمان افتاده بود.
درمانگر به او تعبیر داد که انگار الان داری در سکوت و از دور به مرگ نگاه میکنی!
او بلافاصله پاسخ داد که اکنون بهتر از قبل با سکوت در جلسات درمانم کنار میآیم و جالب است که دیگر مانند گذشته نگران بیماری و مرگ نیستم.
درمانگر به او گفت که او توانسته سکوت را تحمل کند چون میداند که پس از سکوت بازهم کلامی خواهد بود که موجب رابطه خواهد شد و نیز اینکه من باوجود سکوت حضور دارم اما در مورد مرگ ابهام بیشتری وجود دارد زیرا او بهدرستی نمیداند که پس از مرگ زندگی ادامه خواهد داشت یا خیر؟ و اینکه تنهایی پس از مرگ دائمی خواهد بود یا موقتی؟
او این نظر را تائید کرد و درعینحال گفت: اما اگر من مطمئن باشم که زندگی پس از مرگ وجود دارد که دیگر اینهمه از مرگ نخواهم ترسید! اما انگار نوعی تناقض وجود دارد. چون ظاهراً من از اینکه جهان پس از مرگ وجود داشته باشد بیشتر میترسم تا اینکه وجود نداشته باشد!
درمانگر ادامه داد: و شاید اینکه از سکوت من هم میترسیدید به این معنا بوده که از کلامی که پسازآن قرار است بیاید میترسیدهاید. شاید نگران این مطلب بودید که من چه آسیبی با کلام میتوانستم به شما بزنم؟ و یا ممکن است در اثر این رواندرمانی شما تنهاتر شوید؟
این تعبیر به بیمار کمک کرد تا بسیاری از ترسهایش از رواندرمانی را که در این سالها پنهان بود بازیابد و دریافت که هرچقدر بیشتر توانسته بود به درمانگر و این درمان اعتماد کند بیشتر قادر شده تا سکوت را تحمل نماید.
بحث
هرمان (۱۹۴۳ [۱۹۸۴] به نقل از کوریتار، ۲۰۱۳) باور دارد که آویختن کودک به مادر که در ابتدا یک بازتاب عصبشناختی است بهتدریج به رانهای برای حفظ اتصال با ابژه ارضاء کننده تغییر شکل میدهد یعنی از غریزه بقاء به نیرو گذاری لیبیدویی بدل میشود. اما سرانجام و با ورود سایر ابژهها به درون رابطه مادر و کودک، وی در حفظ اتصال و دلبستگی دائم با مادر ناکام میشود. هرمان، این تجربه جدایی از دلبستگی ارضاء کننده دهانی با مادر را نخستین تجربه اختگی میداند و در این تعبیر از اختگی بنا به باور کوریتار (۲۰۱۳) وی به لاکان نزدیک میشود. آنجا که لاکان ورود فالوس [خیالی] پدر را به رابطه مادر و کودک سبب قطع پیوندهای نزدیک آن دو و فقدانی در ژوییسانس میداند.
پسازاین نظر میتوان گفت که مواجهه کودک با پدر برای نخستین بار مواجهه انسان با مرگ است و او از همینجا مفهوم مرگ و از دست دادن را به دست میآورد. ازاینجا ست که مطابق نظر نویسنده پدر و مرگ باهم تداعی میشوند. در تصاویر بالینی بالا، بیماران ما واکنش مشابهی در مقابل پدر و مرگ از خود نشان میدادند. دوسوگرایی آنان به پدر به طرز بسیار اعجابانگیزی مشابه دوسوگرایی آنان به مرگ است و مطابق مشاهدات، هرچه تعارضات آنها با پدر بیشتر بود تعارضاتشان با مرگ نیز بیشتر بود. بیمارانی که تعارض پدر تعارض اصلی آنها است همچون بیمار مرزی، ضداجتماعی و خودشیفته بیشترین تعارضات را نیز با مرگ نشان میدهند. این افراد، بیشترین درگیریها را با مرگ دارند (ر.ک. خانم ب و ج). بیشترین اقدامات را برای از بین بردن خود و یا برای از بین بردن دیگری دارند. آنها نیروی مرگ را انکار میکنند. همهتوانی مشاهدهشده در این بیماران غالباً نوعی به مبارزه برخاستن در مقابل مرگ است. آنها قدرت مرگ را به سخره میگیرند و آن را انکار میکنند و درواقع ترس خود از روبرو شدن با این نیروی بیپایان و منهدمکننده هستیشان را پنهان میکنند و مگر نه این است که این واکنشهای کودکی است که یا تازهوارد ادیپ شده و هنوز با پدر در جنگ است و یا فردی است کژنهاد (پرورت) و قانونگریز آنگونه که فروید و لاکان آن را توصیف کردهاند. کوریتار (۲۰۱۳) با نگاهی به نظریه لاکان درباره پرورژن (کژنهادی) بر این باور است که لاکان کژنهادی را ناشی از رشد متوقفشده در فرایند جدایی-تفرّد که آن را «نام پدر» میخواند، میداند. پدر بین مادر و کودک میآید و واقع را به درون جهان خیالی رابطه در هم آمیخته مادر-کودک وارد میسازد. ژوییسانس، یعنی آنچه که بهعنوان تماسی مهیج با مادر تجربه میشود، واپس رانده شده، در حالی که انرژی لیبیدویی به سوی خلق ثبت نمادین ابژههای درونی و بیرونی منحرف میشود. اگر جدایی از مادر رخ ندهد (اگر مادر به کودک بیاویزد یا کودک به مادر) ژوییسانس در ثبت خیالی باقی میماند و در موقعیتی به لحاظ چندریختی[۴] کژنهاد بین مادر و کودک تجربه میشود. به گفته وی، در نظریه فروید (۱۹۰۵)، کژنهادی، خلاف روان رنجوری است. در روان رنجوری، فانتزی های کژنهادانه واپس رانده میشود در حالی که در کژنهادی هیچ بازنمایی نمادین یا کفّ نفسی وجود ندارد و منجر به برون کنشی تکانه های کژنهادانه میشود. (ص،۴۰۲).
فرد روان رنجور، به قانون پدر گردن مینهد و با او همانندسازی میکند (همانند آقای د). بنابراین به قانون مرگ نیز گردن مینهد و با او نیز همانندسازی میکند. اما چگونه؟ همانندسازی کودک با مرگ چگونه است؟ به عقیده نویسنده، همانگونه که کودک برای آنکه بتواند نظر مادر را به خود جلب کند، خود را شبیه مطلوب او یعنی پدر مینماید، برای آنکه بتواند از زندگی لذت بیشتری ببرد نیز، رو به رفتارهای خود تخریب گرانه میآورد آنگونه که در فاز نهفتگی رشد شاهد هستیم. کودک در این فاز رشدی رو به رفتارهای خود تخریبی، فعالیت بیشتر، وسواسهای فکری و عملی، ناخن جویدن، کندن موها، کندن پوست انگشتان و از این قبیل میآورد که در ادبیات روانکاوی از آنها یاد شده است. تمامی این رفتارها، تجلیات رانه مرگ هستند (فروید،۱۹۲۰) و البته تجلیات همانندسازی کودک با مرگ. زیرا تا درد نکشد از زندگی لذت نخواهد برد. تا معنای مرگ را نچشد زندگی را نخواهد فهمید. او باید خود را شبیه مرگ سازد تا زندگی او را بپذیرد و برای همیشه او را انتخاب نماید.
این باب را میتوان در آثار هنرمندان، شعرا و نقاشان به آسانی دید و برایش مصادیق زیادی یافت. ادبیات عرفانی ما و سایر ملل پر است از توصیه های ترک دنیا و سختگیری به خود برای بهرهمندی از زندگی جاویدان در آخرت. و این همآنهمانندسازی با مرگ است و یا به عبارت قرآن: خوردن مرگ! و چه زیباست که این خوردن مرگ و خوردن پدر باهم تداعی میشوند. فروید در توتم و تابو به زیبایی هرچهتمامتر خوردن پدر را توسط پسران قبیله اولیه بهعنوان راهی آدم خوارانه برای درونی سازی پدر توصیف نموده است.
بازگردیم به لاکان. نوزاد آدمی بر خلاف اکثریت جانداران دیگر، با قابلیت نمادورزی و زبان آموزی به دنیا پای میگذارد و از همان ابتدا هر آن نشانه ای که در بدن مییابد، با پاسخی از سوی دیگری بزرگ (بعد نمادین) و یا با خیال یا فانتاسمی در خود (بعد خیالی) گره میخورد. این گره خوردن به قول لاکان در کتاب تلویزیون (۱۳۹۰)، به هیچ وجه استعاره نیست آنجا که میگوید:
«این"امر واقع" است که اجازه میدهد گره سمپتوم چون تافتهای از نشانههای گفتاری گشوده شود، گره خوردن وگره گشودن اینجا استعاره نیست،باید آنرا به معنای گرههایی دانست که واقعاً با شکل گیری خود، مایهٔ نشانهٔ گفتاری را بهصورت زنجیر درمیآورند.
زیراراین زنجیرها دریافتی (sens) نیست ولی "ژوئیسانسی" اند[۵] (jouis-sens) که میتوانید طبق دوپهلویی که قانون نشانههاست هرطور میخواهید بنویسید. فکرمیکنم که گسترهٔ دیگری به تعریف روانکاوی داده باشم که از ابهام رایج در تعریف متداول آن متمایز است» (ص ۵۵).
لیکن در مرحله آیینه ای، آنگاهکه کودک در آیینه مادر متوجه بیگانگی[۶] و سپس جدایی[۷]خود از وی میشود و به انتزاع و کاربرد واژه به جای شیء دست مییابد، گویی در یک جهان میمیرد و در جهان دیگری متولد میشود. به محض ورود کلمه به جای شی بیرونی -که شاید برای کودک به معنای مرگ سوژه پیشین است و تولد سوژه جدید (سوبژکتیویتی)- وی مرگ را تجربه مینماید. او از پل مرگ عبور میکند و این بار در دنیای نمادورزی و جست وجوی ابژه مولد سودای خود در کلام، متولد میشود[۸]. اما همچون تولد اولیه از مادر، چیزی از دوران قبل خود به یاد نمیآورد. و به خاطر نمیآورد که پیش از جایگزینی کلمه به جای مادر، مادر جزیی از خود او و او جزیی از مادر بود. در این دنیای جدید که دنیای نمادها به جای اشیاء واقعی است، هیچ چیزی لذت کامل ندارد و برای همین او مجبور به تکرار و تکرار و تکرار است تا لذتی نزدیکتر به آنچه از زندگی گذشته در ضمیر ناخودآگاهش وجود دارد ببرد. به همین دلیل شروع به حرف زدن بیشتر و بیشتر با دیگران و با خود میکند. تلاش میکند تا دوباره خود را به درون مادر بیافکند و با او یکی شود و در این راه هر آنچه «سودای[۹]» مادر است سودای او میشود و هر آنچه که او را به مادر نزدیکتر کند برای او خواستنی جلوه مینماید. زندگی برای سودای مادر!
انسانی که تمام عمر ناآگاهانه برای سودای مادر-اعم از سودای خود مادر و تمامی دیگرانی که جایگزین او شده اند- زیسته است، به مرگ چگونه مینگرد؟ طبیعی است که آن را مانعی قطعی تلقی خواهد کرد زیرا هنوز از تکرارهای خود به نتیجه ی دلخواه نرسیده است. او هنوز نتوانسته به دنیای مطلوبش که یکپارچگی با مادر است دست یابد و اکنون باید دست از این تلاش بردارد. موضوعی که برای او به معنای دست برداشتن از مادر و پذیرش فقدان است. زندگی برای او به معنای مادر است و رها کردن زندگی به معنای رها کردن وی. امری که بدون وجود نام پدر اتفاق نخواهد افتاد. مرگ برای او به معنای پدر است. وجودی که مادر را از او میگیرد و آن قدر نیرومند است که وی را یارای مقابله با او نیست و موقتا به قدرت او تن در میدهد اما نه کاملاً!
انسان در مواجهه با مرگ نیز حکم کودک در مواجهه با پدر را دارد. کودک موقتا مادر را تسلیم پدر میکند اما بقیه عمر خود را در آرزوی قوی کردن خود-از تمامی جهات مورد نیاز و علاقه مادر- و بازپس گرفتن مادر میگذراند. او شروع به درونی کردن ویژگی های پدر و همانندسازی با او میکند. درواقع او را میخورد و در خود جذب مینماید آنگونه که پسران قبیله اولیه این کار را با پدر خود کردند (ر.ک. فروید: توتم و تابو) در این جا نیز میتوان چنین در نظر گرفت که انسان موقتا تسلیم مرگ میشود اما این تسلیم شدن هرگز به معنای تمام شدن او نخواهد بود. او مرگ/پدر را در خود جذب میکند و خود را به صفات مطلوب تری برای زندگی مجهز میگرداند.
همانگونه که گفته شد، مرگ برای کودک جایگاهی همچون پدر دارد که مانعی بر سر تمتع جاودانه کودک از مادر به شمار میآید و از طرف دیگر به خاطر قدرت زیاده از حدش که نمی توان او را شکست داد، با او همانندسازی مینماید. بهطور کلی شاید بتوان گفت، هر چه تعارض ادیپال یک فرد شدید تر باشد، ترس او از مرگ نیز یا به عبارت بهتر، دوسوگرایی او با مرگ نیز بیشتر است و شاید شواهد بالینی بتواند این فرضیه را اثبات کند. اما آن چه که بیمار روان رنجور نمیداند و یا نمی خواهد بداند آن است که او ذاتا اخته شده است و اضطراب اختگی محصول توهم فالیک است. این توهم که من ابزار قدرتی دارم که روزی کسی آن را از من خواهد گرفت و من باید به شدت مراقب باشم! انسان از رویارویی با مرگ میهراسد از آن روی که میاندیشد مرگ میتواند ابزاری را که او به توسط آن از زندگی لذت میبرد، از وی بستاند. این ابزار، هستی اوست. او به مدد تفکر ماتریالیستی حاکم بر فرهنگ غالب بشر، هستی خود را چیزی مادی –وابسته به جسم- میپندارد که روزی از او گرفته خواهد شد و به جاست که از مرگ بپرهیزد. بدیهی است که مرگ در این معنا، توانایی چنین کاری را دارد همچون پدر که در توهمات کودک خردسال توانایی اخته کردن او را دارد. اما آیا، براستی، هستی انسان، ستاندنی است؟ و آن کدام موجود است که توان چنین کاری را دارد؟ مسلما آنکه توان هستی دادن دارد.
ذات نایافته از هستی بخش/ کی تواند که بود هستی بخش
حال بگذارید با این فرض پیش برویم که مرگ نماد پدر[۱۰] است در این صورت باید این فرض را نیز بپذیریم که زندگی هم نماد مادر است. به عبارت صحیح تر، پدر برای بشر بهعنوان مانعی در برابر تمتع از مادر و همآمیختگی با وی است و مرگ نیز مانعی در برابر تمتع از زندگی و در نتیجه همآمیختگی با آن. اگر این قیاس را ادامه دهیم پس ناچار به پذیرش این مطلب میشویم که مادر و زندگی نیز در ذهن بشر یک جایگاه را دارند. در زبان فارسی نام های زن و مرد در ابتدای کلمات زندگی و مردگی قرار دارند و این نیز میتواند حکایت از پذیرش ناخودآگاه این مطلب داشته باشد که زن منشاء حیات و سبب زندگی است و مرد که عامل اجرایی قریب به اتفاق جنگ ها و کشتارهای تاریخ است سبب مرگ و یادآور آن است. همچنین همانگونه که فروید در سخنرانی ششم از سلسله سخنرانی های معرفی گر روانکاوی با عنوان نمادسازی رویاها (فروید،۱۷-۱۹۱۶) نشان میدهد، چنین دریافت میشود که در ناخودآگاه، هر آن چیزی که یادآور خشونت و خطر است با مرد و هر آن چیزی که یادآور زایندگی و باروری است با زن تداعی میشود. بنابراین این مساله را که مرگ نماد پدر و زندگی نماد مادر است باید یک فرض تقریبا پذیرفته شده در روانکاوی در نظر گرفت. منظور نویسنده آن است که هر گاه طی روانکاوی با تمایل بیمار به مرگ و تخریب خود روبرو میشویم با جایگزین کردن پدر به جای نماد «مرگ» میتوان به تعبیر مناسب تری دست یافت. تلاش بیمار برای آسیب زدن به خود (مانند مورد نخست) درواقع تلاش های کودکانهای است برای نزدیک شدن و در آغوش کشیدن پدر و بالعکس، ترس بیمار از مرگ و فرار او از آن به مثابه تمایل کودکانه برای تمتع از مادر و ماندن در همآمیختگی با وی. اما همآمیختگی با مادر نیز خود نوعی تهدید به از هم پاشیدگی روانی و نابودی است و مطابق نظر فروید/ لاکان، این پدر/ قانون نام پدر است که سبب نجات کودک از این وضعیت میشود. پس پدر در اینجا نوید بخش زندگی و مادر نوید بخش مرگ برای کودک است. آیا این با فرضیه های پیشین ما تناقض دارد؟
شاید نتوان بهدرستی به این سؤال پاسخ داد زیرا دانش ما در شرایط کنونی از روانکاوی بسیار اندک است و هنوز حتی نمی دانیم که آیا این ها یافته های جدیدی هستند یا بسیار قدیمی و بدیهی؟! اما میدانیم که لاکآنهمچون فروید، پدر را تنها پدرواقع نمی دانست و ادیپ را نیز در سه بعد خیالی، نمادین و واقع با توالی نه لزوما زمانی بلکه منطقی، میدید (ایوانز، ۱۹۹۶). این نگاه، عمق بیشتری به مساله میدهد زیرا همانندسازی با پدر الزاما به معنای همانندسازی با پدرواقع نیست و همانندسازی در بعد خیالی و نمادین را نیز شامل میشود.
فروید(۱۹۲۰ و ۱۹۲۳) به همآمیختگی رانه های مرگ و زندگیاشاره میکند و آن ها را جز در موارد معدودی همچون ملانکولی همواره بهصورت درهم آمیخته میداند. شاید بتوان منشاء این همآمیختگی را تا سالهای نخستین زندگی ردیابی نمود،سالهایی که کودک برای نخستین بار متوجه ترس/سودای خود نخستاز/ به مادر و سپس از/ به پدر میشود.
از آنجا که نویسنده این نوشتار شمعی شعری در دل خود روشن دارد تقاضا دارد که اندکی ذهن خود را به گردش در گلشن شعر و ادب مشغول سازیم و قدری جلوتر برویم.
به این بیت از گلشن راز شیخ محمود شبستری توجه کنید:
چه گویم من که هست این راه باریک
شب روشن میان روز تاریک
شاید از این بهتر نتوان تمثیلی یافت که همآمیختگی را به تصویر بکشد. یکی از فرضیات اخترشناسی در باب سیاه چاله های فضایی آن است که آنها جاذب نورند و تمامی شعاع نورهای اطراف خود را میبلعند بهطوریکه هیچ نوری از آنها به بیرون نمی تواند بگریزد و به همین دلیل قابل مشاهده نیستند. آنهاباوجود روشنایی بی نهایت، در ظلمت محض اند. همچنین این نکته را میتوان با خیره شدن به نور نیز درک کرد زیرا مطابق تجربه همه ما در دل روشنایی،تاریکی قرار دارد. درواقع شب روشن و روز تاریک به ماهیت تودرتوی نور و ظلمت اشاره دارد. آیا میتوان ادعا نمود که در دل یک سیاه چاله هیچ نوری وجود ندارد؟ مسلما خیر. زیرا تمامی نوری که از اطراف آن سیاه چاله میگذرد توسط او جذب میشود پس یک سیاه چاله چون تمامی نورها را میبلعد و هیچ نوری از آن به چشم ما نمی رسد تاریک به نظر میرسد.
گادامر، اولین سخنان درباره هم آمیختگی مرگ و زندگی را به هراکلیتوس نسبت میدهد و میگوید:«اولین متفکر یونانی که نه تنها در مورد رابطه درونی میان مرگ و زندگی بلکه رابطه میان موجودات فناناپذیر و فانی سخن میگوید هراکلیتوس در برخی از قطعات معماگونه اش است. او دریکی از این قطعات میگوید:«فانیان فناناپذیر، فناناپذیران فانی مرگشان را میزیند و زندگیشان را میمیرند»(قطعه ۶۲) (گادامر، ترجمه علی ملایکه،۱۳۸۴)».
بر این اساس، به نوعی دیالکتیک بین مرگ و زندگی میرسیم به گونه ای که میتوان گفت از ترفیع[۱۱] زندگی، مرگ میتراود و از ترفیع مرگ، زندگی[۱۲]. مشابه این نظر را میتوان در نظر بریتون (۲۰۰۳) در باب «راه حل هیستریک»[۱۳] یافت. کوینی دوز (۲۰۰۴) در شرحی که بر کتاب «جنسیت، مرگ و فرامن: تجاربی در روانکاوی» نوشتهی رونالد بریتون (۲۰۰۳) دارد، بر این باور است که بریتون نظریه خود درباب «راه حل هیستریک»را با استناد به مفهوم رانه مرگ اسپلیرین پیش میکشد، مفهومی که برای نخستین بار در سال ۱۹۱۲ توسط سابرینا اسپلیرین، زنی که بدون شک متاثر از کارل یونگ بوده، مطرح شده است. این مفهوم مشخصا با آنچه که فروید در ۱۹۲۰ مطرح کرد متفاوت بود زیرا اسپلیرین رانه مرگ را همچون فانتزی دستیابی به یک وحدت جنسی[۱۴] میدید که با مرگ به تحقق میرسد. بریتون، نظر اسپلیرین را که در آن فکر مرگ همراه با سودای تحقق جنسی به ذهن میتراود، گرفت و آن را به درون مفهوم «راه حل هیستریک» خویش کشید که در آن، شخص از لحظه ای که قویا با دیگری همانندسازی میکند، شروع به نابودسازی خویش[۱۵] میکند. به سخن دیگر، میتوانیم بهدرستی دریابیم که آن چه که هیستری را مشخص میسازد، وحدت همزمان رانه مرگِ شهوانی شده و همانندسازی متقابل[۱۶] است. کوینی دوز (۲۰۰۴، ص ۷۹۱) در ادامه دیدگاه اسپلیرین را هماهنگ با اسطوره شناسی شمال اروپا بهویژه با اپراهای واگنر میداند که در آنها، عقده ادیپ با مرگ به تحقق میرسد، نظری که دربردارنده واژگونی ارزشهاست، آنگونه که بریتون بدان مینگرد:« زندگی به معنای مواجهه با جدایی است، حال آنکه مرگ، وحدت را در پی دارد» (ص. ۴۲).
ارجاعات:
[۱]. analytic third
[۲].هر نفسی مرگ را میچشد (می خورد) سپس به سوی ما بازگشت داده میشوید.(عنکبوت/۵۷)
[۳].fusion
[۴].polymorphously
[۵]. بازی زبانی لکان با کلمهٔ Jouissance «این واژهٔ فرانسوی دراصل به معنای "کیف" است، اما دارای دلالت ضمنی جنسی) یعنی "ارگاسم") نیز هست که کلمهٔ انگلیسی enjoyment فاقد آن است، ازاینرو اکثر چاپهای انگلیسی آثار لکان آنرا ترجمه نشده باقی گذاشتهاند ... تنهادرسال۱۹۶۰بودکه لکان تقابل کلاسیک میان ژوییسانس و لذت را بسط داد» (همان، ۲۹۰-۲۸۹) با توجه به ترجمههای موجود از شرح این مفهوم لکانی نیازی به توضیح مبسوطتری نیست. دراینجا تلفظ سیلاب دوم کلمهٔ Jouissance همچون کلمهٔsens است که در زبا نفرانسه دارای معانی بسیاری هست ازجمله: حس،قوهٔدرک،شعور،میل جنسی،شهوت. (توضیح پاورقی از کتاب تلویزیون، ص ۵۵)
[۶].alienation
[۷].separation
[۸].هوالذی خلقکم من طین ثم قضی اجلا و اجل مسمّی عنده ثم انتم تمترون (انعام/۲)
« ﺍﻭﺳﺖﺁﻥﻛﻪﺷﻤﺎﺁﺩﻣﻴﺎﻥﺭﺍﺍﺯﮔِﻠﻲﺁﻓﺮﻳﺪ،ﺁﻥﮔﺎﻩﺑﺮﺍﻱﺷﻤﺎﺳﺮﺁﻣﺪﻱﻣﻘﺮﺭﺩﺍﺷﺖ،ﻭﺳﺮﺁﻣﺪﻱﻛﻪﺗﻌﻴﻴﻦﺷﺪﻩ [نام گذاری شده] ﻭﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻲﻧﺪﺍﺭﺩﻧﺰﺩﺍﻭﺳﺖ؛ﺑﺎﺍﻳﻦﺣﺎﻝﺷﻤﺎﺩﺭﻳﻜﺘﺎﻳﻲﺍﻭﺩﺭﺍﺩﺍﺭﻩﺍﻣﻮﺭﺟﻬﺎﻥﺗﺮﺩﻳﺪﻣﻲﻛﻨﻴﺪ.» صرف نظر از ترجمه هایی که برای این آیه شریفه موجود است، به نظر میرسد که در این آیه، اشاره مستقیم به دو مرگ شده است: یکی در امر واقع و دیگری در امر نمادین (اجل مسمّی: مرگی که نام گذاری شده).
[۹].desire
[۱۰]. اینکه گفتیم مرگ نماد پدر است و نگفتیم پدر نماد مرگ است بدین خاطر است که پدر برای بشر قدیم است و مرگ حادث. یعنی کودک ابتدا پدر (یا نام پدر) را میشناسد و سپس تهدید به اختگی را که نماد مرگ است.
[۱۱].aufhaben(واژه آلمانی)
[۱۲]. یخرج الحیّ من المیت و یخرج المیت من الحیّ.
[۱۳].hysterical solution
[۱۴]sexual union
[۱۵].self-annihilation
[۱۶].mutual
منابع
-لاکان، ژاک.(۱۹۷۴).تلویزیون. ترجمه انجمن روان پژوهان فارسی زبان فرانسه (۱۳۹۰). نشر رخداد نو. تهران.
-قرآن کریم
-گادامر، هانس گئورگ. ترجمه علی ملائکه. ۱۳۸۴. تجربه مرگ. ارغنون،بهار و تابستان ۱۳۸۴. ش۲۶و۲۷صص ۴۳۷تا۴۴۶.
Evans, D. (۲۰۰۶). An introductory dictionary of Lacanian psychoanalysis. Routledge.
Freud S. (۱۹۲۰). “Beyond the pleasure principle,” in The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud trans. J. Strachey ed. Strachey J., editor. (New York: W.W. Norton & Company; ).
Freud S. (۱۹۲۳). “The ego, and the id,” in The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud trans. J. Strachey ed. Strachey J., editor. (New York: W.W. Norton & Company; ).
Freud, S. (۱۹۱۶-۱۷). Introductory Lectures on Psycho-Analysis. In J. Strachey (Ed. & Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. ۱۵-۱۶).London: The Hogarth Press and the Institute of Psycho-analysis, ۱۹۵۷.
Koritar, E. (۲۰۱۳). Flirting with Death: The Role of Father in Containment ofSexually Perverse Behavior. Am. J. Psychoanal., ۷۳(۴):۳۹۴-۴۰۴
Quinodoz, J. (۲۰۰۴). Sex, death, and the superego. Experiences in psychoanalysis BY Ronald Britton London, New York: Karnac Books. ۲۰۰۳. ۱۹۶ pp.. Int. J. Psycho-Anal., ۸۵(۳):۷۹۰-۷۹۴
برگرفته از سایت فرهنگ امروز
دیدگاه کاربران