چرا فیربرن بخوانیم؟

چرا فیربرن بخوانیم؟

چرا فیربرن بخوانیم؟

 

دکتر توماس اچ. آگدن

ترجمه: دکتر علی پژوهنده

زمان تقریبی مطالعه: 30 دقیقه

در این مقاله، نویسنده خوانش دقیقی از بخش هایی از کار فیربرن را ارائه می دهد که در آن او نه تنها تفکر فیربرن را تبیین و روشن می کند بلکه با بسط مفاهیمی که به اعتقاد وی مبهم است و یا با بسط منطقی آنها، ایده هایی از خویش را نیز بدان می افزاید. برخی از جنبه های بیان نشده یا در حال توسعه کار فیربرن که نویسنده آنها را مورد بحث قرار می دهد عبارتند از: 1)این ایده که شکل گیری جهان ابژه درونی  همواره، در بخشی، پاسخی است به تروما (شکست واقعی از جانب مادر برای اینکه به نوزادش احساس دوست داشته شدن و پذیرش عشق او را بدهد). 2) این نظر که تلاش های بی وقفه نوزاد برای تغییر شکل رابطه درونی شده با مادر نامهربان به یک رابطه مهربانانه- که منجر به برعکس شدن اثر "عشق سمی" (تصورشده) نوزاد بر روی مادرش می شود، مهم ترین انگیزه منحصربفردی است که ساختار جهان ابژه درونی را حفظ می کند و 3) این نظر که حملات به خود به دلیل روش عشق ورزیدن، اگر چه خودتخریب گرانه است اما بارقه ای از بینش نسبت به خود دشمنی و شرمی که معطوف به تلاش های بی پایان و بیهوده برای تغییر خویشتن (یا ابژه طردکننده) به یک شخص متفاوت است در آن دیده می شود. نویسنده، با استفاده از کار بالینی خویش، طریقه ای را که از فهم خود درباره "زندگی هیجانی" ابژه های درونی استفاده می کند تا رشد هیجانی بیمار را تسهیل نماید، به روشنی بیان می کند.

(تاریخ پذیرش نسخه نهایی 1 جولای 2009)

 

بر اساس دریافت من، فیربرن مدلی از ذهن را به وجود آورد که در ساختارش، تصویری از رشد روانی اولیه را گنجانده بود که در نوشته های هیچ کدام از نظریه پردازان تحلیلی شاخص قرن بیستم یافت نمی شود.[1] فیربرن، مدل/ استعاره ساختاری فروید(1923)درباره ذهن را با مدل/ استعاره ای جایگزین کرد که در آن ذهن به عنوان یک "جهان درونی" پذیرفته شده است (فیربرن،1943،ص 67) که در آن بخش های جداشده[2] و سرکوب شده[3] ی سلف وارد روابط ابژه پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیری با یکدیگر می شوند. "قالب خصوصیت ها" [4](یعنی خرده سازمان های شخصیت) که تشکیل دهنده دنیای ابژه درونی فیربرن است از سه فرمانروای مدل ساختاری فروید وسیع تر است و آن چیزی را به وجود می آورد که به اعتقاد من مجموعه ی غنی تری از استعاره هایی است که به کمک آنها می توان دو مطلب را دریافت: 1) انواع مشخصی از معماهای انسانی به ویژه آنهایی که مبتنی بر ترس از مخرب بودن عشق فرد است و 2) نقش محوری احساسات خشم، تحقیر، سرخوردگی[5] و "عشق" اعتیادگونه در ساختن ذهن ناهشیار.

از دید من، نظریه فیربرن درباره روابط ابژه درونی، یکی از مهم ترین تلاش هایی است که جهت رشد نظریه روانکاوی در قرن نخست آن صورت گرفته است. با این وجود، با قضاوت از زاویه ارجاع کم به کارهای او در ادبیات روانکاوی، به ویژه در آمریکای شمالی و لاتین، می توان گفت  که اندیشه های نظری او (برای مثال، اندیشه هایی که در مقالات 1940،1941؛1943 و 1944 خود وارد کرد) و تفکر بالینی اش (که در مقالات 1956 و 1958 خود ارائه نمود) علاقه و مطالعه بسیار کمتری را در مقایسه با سایر نظریه پردازان اصلی قرن بیستم همچون، کلاین، وینی کات و بیون، به خود جلب کرده است. این در بخشی به خاطر آن بوده که فیربرن در ادینبورگ به صورت منزوی کار کرده است. او فرصت اندکی داشته تا به علاقه شخصی یا تبادل نظر با همکارانی در انستیتو روانکاوی لندن بپردازد جایی که اعضای آن در حوزه کاری او، شامل بالینت، بیون، آنا فروید، هیمان، کلاین، میلنر، روزنفلد، سیگل و وینی کات می شده اند (سادرلند،1989). در نتیجه، مواجهه با کار او حتی برای هم عصرانش تقریبا به طور کامل از طریق نوشته هایش بوده است.

موقعیت نسبتا حاشیه ای امروزی فیربرن در روانکاوی نیز به اعتقاد من، به خاطر آن است که خواننده ای که فیربرن را می خواند خود را با سبک نوشتاری فشرده، شکلی بسیار انتزاعی از نظریه پردازی و مجموعه ای از اصطلاحات نظری ناآشنا مواجه می بیند (برای مثال، ساختار داینامیک، ساختار درون روانی[6]، ایگوی مرکزی، خرابکار درونی[7]، ایگوی لیبیدویی، ابژه تحریک کننده، ابژه طرد کننده و نظیر اینها) که توسط نظریه پردازان بعدی به کار گرفته نشده اند.[8]

در این مقاله، قصد ندارم که تبیین و توضیحی درباره تفکر فیربرن ارائه دهم، به جای آن، در فرایند نگاه دقیق به کار فیربرن (به ویژه مقالات او با عنوان های عوامل اسکیزویید در شخصیت[9] (1940) و  ساختار درون روانی بررسی شده در قالب اصطلاحات روابط ابژه[10] (1944) ) من آنچه را که به باور خودم کاربردها و بسط های مهم اندیشه او بوده، به وجود آورده ام. من تا حدودی کوشیده ام تا با خوانش دقیق متون او و در بخشی با تبیین بالینی نحوه ای که توسط آن نظریات فیربرن در کار بالینی خود من شکل گرفته و تکمیل شده است، چیزی از خودم بر نوشته های فیربرن بیافزایم.

  1. عناصر بازنگری فیربرن در نظریه روانکاوی

  برای فیربرن، مشکل ترین و از نظر روانشناختی شکل دهنده ترین مساله ای که نوزاد یا کودک با آن مواجه است معمایی است که هنگامی برمی خیزد که کودک مادرش را (که به او کاملا وابسته است) به عنوان هم مهربان و پذیرای عشقش و هم نامهربان[11] و طرد کننده عشقش تجربه می کند.[12] نوشته فیربرن حاوی ابهام مهمی درباره این معمای اصلی انسان است. زبانی که فیربرن به طور مکرر به کار می گیرد در ذهن خواننده این سوالات را برمی انگیزد: آیا هر نوزادی توسط تجربه های مربوط به نقایص عشق مادرش دچار تروما می شود؟ یا این که آیا نوزاد به اشتباه ناکامی های ناگزیر (و ضروری) را همچون شکست مادرش برای دوست داشتن او تعبیر می کند؟

شواهد زیادی در کار فیربرن وجود دارد که از هر دو نتیجه گیری حمایت می کند. برای نمونه، در حمایت از این نظر که نوزاد به محرومیت طوری پاسخ می دهد که انگار نوعی طرد مشتاقانه[13] از سوی مادر بوده، فیربرن می نویسد:

در اینجا باید متذکر شویم که آنچه که از یک دیدگاه کاملا عامدانه به نظر او ]نوزاد یا کودک[  نوعی ناکامی با دستان مادر می رسد، در پرتویی کاملا متفاوت و ازیک دیدگاه کاملا عاطفی، خود را به او می نمایاند. از دیدگاه اخیر، آنچه که او تجربه می نماید، حس فقدان عشق و در واقع طرد هیجانی از ناحیه مادر است.
(فیربرن، 1944 صص13-112، حروف ایتالیک اصلی است).

در آن واحد، نوعی منطق ثابت در کار فیربرن وجود دارد که از این نظر حمایت می کند که هر نوزادی به طور واقع نگرانه ای محدودیت های ظرفیت مادرش را برای دوست داشتن او درک می کند و این که این ادراک واقع نگرانه برای نوزاد یا کودک "تروماتیک" [14] (فیربرن،1944ص110) است.این منطق چنین ادامه می یابد: 1) "...هر فردی را بدون استثناء باید اسکیزویید دانست" (فیربرن،1940 ص7) که یعنی، هر فردی شواهدی از جداسازی بیمارگونه[15] خویشتن ]سلف[ را نشان می دهد؛ تفاوت افراد با یکدیگر در شدت آسیب شناسی اسکیزوییدی شان است. 2) ریشه های آسیب شناسی روانی اسکیزویید در نوعی رابطه "نارضایت بخش" (1940،ص13) با مادر است، یعنی نوعی "شکست از جانب مادر برای متقاعد کردن کودک به این که او واقعا به عنوان یک شخص دوستش دارد" وجود دارد (ص13). 3) از آنجا که هر فردی اسکیزویید است، و شرایط اسکیزوید محصول شکست مادرانه در متقاعد کردن نوزاد به عشق اوست، می توان نتیجه گرفت که هر نوزادی شکست مادرانه تروماتیکی را درباره عشق، تجربه می نماید. اما زبانی که در این توالی منطقی به کار رفته، نوعی ابهام مهم برجای می گذارد. آیا "شکست مادر در متقاعد سازی کودکش به این که او را به عنوان یک شخص دوست دارد" (1940 ص13) بیانگر شکست مادر در متقاعد سازی است یا اینکه شکست/ ناتوانی نوزاد در متقاعد شدن، یعنی ناتوانی کودک برای پذیرفتن عشق؟ عبارت "شکست از جانب مادر" در گوش من، متمایل به تعبیر نخست است اما بی هیچ دلیلی، معطوف به دومی است. به طور کلی، در کار فیربرن، ابهام در زبان در این رابطه سعی در رساندن چیزی دارد که به اعتقاد من همان دیدگاه فیربرن است که هر نوزاد یا کودک، دقیقا محدودیت های توان مادر را برای دوست داشتن خودش درک می کند و در همان زمان، هر نوزاد یا کودک محرومیت های ناگزیر را به عنوان فقدان عشق مادر به خودش سوءتعبیر می نماید. از این نقطه نظر، مفهوم فیربرن درباره رشد روانی اولیه، یک نظریه تروما است که در آن نوزاد، به درجات متفاوت، توسط ادراک واقع نگرانه خود از این که او کاملا به مادری وابسته است که ظرفیتش برای دوست داشتن او از نقطه شکستش[16] گذشته، دچار تروما می شود. (از نظر من، نظریات روابط ابژه فیربرن و کلاین، مکمل یکدیگرند، و این مکمل بودن فرصتی را برای ما به عنوان روانکاو فراهم می آورد تا با "دید دوچشمی"[17] بنگریم/ بیاندیشیم. ]بیون، 1962ص 86[. فیربرن به تقدم واقعیت بیرونی و نقش ثانویه فانتزی ناهشیار اعتقاد دارد در حالی که کلاین به تقدم نقش فانتزی ناهشیار و اثر ثانویه واقعیت بیرونی معتقد است. ]به دلیل پیچیدگی مقایسه نظریات روابط ابژه فیربرن و کلاین، مجال سخن در این رابطه نیست.[)

فیربرن (1944) معتقد است که حس سوبژکتیو [ذهنی] نوزاد درباره مادرش، که به او کاملا وابسته است، مبنی بر این که مادر ناتوان از دوست داشتن او است "یک تجربه عاطفی که به گونه ای منحصر به فرد مخرب است" به وجود می آورد (ص113). برای یک کودک بزرگتر، تجربه دوست داشتن مادری که او را نامهربان و ناپذیرای عشقش تجربه کرده است، یک "تحقیر شدید" است (ص113). "در یک سطح تا حدودی عمیق تر (یا در یک مرحله ابتدایی تر) این تجربه نوعی شرم از نشان دادن نیازهایی است که مورد بی توجهی قرار گرفته یا تحقیر شده اند" (ص113). کودک "احساس می کند به درجه بی ارزشی، فقر[18] و گدایی[19] نزول کرده است" (ص113). "در همان زمان احساس بد بودنش ]به خاطر توقع بیش از اندازه[ در اثر احساس ناتوانی مطلق[20] پیچیده تر می شود..." (ص113).

اما درد ناشی از احساسات شرم، بی ارزشی، گدایی، بد بودن و ناتوانی، فاجعه بار ترین پیامد وابستگی نوزاد به مادری که او را نامهربان و ناپذیرای عشقش می داند نیست. بدتر از این، تهدیدی است که توسط آن رابطه، هستی نوزاد با آن مواجه است:

در یک سطح بازهم عمیق تر (یا در یک مرحله اولیه تر) تجربه کودک چنان است که گویی به طور بیهوده ای منبسط شده و کاملا از لیبیدو تهی گشته است. پس این یک تجربه فروپاشی[21] و مرگ روانی قریب الوقوع است...به خاطر تهدید به از دست دادن لیبیدو]عشق[ (که برای او تشکیل دهنده خوبی شخص اوست) ...]او با تهدید چیزی مواجه می شود که[ او را شکل داده است. (فیربرن،1944 ص113).

به کلام دیگر، یک بخش جهانی از اولین هستی پس از تولد انسان، تجربه وحشت بار از دست دادن قریب الوقوع سلف خود، و از دست دادن زندگی خود است. علاوه بر این، نوزاد یا کودک

احساس می نماید که دلیل فقدان آشکار عشق مادرش به او آن است که او عاطفه مادر را تخریب نموده و سبب از بین رفتن آن شده است. در همان زمان احساس می کند که دلیل شکست آشکار مادر برای پذیرفتن عشق او آن است که عشق او مخرب و بد است. (فیربرن، 1940،ص25)

نوزاد در عشق خود به "ابژه های بد" اصرار می ورزد (فیربرن،1943ص67) بدان سبب که ابژه های بد بهتر از هیچ ابژه ای هستند: "او ]نوزاد یا کودک[ نیاز دارد به آنها ]ابژه های مادرانه[ ...]زیرا[ او بدون آنها نمی تواند کاری از پیش ببرد" (ص 67. حروف ایتالیک اصلی هستند). بنابراین، نوزاد نمی تواند تلاش خود را برای بازسازی یک پیوند عشق با مادر نامهربان و ناپذیرا رها سازد. در چسبیدن به مادر نامهربان، نوزاد تلاش می کند تا اثرات سمی خیالی عشق خود را خنثی سازد. اما اگر نوزاد اصرار زیادی کند به تلاش برای دریافت عشق از مادر نامهربان، از "فروپاشی و ...مرگ روانی قریب الوقوع" رنج خواهد برد (فیربرن،1944ص113).

از این نقطه نظر، مهم ترین تکلیف (نگهدارنده حیات) که نوزاد با آن روبه روست آن نیست که یک پیوند عشق با مادری که قادر به دادن و دریافت عشق هست برقرار سازد و آن را حفظ کند. حداقل آن چه که برای بقای روانی نوزاد ضروری است، ظرفیت او برای رهاساختن خود از تلاش های بیهوده برای گرفتن عشق از مادر عینی بیرونی[22] است که به تجربه او نامهربان است. نوزاد توسط ساخت یک جهان ابژه درونی (یک جنبه از ذهن) که در آن رابطه با مادر نامهربان بیرونی به یک ارتباط ابژه درونی تغییر شکل یافته، در این مانور روانی مربوط به حفظ حیات به موفقیت دست می یابد.

نوزاد پستان را به منظور کنترل آن، فرو می بلعد: " روابط با ابژه های درونی،[روابطی هستند]که طی آن ها فرد ناگزیر است، پیش فرض رابطه رضایت بخش با ابژه ها در جهان خارج را در نظر بگیرد" (فیربرن،1941ص40، حروف ایتالیک اصلی است). در عمل جایگزینی یک رابطه ابژه بیرونی واقعی با یک رابطه درونی، نوزاد جلوی خروج بی رویه لیبیدو ("عشق در حال تولد" ش [1944ص113]) را به درون یک خلاء هیجانی[23] (مادری که به دلایل واقعی و خیالی، نامهربان تجربه شده است) می گیرد. با ایجاد یک رابطه ابژه درونی با مادر نامهربان، او عشق عینی نوظهورش را به سوی یک ابژه درونی، ابژه ای که بخشی از خود اوست، هدایت می کند. (هر جنبه ای از ذهن فرد –شامل همه "نگاره های درونی شده اش"[24] که در برگیرنده جهان ابژه درونی او هستند- لزوما یک جنبه از اویند.)

برای فیربرن، یک رابطه ابژه درونی شده شامل یک رابطه واقعی بین جنبه های ایگو است.[25] فیربرن (1943،1944) دوباره و دوباره به یاد خواننده می آورد که پذیرفتن روابط ابژه درونی به عنوان روابط بین یک جفت از بخش های جداشده ایگو، چیزی بیش از دقیق شدن در مفهوم فروید (1917) درباره ایجاد "عامل انتقادی"[26] (ص 248) (که بعدها سوپرایگو خوانده شد) نیست. در مقاله ماتم و ماخولیا، فروید (1917) فرایندی را توصیف می نماید که به توسط آن دو بخش از ایگو از بدنه اصلی آن ("من") [27] جدا و وارد یک رابطه ناهشیار با یکدیگر می شوند. در ماخولیا، یک بخش از سلف (که احساسات مربوط به خشم ناتوان ساز به ابژه رها کننده را در خود دارد) وارد یک رابطه ابژه درونیِ با ثبات با بخش جداشده دیگر ایگو می شود (که با ابژه رها کننده همانندسازی کرده است). بدین طریق، یک رابطه ابژه واقعی بین جنبه های مختلف سلف بنانهاده و حفظ می شود. نتیجه این تکه تکه شدن ایگو، در نظریه فروید، یک احساس ناخودآگاه است مبنی بر این که فرد ابژه را از دست نداده چرا که ابژه رها کننده با یک بخش از خود فرد جایگزین شده است. بنابراین، نظریه فیربرن درباره روابط ابژه درونی، هم نوعی تدقیق در تفکر فروید است (ر.ک. اگدن،2002، برای بحثی درباره ریشه های نظریه روابط ابژه در مقاله ماتم و ماخولیای فروید) و هم یک انحراف افراطی از آن (به خاطر درکش از ساختار درون روانی و ماهیت روابط ابژه درونی).

پس از بحث درباره جایگزین کردن روابط ابژه نارضایت بخش بیرونی با درونی توسط نوزاد، اکنون به ادراک  فیربرن درباره جهان ابژه درونی ("موقعیت درون روانی پایه")[28] [1944،ص106] خواهم پرداخت که حاصل درونی سازی رابطه نارضایت بخش با مادر است.

به منظور فهم ادراک فیربرن درباره تحول روان، ضروری است تا تصور او را از "ساختار درون روانی" (1944،ص120) فهم نماییم. به طور خلاصه، یک ساختار درون روانی، یک خرده سازمان سلف  است (که از "بدنه" اصلی ایگو/سلف جدا شده است).[29] فیربرن اعتقاد دارد که این اشتباه است که "ساختارهای درون روانی" (یعنی بخش هایی از سلف که قادر به تفکر، احساس، به خاطر سپاری و پاسخ دهی به روش های مشخص خود هستند) را از "پویایی [داینامیسم] روانی" (تکانه ها، آرزوها، نیازها و تمایلات مان) جدا سازیم. فیربرن (1943،1944)از این بابت با فروید و کلاین متفاوت است چرا که اعتقاد دارد قائل شدن به یک جنبه از سلف (ایگو/من) که عاری از تکانه ها، آرزوها و امیال است نادرست است: سلفی که عاری از امیال و تکانه هاست چیست؟ مشابها، برای فیربرن، ایده ی میل یا تکانه منفک از سلف/ایگو/من که تمنا می کند یا احساس اجبار می نماید "کاملا بی معناست" (1944ص95):

"«تکانه ها» از یک ساختار ایگو با الگوی معین[30]، جدانشدنی هستند" (1944ص90). به یاد داشته باشیم که فیربرن مشخص می کند که "ساختار ایگو" یک "الگوی معین" دارد. این ایده، دیدگاه او را که هر "ساختار ایگو" (یعنی هر جنبه از سلف) سازمان منحصر به فرد خود را دارد که روش تجربه کردن و پاسخ دهی آن را به ادراکات، نیازها و تمایلاتش تعیین می کند، منعکس می سازد. به عنوان مثال، احساس بی ارزشی، تجربه ای متفاوت برای هر یک از ساختارهای ایگو است (یعین هر جنبه شبه خودمختار سلف) و از هر ساختار ایگو پاسخ های هیجانی متفاوت از لحاظ کیفی را بر می انگیزد (مثلا، احساسات رنجش، تحقیر، تلافی و نظایر اینها). نوزاد، در تلاشی برای ساده کردن و درنتیجه حصول کنترل بر رابطه درونی شده با مادر نامهربان، مشغول یک مانور "تقسیم قدرت"[31] می شود (1944ص112). او مادر (ابژه درونی) نامهربان را به دو بخش تقسیم می نماید: مادر آزار گر[32] و مادر طرد کننده. فیربرن توضیح نمی دهد که چگونه او به این نظر رسیده که نوزاد تجربه اش را از مادر نامهربان به بخش های آزارگر و طرد کننده تقسیم می نماید. (چرا بخش های حسود و کشنده یا زهردار و فروبلعنده را در نظر نگرفت؟) چنان که درباره فرضیه به مراتب پررنگ تر فروید مبنی این که همه انگیزش های انسانی مشتق شده از غریزه جنسی و غریزه ایگو (یا غریزه بقاء، که بعدها با غریزه مرگ جایگزین شد) هستند، دیده ایم، ما باید قضاوت در این باره را تا زمانی که پیامدهای نظری و بالینی فرضیه نویسنده را آزمون نکرده ایم به تعویق بیاندازیم.

فیربرن (1944) چنین فرض می نماید که یک جنبه از شخصیت نوزاد، به طرز نیرومند و غیرقابل کنترلی احساس دلبستگی به جنبه ی وسوسه گر[33] مادر ابژه درونی[34] دارد در حالی که جنبه دیگر آن به طرز نومیدانه ای احساس دلبستگی به جنبه طرد کننده مادرابژه درونی می نماید. هر دو جنبه روان نوزاد- بخشی که از نظر هیجانی دلبسته به مادر آزار گر است و بخشی که دلبسته مادر طرد کننده است-  از بدنه سالم و اصلی ایگو (که فیربرن آن را ایگوی مرکزی[35] می خواند) "جدا شده" هستند (1944ص112). در همان زمان، جنبه هایی از شخصیت نوزاد که مستقیما با جنبه های آزار گر و طردکننده مادر همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا می شوند. بنابراین دو رابطه ابژه درونی سرکوب شده (متشکل از چهار بخش از ایگوی مرکزی) ایجاد می شوند: 1) رابطه مربوط به سلف آزار شده (یا به قول فیربرن ایگوی لیبیدویی[36]) و سلف آزار گری که با ابژه (ابژه تحریک کننده[37]) همانند سازی کرده و 2) رابطه مربوط به سلف طرد شده  (خرابکار درونی[38]) و سلف طرد کننده ای که با ابژه (ابژه طرد کننده) همانند سازی کرده است. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی توسط ایگوی مرکزی با عصبانیت طرد شده اند (یا سرکوب شده اند) زیرا جنبه سالم شخصیت نوزاد (ایگوی مرکزی) عصبانیت شدیدی به مادرابژه درونی نامهربان احساس می نماید.

ابژه تحریک کننده و ابژه طرد کننده در مقایسه با ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخش های کوچکتری نیستند. "ابژه های" درونی تحریک کننده و طردکننده دارای یک احساس غیریّت[39] هستند زیرا آنها بخش هایی از سلف اند که مستقیما با مادر نامهربان در کیفیات تحریک کننده و طردکننده اش همانند سازی کرده اند (ر.ک. اگدن، 1986a، 1986b برای بحث درباره ابژه های درونی روابط ابژه درونی).

فیربرن (1963،1944) معتقد است که درونی ساختن ابژه نارضایت بخش یک ابزار دفاعی است که حاصل تلاش برای کنترل آن ابژه است. اما به نظر من، کنترل توهمی ای که کودک به وسیله این درونی سازی به دست می آورد تنها در بخشی مسوول نیروی روانی بسیار زیاد دنیای ابژه درونی است تا یک "سیستم بسته واقعیت درونی" باقی بماند (فیربرن،1958ص358) یعنی انزوای خود را از جهان واقعی حفظ کند. علی رغم این واقعیت که جنبه های جدا شده و سرکوب شده ایگو (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) خشم شدیدی به ابژه نامهربان و ناپذیرا احساس می نمایند و احساس می کنند که به طور سنگدلانه ای از جانب او طرد شده اند، فیربرن (1944) بیان می دارد که پیوندهای بین این بخش های جداشده ی سلف و درونی سازی ابژه نامهربان در ماهیت، لیبیدویی هستند.

ماهیت لیبیدویی این پیوندها نشان گر این موضوع است که جنبه های فرد (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی)به هیچ وجه تسلیم استعداد بالقوه ابژه نارضایت بخش برای دادن و دریافت عشق نمی شوند. به نظر من، یک پیوند لیبیدویی با یک ابژه درونی که فرد به او احساس خشم، رنجش و محبت دارد، لزوما دربرگیرنده یک آرزو/ نیاز (ناهشیار) است برای استفاده از کنترلی که فرد احساس می کند برای تغییر ابژه (درونی) نامهربان و ناپذیرا به یک ابژه مهربان و پذیرا ناچار به انجام آن است.

از این نقطه نظر، من ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی را به عنوان جنبه هایی از سلف می بینم که مصمم به تغییر ابژه تحریک کننده و طرده کننده به ابژه های مهربان هستند. به علاوه، با بسط تفکر فیربرن به نظرم می رسد که تلاش نوزاد برای تغییر ابژه های نارضایت بخش به رضایت بخش و بنابراین معکوس نمودن تاثیر زهرآگین خیالی بر روی مادر از جانب عشق نوزاد- مهم ترین انگیزش واحدی است که ساختار دنیای ابژه درونی را حفظ می نماید. و آن ساختار، هنگامی که برونی سازی[40] می شود، تمامی روابط ابژه بیرونی بیمارگونه را در برمی گیرد.

  1. "زندگی هیجانی" ابژه های درونی فیربرن

فیربرن (1944ص105) طرح هندسی (دیاگرام) ی ارائه نموده که روابط بین ساختارهای روانی ای را که توصیف نمودم به نمایش کشیده است (شکل 1). طبق تجربه من در خواندن و تدریس نظریه فیربرن، آشنایی با این دیاگرام برای درک ماهیت دنیای ابژه درونی آن گونه که فیربرن بدان باور داشت، بسیار مفید است. از آنجا که این دیاگرام دارای کیفیتی مکانیکی و غیر انسانی است، در آنچه که در پی می آید تلاش خواهم کرد تا آن چه را که به اعتقاد من ماهیت "زندگی هیجانی" هر یک از ابژه های درونی موجود در دنیای ابژه درونی فیربرن است، منتقل نمایم.

شکل 1. روابط بین ساختارهای روانی (برگرفته از فیربرن 1944ص105،با اجازه از راتلیج. کیگان پاول)

کلیدواژه ها: CE، ایگوی مرکزی. IS، خرابکار درونی. LEایگوی لیبیدویی. RO ابژه طردکننده. EO، ابژه تحریک کننده. Cs، هشیاری. Pcs، نیمه هشیاری، Ucs، ناهشیاری.         پرخاشگری        لیبیدو

 

عشق اعتیادگونه (پیوند بین ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده)

آن گونه که من نظریه روابط ابژه درونی فیربرن را فهمیده ام، همه عشق و نفرتی که ابژه های درونی را به یکدیگر پیوند داده است در اصل، بیمارگونه است زیرا کاملا از پیوند بیمارگونه نوزاد با مادر غیرقابل دسترس یعنی مادری که تصور شده که قادر به دادن و دریافت عشق نیست، مشتق شده است. رابطه بین ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده از نوع "عشق"اعتیادگونه از جانب ایگوی لیبیدویی است و از نوع نیاز نومیدانه از جانب ابژه تحریک کننده برای بیرون کشیدن تمایل ایگوی لیبیدویی است( تمایلی که ابژه تحریک کننده هرگز ارضاء نخواهد کرد).

هنگامی که من ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده را به عنوان شخصیت های یک نمایش درونی تصور می کنم، اغلب به بیماری می اندیشم که سالها پیش دو بار در هفته با روان درمانی به صورت چهره به چهره با او کار می کردم. بیمار، آقای سی، مردی در ابتدای دهه 30 زندگی اش با فلج مغزی[41]، که به طور نومیدانه ای عاشق خانم زی شده بود که دوستی "زیبا" (بدون اختلال دماغی یا هیچ گونه نقص جسمانی دیگری) بود. طی سالهای این "دوستی" درخواست های بیمار، مصرانه تر و ملتمسانه تر شد. این نهایتا منجر شد به این شد که خانم سی رابطه را کاملا خاتمه دهد. آقای سی، که نمی توانست کلماتی برای توصیف این شرایط بیابد، همچنان که سعی می کرد بگوید که چقدر خانم زی را دوست داشته، طی جلسات ما تحت فشار و رنج قرار داشت.

آقای سی اصرار داشت که خانم زی باید او را دوست داشته باشد زیرا از حس شوخ طبعی او [آقای سی] خوشش آمده و او را به دو تا میهمانی در آپارتمان خودش دعوت کرده بود. هرچند که من خانم زی را تنها از روی تجربه خودم با آقای سی می شناختم (شامل تجربه انتقال و انتقال متقابل من) اما به این که خانم زی به سمت آقای سی به شکل بیمارگونه ای ناخودآگاه کشیده شده باشد بدگمان بودم. من بخشی از این بدگمانی را بر این حقیقت بنا کردم که در کار با آقای سی من معمولا آرزو می کردم که نه تنها او را آرام سازم بلکه فلج مغزی اش را نیز "معالجه" کنم. پس از آن من این آرزوی دوم را به مثابه انعکاسی از ناتوانی شخصی ام در ستایش و پذیرش او همان گونه که هست و در عوض گرایش به راه حل های جادویی دیدم. به عمل درآوردن این احساسات برای مثال با صحبت کردن با آقای سی به طریقی که تلویحا "معالجه" او را قول دهم، سبب تشویق بیمار به وابستگی کامل به خودم برای گریز مستمر از واقعیت شده است. تحت چنین شرایطی، فرصتی برای آقای سی برای رشد و کسب رسش و استقلال اصیل باقی نمی ماند. به نظرم می رسد که نتیجه کار تحلیلی به توانایی من برای بازشناسی، تفکر و به عبارت درآوردن نیاز خودم به وابسته نگه داشتن آقای سی به طور بی پایان به خودم، بستگی داشت.

"رابطه عشقی" آقای سی با خانم زی (و با من از نظر انتقال-انتقال متقابل که متضمن آرزوی ناخودآگاه من برای "معالجه" او بود)، در ذهن من، تظاهری از یک وابستگی دوجانبه بیمارگونه بود. با واژگان فیربرن، این موقعیت هیجانی را می توان به عنوان پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده در نظر گرفت. چنین روابطی شامل بردگی روانی است که اعضاء آن هر یک زندانی و زندانبان، یا مراد و مرید هستند. (بعدا در همین مقاله هنگامی که به موضوع رشد روانشناختی می پردازم درباره کارم با آقای سی بیشتر صحبت خواهم کرد.)

پیوندهای مبتنی بر خشم (پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده)

رابطه بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده مشتق شده از عشق نوزاد به مادرش علی رغم (و به خاطر) طرد کردنش است. ماهیت عشق بیمارگونه که خرابکار درونی و ابژه طردکننده را به یکدیگر پیوند می دهد، پیوندی است که براساس نفرت نیست بلکه بر اساس عشق بیمارگونه ای است که مانند "خشمی" تند و تیز تجربه شده است (فیربرن،1944ص115). ابژه طردکننده و خرابکار درونی هیچکدام نه می خواهند و نه می توانند از این پیوند چشم پوشی کنند. در حقیقت، هیچ تمایلی از جانب هیچکدام برای تغییر وابستگی دوجانبه شان وجود ندارد. غیرممکن است که قدرت این پیوند را اغراق آمیز برآورد کنیم. اثبات شده است که ابژه طرد کننده و خرابکار درونی احساساتی از این قبیل را می پرورانند که مورد ظلم واقع شده اند، فریب خورده اند، تحقیر شده اند، به آنها خیانت شده، استثمار شده اند، با آنان ناعادلانه رفتار شده، مورد تبعیض واقع شده اند و نظایر اینها. مورد بدرفتاری واقع شدن آن هم در دستان دیگری، غیر قابل بخشش به نظر رسیده است. هر کدام از دیگری انتظار عذرخواهی همیشگی دارد کاری که توسط هیچ یک انجام نشده است. برای خرابکار درونی (سلف طرد شده) هیچ چیزی مهم تر از وادار ساختن ابژه طردکننده به درک رنج بی حسابی که او موجب آن شده نیست.

از نقطه نظر ابژه طردکننده (جنبه جداشده سلف که مستقیما با مادر طرد کننده همانند سازی کرده)، تجربه این نوع از عشق بیمارگونه مستلزم قبول این مساله است که خرابکار درونی، حریص، سیری ناپذیر، زودرنج، نمک نشناس، بی تمایل به منطق، ناتوان از رها کردن کینه و غیره است. اما علی رغم سنگینی شکایت بی پایان و عصبانیت حق دهنده به خود[42] برای خرابکار درونی، ابژه طرد کننده هم نمی خواهد و هم نمی تواند رابطه را رها سازد یعنی خود را از وابستگی بیمارگونه دوجانبه خلاص کند. زندگی، جبر و دلیل بودن ابژه طردکننده (به عنوان بخشی از سلف) مشتق شده از پیوند آن با خرابکار درونی است. در غیاب اصرار از جانب خرابکار درونی برای به زور ستاندن عشق، ابراز پشیمانی و جبران جادویی از جانب آن، ابژه طرد کننده یک پوسته خالی و یک بخش گمشده و فراموش شده از گذشته است. این رابطه ابژه درونی (همچون رابطه ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده) رابطه ای است که در آن زندانبان اسیر زندانی است و زندانی اسیر زندانبان. هیچ یک از آنها بیرون از مضامین مربوط به "عشق" بیمارگونه و وابسته دوجانبه شان، معنایی برای دیگری و برای خود (خیلی کم تر برای بخش دیگر سلف) قائل نیستند. در غیاب یکی، دیگری برجامانده ای تنها از زوج خدایان قدرتمندی می شود که در قلمرویی که تجربه چندانی در آن ندارد حکومت می کند.

یک تجربه بالینی خاص در ارتباط با قدرت پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده به خاطرم آمد. مدیر یکی از موسسات خدمات اجتماعی از من خواست تا در بخش روان درمانی موسسه به عنوان مشاور خدمت نمایم. کارکنان آن بخش از موسسه در تعارض دایم با یکدیگر و با بقیه موسسه بودند.[43]رئیس بخش روان درمانی، یک روان پزشک در اوایل دهه 50 زندگیش بود که بر قسمتی از موسسه شامل سه روانپزشک مرد و 6 روان شناس و مددکار اجتماعی زن که همگی در دهه 30 و 40 زندگیشان بودند نظارت می کرد. او طرفداری مداومی از روانپزشکان مرد داشت نه تنها با تحسین نظراتشان بلکه با قرار دادن آنها در موقعیت های مدیریتی (که حقوق بیشتری نیز دریافت می کردند). درمانگران زن، که اغلب آنها برای سالها در این موسسه مشغول کار بودند، نارضایتی خود را از مدیر پنهان نمی کردند.

طی صحبت اعتمادآمیز با هر یک از افراد بخش، این حقیقت را دریافتم که در حالی که هر یک از روان درمانگران زن عصبانیت و خشم زیادی درباره نحوه رفتار مدیر با خودش داشت، همه آنها احساس می کردند که انتخابی جز کار در آن کلینیک ندارند. آنها به من گفتند که خدمات روانپزشکی در سایر موسسات و بیمارستان های منطقه متوقف شده است، بنابراین آنها انتخابی جز ماندن ندارند. اما هیچ کدام آنها در سایر بیمارستان ها و موسسات خدمات اجتماعی مصاحبه نداده بود. در مکالمه ام با مدیر بخش، او با من به عنوان یک روانپزشک ارشد سخن گفت که به گمان او دشواری ناگزیر کارکردن با روان درمانگران زن "غیرپزشک" که دائما درگیر "دلبستگی ها و رقابت های ادیپال" با یکدیگر و با مدیر گروه "پزشکی" هستند، را می فهمد.

مشاوره من با کلینیک به طور ناگهانی پس از سه ماه  یعنی زمانی که بودجه شهر برای همه خدمات سلامت روان به طور سریع قطع شد متوقف و بخش روان درمانی کلینیک تعطیل گردید. یکی از اعضاء زن آن بخش که بعدها به طور تصادفی او را در یک سخنرانی ملاقات نمودم، به من گفت:" وقتی به گذشته نگاه می اندازم، احساس می کنم که انگار همچون کودکی در یک خانواده سایکوتیک زندگی می کردم. من نمی توانستم تصور کنم که از آنجا خارج شوم و کار دیگری بیابم. احساس می کردم اگر آنجا را ترک نمایم، انگار که زندگی در یک جعبه مقوایی را خاتمه داده ام. تمام دنیای من منحصر شده بود در اندازه آن کلینیک. اگر آن بسته نشده بود، مطمئنم که هنوز آنجا کار می کردم." او مدیر سابق بخش روان درمانی را "فردی بسیار کوته بین که از زنان متنفر است و بدون این که احساس کند نیاز به پنهان کردن دارد از تحقیر آنان لذت می برد." دانست و افزود:" اما، آنچه که واقعا برایم ترسناک است آن است که من نتوانستم ترکش کنم. آن موقعیت نه تنها در محل کار، بد بود، بلکه نمی توانستم فکر کردن درباره آن را در طول شب، در آخر هفته ها یا حتی در مسافرت، متوقف نمایم. طوری بود که انگار من توسط موقعیت، بیمار شده بودم."

به نظرم همه شرکت کنندگان این داستان طوری احساس و رفتار می کردند که انگار زندگی شان وابسته است به دوام پیوند بین آزارگر و قربانی. مدیر، سه روان پزشک (که می گفتند احساس می کردند"در میانه گیر کرده اند" اما کاری مبنی بر اعتراض به این بی عدالتی آشکار نمی کردند) و کارمندان زن، همه احساس بی عدالتی می کردند. هیچ کس از آنها، طریقه ای را که به طور فعالانه یا منفعلانه احساسات عصبانیت، درماندگی، بی عدالتی و خشم را در دیگری برمی انگیخت، متوجه نشد. در نگاه به گذشته، به نظرم می رسد که آنچه که من شاهدش بودم، ممکن است شکل شدیدتری از پیوند مبتنی بر وابستگی دوجانبه باشد که خرابکار درونی و ابژه طردکننده را با یکدیگر پیوند می دهد.

پیوند های مبتنی بر تحقیر (رابطه خرابکار درونی با ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده)

برای من یکی از اصلی ترین و معنادارترین کمک های فیربرن به روانکاوی، فهمی است که از ماهیت انسان ارائه می دهد که برگرفته از تعریف او از رابطه بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی و بین خرابکار درونی و ابژه تحریک کننده است. خرابکار درونی،که مملو از نفرت از خود است به خاطر "وابستگی دیکته شده توسط ... نیاز [نوزادانه]" اش[44](فیربرن،1944ص115) به ایگوی لیبیدویی و در نتیجه به خودش حمله می کند (چرا که هر ابژه درونی-هر ساختار درون روانی- بخشی از یک سوژه ی انسانی است). خرابکار درونی به شکل اهانت آمیز و تحقیر کننده ای به ایگوی لیبیدویی همچون یک بدبخت رقت انگیز، یک موجود ضعیف و یک احمق به خاطر التماس برای عشق ابژه تحریک کننده که خود را نیز مداوما بدین خاطر تحقیر نموده است حمله می برد: "تو [ایگوی لیبیدویی] هرگز عبرت نمی گیری. مشتی به صورتت خورده [از جانب ابژه تحریک کننده] و به زحمت خود را روی پاهایت کشاندی طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، تا دوباره مشت بخوری و نقش زمین شوی. چطور می توانی اینقدر احمق باشی که روز روشن را انکار کنی؟ او [ابژه تحریک کننده] تو را بازیچه قرار داده، تو را هر بار لب چشمه می برد و تشنه برمی گرداند. و باز هم تو برمی گردی تا بیشتر اذیتت کند. تو حالم را به هم می زنی".

به نظرم می رسد که از این منظر- زاویه دید خرابکار درونی- ما بهتر می توانیم معنایی را که فیربرن برای واژه ایگوی لیبیدویی به عنوان جنبه ای از سلف به کار برده که توسط پیوندهای عشق اعتیادگونه به ابژه تحریک کننده متصل شده است را درک نماییم. لیبیدو در این بافتار، و در دنیای ابژه درونی به طور کلی، مترادف لیبیدوی خودشیفته (عشق خودشیفته) است. تمام ابژه های درونی (یا دقیق تر بگوییم، سوژه های درونی) بخش های جداشده ایگو/سلف مرکزی هستند و بنابراین، روابط بین آنها منحصرا روابط با خویش است. بر این اساس، ایگوی لیبیدویی "مهربان[45]" است اما مهربان با خودش (در هیات ابژه تحریک کننده).

آن چه که بسیار گره خورده با حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی، حمله خرابکار درونی به ابژه عشق خودشیفته وار یعنی ابژه تحریک کننده است. خرابکار درونی، ابژه تحریک کننده را به عنوان یک کنایه زن بداندیش[46]، اغواگر و خالی بند[47] می شناسد: تو [ابژه تحریک کننده] مرا گول نزن. ممکن است که تو بتوانی از او یک احمق بسازی [ایگوی لیبیدویی] اما من جنس تو را می شناسم، من دروغ های تو را شنیده ام، من اداهای مسخره عشق تو را دیده ام. تو یک انگلی، می گیری اما از دادن چیزی نمی دانی. شکار تو افراد ساده لوح و بچه ها هستند.

در نظر نخست، خرابکار درونی نام شایسته ای برای آن است: او ایگوی لیبیدویی را تحقیر و شرمنده می سازد به خاطر تمناهای کودکانه اش، و به ابژه تحریک کننده می تازد به دلیل میل بی پایانش برای دست انداختن، اغواگری، فریبکاری و  تحقیر. اما تحقیر و اهانتی که خرابکار درونی درباره ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده احساس می کند زاییده احساس خوددشمنی، ناتوانی و شرمی است که از سادگی، خودفریبی و جستجوی کودکانه اش برای عشق ابژه طردکننده برمی خیزد (برای مثال، در مورد بالینی که ذکر شد، جستجوی بیهوده عشق مدیر توسط اعضاء خانم بخش درمانی). به اعتقاد من، آنچه که در ترسیم ساختار جهان ابژه درونی توسط فیربرن نهفته است، این ایده است که خشم و تحقیری که خرابکار درونی بر سر ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده می ریزد، ناشی از جرقه یادآوری شرم و خفتی است که درباره وابستگی مطلق خویش و وفاداری به مادر (ابژه درونی) طرد کننده خود احساس می کند.

حملات خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده ممکن است در موقعیت تحلیلی در دامنه وسیعی از اشکال دیده شود. در تجربه درمان من با خانم تی، که من در یک دوره زمانی برای سالهای زیادی و با 5 جلسه در هفته او را می دیدم، به راستی من نمی توانستم کاری بکنم. اگر سخن می گفتم، یعنی"نکته را گم کرده ام"، اگر ساکت می بودم" یک روانکاو کلیشه ای" می بودم که از پشت کویچ (تخت روانکاوی) نظراتش را قی می کند. اگر وقت شناس بودم " وسواسی" بودم و اگر یک دقیقه دیر می رسیدم [به معنای آن بود که] "وحشت " داشتم از دیدن او. در یک جلسه با این بیمار، در سال چهارم تحلیل، تصویری به خاطرم آمد از یک مرد بی خانمان که بر روی جدول کنار چراغ راهنمایی نشسته است. به نظر می رسید که آن مرد از التماس خسته شده و چیزی تا مرگش باقی نمانده است. من که عمیقا از این تصویر یکه خورده بودم متوجه این احساس شخصی ام شدم که ماه هاست از این که توسط بیمارم طوری دیده بشوم که هستم قطع امید کرده ام و نیز، دست از تلاش برای این که یک روانکاو برای او باشم برداشته ام. قضیه تنها چند تا اشتباه ساده از جانب من نبود. وضعیت به نظر من بسیار بغرنج تر از این می آمد: من، به شخصه، اشتباهی بودم. بودِ[48] من برای او نامناسب و غلط بود.

تلاش درست من برای استفاده درمانی از این احساس نشانگر این بود که من داشتم شروع به بازشناسی و به کلام درآوردن افکار آشفته ام برای خودم می کردم. افکاری که دربردارنده تجربه ای شبیه احساس بیمارم بود مبنی بر این که بودِ او اشتباهی است (مشکلی به مراتب بدتر از این احساس که او مرتکب اشتباهات بسیار مهمی شده است).[49]من در نهایت به خانم تی گفتم: "به مدت زیادی، شما به من چنین گفته اید که من نمی توانم شما را درک کنم و این که مجازا هرچیزی که من می گویم اثبات کننده این مدعاست. گمان نمی کنم که شما با من بسیار سخت گیرانه تر از آن چیزی بوده اید که با خودتان رفتار کرده اید. در واقع، من فکر می کنم که حملات شما به خودتان بسیار شدیدتر از من بوده است. به گمان من، شما نه تنها احساس می کنید که هر کاری که انجام می دهید اشتباه است بلکه قاطعانه بر این باورید که وجود شما غلط است تنها کاری که شما می توانید انجام دهید تا از این موقعیت بگریزید آن است که شخص دیگری بشوید. البته، اگر موفق می شدید به این کار، می مردید: بدتر از آن این که شما هرگز وجود نداشته بوده اید".

خانم تی بلافاصله با گفتن این که خیلی پرگویی می کنید پاسخ مرا داد. با شنیدن این پاسخ، احساس کردم بادم خالی شده و دریافتم که علی رغم تجربه سالیان دراز با این بیمار، در واقع انتظار داشتم که این بار حداقل به آنچه می گویم فکر کند. من این را به بیمارم گفتم و پس از چند دقیقه سکوت، او گفت: "لطفا تسلیم من نشو". از نظر فیربرن، بیمار من حداقل در این لحظه، حمله درون روانی اش را به خودش کاهش داده بود (یعنی حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی بخاطر طریقه عشق ورزیدنش). او به خودش اجازه داده بود که نه تنها وابستگی اش به من را بپذیرد بلکه همچنین از من چیزی هم درخواست نماید (به عنوان یک شخص جدا از خودش) چیزی که می دانست نمی تواند برای خود مهیا سازد.

رابطه ایگوی مرکزی با ابژه های درونی و بیرونی

پیش از پایان دادن بحث زندگی هیجانی ابژه های درونی/ساختارهای درون روانی، میل دارم به طور مختصر به مفهوم ایگوی مرکزی فیربرن بپردازم. ایگوی مرکزی جنبه ای از روان است که فیربرن کمتر بدان پرداخته است. آنچه که فیربرن (1944) می گوید آن است که ایگوی مرکزی یک ساختار درون روانی است که قادر است فکر کند، احساس کند، پاسخ دهد و جز آن. و شامل سلف سالم اصلی نوزاد تازه آمده است. از ابتدا، ایگوی مرکزی نوزاد قادر به تمایز بدوی سلف-ابژه و عمل بر پایه اصل واقعیت هست. اما در پاسخ به یک تجربه تروماتیک با مادری که تجربه نوزاد از او چنین است که او هم مهربان و هم پذیرای عشق اوست، و هم نامهربان و طرد کننده عشقش، نوزاد بخش هایی از ایگوی مرکزی را جدا می کند و آنها را به شکل روابط ابژه درونی ای که توصیف کردم، سرکوب می نماید. در نتیجه ایگوی مرکزی بخش سالم اصلی خود را حفظ می کند اما به وسیله فرایند جداسازی و "تبعید"[50] (سرکوبی) بخش هایی از خودش به طور واضحی خالی می شود.

ایگوی مرکزی، تنها بخشی از سلف است که قادر است با تجربه ابژه های بیرونی درگیر شود و از آن بیاموزد. تغییر در جهان ابژه درونی ناهشیار همواره تحت تاثیر ایگوی مرکزی است (که گاهی وقت ها با مشارکت ابژه های بیرونی نظیر روانکاو وارد عمل می شود). ابژه های درونی با جهان بیرونی تنها در قالب روابط ابژه خودشیفته وار تعامل می کنند که به معنای بیرونی سازی روابط ابژه درونی است ( که ضرورتا ماهیت خودشیفته دارند). ایگوی مرکزی شامل هیچ روابط ابژه درونی (نارضایت بخشی) که به طور داینامیک سرکوب شده باشند نیست؛ در عوض منحصرا شامل روابط ابژه به اندازه کافی خوب (در مقابل آرمانی شده) نظیر همانند سازی هایی با افرادی است که فرد دوست شان داشته و احساس دوست داشته شدن، به رسمیت شناخته شدن و پذیرفته شدن توسط آنها را داشته است. چنین همانند سازی هایی دربرگیرنده احساساتی است که شامل یک حس امنیت درونی همراه با احساسات پس زمینه ای ثبات و یکپارچگی می شوند.

  1. رشد روان شناختی

در بخش پایانی این مقاله می خواهم درباره برخی راه هایی که می توان به فرد کمک کرد تا از نظر روان شناختی رشد کند سخن بگویم. فیربرن، "موقعیت درون روانی پایه ای" [51]یعنی منظومه ی جنبه های جداشده و سرکوب شده ایگوی مرکزی را "نسبتا تغییر ناپذیر" (1944ص 129) می داند. از نظر فیربرن تغییرات روان شناختی ای که می توان طی روانکاوی بدان رسید، مقدمتا شامل کاهش شدت احساسات خشم، عشق اعتیادگونه، تحقیر، وابستگی بدوی، سرخوردگی و جز آن که خرده سازمان های جداشده و سرکوب شده سلف را به دیگری پیوند می دهند، است. به ویژه، تغییر روان شناختی سالم زمانی به دست می آید که موارد زیر را به حداقل کاهش دهیم:

            1)دلبستگی ایگوهای کمکی[52] [خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی] به ابژه های نسبتا مرتبط با آنها [ابژه طردکننده و ابژه تحریک کننده] 2) خشم ایگوی مرکزی نسبت به ایگوهای کمکی و ابژه های آنها [که شکل سرکوبی دو جفت از بخش های جداشده سلف را به خود می گیرد] و 3) خشم خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه آن [ابژه تحریک کننده].

(فیربرن، 1944 ص 130)

سنگینی نثر، ماهیت مکانیکی استعاره ها، سطح انتزاع، اتکاء زیاد به واژه گان فنی خویش همه و همه بیان فیربرن را از تقریبا هرچیزی که بشود نام تجربه انسانی بر آن نهاد، برهنه می سازد. من طریقه ای جایگزین برای صحبت و تفکر درباره نحوه رشد روان شناختی افراد که کمتر متکی به نظرات آشکارا بیان شده فیربرن است و بیشتر بر نظراتی که به دریافت من در کار او مستتر است، پیشنهاد خواهم داد. هر چند فیربرن هرگز به این شکل نگفت اما من معتقدم که اساسی ترین اصل روان شناختی ای که در زیربنای مفهوم رشد روان شناختی از نظر فیربرن نهفته است این نظر است که هر رسش روان شناختی دربرگیرنده پذیرش اصیل بیمار از خودش و با بسط آن، پذیرش اصیل دیگران است. چنین پذیرشی به وسیله به بیان در آوردن تمام جنبه های خویشتن شامل همانندسازی های آسیب رسان، کودکانه و جداشده با مادر نامهربان و ناپذیرا حاصل می شود. تغییر روان شناختی از این دست، امکان کشف جهانی شامل مردم و تجاربی که خارج از سلف قرار دارند را به وجود می آورد جهانی که در آن امکان دارد احساس کنجکاوی، شگفتی، شعف، ناامیدی، دلتنگی و جز آن به انسان دست دهد. جهان اندیشه، احساس و روابط انسانی که توسط چنین پذیرش خودی گشوده شده، جهانی است که در آن فرد احساس اجبار برای دگرگونی واقعیت های روابط انسانی خود به چیزی جز آن چه هستند نمی کند، یعنی تغییر خویشتن یا "ابژه" (که اکنون یک سوژه کامل و مجزاست) به آدمهای دیگر. همچنین آن جهانی است که در آن فرد می تواند از تجربه خویش با سایر افراد بیاموزد زیرا آن تجارب دیگر تحت غلبه فرافکنی های روابط ابژه درونی ایستا[53] قرار ندارند.

به یاد یک تجربه تحلیلی خاص در این زمینه افتادم. آقای سی، بیماری با فلج مغزی که پیشتر از او سخن رفت، به عنوان یک کودک مورد رفتارهای وحشیانه قرار گرفته بود. آن گونه که قبلا گفتم، در بزرگسالی، او گرفتار عشق خانم زی شد. طی یک دوره هشت ساله، خانم زی دوبار به شهر دیگری نقل مکان کرد که هر دوبار بیمار به دنبال او رفت. بارها و بارها خانم زی تلاش کرد تا به آقای سی بفهماند که او را تنها به عنوان یک دوست می خواهد و قصد ندارد با او وارد رابطه عاشقانه شود که آقای سی را به میزان زیادی نومید، عصبانی و درگیر رفتارهای خودکشی کرد. از ابتدای کار تحلیلی، و به مراتب پس از آن، بیمار به من گفت که نمی داند چرا من او را "تحمل" می کنم.

آقای سی در جلسات ما، همان طور که از "نامنصفانه" بودن طرد خانم زی سخن می گفت، با رنج زیاد فریاد می کشید. هنگام آشفتگی، به ویژه هنگام گریه، بیمار کنترل عضلانی دهانش را از دست می داد که سبب دشواری سخن گفتن برای او می شد. در حالی که اشک بر گونه هایش می دوید، کف حاصل از بزاقش در گوشه های دهان جمع می شد و آب بینی اش می چکید. بودن با آقای سی در این لحظات بسیار رقت انگیز می شد. من در این وضع فوری جسمانی به ندرت احساس کرده ام که مادر یک کودک پریشان حال هستم. به نظر می رسید آقای سی از من می خواهد تا کمکش کنم که خود را به خانم زی طوری نشان دهد که او را نترساند به او کمک کند که دریابد آقای سی تا چه اندازه او را دوست دارد و او نیز تا چه اندازه آقای سی را دوست دارد (تنها اگر به خود اجازه دهد که آن[عشق] را ببیند). غیرممکن نبود که در "طرح" بیمار، صدای آرزویی را شنید که من خانم زی را دگرگون کنم (و به طور ناهشیار، مادرش و جنبه ای از خودم را که تنها او را "تحمل می کند") به کسی که به طور اصیلی قادر به دوست داشتن او، پذیرش او و ارزش نهادن به عشق او هست.

در نگاه به گذشته، اعتقاد دارم که این یک تجربه تحلیلی بسیار مهم بود که آقای سی طی دوره چند ساله این واقعیت را تجربه نمود که من توسط او دفع نشدم حتی هنگامی که از شدت رنج می غرید و نمی توانست ترشح اشک، مخاط بینی و بزاقش را کنترل نماید.این باید برای آقای سی روشن شده باشد هرچند که هرگز من آن را به کلام در نیاوردم، که من او را دوست داشتم همانطور که روزگاری کودکان خود را در نوزادیشان دوست داشتم. برای سالها، این بیمار شرمگین بود از این که برخی روشهایی که مادرش او را در بچگی تحقیر می کرد، به عنوان مثال، مکررا او را "هیولای بزاقی تنفرآور" صدا می کرد. او تنها به تدریج توانست این جنبه های شرمگین عمیق خودش را به دست من بسپارد.

من برداشت های آقای سی را از مادر تحقیر کننده اش نه تنها نوعی توصیف مادر ابژه بیرونی اش می دیدم بلکه به همان میزان، توصیفی از یک جنبه خودش که خودش را همچون یک ابژه تحقیر می دید و دیگران (و از همه مهمتر، خانم زی) را مجاز به تحقیر خود می دانست. برای او ارتباطی تحقیر آمیز با خانم زی به طور ناهشیار بسیار بهتر از هیچ ارتباطی احساس می شد.

چند سال که از درمان گذشت، آقای سی یک رویا را برایم تعریف کرد:"چیز زیادی در رویا اتفاق نیافتاد. من خودم بودم، با فلج مغزیم، داشتم ماشینم را می شستم و از شنیدن موسیقی پخش شده از رادیوی ماشین که صدایش را زیاد کرده بودم، لذت می بردم." این رویا از چند جهت حائز اهمیت بود. این نخستین بار بود که وقتی آقای سی داشت برایم رویایی تعریف می نمود به فلج مغزی اش اشاره می کرد. بیش از آن، نحوه بیان این جمله که "من خودم بودم، با فلج مغزیم" عمق بازشناسی و نوعی پذیرش خویش را می رساند که من تا آن زمان هرگز از او نشنیده بودم. چطور می شد بهتر از این، نوعی خاص از تغییر در رابطه اش با خودش را ابراز نماید؟ تغییری روان شناختی که شامل یک خودبازشناسی مهربانانه می شد که او را از نیاز به تلاش همیشگی برای گدایی عشق و پذیرش از جانب ابژه های درونی و بیرونی ای که یا کمترین تمایل را داشتند و یا قادر نبودند که او را دوست داشته باشند، رها می ساخت. در این رویا، او قادر بود که مادری باشد که از حمام کردن نوزادش لذت می برد (ماشین اش) در حالی که موسیقی پخش شده از درون نوزاد را می شنود و از آن لذت می برد. این یک رویای پیروزمندانه نبود، این یک رویای معمولی بود از عشق معمولی: "چیز زیادی اتفاق نیافتاد".

من با شنیدن این رویا عمیقا تکان خوردم. به او گفتم: "عجب رویای شگفت انگیزی بود این رویا !"

چند سال بعد، آقای سی به نقطه دیگری از کشور نقل مکان کرد تا شغل بسیار سطح بالایی در زمینه کاری خودش به عهده گیرد. او در فواصل زمانی معین برایم نامه می نوشت. در آخرین نامه ای که از او دریافت داشتم (حدود 5سال پس از پایان درمان) به من گفت که با زنی که دوستش داشته ازدواج کرده، زنی که او نیز فلج مغزی داشت و آنها اخیرا یک دختر کوچک سالم دارند.

آقای سی، طی پیشرفت رابطه با من، قادر شد که خود را از عشق اعتیادگونه خانم زی رهایی بخشد (پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه تحریک کننده) و در همان زمان، اشتغال اجباری خود را در قالب وابستگی مبتنی بر پیوند بین جنبه های پست کننده و پست شده خودش (پیوند بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) کاهش دهد.

به نظر من عنصر کلیدی عمل درمانی که بین من و آقای سی اتفاق افتاد، رابطه ای واقعی (در مقابل انتقالی) بود که بین ما دو نفر وجود داشت (برای مثال، در احساس اصیل دفع نشدن من با ترشحات، اشک و بزاق جاری شده از بینی، چشم و دهان او در حالی که او داشت فریاد می زد و با تجربه عشق از جانب من برای او از نوعی که بعدها در زندگیم برای نوزادان پسرم احساس کردم). می پندارم که فیربرن با این فهم من موافق باشد و یک گام جلوتر برود:"یک فاکتور واقعا قطعی[درمانی]، رابطه بیمار با روانکاو است" (فیربرن، 1958ص379). او کمی جلوتر در همان مقاله این نظر را بیشتر توضیح می دهد:

            درمان روان تحلیلی، خود را در کشمکشی از جانب بیمار برای فشردن رابطه اش با روانکاو در سیستم بسته جهان درونی با محوریت انتقال و عزمی از جانب روانکاو برای ایجاد شکافی در این سیستم بسته و فراهم نمودن شرایطی که تحت آن شرایط در بافتار یک رابطه درمانی، بیمار وادار به پذیرش سیستم باز جهان بیرونی شود، حل می نماید.

(فیربرن، 1958،ص358، حروف ایتالیک اصلی است)

نکات نهایی

برای فیربرن، (آن گونه که من او را خوانده ام) رشد روان شناختی شامل شکلی از پذیرش خویشتن است که تنها در بافت یک رابطه واقعی با یک شخص نسبتا رسش یافته از نظر روان شناختی حاصل می شود. رابطه ای از این دست (شامل رابطه تحلیلی) تنها راه خروج ممکن از جهان نفس گرای[54] روابط ابژه درونی می باشد. پذیرش خود، حالتی از ذهن است که نشانش انصراف (ی که هرگز به دست نمی آید) از تلاش عمر برباد دهنده برای تغییر روابط ابژه درونی نارضایت بخش به روابط رضایت بخش (یعنی دوست داشتن و پذیرش) است. با رشد روان شناختی، فرد در می یابد که تجارب اولیه اش با مادر نامهربان و ناپذیرا هرگز جز آنچه که بوده نخواهد شد. این وقت تلف کنی است که خود را وقف تلاش برای تغییر خویشتن (و دیگران) به آدمهایی کنیم که آرزو داریم می بودیم (یا می بودند). به منظور تجربه در جهانی که انباشته از آدمهایی است که توسط انسان آفریده نشده اند و از آنها می تواند بیاموزد، فرد باید ابتدا پیوندهای مبتنی بر خشم، عشق اعتیادگونه، تحقیر و سرخوردگی را که او را محدود به یک زندگی اساسا زیسته در ذهن می کنند رها ساخته باشد.

 

 

References

Bion WR (1962). Learning from experience. In: Seven servants. New York, NY: Aronson,1975.

Fairbairn WRD (1940). Schizoid factors in the personality. In: Psychoanalytic studies of thepersonality, 3-27. London: Routledge & Kegan Paul, 1952.

Fairbairn WRD (1941). A revised psychopathology of the psychoses and psychoneuroses. In:Psychoanalytic studies of the personality, 28-58. London: Routledge & Kegan Paul, 1952.

Fairbairn WRD (1943). The repression and the return of bad objects (with special reference to the ‘war neuroses’). In: Psychoanalytic studies of the personality, 59-81. London:Routledge & Kegan Paul, 1952.

Fairbairn WRD (1944). Endopsychic structure considered in terms of object-relationships. In: Psychoanalytic studies of the personality, 82-132. London: Routledge & Kegan Paul,1952.

Fairbairn WRD (1956). Freud, the psychoanalytical method and mental health. Br J Med Psychol 30:53-61.

Fairbairn WRD (1958). On the nature and aims of psychoanalytical treatment. Int. J. Psycho-Anal. 39:374-85.

Fairbairn WRD (1963). Synopsis of an object-relations theory of personality. Int. J. Psycho-Anal. 44:224-5.

Freud S (1917). Mourning and melancholia. Standard Edition 14:243-58.

Freud S (1923). The ego and the id. Standard Edition 19, 3-66.

Greenberg JR, Mitchell SA (1983). Object relations in psychoanalytic theory. Cambridge, MA: Harvard UP.

Grotstein JS (1994). Notes on Fairbairn's metapsychology. In: Grotstein JS, Rinsley DB,editors. Fairbairn and the origins of object relations, 112-48. New York, NY: Guilford.

Guntrip H (1968). Schizoid phenomena, object relations and the self. London: Hogarth.

Kemberg O (1980). External world and internal reality. Northvale, NJ: Aronson.

Klein M (1946). Notes on some schizoid mechanisms. In: Envy and gratitude and other works, 1946-1963, 1-24. New York, NY: Delacorte.

Kohut H (1971). The analysis of the self. New York, NY: International UP.

Modell AH (1968). Object love and reality: An introduction to a psychoanalytic theory of object relations. New York, NY: International UP.

Ogden TH (1986a). The concept of internal object relations. Int. J. Psycho-Anal. 64:181-98.

Ogden TH (1986b). The matrix of the mind: Object relations and the psychoanalytic dialogue. North-vale, NJ: Aronson. London: Karnac

Ogden TH (2001). Reading Winnicott. Psychoanal. Q. 70:299-323.

Ogden TH (2002). A new reading of the origins of object-relations theory. Int. J. Psycho-Anal. 83:767-82.

Ogden TH (2004). An introduction to the reading of Bion. Int. J. Psycho-Anal. 85:285-300.

Ogden TH (2006). Reading Loewald: Oedipus reconceived. Int. J. Psycho-Anal. 87:651-66.

Ogden TH (2007). Reading Harold Searles. Int. J. Psycho-Anal. 88:353-69.

Rinsley DB (1977). An object relations view of borderline personality. In: Hartocollis P,editor. Borderline personality disorders, 47-70. New York, NY: International UP.

Scharff JS, Scharff DE (1994). Object relations theory and trauma. Northvale, NJ: Aronson.

Sutherland JD (1989). Fairbairn's journey into the interior. London: Free Association Books.

Symington N (1986). Fairbairn. In: The analytic experience, 236-53. London: Free Association Books.

 

 

 

Article Citation

Ogden, T.H. (2010). Why read Fairbairn?. Int. J. Psycho-Anal., 91:101-118

 


[1] .این بحث درباره مقالات فیربرن ششمین مورد از سری مقالاتی است که در آنها مطالعات تحلیلی پیشگام را عرضه کرده ام. پیش از این من کارهایی از فروید، وینی کات، بیون، لووالد و سیرلز را مورد بحث قرار داده ام (اآگدن، 2001،2002،2004،2006،2007).

[2] . split-off

[3] . repressed

[4] . cast of characters

[5] disillusionment

[6] . endopsychic structure

[7] . saboteur

[8] . اگر چه اصطلاحات فیربرن، امروزه کم استفاده می شوند، نظریات او تاثیر قابل ملاحظه ای بر اندیشه نظریه پردازان تحلیلی پیشرو گذاشته است همچون: گرینبرگ و میچل (1983)، گروتستین (1994)، گانتریپ (1968)، کرنبرگ (1980)، کلاین (1946)، کوهات (1971)، مادل (1968)، رینزلی (1977)، شارف و شارف (1994)، سادرلند (1989) و سیمینگتون (1986). کنکاش درباره این که چگونه این نویسندگان، اندیشه های فیربرن را مورد نقد، اصلاح و بسط قرار داده اند، خارج از منظور این مقاله است.

[9] . Schizoid factors in the personality

[10] . Endopsychic structure considered in terms of object-relationships

[11] . unloving

[12] . در این مقاله، واژه های loving و unloving به ترتیب به عنوان مهربان و نامهربان ترجمه شده است. همچنین واژه love در بعضی جاها به معنای عشق و گاهی نیز دوست داشتن ترجمه شده است. (م)

[13] . willful rejection

[14] . traumatizingواژه تروما به دلیل کثرت کاربردش و نیافتن معادل مناسب، به همان صورت به کار گرفته شده است. همچنین برخی واژه های کاربردی دیگر همانند ابژه، ایگو ، سوبژکتیو یا سلف. (م)

[15] . pathological splitting

[16] . breaking point

[17] . binocular vision

[18] . destitution

[19] . beggardom

[20] . utter impotence

[21] . disintegration

[22] .external object mother.

[23] . emotional vacuum

[24] . internalized figures

[25] . معنای واژه ایگو آن گونه که فیربرن به کار می برد با واژه سلف (خویشتن) بیشتر پوشش داده می شود چنان که همه "بخش های" جداشده "ایگو" خرده سازمان های سلف هستند. فیربرن (1943) واژه اید را از قاموس خود دور می اندازد زیرا او تکانه ها و شهوات فرد را به عنوان بخش های منسجم ایگو/سلف می بیند. من هنگام بحث درباره آرای فیربرن از دو واژه ایگو و سلف به صورت جایگزین هم استفاده خواهم نمود.

[26] . critical agency

[27] . the ‘I’

[28] . the basic endopsychic situation

[29] .در نظر فیربرن، تمام ساختارهای درونی روانی ناهشیار، بخش های جداشده ایگو/سلف هستند؛ و با این وجود او به طور گمراه کننده ای از واژه ابژه های درونی برای اشاره به این بخش های جداشده سلف که با دقت بیشتری با واژه سوژه های دورنی نام گذاری شده اند استفاده نموده است.

[30] . definite pattern

[31] . divide et impera maneuver.

[32] . tantalizing

[33] . alluring

[34] . internal object mother

[35] . central ego

[36] . libidinal ego

[37] . exciting object

[38] . internal saboteur

[39] . not-me feel

[40] . externalize

[41] . cerebral palsyیا به اختصار CP یک اختلال عصبی است که توسط یک آسیب یا ناهنجاری مغزی غیر پیشرونده ایجاد می شود و هنگامی رخ می دهد که مغز کودک در حال رشد است و این ممکن است پیش از تولد، حین تولد یا بلافاصله پس از آن باشد. CP در آغاز، حرکت بدن و تطابق ماهیچه ای را تحت تاثیر قرار می دهد (م).

[42] . self-righteous

[43] .در حالی که فیربرن (1944) معتقد بود که دریافتش از روان "مبنای راضی کننده تری از سایر انواع روان شناسی ها برای تبیین پدیده های گروهی فراهم می آورد" (ص128)، اما او این ایده را در هیچ یک از نوشته هایش شرح و تبیین بالینی نکرد.

[44] . نقطه چین از متن اصلی.م.

[45] .loving

[46] malicious tease

[47] . bundle of empty promises

[48] .being

[49] . فیربرن (1944) ذکر می کندکه در جهان روابط ابژه درونی ناهشیار، احساس گناه درباره شکست ها و بدرفتاری های یک فرد، بسیار مرجح است به احساس "بد بودن غیرشرطی (یعنی لیبیدویی)" (ص 93). احساس بد بودن غیرشرطی به منزله آن است که عشق آن فرد بد است.

[50] . sending into exile

[51] . basic endopsychic situation

[52] . subsidiary egos

[53] . static

[54] . solipsistic

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه