نظریه لیبیدو و خودشیفتگی

نظریه لیبیدو و خودشیفتگی

(سخنرانی بیست و ششم از سلسله سخنرانی های معرفی گر فروید[1])

ترجمه: دکتر علی پژوهنده

 

خانم ها و آقایان! ما مکررا ( و اکنون یکبار دیگر) ناچار شده ایم به تمایز بین غرایز ایگو[2] و غرایز جنسی[3] بپردازیم. در مرحله نخست، پس رانش به ما نشان داد که این دو می توانند در مقابل هم قرار گیرند، غرایز جنسی به ظاهر مقهور و مجبور می شوند به این که از مسیر پرخاشگری و به طور غیر مستقیم خود را ارضاء کنند و از این طریق قادر می شوند که شکست خود را جبران کنند. پس از آن ما یاد گرفتیم که این دو نوع غرایز از ابتدا به طور متفاوتی وابسته به ضرورت وجود یک پرورش دهنده هستند به طوری که دوره تحول آنها یکسان نیست و نمی توانند با اصل واقعیت ارتباط یکسانی برقرار سازند. و سرانجام، به نظر می رسد که ما دریافتیم که غرایز جنسی به وسیله پیوندهای بسیار نزدیکتری نسبت به غرایز ایگو به حالت عاطفی اضطراب مربوطند، نتیجه ای که ظاهرا فقط از یک جنبه مهم ناقص به نظر می رسد. بنابراین به منظور تحکیم این بحث، من به حقیقت ارزشمند دیگری اشاره می کنم که اگر گرسنگی و تشنگی (دو تا از ابتدایی ترین غرایز صیانت نفس[4]) ارضاء نشوند، نتیجه هرگز تغییر شکل آنها به اضطراب نخواهد بود در حالی که تغییر لیبیدوی ارضاء نشده به اضطراب –آن گونه که ما مشاهده کرده ایم- یکی از شناخته شده ترین و فراوان ترین پدیده ها است.

شکی نیست که حق ما را برای جداسازی غرایز ایگو از جنسی نمی توان نادید انگاشت: حقی که در وجود زندگی جنسی به عنوان فعالیت متمایز فرد به کار می رود. تنها پرسشی که باقی می ماند آن است که این جداسازی چه اهمیتی دارد و ما تا چه حد می خواهیم در این مساله عمیق شویم؟ پاسخ به این پرسش آن گاه ساده تر می شود که به این پرسش ساده تر پاسخ دهیم که ما تا کجا قادریم حدود عملکرد متفاوت غرایز جنسی را در تظاهرات جسمی و روانی شان از سایر غرایزی که ما با آنها روبروییم مشخص سازیم و پیامدهایی که از تفاوت هایشان برمی خیزد تا چه اندازه اهمیت دارند؟ به علاوه ما البته انگیزه ای برای بیان یک تفاوت اساسی بین این دو دسته غرایز که به سادگی به ادراک در نمی آید، نداریم. هر دوی اینها را می توان صرفا به عنوان اسامی منابع انرژی در فرد در نظر گرفت و بحث در این باره که آیا آنها اساسا یکی یا متفاوت هستند و اگر یکی هستند کی از یکدیگر جدا شده اند نباید حول معانی اصطلاحات دور بزند بلکه باید به حقایق زیست شناسانه پشت آنها بپردازد. در حال حاضر ما بسیار اندک در این باره می دانیم و اگر بیشتر هم می دانستیم ارتباطی به کار تحلیل ما نداشت.

همچنین واضح است که اگر ما همچون یونگ بر وحدت ریشه ای همه غرایز پای بفشاریم و نام «لیبیدو[5]» را بر انرژی ظاهر شده در همه آنها بگذاریم، سود ناچیزی عاید مان خواهد شد. از آنجا که هیچ وسیله ای نخواهد توانست حذف کارکرد جنسی را از حیات روانی ممکن سازد، در آن صورت ما خود را مجبور می دیدیم تا از لیبیدوی جنسی و غیر جنسی سخن بگوییم. اما نام لیبیدو به طور کامل برای نیروهای غریزی حیات جنسی انتخاب شده آن گونه که تاکنون در کار درمانی ما به کار رفته است.

پس به عقیده من، این سوال که ما تا کجا جدایی انکار ناپذیر و قابل توجیه غرایز جنسی و صیانت نفس را توضیح می دهیم، از اهمیت چندانی برای روان کاوی برخوردار نیست. روان کاوی نیز به دنبال پاسخ به آن نیست. هر چند که زیست شناسی شماری از احتمالات ممکن را که در دفاع از تمایز تا حدی اهمیت دارند بیان می کند. براستی، جنسیت تنها کارکرد موجود زنده است که از فرد فراتر رفته و با ارتباط او با گونه ها سرو کار دارد. این یک حقیقت خدشه ناپذیر است که جنسیت همیشه نظیر سایر کارکردهای موجود انسانی، امتیازاتی در پی ندارد بلکه در عوض به خاطر یک لذت زیاد غیر معمول، خطراتی برای زندگی فرد به همراه دارد و غالبا تا اندازه ای هم به آن آسیب می زند. این امکان دارد که آن فرایندهای متابولیکی خاص، بر خلاف تمام کارکردهای دیگر، به این دلیل ضروری هستند تا بخشی از حیات فرد را به عنوان یک استعداد برای اولاد او حفظ کنند. و سرانجام، موجود انسانی، که خود را به عنوان موجودی مهم و فعالیت جنسی اش را به عنوان یک وسیله همچون هر وسیله دیگری برای ارضاء خود می داند از دیدگاه زیست شناسی تنها یک اپیزود در توارث نسلها است، موجودی کوته عمر که به نطفه ای دارای حیات جاویدان ملحق شده است همچون وارث موقت موروثه ای که بیش از خود آن وارث خواهد ماند[6].

اما تبیین روان کاوی از نورز مستلزم چنین بررسی پردامنه ای نیست. پیگیری جداگانه غرایز جنسی و ایگویی به ما کمک کرده است تا کلید فهم گروه نورزهای انتقال[7] را بیابیم[8]. ما قادر شده ایم تا رد پای آنان را تا موقعیتی بنیادین که غرایز جنسی به تقابل با غرایز صیانت نفس می پردازند دنبال کنیم، یا اگر بخواهیم در قالب اصطلاحات زیست شناختی (اگرچه با دقت کمتر) بگوییم، موقعیتی که در آن یک جنبه از ایگو، به عنوان یک ارگانیسم انسانی مستقل، به تعارض با جنبه دیگرش به عنوان عضوی از یک توالی نسلها برمی خیزد. اختلافی از این دست احتمالا تنها در موجودات انسانی رخ می دهد و به بیان دیگر از این لحاظ ممکن است نورز امتیاز آنها به سایر حیوانات باشد. رشد مفرط لیبیدوی آنها و رشد یک حیات روانی کاملا غنی –که شاید دقیقا توسط آن ممکن شده باشد- ظاهرا شاخصه هایی را برای چنین تعارضی به وجود آورده است. به ناگاه بر ما مکشوف می شود که اینها همچنین شاخصه های پیشرفتهای عظیم موجودات انسانی فراتر از اشتراکات شان با حیوانات است، آن گونه که حساسیت آنها به نورز تنها جنبه معکوس سایر مواهب آنها می شود. اما اینها نیز تنها گمانه زنی هایی است که ما را از وظیفه فوری مان منحرف می سازند.

تا اینجا این نکته از کار ما مشخص شده که ما می توانیم غرایز ایگو را از غرایز جنسی به وسیله تظاهرات آنها تفکیک سازیم. این امر به وسیله نورزهای انتقال می تواند بدون دشواری انجام شود. ما اصطلاح نیرو گذاری های انرژی[9] را برای زمانی به کار برده ایم که ایگو، «لیبیدو» را به سمت ابژه های تمایلات جنسی اش هدایت می کند و سایر انرژی هایی که توسط غرایز صیانت نفس بیرون فرستاده می شوند را « علاقه»[10] می نامیم. با دنبال کردن مسیر نیروگذاری های لیبیدویی، تغییر شکلها و دگرگونی های نهایی آنها قادر بودیم تا به دستگاه نیروهای روانی نگاهی بیاندازیم. برای این منظور نورزهای انتقال مساعدترین موارد را فراهم ساختند. اما ایگو، ترکیب آن از تشکیلات متعدد و ساختار و حالت عملکردی شان، از دید ما پنهان ماند و ما به سوی این بدگمانی کشیده شدیم که تنها تحلیل سایر اختلالات نوروتیک قادر است بینش لازم را به ما ارائه کند.

ما خیلی زود شروع به بسط مشاهدات روانکاوی به این بیماریهای دیگر کردیم. پیش از این در 1908 کارل آبراهام[11] پس از تبادل نظر با من، خصوصیت عمده دمانس پره کوکس[12] (که نوعی سایکوز محسوب می شود) را متذکر شد که عبارت است از فقدان نیروگذاری لیبیدویی بر روی ابژه ها. اما پس از آن این سوال به وجود آمد که چه بر سر لیبیدوی بیماران دمانس پره کوکس که از ابژه ها منصرف شده آمده است؟ آبراهام بی تمایل نبود که پاسخی بدهد: آن لیبیدو به سمت ایگو برگشته و این بازگشت انعکاسی، منبع مگالومانیا در دمانس پره کوکس است.

مگالومانیا کاملا قابل قیاس با آرمانی سازی جنسی ابژه در زندگی شهوانی]بهنجار[ فرد است[13]. بدین طریق، برای نخستین بار ما آموختیم که صفتی را در یک بیماری سایکوتیک به وسیله ارتباط دادن آن با زندگی شهوانی بهنجار درک نماییم.

می توانم به شما بگویم که این تبیینات آبراهام فورا در روانکاوی مورد پذیرش واقع شد و پایه نگرش ما درباره سایکوز گردید. بنابراین ما آرام آرام با این مفهوم آشنا شدیم که لیبیدو که ما آن را پیوسته با ابژه ها یافته ایم و به عنوان نمود تلاش برای دست یابی به ارضاء در پیوند با آن ابژه هاست، می تواند ابژه ها را ترک گوید و ایگوی خود شخص را در مکان ابژه ها بنا سازد؛ و این مفهوم نهایتا با ثبات بیشتر و بیشتر ساخته شد. نامی که برای این نحوه تخصیص لیبیدو انتخاب کردیم- یعنی «خودشیفتگی[14]»- برگرفته از یک مورد کژنهادی[15] که توسط پاول ناک[16] ]1899[ توصیف شد، است که در آن یک بزرگسال با بدن خود طوری رفتار می کرد که معمولا با یک ابژه جنسی بیرونی رفتار می شود[17].

قدری تامل فورا آشکار خواهد ساخت که اگر هر گونه تثبیتی از این دست در لیبیدو نسبت به بدن و شخصیت خود فرد به جای یک ابژه رخ دهد نمی تواند یک استثناء یا مورد کم اهمیت باشد. در عوض، ممکن است که این خودشیفتگی، حالت جهانی و اصلی چیزها باشد، که از طریق آن عشق به ابژه بعدا ساخته می شود و بدون خودشیفتگی لزوما ناپدید می شود. در حقیقت ما ناچار به یادآوری تاریخچه تشکیل ابژه-لیبیدو[18] هستیم که در آن بسیاری از غرایز جنسی با ارضاء از بدن خود شخص– به گفته ما ]ص314[ به صورت خود انگیزی شهوانی[19]-  آغاز می شوند و این ظرفیت خود انگیزی شهوانی پایه و اساس عقب ماندن جنسیت در فرایند آموزش در اصل واقعیت است]ص355[. خود انگیزی شهوانی بنابراین، فعالیت جنسی مرحله خود شیفتگی تخصیص لیبیدو می شود.

ما برای بیان مختصر، ارتباط بین ایگو لیبیدو و ابژه لیبیدو را با یک قیاس از جانور شناسی به تصویر کشیده ایم. به موجودات بسیار ساده ای فکر کنید]آمیب ها[ که شامل یک گلبول با تمایز اندک حاوی ماده پرتوپلاسمی هستند. آنها بر آمدگی هایی می سازند که مشهور به پای کاذب است و از خلال آن سبب جریان ماده درون بدنشان به بیرون می شوند. همین طور آنها قادرند که باز برآمدگیها را برگردانند و دوباره به سمت یک گلبول بفرستند. ما بیرون فرستادن این برآمدگی ها را با خروج لیبیدو به سمت ابژه ها مقایسه می کنیم در حالی که بخش عمده لیبیدو می تواند در داخل ایگو باقی بماند.مطابق فرض ما در موارد عادی ایگو لیبیدو می تواند بدون وقفه به ابژه لیبیدو تغییر شکل یابد و این فرایند می تواند دوباره به داخل ایگو باز گردد[20].

ما اکنون با کمک این نظرات قادریم که کل حالات روانی را تبیین کنیم یا بهتر آنها را بیان کنیم و یا آنها را در قالب اصطلاحات نظریه لیبیدو توصیف نماییم، حالاتی که باید آنها را وابسته به حیات بهنجار محسوب کنیم نظیر رفتار روانی یک عاشق طی دوره بیماری جسمی یا هنگام خواب. با توجه به حالت خواب، ما چنین فرض نمودیم که خواب مبتنی بر رویگرداندن از جهان خارج و برگزیدن میل به خواب است. دریافتیم که فعالیت مغزی طی شب که در رویاها به چشم می خورد در تبعیت از میل به خواب و بیش از آن تحت سلطه انگیزه های کاملا خودمدارانه رخ می دهد. اکنون می توانیم بر اساس نظریه لیبیدو این را نیز اضافه کنیم که خواب، حالتی است که در آن نیروگذاری های روانی بر روی ابژه چه لیبیدویی و چه خودمدارانه[21]، تسلیم شده و به ایگو باز می گردند. آیا ممکن نیست که این به خاطر اثر جبرانی خواب و بر اساس ماهیت خستگی به طور کلی باشد؟ تصویر زهد سعادتمندانه زندگی درون زهدان، که فرد نائم هر شب یکبار دیگر در پیش چشمان ما آن را ملتمسانه به تصویر می کشد بدین طریق و بر اساس جنبه روان شناختی اش به خوبی کامل می شود. در یک فرد نائم حالت نخستین توزیع لیبیدو باز می گردد که بدان خودشیفتگی کلی می گوییم که در آن لیبیدو و علاقه ایگو هنوز یکپارچه و غیر قابل تمایز و در ایگوی مغرور ساکن اند.

این جا لازم است دو نکته را یادآوری نمایم. نخست این که، چگونه می توانیم بین مفاهیم خودشیفتگی و خود مداری[22] تمایز قائل شویم؟ خوب، به اعتقاد من خودشیفتگی مکمل لیبیدویی خودمداری است. هنگامی که ما از خودمداری سخن می گوییم تنها به مزیت فرد می نگریم در حالی که هنگامی که از خودشیفتگی حرف می زنیم به ارضاء لیبیدویی او نیز توجه نموده ایم. می توان این دو را به عنوان انگیزه های تجربی مجزا از هم ردیابی کرد. این امکان دارد که کاملا خودمدار بود و با این وجود هنوز نیروگذاری روانی پرقدرتی بر روی ابژه داشت تا آنجا که ارضاء لیبیدویی در رابطه با ابژه بخشی از نیازهای ایگو را شکل دهد. در آن صورت، خودمداری خواهد دید که کشمکش برای ابژه آسیبی به ایگو نمی زند. این امکان وجود دارد که خودمدار بود و در همان زمان بسیار خودشیفته نیز بود. طوری که گویی برای یک ابژه یا از آن بیشتر برای هدف ارضاء جنسی مستقیم یا در ارتباط با هوس های بیشتر منبعث از نیاز جنسی که گهگاه از روی عادت مبارزه با «شهوانیت[23]» نام آن را «عشق» می گذاریم، نیاز بسیار اندکی وجود دارد. در تمام این موارد، خودمداری عنصر خود گواه و ثابت است و خود شیفتگی متغیر. نقطه مقابل خودمداری، یعنی نوع دوستی[24] به عنوان یک مفهوم با نیروگذاری روانی بر ابژه منطبق نیست بلکه وجه تمایز آنها در عدم وجود اشتیاق برای ارضاء جنسی است. وقتی شخصی کاملا عاشق شده است، نوع دوستی به نیروگذاری لیبیدویی بر ابژه نزدیک می شود. به عنوان یک قانون، ابژه جنسی سهمی از خودشیفتگی ایگو را به خود جذب می کند و این آن چیزی است که به عنوان «اغراق جنسی» از آن یاد می شود. اگر علاوه بر آن یک جابجایی نوعدوستانه مربوط به خود مداری بر روی ابژه جنسی وجود داشته باشد، ابژه بی اندازه نیرومند می شود؛ در واقع ابژه ایگو را جذب می کند آنگونه که پیش از این کرده بود.

به اعتقاد من هنگامی که پس از تصویرسازی خشک علمی، قطعه شعری درباره تقابل اقتصادی[25] بین خودشیفتگی و عاشق بودن برای شما ارائه کنم بیشتر متوجه مطلب خواهید شد. اینجا قطعه شعری را از دیوان شرقی غربی گوته می آورم:[26]

 

زلیخا:

چون از غلامان و فاتحان و نفوسِ همۀ اعصار پرسی،

جملگی گویند: والاترین سعادتِ زمین‌زادگان در شخصیت[27] ایشان جای گرفته است.

ایدون نیک بود، هر آن زندگی که در آن، ‌چنان که هستیم بمانیم؛

و اگر ‌چنان که هستیم بمانیم، چه‌بسا جهان از کف برود.

حاتم:

 شاید. نفوسْ جمله بر این رأی‌اند...

من اما راهِ دیگر جویم:

چون دامنِ زلیخا به کف نیاورم؛ هیچ باشد هر آن مایه سعادت که زمین بر من ارزانی کند

چون بذلِ عشقِ او نثارم گردد، این من، «منِ» ارجمند خواهد گشت.

و چون از من روی برتابد، گم‌‌گشته‌ای رهاآمده خواهم شد؛ بی‌خویشتنی تمام‌عیار.

آری، فرجامِ من چنین خواهد بود [که شرح دادم]،

و بدین‌گونه سرنوشتی پررضا و رغبت ازبرای خویش رقم زده‌ام:

من آن زینبده بالا مردَم که زلیخایش او را نوازشگر است.

 

نکته دوم من، تکمله ای بر نظریه رویاهاست. ما نمی توانیم منشاء رویاها را شرح دهیم مگر این که این فرضیه را بپذیریم که ناآگاهِ پس رانده به درجاتی از خودمختاری از ایگو دست یافته است به طوری که به میل به خوابیدن و حفظ نیروگذاری هایش رضایت نمی دهد حتی هنگامی که همه نیروگذاری های روانی ابژه وابسته به ایگو برای ترغیب به خواب بازگردانده شده باشند. تنها اگر این گونه باشد آنگاه می توانیم دریابیم که ناآگاه چگونه می تواند از برداشتن یا کاستن از سانسوری که در شب اتفاق می افتد استفاده کند و می تواند کنترل باقیمانده های روز[28] را به دست گیرد به طوری که یک رویا-آرزو[29] را از این مواد بسازد. از سوی دیگر، ممکن است که این باقیمانده های روزانه مدیون پیوند موجود دیگری با ناآگاه پس رانده به خاطر مقداری از مقاومت آنها در برابر بازپس گیری لیبیدو باشند که تحت فرمان میل به خواب انجام می شود. بنابراین ما این ویژگی مهم از لحاظ دینامیک را در دیدگاه خود از شکل گیری رویاها می گنجانیم[30].

بیماری ارگانیک، تحریک یا التهاب دردناک یک اندام، شرایطی را فراهم می آورد که به وضوح سبب انصراف لیبیدو از ابژه هایش می شود. لیبیدویی که بازپس گرفته شده بار دیگر به عنوان یک نیروگذاری فزون یافته‌ی بخش بیمار بدن در ایگو یافت می شود. ممکن است فردی به جرات بگوید که انصراف لیبیدو از ابژه هایش در این موارد، چشمگیر تر از انحراف علاقه خودمدارانه از جهان بیرون است. به نظر می رسد این مطلب راهی را برای فهم هیپوکندریا ]خود بیمار انگاری[ به ما پیشنهاد کند که در آن یک اندام توجه ایگو را به طریقی به خود جلب می کند بدون اینکه طوری بیمار شود که ما بتوانیم درک کنیم.

لیکن من باید بر این وسوسه پافشاری کنم که جلوتر بروم و درباره سایر موقعیت هایی که در صورت پذیرفتن فرضیه بازگشت ابژه-لیبیدو[31] به درون ایگو قابل فهم و ترسیم خواهد شد به بحث بپردازم. بدین خاطر که من متعهدم تا با دو انتقاد روبرو شوم که تا آنجا که من می دانم توجه شما را به خود جلب نموده اند. در اولین مورد شما به من اعتراض می کنید زیرا من در هنگام صحبت از خواب، بیماری و موقعیت های مشابه آن سعی در جداسازی لیبیدو از علاقه و غرایز جنسی از غرایز ایگو دارم در حالی که مشاهدات به خوبی تایید کننده فرضیه یک انرژی واحد و همسان است که به آزادی در حرکت است و توسط یک غریزه یا غریزه دیگر زمانی بر روی ابژه و زمانی بر روی ایگو نیروگذاری می شود. و در دومین مورد، شما می خواهید بدانید که من چگونه جرات می کنم تا با جدایی لیبیدو از ابژه به عنوان منشاء یک حالت آسیب شناختی رفتار کنم در حالی که انتقال این نوع ابژه-لیبیدو به ایگو-لیبیدو[32] (یا به بیان کلی تر به انرژی ایگو) یکی از فرایندهای عادی پویایی های روانی است که هر شب و روز تکرار می شود.

پاسخ من این است. انتقاد نخست شما انتقاد خوبی است. بررسی های مربوط به حالتهای خواب، بیماری و عشق احتمالا هرگز ما را به تمیز ایگو-لیبیدو از ابژه-لیبیدو یا لیبیدو از علاقه رهنمون نخواهند شد. اما شما از بررسی هایی که ما از آنها آغاز نمودیم و در پرتو آنها اکنون درباره موقعیت های روانی به بحث می پردازیم غفلت نموده اید. تمایز بین لیبیدو و علاقه –که می توان گفت بین غرایز جنسی و صیانت نفس است-توسط کشف تعارضی که به واسطه آن نورزهای انتقال شکل می گیرد برای ما اجتناب ناپذیر شده است. از این پس ما نمی توانیم آن را رها کنیم. این فرضیه که ابژه-لیبیدو می تواند به ایگو-لیبیدو تبدیل شود و در نتیجه ما باید یک ایگو-لیبیدو را در شمار آوریم برای ما تنها چیزی است که قادر است معمای نورزهای خودشیفته[33] –مثلا دمانس پره‌ کوکس- را حل کند و شباهتها و عدم شباهتهای بین آنها و هیستری یا وسواس را تبیین نماید. اکنون ما به بیماری، خواب و عشق پاسخی می دهیم که جایی دیگر به ناچار پذیرفته ایم. ما باید با کاربردهایی از این دست جلوتر برویم و ببینیم که آنها ما را به کجا خواهند برد. تنها نظری که نتیجه گیری فوری از تجربه تحلیلی ما نیست مربوط به این پدیده است که لیبیدو، لیبیدو باقی می ماند چه به ابژه معطوف شود یا به ایگو و هرگز تبدیل به علاقه خود مدارانه[34] نمی شود و البته عکس این هم صادق است. اگر چه این نظر معادل جداسازی غرایز جنسی و ایگویی است که پیش از این به آن انتقاد می کردیم و سعی داشتیم با دلایل ذهنی آن را باطل سازیم.

مشاهده دوم شما نیز اعتراضی موجه تولید می کند اما معطوف به جهتی نادرست. این صحیح است که بازگشت ابژه-لیبیدو به درون ایگو مستقیما بیماری زا نیست. تا جایی که ما می دانیم هر دفعه قبل از آنکه به خواب برویم این اتفاق می افتد و تنها زمانی که برمی خیزیم معکوس می شود. آمیب پاهای کاذب خود را بدین خاطر به درون می کشد که دوباره در اولین فرصت آنها را به بیرون بفرستد. اما هنگامی که یک فرایند خاص و خیلی پرانرژی بازگشت لیبیدو از ابژه ها را تحمیل می کند، موضوع کاملا فرق می کند. در اینجا لیبیدو که خود شیفته شده است نمی تواند راهش را به عقب و به سوی ابژه ها بیابد و این تداخل با سیالیت لیبیدو آشکارا تولید بیماری می نماید. به نظر می رسد که انباشته شدن لیبیدوی خودشیفته فراتر از مقدار مشخصی قابل تحمل نیست. حتی می توانیم تصور کنیم که در اصل نیروگذاری روانی بر روی ابژه ها به این دلیل بوده است که ایگو مجبور شده لیبیدوی خود را بیرون بفرستد تا در اثر مسدود شدن جریان لیبیدو به بیماری دچار نشود. اگر کمی عمیق تر شویم در دمانس پره‌ کوکس به شما نشان می دهم که فرایندی که لیبیدو را از ابژه ها منصرف کرده و جلوی بازگشت آن را به آنها می گیرد کاملا با فرایند پس رانش مربوط است و باید به عنوان همکار آن در نظر گرفته شود. اما هنگامی که آموختید که شاخصه های این فرایند تقریبا همانند شاخصه های پس رانش هستند –تا آنجا که در حال حاضر می دانیم- پیش از هر چیز خود را در یک موقعیت آشنا خواهید یافت. تعارض به نظر همان می رسد و بین همان نیروها ایجاد می شود. برای مثال اگر نتیجه خیلی با آنچه در هیستری می بینیم متفاوت باشد، دلیلش تنها مربوط است به تفاوت در وضعیت ذاتی. نقطه ضعف تحول لیبیدویی این بیماران به مرحله متفاوتی باز می گردد، یعنی به تثبیت تعیین گر[35] که همان گونه که به خاطر خواهید آورد به طغیانی که منجر به شکل گیری سمپتوم ها می شود اجازه می دهد که به جای دیگر کشیده شود، احتمالا به مرحله خود شیفتگی اولیه[36] که دمانس پره کوکس سرانجام بدان بازمی گردد. این موضوع بسیار حائز اهمیت است که در مورد تمام نورزهای خودشیفتگی ما ناچار به فرض نقاط تثبیت برای لیبیدو هستیم که در مقایسه با هیستری یا وسواس به مراحل پیش تر رشد بازمی گردد. اگر چه همان گونه که شنیدید مفاهیمی که طی مطالعه فعلی مان درباره نورزهای انتقال رسیده ایم برای کمک به ما به منظور یافتن راهمان در نورزهای خودشیفتگی که تا این حد در تجربه درمانی سخت تر و مقاومترند کافی هستند.

مطابقت ها بسیار زیادند و در اصل زمینه پدیده ها یکسان است. می توانید تصور کنید که چه چشم انداز کوچکی برای تبیین این اختلالات (که مربوط به حوزه روانپزشکی می شود) برای فردی که به دانش تحلیلی درباره نورزهای انتقال مجهز نشده وجود دارد.

تصویر بالینی دمانس پره‌ کوکس (که اتفاقا خیلی تغییر پذیر هست) منحصرا توسط نشانه های برخاسته از انصراف لیبیدو از ابژه ها و انباشت آن روی ایگو به عنوان لیبیدوی خودشیفته توصیف نمی شود. بلکه بخش عمده ای از آن توسط پدیده های دیگر مشخص می شود که از کوشش های لیبیدو برای دستیابی دوباره به ابژه ها یعنی تلاش برای جبران یا بهبود، نشات می گیرد. این سمپتومهای بعدی برجسته تر و پر سروصدا ترند؛ و هماهنگی غیر قابل انکاری را با سمپتومهای هیستری یا با فراوانی کمتر با سمپتومهای نورز وسواس نشان می دهند اما با این وجود از خیلی جهات از آنها متمایزند. به نظر می رسد همان گونه که در دمانس پره‌ کوکس دیده می شود لیبیدو در تلاش های مجددش برای رسیدن به ابژه ها (یعنی بازنمایی های ابژه ها) در واقع، چیزی از آنها می رباید اما همان گونه که قبلا بود، تنها سایه هایشان را یعنی بازنمایی های-کلمه[37] مربوط به آنها را. اکنون نمی توانم در این باره چیز بیشتری بگویم اما معتقدم که این رفتار لیبیدو که می کوشد تا راهش را به عقب بیابد ما را قادر ساخته است تا بصیرتی درباره آنچه تفاوت واقعی بین ایده آگاه و ناآگاه را تشکیل می دهد بیابیم[38].

اکنون شما را به جایی برده ام که پیشرفت های بعدی کار تحلیل در آن حوزه انتظار می رود. زمانی که ما جرات به کارگیری مفهوم ایگو-لیبیدو را یافتیم، نورزهای خودشیفتگی برایمان دسترس پذیر شد؛ وظیفه ای که پیش روی ماست آن است که به یک تبیین پویا از این اختلالات برسیم و همزمان دانش خود را درباره حیات روانی با فهم ایگو تکمیل کنیم. روان شناسی ایگویی که ما در طلب آن هستیم نباید بر پایه داده های مربوط به ادراکات خود ما باشد بلکه (همچون مورد لیبیدو) باید بر پایه تحلیل آشفتگی ها و گسستگی های ایگو باشد. محتمل است هنگامی که به این وظیفه مهم تر تحقق ببخشیم، اعتقاد اندکی به دانش کنونی خود درباره فراز و نشیب های لیبیدو که از خلال مطالعه نورزهای انتقال به دست آورده ایم داشته باشیم. اما تا اینجا ما چندان پیشرفتی در این زمینه نداشته ایم. نورزهای خودشیفتگی را به دشواری می توان توسط تکنیکی که در نورزهای انتقال به ما کمک می کند مورد حمله قرار داد. دلیل آن را به زودی خواهید دانست. آنچه که همواره در این موارد اتفاق می افتد آن است که پس از کمی پیشروی به دیواری برمی خوریم که ما را وادار به توقف می سازد. حتی با نورزهای انتقال نیز آن گونه که می دانید ما با موانع مربوط به مقاومت مواجه می شویم اما قادر به تخریب اندک اندک آن هستیم. در نورزهای خودشیفتگی مقاومت تسخیر ناپذیر است و اغلب ما قادریم یک نگاه کنجکاوانه به آن سو از بالای دیوار بیاندازیم و ببینیم آن طرف چه خبر است. بنابراین روش های تکنیکی ما باید جایگزین شود و هنوز نمی دانیم که آیا در یافتن جایگزینی برای آنها موفق خواهیم شد یا خیر. با این حال، ما در باره این بیماران با فقدان موارد اولیه روبرو نیستیم. آنها حتی وقتی به سوالات ما پاسخی نمی دهند حجم وسیعی از نشانه ها را فراهم می آورند و در حال حاضر وظیفه ما تفسیر این نشانه ها با کمک فهمی است که از سمپتومهای نورزهای انتقال به دست آورده ایم. به اندازه کافی بر روی برخی امتیازات اولیه توافق وجود دارد. اما باید ببینیم که این تکنیک تا کجا می تواند ما را ببرد.

علاوه بر این، دشواری هایی نیز وجود دارد که جلوی پیشرفت کار ما را می گیرد. اختلالات خودشیفتگی و سایکوزهای مربوط به آنها تنها توسط مشاهده گرانی که طی مطالعه تحلیلی نورزهای انتقال تعلیم دیده اند، قابل کشف و رمزیابی اند. اما روانپزشکان ما، دانشجویان روان کاوی نیستند و ما روان کاوان تعداد کمی موردهای روانپزشکی را می بینیم. ابتدا تعدادی از روانپزشکان باید پرورش یابند که در مکتب روانکاوی به عنوان یک علم مقدماتی تعلیم دیده اند. هم اکنون در این زمینه حرکتی در امریکا یعنی جایی که در آن روانپزشکان پیشروی زیادی برای دانشجویان درباره نظریه روانکاوی سخنرانی می کنند و مالکان موسسات و مدیران تیمارستان ها تلاش می نمایند تا بیماران شان را بر طبق آن نظریات ببینند، شروع شده است. با این وجود، ما نیز بیرون از اینجا، موفق شده ایم که گاهی نظری به آن سوی دیوار خودشیفتگی بیاندازیم و در ادامه برای شما قدری درباره آنچه که فکر می کنیم به دست آورده ایم، خواهم گفت.

شکلی از بیماری که به عنوان پارانویا یا جنون سیستماتیک مزمن شناخته شده است، دربرگیرنده یک وضعیت آشفته در تلاش های مربوط به طبقه بندی توسط روانپزشکی معاصر است. البته شکی درباره قرابت آن، با دمانس پره‌ کوکس نیست. من یکبار جرات نمودم تا پیشنهاد دهم پارانویا و دمانس پره‌ کوکس را باید با هم تحت نام مشترک «پارافرنیا[39]» نامید[40]. اشکالی از پارانویا طبق محتوای آنها به عنوان مگالومانیا[41]، مانیای آزار[42]، جنون جنسی[43]، هذیان حسادت[44] و غیره نامگذاری شده اند. ما نباید انتظار بیشتری از روانپزشکی برای تبیین داشته باشیم. در این جا مثالی را ذکر می کنم که به نظر صحیح می رسد موضوعی که تاریخ مصرفش گذشته و چندان اعتباری ندارد که تلاشی است برای جدا کردن یک سمپتوم از دیگری به وسیله توجیه عقلانی: گفته شده است که بیماری که بر اساس یک وضعیت ابتدایی اعتقاد دارد که مورد آزار و اذیت قرار می گیرد، از این آزارها چنین استنباط می کند که او باید فردی با اهمیت فوق العاده زیاد باشد و بر همین اساس دچار مگالومانیا می شود. بر اساس دیدگاه تحلیلی ما مگالومانیا نتیجه مستقیم بزرگ شدن ایگو به خاطر به درون کشیدن نیروگذاری های لیبیدویی مربوط به ابژه ها است که یک خودشیفتگی ثانویه[45] است که در واقع بازگشت خودشیفتگی اصلی اولیه دوران نوزادی است. البته ما مشاهداتی درباره مانیای آزار انجام داده ایم که ما را ناگزیر از طی مسیر خاصی کرد. نخستین چیزی که توجه ما را به خود جلب نمود این بود که در اکثریت موارد، فرد آزار دهنده هم جنس بیمار بود. این هنوز یک تبیین ساده بود اما در برخی موارد که کاملا مورد مطالعه قرار گرفتند روشن شد که فرد همجنسی که بیمار او را بیش از همگان دوست داشته از زمان شروع بیماری اش تبدیل به فرد آزار دهنده او شده است. این موضوع سبب پیشرفت دیگری شد: یعنی جابجایی محبوب بر اساس شباهتهای آشنا با فردی دیگر. برای مثال جابجایی پدر با رییس مدرسه یا فردی بالاتر. تجاربی از این دست با تعداد روز افزون ما را به این نتیجه گیری رساند که پارانویای آزار شکلی از بیماری است که در آن فرد از خود در مقابل تکانه های همجنس گرایی که بسیار نیرومند شده اند دفاع می کند[46]. تغییر از علاقه به تنفر که به خوبی شناخته شده است می تواند یک تهدید جدی برای زندگی ابژه مورد علاقه و تنفر باشد و در برخی موارد مربوط است به تبدیل تکانه های لیبیدویی به اضطراب که پیامدی متعارف برای فرایند پس رانش است. برای نمونه، به چیزی گوش کنید که برای بار دیگر تازه ترین نمونه مشاهدات من در این زمینه است.

یک دکتر جوان مجبور به ترک شهری شد که در آن زندگی می کرد به این خاطر که او زندگی پسر یک استاد دانشگاه مقیم آنجا را که تا آن موقع بهترین دوستش بود تهدید نموده بود. او نیات واقعا شیطانی و نیروی دیوآسایی را به این دوست پیشین نسبت می داد که او را مسوول تمام شوربختی هایی که خانواده اش در سالهای اخیر بدان گرفتار شده بودند و هر بدشانسی چه در خانه اش و چه در زندگی اجتماعی اش می دانست. اما این تمام قضیه نبود. او معتقد بود که این دوست بدش و پدر آن دوست، یعنی همان استاد دانشگاه موجب بروز جنگ نیز شده اند و روس ها را به کشور آورده اند. دوستش جان او را هزار بار به خطر انداخته بود و بیمار ما متقاعد شده بود که مرگ این تبهکار می تواند پایانی بر هر شرارت باشد. اما با وجود این، علاقه اش به او هنوز بسیار زیاد بود به طوری که وقتی یک بار تصادفا فرصتی به دست آورد تا به این دشمن از فاصله نزدیک شلیک کند دست و دلش لرزید. طی صحبت کوتاهی که با او داشتم روشن شد که دوستی آنها به دوران مدرسه شان برمی گردد. حداقل یک بار دوستی شان پا را از حد فراتر نهاده بود: یک شب که آنها با هم سپری کرده بودند فرصتی به دست آمده بود تا یک رابطه جنسی کامل برقرار کنند. بیمار ما هرگز رابطه هیجانی با زنها برقرار نکرده بود با وجود این که با سن و شخصیت جذابش مطابقت داشت. او یکبار به یک دختر زیبا و جوان از یک طبقه اجتماعی خوب علاقه مند شده بود اما آن خانم رابطه را قطع کرده به این دلیل که دریافته بود که نامزدش بی عاطفه است. سالها بعد، بیماری او درست زمانی که برای نخستین بار موفق شده بود یک زن را به طور کامل ارضاء نماید قطع شده بود. وقتی این زن او را با سپاس و تحسین در آغوش گرفت، ناگهان یک درد مرموز که در قسمت بالای سرش مثل یک برش تیز دور می زد احساس نمود. بعدها او این احساس را همچون یک شکاف که در کالبدشکافی برای نشان دادن مغز ایجاد می نمایند تعبیر نمود. و هنگامی که دوستش یک آناتومیست آسیب شناس شد، به آرامی این فکر در او ایجاد شد که دوستش به تنهایی توانسته است این زن را برای اغوای او بفرستد- از آن نقطه به بعد چشمان او به آزارهای دیگری گشوده شد که معتقد بود با آن ها او قربانی نقشه های دوست سابقش شده است.

اما درباره مواردی که در آنها آزارگر هم جنس بیمار نیست و بنابراین به نظر می رسد با تبیین ما مبنی بر ایجاد دفاعی علیه لیبیدوی هم جنس گرا توسط آنان تناقض داشته باشند، چه می توان گفت؟ چندی پیش، من این فرصت را یافتم تا چنین موردی را بیازمایم و توانستم از تناقضی آشکار تاییدی استنتاج نمایم. دختری که معتقد بود توسط یک مرد که با او طی دو موقعیت ملاقاتهای دوستانه و گرمی داشته مورد آزار واقع شده بود، در واقع نخست هذیانی داشت که معطوف به یک زن بود که می توان او را به عنوان جایگزینی برای مادرش دانست. صرفا پس از دومین ملاقات بود که او گام در مسیر جداکردن هذیانش از آن زن و انتقالش به آن مرد نهاد. بنابراین در اصل شرط پیش نیاز هم جنس بودن آزار گر در این مورد نیز برآورده شده است. بیمار برای طرح شکایت به یک حقوق دان و یک دکتر از این مرحله ابتدایی هذیانش سخنی به میان نیاورد و بر همین اساس، این پندار را موجب شد که تناقضی با تبیین ما از پارانویا موجود است[47].

انتخاب ابژه هم جنس گرایانه[48] در اصل نسبت به نوع دگر جنس گرایانه اش به خودشیفتگی نزدیک تر است. پس وقتی سوالی درباره دفع یک تکانه بسیار نیرومند و ناخوشایند همجنس گرایی وجود دارد، راه بازگشت به خودشیفتگی به طور خاصی هموار می شود. تا کنون، من فرصت بسیار اندکی یافته ام تا با شما درباره بنیان های زندگی شهوانی تا جایی که ما کشف نموده ایم، سخن بگویم و اکنون نیز بسیار دیر است که این از قلم افتادگی را جبران کنیم. هر چند این قدر می توانم به شما تاکید کنم. انتخاب ابژه، یعنی گامی رو به جلو در تحول لیبیدو که پس از مرحله خودشیفتگی اتفاق می افتد، مطابق دو الگوی متفاوت رخ می دهد: یا بر طبق الگوی خودشیفته[49]، که ایگوی خود سوژه توسط فرد دیگری که تا حد امکان شبیه اوست جایگزین می شود یا بر طبق الگوی دلبستگی[50]، که در آن افرادی که به خاطر ارضاء سایر نیازهای حیاتی بسیار ارزشمند شده اند، توسط لیبیدو به عنوان ابژه انتخاب می شوند. در زمینه هم جنسی گرایی آشکار یک تثبیت لیبیدویی نیرومند در الگوی خودشیفته انتخاب ابژه، شکل گرفته است.

حتما به خاطر می آورید که در اولین جلسه این سال تحصیلی من موردی را برای شما توصیف نمودم که مربوط به زنی بود که از هذیان های حسادت رنج می برد]248[. اکنون که نزدیک پایان این سال هستیم بدون شک شما دوست دارید که بشنوید چگونه هذیان های او توسط روان کاوی تبیین می شوند. اما من کمتر از انتظار شما حرفی برای گفتن دارم. این حقیقت که یک هذیان را نمی توان توسط بحث های منطقی یا تجارب واقعی از بین برد به نوعی مشابه در مورد وسواس نیز صدق می کند یعنی از طریق رابطه اش با ناآگاه که توسط هذیان یا وسواس نشان داده شده و پس زده شده است. تفاوت این دو مبتنی است بر تفاوت بین توپوگرافی و پویایی های دو بیماری.

هم درباره پارانویا و هم درباره ماخولیا (که اتفاقا بسیاری از اشکال بالینی آن توصیف شده است) ما نقطه ای را یافته ایم که از آن نقطه به دست آوردن بینشی به ساختار درونی بیماری ممکن شده است. ما کشف نموده ایم که خود سرزنش گری ها که بیماران ماخولیایی توسط آن خود را به شکل بیرحمانه ای آزار می دهند، در واقع معطوف به فرد دیگری است، یعنی ابژه جنسی که آنها از دست داده اند یا به خاطر اشتباه خودش برایشان بی ارزش شده است. بر این اساس می توانیم چنین نتیجه بگیریم که فرد ماخولیایی در واقع لیبیدوی خود را از روی ابژه برداشته اما ابژه توسط فرایندی که ما به آن «همانندسازی خودشیفته[51]» می گوییم، یعنی خود ابژه در ایگو تشکیل شده است، بر روی ایگو فرافکنده شده است آن گونه که قبلا بود. (در اینجا من تنها می توانم به شما یک توصیف تصویری ارائه کنم و نه یک برداشت منظم مبتنی بر خطوط توپوگرافیک و دینامیک)[52]. سپس با ایگوی خود سوژه مشابه ابژه ای که رها شده رفتار می شود، و موضوع تمام اعمال خشونت آمیز و اظهارات کینه توزانه ای می شود که معطوف به ابژه بوده اند. اگر ما در نظر بگیریم که ناراحتی بیمار با یک حمله دو نشان را می زند، هم ایگوی خود او را و هم ابژه مورد علاقه و تنفرش را، میل یک فرد ماخولیایی به خودکشی نیز بسیار بیشتر قابل فهم می شود. در ملانکولیا، همچون سایر اختلالات خودشیفتگی، یک صفت خاص در زندگی هیجانی بیمار با تاکیدی غریب ظاهر می شود که از زمان بلولر ما عادت نموده ایم آن را با نام «دوسوگرایی[53]» توصیف نماییم. منظور ما از این واژه آن است که دو احساس مخالف –مهربانی و خصومت-به یک فرد واحد ابراز می شوند[54]. شوربختانه من طی این دوره از سخنرانی ها نتوانسته ام درباره این دوسوگرایی هیجانی بیشتر برای شما بگویم ]ر.ک ص443[.

افزون بر همانند سازی خودشیفته نوع دیگری از همانند سازی هم با عنوان هیستریک وجود دارد که خیلی بیشتر برای ما آشنا شده است[55]. ای کاش امکانی می یافتم تا برای شما تفاوتهای این دو شکل را با مقداری از مشخصات واضح تبیین کنم. چیزی هست که می توانم درباره اشکال دوره ای[56] و چرخه ای[57] ماخولیا برای شما بگویم که حتم دارم از شنیدنش خشنود می گردید. مطابق تجربه من در موارد مطلوب این امر ممکن می شود که به وسیله درمان تحلیلی در فواصل مشخص از بازگشت شرایط به همان خلق هیجانی یا خلق متضادش جلوگیری نمود. ما از چنین مواردی آموخته ایم که در ماخولیا و مانیا ما یک بار دیگر متوجه روشی خاص در مواجهه با یک تعارض می شویم که تعیین کننده های زیرین آن دقیقا با تعیین کننده های زیرین سایر نورزها موافقند. می توانید تصور کنید که چه اندازه مطالب بیشتری برای روانکاوی هست که در این زمینه از دانش می توان آموخت.

همچنین من به شما گفتم]ص415[ که ما امیدوار بودیم که تحلیل اختلالات خودشیفتگی به ما بینشی ارائه دهد درباره روشی که به توسط آن ایگوی ما یکپارچه و از عوامل متفاوت ساخته می شود. ما پیش از این از یک نقطه با این موضوع شروع به کار کردیم[58]. از تحلیل هذیان های مشاهده ما به این نتیجه دست یافتیم که واقعا در ایگو یک عامل وجود دارد که به طور لاینقطع در حال مشاهده، انتقاد و مقایسه است و از این طریق خودش را در مقابل بخش دیگر ایگو قرار می دهد. پس ما معتقدیم که بیمار هنگامی که از این شکایت می نماید که در هر قدمی که بر می دارد از او جاسوسی می شود و تحت نظر است و هر یک از افکار او گزارش می شوند و مورد انتقاد قرار می گیرند، حقیقتی را برای ما فاش می کند. تنها اشتباه او این است که این نیروی مزاحم را به عنوان چیزی بیگانه با خودش و در جایی بیرون از خودش می بیند. او احساس می کند که یک عامل بر ایگوی او تسلط دارد که ایگوی واقعی او و هر یک از فعالیتهای آن را توسط یک ایگوی آرمانی[59] که او برای خودش طی دوره رشدش آفریده، می سنجد. ما نیز معتقدیم که این آفرینش به منظور بازسازی مجدد رضایت از خود[60] که مرتبط با خودشیفتگی نوزادی اولیه است اما تا آن زمان از آشفتگی ها و آزارهای بسیاری رنج برده، صورت گرفته است. ما این عامل خود مشاهده گری را به عنوان سانسور ایگو[61] و وجدان می شناسیم و این عامل است که طی شب عمل سانسور رویا را انجام می دهد و توسط آن پس رانش های مربوط به تکانه های آرزومندانه ناپسند انجام می شود. هنگامی که در هذیان های مشاهده این عامل شکسته می شود، ریشه آن از خلال تاثیرات والدین، مربیان و محیط اجتماعی طی همانندسازی با برخی از این چهره های الگو برای ما آشکار می گردد.

اینها اندکی بود از یافته هایی که تا کنون با کاربرد روانکاوی برای اختلالات خودشیفتگی به دست آمده است. شکی نیست که این ها هنوز ناکافی و فاقد دقتی است که تنها می تواند با آشنایی قطعی با یک رشته جدید به دست آید. ما تمام این یافته ها را مدیون استفاده از مفهوم ایگو-لیبیدو یا لیبیدوی خودشیفته هستیم که به کمک آن می توانیم نظراتی را که توسط نورزهای انتقال تایید شده اند به نورزهای خودشیفتگی بسط دهیم. هرچند که اکنون شما خواهید پرسید که آیا امکان دارد که ما موفق شویم تمام آشفتگی های مربوط به بیماریهای خودشیفتگی و سایکوزها را تحت نظریه لیبیدو در آوریم، آیا ما باید به عامل لیبیدویی در حیات روانی به عنوان مقصر جهانی علت بیماری بنگریم و هرگز نیازی به اسناد مسوولیت به آن درباره تغییرات کارکردی غریزه صیانت نفس نیست؟ بسیار خوب، خانمها و آقایان، این پرسش به نظر من پاسخ فوری ندارد و بالاتر از همه چندان برای قضاوت آماده نیست. ما می توانیم با اطمینان آن را برای پیشرفت کار علمی مان کنار بگذاریم. اگر مشخص شود که نیرویی که اثرات بیماری زا تولید می کند در واقع منحصر به غرایز لیبیدویی بوده به طوری که نظریه لیبیدو بتواند پیروزی خود را در تمام مسیر موجود از ساده ترین نورز «فعلی»[62] تا شدیدترین بیگانگی شخصیت[63] جشن بگیرد، نباید شگفت زده شوم. بالاتر از همه ما می دانیم که یک ویژگی اساسی لیبیدو این است که در برابر تسلیم شدن به واقعیت جهان تا ثریا[64] به کشمکش می پردازد. اما من این را بی اندازه محتمل می دانم که غرایز ایگو طی ]فرایند[ ثانویه توسط تحریک بیماری زای لیبیدو اجرا و به آشفتگی های کارکردی تحمیل می شوند. همچنین من نمی توانم فکر کنم که این یک فاجعه برای مسیر تحقیقات ما خواهد بود اگر آنچه که پیش روی ما است کشف این مساله باشد که در سایکوزهای شدید غرایز ایگو خودشان به عنوان یک حقیقت اولیه به بیراهه رفته اند. در هر حال، آینده پاسخ این را به شما خواهد داد.

یکبار دیگر به من اجازه دهید تا برای لحظه ای به موضوع اضطراب بازگردیم تا آخرین ابهام جامانده را مورد بررسی قرار دهیم. گفته ام که چیزی وجود دارد که کاملا با ارتباط بین اضطراب و لیبیدو مطابقت ندارد (بنابراین کاملا جدا از آن در نظر گرفته شده است): این حقیقت که اضطراب واقع گرایانه در مواجهه با یک خطر نمودی از غریزه صیانت نفس است و به سختی می توان در این باره مناقشه کرد. ولی این چگونه ممکن است که آنچه مسوول احساس اضطراب بوده غرایز خود مدار ایگو نه بلکه ایگو لیبیدو بوده باشد؟ از آن بالاتر این که حالت اضطراب در هر موقعیتی ضرورتی ندارد و عدم ضرورت آن هنگامی که به حد نسبتا بالایی می رسد آشکار می گردد. در چنین مواردی با عمل، جنگ باشد یا دفاع، که به تنهایی ضروری است و سبب صیانت نفس می گردد، تداخل می نماید. بنابراین اگر ما سهم عاطفی اضطراب واقع گرایانه را به ایگو-لیبیدو و عمل همراهی کننده آن برای غریزه صیانت نفس نسبت دهیم، باید از شر مشکل نظری راحت شویم. به علاوه، شما قطعا معتقد نیستید به این که فرد فرار می کند زیرا احساس اضطراب می نماید؟ نه، فرد احساس اضطراب می کند و فرار می نماید به خاطر یک انگیزه مشترک که توسط ادراک خطر برانگیخته شده است. افرادی که یک خطر مرگ بزرگ را از سر گذرانده اند به ما می گویند که اصلا نترسیده بودند بلکه صرفا عمل کرده بودند، -برای مثال، تفنگ خود را به سمت حیوان وحشی نشانه گرفته بودند-و بدون تردید این عمل آن چیزی است که بیشتر ضرورت داشت.

 

 


[1] . Freud, S. (1917). Introductory Lectures on Psycho-Analysis. The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Volume XVI (1916-1917): Introductory Lectures on Psycho-Analysis (Part III), 241-463

[2] . ego-instincts

[3] . sexual instincts

[4] . self-preservative instincts

[5] . libido

[6] .فروید بعدها بحث زیست شناختی را در مقاله فراسوی اصل لذت (1920g) به ویژه در فصل ششم باز کرد.

[7] . transference neuroses

[8] . نورز انتقال واژه ای است که نخستین بار توسط کارل یونگ (۱۹۰۷) وارد ادبیات روانکاوی شد و به آن دسته از نورزها اشاره داشت که در آنها لیبیدو قابلیت نیروگذاری بر روی ابژه ای بیرون از ایگو را دارد. این دسته شامل: هیستری اضطراب، هیستری تبدیلی و هیستری وسواس می شدند. هفت سال بعد فروید این اصطلاح را برای اشاره به وضعیتی گذرا در درمان به کار برد که طی آن کلیه سیمپتومهای نورز اصلی بیمار معنایی در انتقال پیدا می کنند و بدین صورت نورز اصلی بیمار توسط نورز انتقال جایگزین می شود. در این هنگام روانکاو می تواند با کار بر این نورز انتقالی بیمار را درمان کند. برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به مقاله یادآوری، تکرار و عمل درمان g۱۹۱۴.مترجم فارسی.

[9] . cathexes of energy

[10] . اصطلاح «علاقه ایگو» گاهی اوقات در اشکال جایگزین برای «علاقه خودمدارانه» یا به طور ساده «علاقه» به کرات در این سخنرانی به کار رفته است. فروید نخستین بار این اصطلاح را در مقاله «درباب خود شیفتگی» به کار برد.(1914c). ویرایش استاندارد. ج14 ص 82 و نیز در مقالات فراروانشناختی او در 1915 نیز چندین بار به کار رفته است. این واژه غالبا در پاراگراف هایی (همچون پاراگراف حاضر) به کار رفته که منظورشان تفکیک میان نیروهای صیانت نفس از لیبیدو است. ورود مفهوم خودشیفتگی روشنی این تمایز را کم نمود اما مشخص است که در سرتاسر این سخنرانی (به ویژه پاراگراف آخر آن را ببینید) فروید زحمت بسیاری می کشد تا مفهوم ایگولیبیدو (یا لیبیدوی خودشیفته) را از علاقه ایگو (یا غریزه صیانت نفس)جدا نگه دارد. هر چند نه چندان بعد، او این تلاش را کنار گذاشت و اعلام کرد (در مقاله فراسوی اصل لذت (1920g)، ویرایش استاندارد، ج18ص52) که لیبیدوی خودشیفته "لزوما باید با «غریزه صیانت نفس» تعریف شود". با این وجود، او بر این عقیده باقی ماند که به جز غرایز لیبیدویی غرایز ابژه ای نیز موجودند که آنهایی هستند که او به عنوان غرایز تخریب گر یا مرگ نامید. اما پس از سخنرانی حاضر، واژه «علاقه» کمتر به چشم خورد. برداشت کامل تری از این موضوع در یادداشت ویراستار مربوط به مقاله «غرایز و فراز و نشیب های آن»، همان، ج14، ص113 به چشم می خورد. ویراستار انگلیسی.

[11] . Karl Abraham

[12] . dementia praecox زوال  عقل زودرس

[13] .این موضوع در آغاز سه مقاله فروید (1905d)ویرایش استاندارد،ج7 ص 150 بحث شده است.

[14] . narcissism

[15] . perversion

[16] . Paul Näcke

[17] . این اصطلاح در بخش مربوط به هاولوک الیس است. بنگرید به بحث مفصلی در این باره در پانوشت ویراستار مقاله «درباره خودشیفتگی» (1914c)، ویرایش استاندارد،ج14،ص73 که تفسیر اصلی فروید درباره کل موضوع است.

[18] . object-libido

[19] . auto-erotism

[20] . برخی مباحث مربوط به این قیاس در ضمیمه ب ویراستار بر مقاله «ایگو و اید» (1923b) ویرایش استاندارد،ج19ص63.

[21] . egoistic

[22] . egoism

[23] . sensuality

[24] . altruism

[25] . یعنی عامل کمی در انرژی های مورد نظر. بنگرید ص374 همین جلد (16).

[26] . ترجمه انگلیسی از ارنست داودن از دیوان شرقی غربی 1914 می باشد. واژه «دیوان» که توسط گونه استفاده شده است در زمینه اصلی پارسی اش، به معنای «یک مجموعه از اشعار» است.(ویراستار انگلیسی)

همان گونه که می دانیم گوته از شعرای بزرگ آلمان است که ارادتی عظیم به زبان فارسی و شاعر شیرین سخن آن جناب حافظ داشته است. وی در دیوان غربی-شرقی خود غزلیات متعددی با عناوین مختلف از جمله ساقی نامه، پارسی نامه، زلیخا نامه و... دارد. این قطعه شعر مربوط به زلیخا نامه است و ترجمه آن را مدیون دوست دانشمندم آرمین دارابی نژاد هستم که با تسلط به ادبیات انگلیسی و فارسی و مقایسه این ترجمه با ترجمه سعید پیرمرادی به بک ترجمه فاخر دست یافته است. وی اضافه کرده است که: گوته از طلایه‌داران نهضتِ رمانتی‌سیسم است و از این رو چنین بر مفهومِ «من» تأکید می‌گذارد. ادبیاتِ رمانتی‌‌سیسم، ادبیاتی است که در «قلمروِ من/Ich» سیر می‌کند. در شرح این اصل اساسی، رضا سید حسینی در جلد نخست «مکتب‌های ابدی»، صفحۀ 77 می‌نویسد: «هنرمند رمانتیک، بدنبال آزادی از قید قواعد کلاسیک، فرمانروایی «من» را در هنر مستقر می‌سازد و بوسیلۀ هنر، خواهش‌های دل و رنج‌های روح خود را بیان می‌دارد.» (مترجم فارسی)

 

[27] Persoenlichkeit/ Personality

[28] . day's residues

[29] . dream-wish

[30] . این موضوع توسط فروید به طور مفصل تری در «تکمله ای فراروانشناختی بر نظریه رویاها» (1917d،]1915[)ویرایش استاندارد،ج14ص224 مورد بحث قرار گرفته است.

[31] . object-libido لیبیدویی که طی فرایند نیروگذاری لیبیدویی بر روی ابژه بیرونی گذاشته شده است.(م).

[32] . ego-libidoلیبیدویی که به درون ایگو بازگشته است. (م).

[33] . narcissistic neuroses

[34] .egoistic interest

[35] .determining fixation

[36] . primitive narcissism

[37] . word-presentation

[38] . این دیدگاه که برخی سمپتوم های سایکوز بیانگر تلاش هایی برای بهبود هستند نخست توسط فروید در تحلیل شربر (1911c) ویرایش استاندارد،ج12ص71 آمده که در پانوشت ویراستار آن مقاله شماری از منابع بیشتر نیز به چشم می خورد. این نکته که تنها در اینجا اشاره شده است، همچون تمایز پایه ای بین ایده های آگاه و ناآگاه به طور مفصلی در بخش هفتم مقالات فراروان شناختی درباره ناآگاه (1915e) همان،ج14 ص201 مورد بحث قرار گرفته است.

[39].paraphrenia

[40] . برخی نظرات درباره استفاده فروید از این اصطلاح را در پانوشت مربوط به نخستین مورد به کارگیری آن در بخش آخر مقاله تحلیل شربر (1911c) ویرایش استاندارد،ج12ص76 آمده است.

[41] . megalomania

[42] . persecution mania

[43] . erotomania

[44] . delusions of jealousy

[45] . secondary narcissism

[46] .  بخش سوم مقاله تحلیل شربر (1911c) ویرایش استاندارد،ج12ص59.

[47] . این مورد به طور کامل توسط فروید کمی پیش ازین گزارش شده است. (1915f) ویرایش استاندارد،ج14ص263.

[48] . homosexual object-choice

[49] . narcissistic type

[50] .  attachment typeاین واژه گاهی به عنوان «الگوی اتکایی» ترجمه شده است. این موضوع به طور کامل در بخش دوم مقاله درباره خودشیفتگی فروید آمده است. (1914c) ویرایش استاندارد،ج14 ص87، بالا،ص 329.

[51] . narcissistic identification

[52] . برداشت کاملی از این موضوع در مقاله «ماتم و ماخولیا» (1917،]1915[) آمده است.

[53] . ambivalence

[54] . بحثی درباره استفاده فروید از این اصطلاح را در پانوشت ویراستار بر مقاله «غرایز و  فراز و نشیب های آن» (1915c) ویرایش استانداردج14 ص131 آمده است.

[55] .یک برداشت اولیه از این در «تعبیر رویا» (1900a)ویرایش استاندارد،ج4 ص149-150 آمده است. تمایز بین دو نوع همانند سازی در مقاله «ماتم و ماخولیا» (1917،]1915[)همان،ج14ص250تشریح شده است.

[56] . periodic

[57] . cyclical

[58] . برای آنچه که در پی می آید بنگرید به بخش سوم مقاله «درباره خودشیفتگی» (1914c) ویرایش استاندارد،ج14ص93. پیشرفت بعدی این نظریات در مقدمه ویراستار بر مقاله «ایگو و اید» (1923b) ویرایش استاندارد،ج19 ص 8-10 مورد بحث قرار گرفته است.

[59] . ideal ego

[60] . self-satisfaction

[61] . شکل آلمانی استفاده شده در اینجا Zencor شخصی در مقابل Zencor غیر شخصی در بخش بعدی جمله است که همواره توسط فروید به کار گرفته شده است. سایر نمونه های این شکل بسیار استثنایی در کتاب تعبیر رویا (1900a) ویرایش استاندارد، ج5صص505-506، در مقاله درباره خودشیفتگی (1914c)همان،ج14ص97 و در سخنرانی های مقدماتی جدید (1933a) همان،ج22ص15 آورده شده است.

[62] .actual neurosis در طبقه بندی اولیه فروید دو نوع نورز را مشخص کرده بود. نورزهای فعلی و سایکونورزها. دسته اول شامل نوروآستنی و نورز اضطراب و دسته دوم شامل نورزهای خودشیفته و نورز های انتقال بود. منظور از نورز فعلی نورزهایی هستند که تحت تاثیر افراط یا تفریط جنسی در زمان حال به وجود می آیند و سایکونورزها در مقابل مربوط به تروماهای دوران کودکی هستند. مترجم فارسی.

[63] . alienation of the personality

[64] . to Ananke(نام ستاره ای است. م)

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه