زندگی یک تداعی آزاد بزرگ است

زندگی یک تداعی آزاد بزرگ است

نویسنده: دکتر علی پژوهنده

عشق آمد از تمام حقیقت عبور کرد

جان مرا تجلی مصباح نور کرد

دست مرا گرفت و به همراه خویش برد

از روی خط عابر غم ها عبور کرد...

عین.عاشق

زندگی بر محور عشق همچون جلسه روانکاوی است. در آن هر چه هست تداعی آزاد است و دالهایی که ما را به سمت حقیقتی پنهان رهنمون می شوند. در جلسه روانکاوی، زمانی که بیمار هر آنچه را که به ذهنش خطور می کند بدون سانسور به زبان می آورد، دچار تداعی آزاد است و این تداعی آزاد است که دالها را زنجیره وار بیرون می کشاند تا گره سمپتوم را از زنجیره شان بگشاییم و واقعیت خواهش را به نظاره بنشینیم. آنجا که بیمار دست از تداعی آزاد برمی دارد دچار مقاومت است و مقاومت ما را از حقیقت بیمار به کناره می اندازد.

عشق آمد از تمام حقیقت عبور کرد... تمام حقیقت منم. هستی من! و آنچه که در پس پشت کلام پنهان می دارم. عشق راه کلام را می بندد و در من ساری می شود چنان که دست خود را به دست او می دهم و اجازه می دهم تا مرا از روی خط عابر غم ها و اضطراب ها و مقاومت ها عبور دهد. اینجا دیگر عشق است که می گوید چگونه باش! چگونه بگو و چگونه برو!

تو روی به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت...

زندگی بر محور عشق، یعنی این... یعنی زندگیت همچون یک تداعی آزاد بزرگ باشد... و این ترسناک است... این است که بیماران ما از تداعی آزاد می ترسند. تمام مقاومت بیمار برای آن است که تداعی آزاد نکند چرا که ناخودآگاه می داند که اگر تداعی آزاد آغاز شود، حقیقت آشکار خواهد شد... به تمامی هم آشکار خواهد شد... پرت و پلا گویی ها از همین جا آغاز می شود. بیمار حرف می زند تا سخن نگوید... از همه چیز و همه جا می گوید تا آنچه را که باید پنهان نماید. و مگر ما در زندگی جز این می کنیم. همه کار می کنیم جز زندگی! زندگی از ما می خواهد که آزاد باشیم و ما آزادی مان را تقدیم اربابان مختلف می کنیم: حکومت، فرهنگ، آداب و رسوم، مذهب،کارفرما، تمنای دیگران و... . این همه مقاومت برای چیست؟ چرا برای خود ارباب خلق می کنیم؟ چرا آزادی خود را به دیگری می فروشیم به ثمن بخس؟ شاید پاسخ همانی باشد که برای مقاومت بیمار در جلسه روانکاوی می دانیم!

من فکر می کنم: زیرا در عمق وجودمان می دانیم که زندگی بر محور تداعی آزاد، رهایی بخش است و آشکار کننده تناقض های درونی مان.

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید...ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی (حافظ)

گفتمان اربابی را هیستری خلق می کند. هیستری، نیاز به ارباب دارد تا تعارضات درونی خود را در پشت تعارضاتش با ارباب پنهان سازد. او عمری را در جدال با ارباب سپری می سازد و در نهایت، بر جایگاه ارباب می نشیند. او می گوید: می جنگم... پس... هستم! اگر او نجنگد چه اتفاقی می افتد؟ اگر ارباب را خلق نکند چه می شود؟ آن گاه گویا باید به جنگ بزرگتری برود: جدال با دیو هزار چشم نفس که هرگز نمی خوابد و همواره تعدادی از چشم هایش بیدارند. او از این دیو می ترسد و ترجیح می دهد با موجودی بیرونی و شبیه خود بجنگد. بدین طریق موضوع عشق خود را تقدیم رقیب قدرتمند خود می کند و خود برای به دست آوردن موضوع عشق ارباب- یعنی جایگاه او- به دست و پنجه نرم کردن با او می پردازد.

عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ

قران ز بر بخوانی با چارده روایت...(حافظ)

قرآن می گوید: محمد جز فرستاده ای به سوی شما نیست آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما به گذشته هایتان بازگشت خواهید کرد؟ (آل عمران۱۴۴)

قران نمی گوید: محمد حاکم شماست...ارباب شماست... فرمانروای شماست... می گوید تنها یک فرستاده است... پس چه شده که ما او را ارباب خود کرده ایم؟ به نظر من در پشت دینی که محمد آورده بود دعوت به عاشقی دیده ایم که این گونه هراسان شده ایم:

سعدیا دور نیکنامی رفت....نوبت عاشقی است یک چندی (سعدی)

دعوت به عاشقی یعنی رها کردن هر گونه همانندسازی (Identification) با دیگری و ملاقات با هستی خویش که به کلام در نمی آید و از مقوله تجربه است... این ترسناک است چرا که ما وهم آلوده ایم...

سوژه هیستریک خواهشی از خود ندارد. خواهش او خواهش دیگری (غیر) است. این کلام لاکان است و من حقیقت خود را در آن می بینم.

او حتی از خود نامی نیز ندارد و نامش را دیگری برایش انتخاب می کند:

بنده را نام خویشتن نبود... هر چه ما را لقب دهند آنیم (سعدی)

او به دنبال دیگری است تا به او بگوید که کیست و چه می خواهد؟ از کجا آمده و به کجا می رود...اینجا چه می کند و وطنش کجاست؟

روزها فکر من این است و همه شب سخنم... که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟...به کجا می روم آخر ننمایی وطنم... (منسوب به مولانا)

از چنین فردی که نه می داند کیست...خواهشش چیست... نامش چیست... اینجا چه می کند... از کجا آمده است... و به کجا قرار است برود و در نهایت وطنش کجاست؟ چه انتظاری می رود جز آنکه سردرگم و حیران، دست به دامان دیگری ای شود که همچون اوست. به کنایه در زبان پارسی می گوییم: کوری عصاکش کور دیگر شد...

او دست به دامان دیگری می شود. همان دیگری که گنجینه دالهایش را از او گرفته و به وی هستی داده است یعنی نامی بر او نهاده و حلقه ای در گوشش کشیده و رشته ای بر گردنش:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست... می کشد هرجا که خاطر خواه اوست (حافظ)

به عقب تر باز گردیم: طفل نو زاده شده خود نمی داند کیست و چه می خواهد.. او گرفتار تنشی است که در بدن خود و آن هم برای اولین بار احساس می کند. در اینجا نیازی در او می جوشد و او را به تقلا وا می دارد و درخواستی... مادر یا همان دیگری بزرگ به این درخواست پاسخ می دهد-نخستین کامیابی (ژوییسانس) سوژه و اینجا نخستین نماد شکل می گیرد. تکرار این چرخه، زنجیره دالها یا همان گفتمان دیگری بزرگ-ناخودآگاه را به وجود می آورد و درست از همین جاست که سوژه دوپاره می شود. بخشی از او که در ارتباط مستقیم با بدن است از دسترس آگاهی او دور می شود و با هر بار تکرار، دورتر و دورتر. در واقع از هستی خود و خواهش پنهان در آن دورتر و دورتر می شود و آنگاه هستی خود را در آینه دیگری می جوید. این هستی وهم آلوده! چرا که آینه همه چیز را وارونه نشان می دهد نه آن گونه که هست.

آنچه که او از خود می بیند چیزی است که دیگری به او نشان داده و آنچه که می خواهد چیزی است که دیگری را فاقد آن دانسته و به دنبال پر کردن خلاء او برآمده و بدین سان دارای سوبژکتیویتی شده است اما نه سوبژکتیویتی خود که سوبژکتیویتی دیگری! تداعی آزاد راهی است در جهت عکس این مسیر تا بازشدن گره از زنجیره دالها و رسیدن سوژه به ابژه مولد خواهش. راهی است که دعوت به موزون خویش شدن می کند:

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش (غزلیات شمس/۱۲۴۷)

حال اگر زندگی را یک جلسه درمان بزرگ ببینیم، تداعی آزاد، ما را به حقیقت پنهان خود رهنمون خواهد شد. اما این تداعی آزاد چیست؟

این دشوارترین قسمت این نوشتار است در عین ساده ترین قسمت آن! زیرا مقاومت بسیاری برای فهم آن در ما وجود دارد. ما از بیمارمان می خواهیم که بدون توجه به اهمیت مطالب آنچه را که به ذهنش می آید بگوید اما کمتر بیماری است که از همان ابتدا این کار را انجام دهد برای همین است که فروید تداعی آزاد را محصول کار روانکاوی می داند نه مقدمه آن. بیمار به تدریج و با تکیه بر اعتمادی که به روانکاو می کند، دست از کنترل افکار و سانسور آنها برمی دارد. یعنی تداعی آزاد با تکیه بر دیگری صورت می پذیرد پس آن قدر ها هم آزاد نیست! حال اگر زندگی را یک جلسه درمان بزرگ ببینیم، ناچاریم که دست از پیش بینی و کنترل رخدادها برداریم و با تکیه بر دیگری بزرگی که اداره این جلسه را برعهده دارد، پیش برویم. می بینیم که اینجا به عرفان نزدیک می شویم.. عارف باور دارد که :

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست...

او نگران آینده نیست و درگیر مال اندوزی برای روز مبادا نمی شود...اگر هم می شود نه برای دلبستگی به آن که برای استفاده از آن در جهت کمک به دیگری است زیرا از نظر او دیگری یکی از مظاهر حق است. او خود را از دیگری و دیگری را از خود جدا نمی بیند و آنچه دیگران را از هم متمایز می سازد در نزد او بی اعتبار است یعنی نام های پدری. دکتر مکارمی می گوید: دیگری منی است در موقعیتی دیگر!

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس؟

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم (حافظ)

او رازی دارد که باید از آن مراقبت کند و وقتی دارد که بدان عارف است...بزرگترین اشتیاق او و خواهش او مراقبت از این راز و شناخت این وقت خوش است. او می داند که خواهش دست نایافتنی است و بی جهت عمر بر سر خواهشهای بی پایان نمی نهد بلکه به دنبال خواهشی بی پایان می رود. خواهشی که به زندگی او معنا می بخشد و او را زنده جاوید می سازد:

نمیرم از این پس که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام... (فردوسی)

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آن است که نامش به نکویی نبرند (سعدی)

 

دیدگاه کاربران
  1. بی نظیییییییر بود????????????

ارسال دیدگاه